شهدای ایران shohadayeiran.com

داد زدم: «دست‌ها را بگیر بالا، لعنتی می‌خواستی چکار کنی؟» ولی انگار اسیر عراقی می‌خواست چیزی بگوید، بالاخره به من فهماند که دوستم از خستگی سه شب و سه روز خوابش برده است.
شهدای ایران: داد زدم: «دست‌ها را بگیر بالا، لعنتی می‌خواستی چکار کنی؟» ولی انگار اسیر عراقی می‌خواست چیزی بگوید، بالاخره به من فهماند که دوستم از خستگی سه شب و سه روز خوابش برده است.

به گزارش ایسنا، منصور رحیمی از رزمندگان لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در خاطره‌ای پیرامون انتقال یک اسیر عراقی به مست مواضع نیروهای ایرانی روایت می‌کند: سه شبانه‌روز به زمین سیخ زدیم و سیم‌خاردارها را بریدیم تا معبرها باز شد. همه کارهایمان در سکوت و آرامش و تاریکی صورت می‌گرفت. مبارزه سخت و در عین حال جالبی بود. یک مبارزه مسلحانه و خشونت‌بار در نهایت سکوت و تسلط بر اعصاب. هر لحظه امکان داشت یکی از مین‌ها کم لطفی کند و منفجر شود.

مسئله بزرگی که برایمان حیاتی بود موضوع «لو» رفتن عملیات بود. برای این یکی باید از همه چیز مایه می‌گذاشتیم. سه شب بی‌خوابی کاسه چشم‌ها را پر از خون کرده بود. شب قبل، عملیات شروع شده بود. گردان‌های رزمی به ما رسیده و از معابر گذشته بودند. در همان ساعات اول سنگرهای دشمن یک به یک سقوط کرده و بچه‌ها در حال پیشروی بودند.

دسته ما در شیاری موضع گرفته بود تا دستور را اجرا کند. به ما دستور دادند به اردوگاه برگردیم. اگرچه رغبتی برای برگشتن نداشتیم ولی خستگی بی‌داد می‌کرد. هنوز تردید داشتیم که واقعاً برگردیم یا پیش بچه‌ها بمانیم. در آن شرایط و با خستگی مفرطی که داشتیم بعید بود بتوانیم کاری انجام بدهیم. خلاصه قرار شد دسته ما به اردوگاه برگردد. تجهیزات را جمع کردیم و خودمان را پای تپه نسبتاً بلندی رساندیم و از همان‌جا حرکت کردیم.

یکی از بچه‌های گروهان، یک اسیر عراقی را جلو انداخته بود. به نزدیک ما که رسید گفت:«سلام برادرها خسته نباشید. اگر به اردوگاه برمی‌گردید این آقا را هم با خودتان ببرید.» از او پرسیدیم:«چرا با بقیه اسیرها نفرستادینش؟» جواب داد: «این یکی جا مانده بود» ما هم گفتیم: «اشکالی ندارد می‌بریمش».

اسیر عراقی را پیش انداختیم و راه افتادیم. مرد میانسالی بود،چهره آفتاب سوخته با قد و قامتی بلند و چهارشانه. بند پوتینش باز شده صبر کردیم تا آن را ببندد. دوباره راه افتادیم و در امتداد بلندی تپه به سوی اردوگاه حرکت کردیم. زمین از شدت انفجارها می‌لرزید، انگار دشمن گیج شده بود. هنوز به خوبی در نیافته بود که چه بلایی به سرش آمده است، بی‌هدف و دیوانه‌وار تمام منطقه را زیر آتش گرفت.

اسیر عراقی ساکت بود دستهایش را روی سرش گرفته بود. یکی از بچه‌ها به او فهماند که می‌تواند دستش را پایین بیاورد. گفت: «بابا دستهات را بینداز پایین خسته می‌شوی حالا حالاها پیاده‌روی داریم.»

اسیر در حالی که می‌خواست با نگاه و زبان بی‌زبانی از ما تشکر کند با حالت خاصی به ما می‌نگریست. هوا تاریک شده بود، از فرط خستگی تلوتلو می‌خوردیم. تا اردوگاه خیلی راه مانده بود. به جایی رسیدیم که مناسب بود نمازهایمان را بخوانیم و کمی استراحت کنیم، اطراق کردیم.

بعد از نماز بعضی از بچه‌ها نظرشان این بود که همانجا بمانیم و بعد از روشن شدن هوا به طرف اردوگاه برویم. اگرچه خود من هم موافق نبودم ولی نظر بدی نبود. خلاصه خستگی شدید در تصمیم‌گیری مسئول دسته مؤثر افتاد و همانجا ماندیم. یکی از بچه‌ها پرسید: «با این اسیر چه کار کنیم؟» مسئول دسته گفت: «تا روشن شدن هوا دو نفر به دو نفر پاس می‌دهیم.»

هر دو نفر دو ساعت و ترتیب نگهبانی معین شد. پاس ما بین ساعت 10 تا 12 بود. عقربه ساعت 8 را نشان می‌داد. نمی‌دانم چه وقت خوابم برد، فقط همین را می‌دانم که یک لحظه گذشت و بیدارم کردند. چشمانم را به زور از هم باز کردم و بلند شدم. اسیر عراقی در گوشه‌ای دراز کشیده بود و چشمانش را به سقف آسمان دوخته بود. سستی و سنگینی پلک‌هایم به قدری بود که به دوستم گفتم:«مثل اینکه مجبوریم همین دو ساعت را هم تقسیم کنیم.تا ساعت 11 تو کشیک بده و بعد مرا بیدار کن.» او هم که وضع بهتری از من نداشت قبول کرد.

همه خواب بودند. چنان خوابیده بودند که انگار در نرم‌ترین بسترها افتاده بودند. میان خواب و بیداری کسی بیدارم کرد. نفهمیدم که این یک ساعت چقدر به سرعت گذشت. چشم‌هایم را باز کردم و از صحنه مقابلم تکان عجیبی خوردم.

اسلحه را کشیدم و انگشت ماشه روی سینه‌اش را نشانه گرفتم. نیم خیز شده و از او فاصله گرفتم. بله اشتباه نکرده بودم، اسیر عراقی آمده بود بالای سرم. داد زدم: «دست‌ها را بگیر بالا، لعنتی می‌خواستی چکار کنی؟» ولی انگار اسیر عراقی می‌خواست چیزی بگوید، بالاخره به من فهماند که دوستم از خستگی سه شب و سه روز خوابش برده، نمی‌دانم چه باید بکنم، خیلی متعجب شده بودم.

دلم می‌خواست بچه‌ها را بیدار کنم و جریان را به آنها بگویم. اسیر عراقی می‌توانسته اسلحه را بردارد و همه ما را به گلوله ببندد ولی این کار را نکرده بود. چرا؟ اصلاً از کجا فهمیده بود نوبت پست من و دوستم یک ساعت بوده. حالا من آرام شده بودم و فقط او را نگاه می‌کردم.

اسیر وقتی فهمید من از قضیه مطلع شده بودم لبخند بی‌رمقی زد و گوشه‌ای دراز کشید و باز به آسمان خیره شد. به کلی خواب از سرم پریده بود، دلم می‌خواست تا صبح بیدار باشم. به این مهم فکر می‌کردم اسیر عراقی در واقع با اسیر شدنش به دست قوای اسلام خود را آزاد و رها می‌بیند. دلم می‌خواست همه بچه‌ها آن شب آنجا بودند و آن صحنه را می‌دیدند. دیگر خستگی را احساس نمی‌کردم و به اسلحه تکیه زده بودم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار