روایت نخست :
علی اصغر صادقی به همه گفته بود که در جبهه مسئول نظافت سنگرها و شستن لباس
رزمنده هاست. وقتی خبر شهادتش را آوردند پارچه نوشتۀ بچه های لشکر 10 همه
را غافلگیر کرد ؛ صادقی فرماندۀ تیپ یک ثارالله(ع) لشکر بود...
در روز تدفین حاجی، صدای یا حسین(ع) یا حسین(ع) مردم قلب دوستان شهید را به آتش کشید. علی اصغر به رفقا سفارش کرده بود که اگر روزی راه کربلا باز شد و به زیارت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدید برای من هم دعا کنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد. حالا او شهید شده بود و همه منتظر باز شدن راه کربلا بودند. برادرش او را با دست خودش به خاک سپرد. کار که تمام شد با پا روی قبر کناری کوبید و با حالتی شبیه حسرت زده ها گفت: «علی اصغر! اینجا را برای من نگهدار».
بیشتر بچه رزمنده های تهرانی او را می شناختند؛ فرمانده ای که در هنگام خنثی سازی مین دست چپ اش از بالای مچ قطع شده بود. گذشته از این حرف ها منش و رفتار حاجی به گونه ای بود که در همان برخورد نخست همه مشتری رفاقت اش می شدند.
شهید صادقی حال عرفانی قشنگی داشت. نماز شب های مخفیانه و مناجات های خالصانه و تقوای عالمانه. حاجی در وصیتنامه اش نوشت: بار پروردگارا! تو می دانی که من به طمع بهشت تو و یا ترس از آتش جهنم به جبهه نیامدم بلکه تو را لایق پرستش یافتم و به عشق حسین (ع) به جبهه آمدم. صادقی همیشه به دوستان و نزدیکانش می گفت که مبادا این چند رکعت نماز ما را مغرور کند و از خدا طلبکار بشویم.
همۀ این حرف ها دربارۀ کسی است که در آبانماه سال 45 به دنیا آمد و در دیماه سال 66 از دنیا رفت. علی اصغر 21 ساله بود که شهید شد. روی سنگ مزارش در قطعۀ 29 گلزار شهدای بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها نوشتند فرماندۀ تیپ یک ثارالله(ع) و گردان زهیر. حاجی یک جوان نخبه و کاربلد نظامی بود؛ همان نسلی که امام(ره) وعدۀ آمدنشان را داد. او یک فرمانده بود ...
روایت دوم :
حاجی برادرش را با دست خودش به خاک سپرد. کار که تمام شد با پا روی قبر
کناری کوبید و با حالتی شبیه حسرت زده ها گفت: «علی اصغر! اینجا را برای من
نگهدار» ...
چهار ماه و نیم بعد یعنی در نهمین روز از خردادماه سال 1367 علی اکبر هم به آرزوی خودش رسید. حالا خانوادۀ صادقی باید برای تدفین دومین پسرشان آماده می شدند. بچه های لشکر 27 هم برای وداع با حاجی، خودشان را به بهشت حضرت زهرا (س) رساندند. آن روز در قطعۀ 29 همه چیز جور دیگری بود. صدای روضه خوان و هق هق گریۀ دوستان در فضای گلزار می پیچید و کمی بعد علی اکبر را داخل قبر گذاشتند. بند کفن که باز شد مادر شهید به کنار مزار آمد... همه منتظر خداحافظی او با پسرش بودند.
مادر شهید بدون شیون و بیقراری خودش را به دهانۀ قبر رساند. ثانیه ها به کندی از کنار این صحنه می گذشتند. مادر آخرین نگاه هایش را به سیمای آرام پسر جوانش دوخته بود.
حاضرین شاهد وداع دردناکی بودند ؛ در یک طرف علی اکبر 25 ساله و در طرف دیگر مادری که هر لحظه 25 سال پیرتر می شد ولی این پایان کار نبود. مادر خودش را به حاجی نزدیک کرد و خدا را به حضرت علی اکبر سلام الله علیه قسم داد تا یکبار دیگر چشمان پسرش را ببیند. او همان نگاهی را می خواست که در شب دامادی علی اکبرش دیده بود. طولی نکشید که شهید به اذن الله چشمانش را باز کرد و نگاه آخر مادر به نگاه زیبای پسر گره خورد و دلش آرام شد.
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز / چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
کمی بعد مراسم تدفین پیک فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) تمام شد. در آن لحظات کسی دلیل آرامش رویایی مادر شهیدان علی اکبر و علی اصغر صادقی را نمی دانست تا روزی که تصاویر وداع مادر و فرزند منتشر شد و عکسها راز بزرگ آن روز فراموش نشدنی را افشا کردند. رازی که « ولا تحسبن الذین قتلوا » را به گونه ای دیگر به رخ عالم کشید ...
و یک خبر :
مادر شهیدان حاج علی اکبر و حاج اصغر صادقی به فرزندان شهیدش پیوست ...
شادی روح این مادر صلواتی عنایت بفرمایید.
* سایت فرهنگسرای رضوان