همیشه دلم میخواست روزی رو به روی یک اسیدپاش بنشینم و صاف توی چشمهایش خیره شوم بپرسم چرا؟ از پدرشوهر معصومه، شوهر سمیه، برادرشوهر زیور، شوهر محبوبه و ... . سالها صبر کردم تا بالاخره آن روز رسید. امروز قرار است توی چشمهای شوهر محبوبه نگاه کنم و بپرسم چرا؟ چه شد که یک شیشه اسید دستت گرفتی؟ آن موقع در ذهنت چه میگذشت؟ همان موقع که سوزاندی و نابود کردی، چه احساسی داشتی؟ روزهای بعدش چه؟ امروز با پاهای خودش آمده تا داستانش را برایم تعریف کند، چشم در چشم.
شهدای ایران:همیشه دلم میخواست روزی رو به روی یک اسیدپاش بنشینم و صاف توی چشمهایش
خیره شوم بپرسم چرا؟ از پدرشوهر معصومه، شوهر سمیه، برادرشوهر زیور، شوهر
محبوبه و ... . سالها صبر کردم تا بالاخره آن روز رسید. امروز قرار است
توی چشمهای شوهر محبوبه نگاه کنم و بپرسم چرا؟ چه شد که یک شیشه اسید دستت
گرفتی؟ آن موقع در ذهنت چه میگذشت؟ همان موقع که سوزاندی و نابود کردی،
چه احساسی داشتی؟ روزهای بعدش چه؟ امروز با پاهای خودش آمده تا داستانش را
برایم تعریف کند، چشم در چشم.
«ایران» در ادامه نوشت: صورتش را تصور
میکنم؛ نمیدانم چرا ناخودآگاه چهره «پاشا» اسیدپاش فیلم لانتوری با آن
موهای فرفری و رنگشده جلوی چشمم میآید؛ عاشق کور. آیا او شبیه نوید
محمدزاده بازیگر نقش «پاشا»ی لانتوری است؟ میدانم به جوانی نوید نیست و
دهه چهارم زندگیاش را میگذراند. دوستانم سفارش کردهاند مراقب خودم باشم.
گفتهاند بالاخره کسی که یک بار اسیدپاشی کرده، ممکن است باز هم بکند.
میگویند نمیترسی تنها بروی؟ نمیترسم. اسیدپاش و انگیزههایش را تا حدی
میشناسم اما خندهدارترین و شاید تکاندهندهترین سفارش را هم میشنوم؛
چرا میخواهی برای نوشتن یک گزارش، سرنوشتت را عوض کنی؟ تا پیش از این هیچ
وقت چنین نظراتی درباره یک سوژه نگرفتهام، یعنی یک اسیدپاش چنین تصویری
از خودش برای مردم میسازد؟
از راه میرسد. با قدی متوسط و صورتی سفید و لاغر. کاپشن پوشیده و کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده. کلاه را برمیدارد. سرش کمموست، صورتش شکسته. چهره ترسناکی ندارد. مثل خیلیهاست که هر روز در خیابان از کنارشان رد میشوم. به چشمهایم نگاه نمیکند. دقایقی میگذرد و یخش آب میشود.
سالها قبل، زندگی یک زن را زیر و رو کرده. همان روزی که نامزدش به او گفت «نه» و او پاسخش را با اسید داد. محبوبه همسرش شد و حالا دو فرزند دارند. بعد از هشت سال از زندان بازگشت و با او ازدواج کرد. محبوبه، زیبایی صورت و بینایی یکی از چشمانش را برای همیشه از دست داد. این روزها با هم زندگی میکنند اما داستان زندگیشان به این سادگیها هم نیست. یونس (اسمی که خودش میگوید به جای اسم واقعیاش روی او بگذارم و اسم واقعی و فایل صوتیاش نزد ما محفوظ بماند)، داستان را با همه جزئیات برایم تعریف میکند؛ آن هم درست روزی که پلاسکو فرو ریخت. در یکی از اغذیهفروشیهای محل نشستهایم و چندمتری با پلاسکو فاصله داریم. ساختمان وسط گفتوگو آوار میشود و فریاد رهگذران ما را هم میکشاند به خیابان. روزی که حرف از آتش است و فروریختن، مرگ و سوختن. حرفهایش را میشنوم. دستانش را محکم رویهم فشار میدهد، آه بلندی میکشد و موبایلش را از توی جیبش بیرون میآورد؛ در قاب تلفن همراه، تصویر یک زن با صورت سوخته و دختر و پسری نوجوان را نشانم میدهد؛ فرزندانش: «بدبخت صورتش داغون شد، فقط یک چشمش میبینه».
* یونس! اصلا چه شد که به صورت محبوبه اسید پاشیدی؟ چندساله بودی؟
جوان بودم، بیست و چند ساله. همدیگر را میخواستیم. او هم به من علاقه داشت. رفتم خواستگاری. نمیدادند. با بدبختی زیاد راضیشان کردم. نامزد کردیم.
عکس دیگری را نشانم میدهد؛ مرد جوانی که موهای پرپشتی دارد: «این شکلی بودم، نبین الان اینقدر داغون شدم. ببین چی بودم، چی شدم. همین جا توی بهارستان کار میکردم. خوب پول در میآوردم. برایش انگشتر میخریدم، طلا. گفتند نامزد بمانید تا درسش را تمام کند، دیپلم بگیرد. چند سال گذشت از نامزدی. افراد خانواده زیر پایش نشستند، پدرش که از اول ناراضی بود. خلاصه نامزدی را خراب کردند. مرد که گریه نمیکند، اما من آن موقع گریه کردم. داشتم نابود میشدم. حالم بد بود، خیلی بد. نمیتوانستم کار کنم؛ انگار عقرب نیشم زده بود. محبوبه اما اینطوری نبود، من نابود میشدم اما او انگار نه انگار. گفتم من دارم منفجر میشوم تو چرا عین خیالت نیست؟»
مکث میکند و این بار از توی موبایلش عکس محبوبه رانشانم میدهد، قبل از اسیدپاشی؛ دختری جوان و زیبا.
* چطور هنوز این عکسها را نگه داشتهای؟
دوستش داشتم. زندگیام بود. برادرش میگفت اگر نجنبی خواهرم را میبرند. سه هفته از بههم خوردن نامزدیمان گذشته بود. همانجا گفتم یا مال من یا مال هیچکس. گفتم بکشمش. فکر میکردم، اعدامم میکنند، اما برایم مهم نبود! میخواستم فقط آتش درونم بخوابد. قاطی کردم. خواهرم ایلام زندگی میکرد، رفتم اسلحه پیدا کنم، نتوانستم. چاقو هم بلد نبودم دست بگیرم. جرأتش را نداشتم، هنوز هم ندارم. سیم درست کردم خفهاش کنم. این حرفها به زبان آسان است چون من اینکاره نیستم. خلاصه نشد نتوانستم. تا اینکه یک روز رفتم کوچه مروی ناهار بخورم؛ تو تاکسی بودم، داغان، مدام سیگار میکشیدم. راننده گفت تو چته؟ گفتم توی عشق شکست خوردهام. راننده نمیدانم نیتش خیر بود، شر بود؟ گفت برو بلایی سرش بیار. برو روش اسید بپاش. تا حالا نشنیده بودم، اصلاً توی ذهنم هم نبود. گفتم نه بابا!
یونس از تاکسی که پیاده شد، زندگی و سرنوشتش هم عوض شد. تا شب به حرفهای راننده فکر کرد و اینکه بالاخره روی صورت محبوبه اسید بپاشد یا نه؟
«دیدم این بهترین راه است. صورتش لک میشود و دیگر کسی سراغش نمیرود. یعنی همانکه دنبالش بودم. رفت توی مخم. رفتم چهارراه سیروس؛ هنوز هم هست. ترسیدم کم بیاید؛ یک بیست لیتری خریدم، خیلی راحت. اسیدسولفوریک 4 هزار. خیلی قوی.»
* اصلا نپرسیدند برای چه میخواهی؟
نه. همین الان هم میفروشند. چند ماه پیش رفتم و پرسیدم. گفتم نفروشید. همین من را بدبخت کرد اما هنوز هم میفروشند. خلاصه آن روز کمی از اسید را برداشتم و بقیهاش را ریختم توی کانال آب. بعد هم یک وصیتنامه برای خانوادهام نوشتم که چرا این کار را کردم. این حرفهایی که الان برایت میزنم توش گریه بوده، بیخوابی بوده، روزی چهار بسته سیگار کشیدن بوده، زجر و بدبختی بوده، اما بالاخره سوزاندمش.
بقیه ماجرا هم که دیگر معلوم است؛ صبحی که یونس اسید را بر سر و روی دختر جوان پاشید: «کلید خانهشان را داشتم. ساعت 5 صبح رفتم بالای سرش التماس کردم بیا با هم فرار کنیم، گفت نه. گفتم دارم نابود میشوم، برخوردش مثل قبل نبود، سرد بود. حماقت کردم. عقلم کم بود، اسید را پاشیدم. این حرفها را که الان میزنم، ثانیهاش میلیونها سال طول کشیده برایم. جیغ زد مامان، مامان ... فهمیدم اثر کرده. چند قطرهاش هم روی لباسهای من پاشید، سوراخ کرد. از همانجا مستقیم رفتم کرمانشاه خانه عمویم.»
* بعد از اسیدپاشی چه احساسی داشتی؟
این را برای همه گفتهام. آن آتشی که توی دلم بود، بعد از اینکه اسید را پاشیدم خاموش شد، آرام شدم. شاید اگر نمیپاشیدم بلایی سر خودم میآوردم. اما این سوالها برایم پیش آمد که چی شد؟ مرد؟ زنده است؟ دائم نگران بودم. چند روز بعد، خبر شنیدم که دختره در حال مرگ است. تمام بدنش باد کرده. امروز و فردا میمیرد. صورت، شکم، گردن و همه صورتش سوخته. داداش کوچکم را گرفته بودند. برایم مهم نبود. گفتم بگذار دیگر کسی به عشقش نارو نزند. درس عبرت باشد.
* یعنی ناراحت نشدی؟
نه. واقعا ناراحت نبودم. آنقدر بلا در آن مدت سرم آمده بود که خیلی ناراحت نبودم، البته خوشحال هم نبودم. گفتم حالا که این دختر را نابود کردم و دارد میمیرد، من هم بروم پای کاری که کردهام بایستم. خودم را معرفی کردم.
* پدر و مادرت چه میگفتند؟
آمدند ملاقاتم گفتند این چه کاری بود کردی؟ پدرم گفت چرا این کار را کردی؟ به جای اسید، یک دستش را قطع میکردی.
* پدرتان گفت دستش را قطع میکردی به جای اسیدپاشی؟
بله، خیلی ناراحت بودند. فکر میکردند اعدامم میکنند. اگر الان کسی بخواهد با دختر من چنین کاری بکند، نابودش میکنم. زندان که چیزی نیست.
یونس هشت سال سخت را در زندان اوین گذراند. آنجا به همه گفت به خاطر مسائل ناموسی اسیدپاشی کرده چون زندانیان هم نمیتوانستند قبول کنند روی دختری بیگناه، فقط به دلیل اینکه به او «نه» گفته اسید پاشیده.
با حالت مغرورانهای میگوید: «من نخستین اسیدپاش ایران هستم. تا قبل از من فقط یک بار یک خواننده را با اسید سوزانده بودند. قاضی من قاضی برهانی بود. کیفری یک. گفت این چه کاری بود تو کردی؟ حتی صدام که با ما جنگ کرد، از تو بهتر بود. گفتم دوستش داشتم. گفت غلط کردی، اعدامت میکنم. دادگاه، علنی بود؛ همه آمده بودند. در این مدت پدر محبوبه مرد؛ از غصه دخترش. من کشتمش. من دو تا خانواده را با این کارم نابود کردم. هم خانواده خودم، هم خانواده او.»
* آن موقع پشیمان بودی؟
همان موقع که دستگیرم کردند و زندان رفتم پشیمان شدم. همان روز دقیقا. هشت سال حکم دادند و قصاص چشم چپ. دیه هم میخواستند اما خانوادهام نداشتند. پدرم سکته کرد. قصاص لغو شد، رضایت دادند. آزاد شدم، قرار شد دیه را قسطبندی کنند. لاغر و نابود بودم. همه موهایم را از دست داده بودم.
برای نخستین بار محبوبه را بعد از هشت سال، سر قبر پدرش دید. محبوبه تنها یک جمله به یونس که روی زمین نشسته بود، گفت: «بلند شو ببین با من چه کردهای؟»
دستهایش را به هم میمالد. از روی صندلی بلند میشود و دوباره مینشیند. انگار باز محبوبه جلویش ایستاده: «نگاهش کردم. داغان بود، خیلی داغان. گفت چی گیرت آمد؟ راحت شدی؟ فقط سکوت کردم. بیپول و بدبخت بودم؛ آس و پاس. خیلی زود سر کار رفتم و تصمیم گرفتم با محبوبه ازدواج کنم. دیدن چهرهاش سخت بود اما کمکم عادت کردم. مدام اصرار میکردم اما قبول نمیکرد. با اصرار زیاد بالاخره قبول کرد.»
* دوستت داشت؟
نه، اصلاً.
* الان چی؟
الان هم از من متنفر است؛ اصلا دشمن مردهاست. روزی صد بار میگوید خواستم ازت انتقام بگیرم که با تو ازدواج کردم.
* پس چرا ازدواج کردی؟
من صادقانه دوستش داشتم ولی شب عروسی فهمیدم که واقعا چه غلط بزرگی کردهام. تمام صورت و بدنش داغان بود. نمیدانی وقتی دیدمش چه حالی شدم! هنوز هم نفسم میگیرد وقتی یاد آن شب میافتم. بگذار این چیزها را بگویم تا کس دیگری چنین غلطی نکند. وای وای ... همه بدنش مثل تهدیگ سوخته بود. مدام از خودم میپرسیدم چرا من این کار را کردم؟ با خودم بارها گفتم کاش رهایش میکردم تا با هر کس که دلش میخواست ازدواج کند. خدا کمکم کرد و باهم زندگی کردیم و الان دو تا بچه داریم.
* بچهها هیچوقت درباره این ماجرا از شما چیزی نمیپرسند؟
هیچوقت. محبوبه به بچهها اجازه نداد در اینباره از من بپرسند. همیشه گفت باید احترام پدرتان را نگه دارید.
* اگر به عقب برگردی، ممکن است دوباره مرتکب چنین کاری شوی؟
نه، اصلا. خیلی سختی کشیدم؛ به هر کسی هم که قصد چنین کاری دارد، میگویم نکن. برو با کس دیگری ازدواج کن. محبوبه همه خبرها و گزارشهای اسیدپاشیها را برایم میخواند، اعصابم خرد میشود. یک ثانیه نگاهش میکنم، بیشتر نمیتوانم. این دختر که در اصفهان سوزاندندش، رفت آلمان، خیلی ناراحت شدم. داغان شده.
* دور و بریهات سرزنشت نمیکنند؟
نه، همه از من تشکر میکنند که با او ازدواج کردم. میگویند خیلی مرد بودی ولی هنوز که هنوز است عذاب میکشم. همه مردها دوست دارند زنشان خوشگل باشد ولی برای من هر لحظه دیدنش عذاب است. بعضیها میگویند برو زن بگیر. خودم هم هزار بار به کلهام زده.
* اما خودت این بلا را سرش آوردی.
آره، برای همین وجدانم نمیگذارد.
* محبوبه بالاخره تو را بخشید؟
هیچوقت. مدام میگوید با تو ازدواج کردم که ذرهذره آب شوی. واقعا هم آب شدم. روزی چند بار به رویم میآورد که تو چشمم را کور کردی. هیچوقت نمیبخشد. این را خوب میدانم.
* دلیل ازدواجت با محبوبه عشق بود یا پشیمانی؟
دوستش دارم اما نباید خودم را گول بزنم (مکثی طولانی میکند) بیشتر وجدانم ناراحت بود. همه بالاخره میمیریم. فکر نکنم آن دنیا را داشته باشم.
* چه کارهایی برایش کردی که ببخشدت؟
بارها گفته نمیبخشمت هر کار هم بکنی. حتی گفته برای ما زحمت زیاد میکشی اما من نمیبخشمت. گفته حتی اگر من زودتر از او بمیرم، باز هم نمیبخشد. بعضیها میگویند درست است تو سوزاندیاش اما همینکه زن دیگری نگرفتی و زندان هم رفتی، تاوانش را پس دادهای. بعضی هم میگویند نه. اکثر مردم دوستش دارند؛ نمیدانم شاید دلشان برایش میسوزد. خودش روحیهاش بالاست. موهایش را رنگ میکند، به خودش میرسد اما چه خوشگلی؟ میرویم خیابان، مردم از من تشکر میکنند که با این زن ازدواج کردهام، میگویند جایت بهشت است.
* نمیگویی خودت این کار را با این زن کردهای؟
نه. اگر بگویم که تکه تکهام میکنند ولی محبوبه اعصابش خرد میشود.
پلاسکو آوار میشود وسط گفتوگو، مردم وحشتزده این طرف و آن طرف میدوند. یونس در شلوغی خیابان دور میشود، برمیگردد و میگوید: «به همه بگو رنج میکشم، هر روز!»
از راه میرسد. با قدی متوسط و صورتی سفید و لاغر. کاپشن پوشیده و کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده. کلاه را برمیدارد. سرش کمموست، صورتش شکسته. چهره ترسناکی ندارد. مثل خیلیهاست که هر روز در خیابان از کنارشان رد میشوم. به چشمهایم نگاه نمیکند. دقایقی میگذرد و یخش آب میشود.
سالها قبل، زندگی یک زن را زیر و رو کرده. همان روزی که نامزدش به او گفت «نه» و او پاسخش را با اسید داد. محبوبه همسرش شد و حالا دو فرزند دارند. بعد از هشت سال از زندان بازگشت و با او ازدواج کرد. محبوبه، زیبایی صورت و بینایی یکی از چشمانش را برای همیشه از دست داد. این روزها با هم زندگی میکنند اما داستان زندگیشان به این سادگیها هم نیست. یونس (اسمی که خودش میگوید به جای اسم واقعیاش روی او بگذارم و اسم واقعی و فایل صوتیاش نزد ما محفوظ بماند)، داستان را با همه جزئیات برایم تعریف میکند؛ آن هم درست روزی که پلاسکو فرو ریخت. در یکی از اغذیهفروشیهای محل نشستهایم و چندمتری با پلاسکو فاصله داریم. ساختمان وسط گفتوگو آوار میشود و فریاد رهگذران ما را هم میکشاند به خیابان. روزی که حرف از آتش است و فروریختن، مرگ و سوختن. حرفهایش را میشنوم. دستانش را محکم رویهم فشار میدهد، آه بلندی میکشد و موبایلش را از توی جیبش بیرون میآورد؛ در قاب تلفن همراه، تصویر یک زن با صورت سوخته و دختر و پسری نوجوان را نشانم میدهد؛ فرزندانش: «بدبخت صورتش داغون شد، فقط یک چشمش میبینه».
* یونس! اصلا چه شد که به صورت محبوبه اسید پاشیدی؟ چندساله بودی؟
جوان بودم، بیست و چند ساله. همدیگر را میخواستیم. او هم به من علاقه داشت. رفتم خواستگاری. نمیدادند. با بدبختی زیاد راضیشان کردم. نامزد کردیم.
عکس دیگری را نشانم میدهد؛ مرد جوانی که موهای پرپشتی دارد: «این شکلی بودم، نبین الان اینقدر داغون شدم. ببین چی بودم، چی شدم. همین جا توی بهارستان کار میکردم. خوب پول در میآوردم. برایش انگشتر میخریدم، طلا. گفتند نامزد بمانید تا درسش را تمام کند، دیپلم بگیرد. چند سال گذشت از نامزدی. افراد خانواده زیر پایش نشستند، پدرش که از اول ناراضی بود. خلاصه نامزدی را خراب کردند. مرد که گریه نمیکند، اما من آن موقع گریه کردم. داشتم نابود میشدم. حالم بد بود، خیلی بد. نمیتوانستم کار کنم؛ انگار عقرب نیشم زده بود. محبوبه اما اینطوری نبود، من نابود میشدم اما او انگار نه انگار. گفتم من دارم منفجر میشوم تو چرا عین خیالت نیست؟»
مکث میکند و این بار از توی موبایلش عکس محبوبه رانشانم میدهد، قبل از اسیدپاشی؛ دختری جوان و زیبا.
* چطور هنوز این عکسها را نگه داشتهای؟
دوستش داشتم. زندگیام بود. برادرش میگفت اگر نجنبی خواهرم را میبرند. سه هفته از بههم خوردن نامزدیمان گذشته بود. همانجا گفتم یا مال من یا مال هیچکس. گفتم بکشمش. فکر میکردم، اعدامم میکنند، اما برایم مهم نبود! میخواستم فقط آتش درونم بخوابد. قاطی کردم. خواهرم ایلام زندگی میکرد، رفتم اسلحه پیدا کنم، نتوانستم. چاقو هم بلد نبودم دست بگیرم. جرأتش را نداشتم، هنوز هم ندارم. سیم درست کردم خفهاش کنم. این حرفها به زبان آسان است چون من اینکاره نیستم. خلاصه نشد نتوانستم. تا اینکه یک روز رفتم کوچه مروی ناهار بخورم؛ تو تاکسی بودم، داغان، مدام سیگار میکشیدم. راننده گفت تو چته؟ گفتم توی عشق شکست خوردهام. راننده نمیدانم نیتش خیر بود، شر بود؟ گفت برو بلایی سرش بیار. برو روش اسید بپاش. تا حالا نشنیده بودم، اصلاً توی ذهنم هم نبود. گفتم نه بابا!
یونس از تاکسی که پیاده شد، زندگی و سرنوشتش هم عوض شد. تا شب به حرفهای راننده فکر کرد و اینکه بالاخره روی صورت محبوبه اسید بپاشد یا نه؟
«دیدم این بهترین راه است. صورتش لک میشود و دیگر کسی سراغش نمیرود. یعنی همانکه دنبالش بودم. رفت توی مخم. رفتم چهارراه سیروس؛ هنوز هم هست. ترسیدم کم بیاید؛ یک بیست لیتری خریدم، خیلی راحت. اسیدسولفوریک 4 هزار. خیلی قوی.»
* اصلا نپرسیدند برای چه میخواهی؟
نه. همین الان هم میفروشند. چند ماه پیش رفتم و پرسیدم. گفتم نفروشید. همین من را بدبخت کرد اما هنوز هم میفروشند. خلاصه آن روز کمی از اسید را برداشتم و بقیهاش را ریختم توی کانال آب. بعد هم یک وصیتنامه برای خانوادهام نوشتم که چرا این کار را کردم. این حرفهایی که الان برایت میزنم توش گریه بوده، بیخوابی بوده، روزی چهار بسته سیگار کشیدن بوده، زجر و بدبختی بوده، اما بالاخره سوزاندمش.
بقیه ماجرا هم که دیگر معلوم است؛ صبحی که یونس اسید را بر سر و روی دختر جوان پاشید: «کلید خانهشان را داشتم. ساعت 5 صبح رفتم بالای سرش التماس کردم بیا با هم فرار کنیم، گفت نه. گفتم دارم نابود میشوم، برخوردش مثل قبل نبود، سرد بود. حماقت کردم. عقلم کم بود، اسید را پاشیدم. این حرفها را که الان میزنم، ثانیهاش میلیونها سال طول کشیده برایم. جیغ زد مامان، مامان ... فهمیدم اثر کرده. چند قطرهاش هم روی لباسهای من پاشید، سوراخ کرد. از همانجا مستقیم رفتم کرمانشاه خانه عمویم.»
* بعد از اسیدپاشی چه احساسی داشتی؟
این را برای همه گفتهام. آن آتشی که توی دلم بود، بعد از اینکه اسید را پاشیدم خاموش شد، آرام شدم. شاید اگر نمیپاشیدم بلایی سر خودم میآوردم. اما این سوالها برایم پیش آمد که چی شد؟ مرد؟ زنده است؟ دائم نگران بودم. چند روز بعد، خبر شنیدم که دختره در حال مرگ است. تمام بدنش باد کرده. امروز و فردا میمیرد. صورت، شکم، گردن و همه صورتش سوخته. داداش کوچکم را گرفته بودند. برایم مهم نبود. گفتم بگذار دیگر کسی به عشقش نارو نزند. درس عبرت باشد.
* یعنی ناراحت نشدی؟
نه. واقعا ناراحت نبودم. آنقدر بلا در آن مدت سرم آمده بود که خیلی ناراحت نبودم، البته خوشحال هم نبودم. گفتم حالا که این دختر را نابود کردم و دارد میمیرد، من هم بروم پای کاری که کردهام بایستم. خودم را معرفی کردم.
* پدر و مادرت چه میگفتند؟
آمدند ملاقاتم گفتند این چه کاری بود کردی؟ پدرم گفت چرا این کار را کردی؟ به جای اسید، یک دستش را قطع میکردی.
* پدرتان گفت دستش را قطع میکردی به جای اسیدپاشی؟
بله، خیلی ناراحت بودند. فکر میکردند اعدامم میکنند. اگر الان کسی بخواهد با دختر من چنین کاری بکند، نابودش میکنم. زندان که چیزی نیست.
یونس هشت سال سخت را در زندان اوین گذراند. آنجا به همه گفت به خاطر مسائل ناموسی اسیدپاشی کرده چون زندانیان هم نمیتوانستند قبول کنند روی دختری بیگناه، فقط به دلیل اینکه به او «نه» گفته اسید پاشیده.
با حالت مغرورانهای میگوید: «من نخستین اسیدپاش ایران هستم. تا قبل از من فقط یک بار یک خواننده را با اسید سوزانده بودند. قاضی من قاضی برهانی بود. کیفری یک. گفت این چه کاری بود تو کردی؟ حتی صدام که با ما جنگ کرد، از تو بهتر بود. گفتم دوستش داشتم. گفت غلط کردی، اعدامت میکنم. دادگاه، علنی بود؛ همه آمده بودند. در این مدت پدر محبوبه مرد؛ از غصه دخترش. من کشتمش. من دو تا خانواده را با این کارم نابود کردم. هم خانواده خودم، هم خانواده او.»
* آن موقع پشیمان بودی؟
همان موقع که دستگیرم کردند و زندان رفتم پشیمان شدم. همان روز دقیقا. هشت سال حکم دادند و قصاص چشم چپ. دیه هم میخواستند اما خانوادهام نداشتند. پدرم سکته کرد. قصاص لغو شد، رضایت دادند. آزاد شدم، قرار شد دیه را قسطبندی کنند. لاغر و نابود بودم. همه موهایم را از دست داده بودم.
برای نخستین بار محبوبه را بعد از هشت سال، سر قبر پدرش دید. محبوبه تنها یک جمله به یونس که روی زمین نشسته بود، گفت: «بلند شو ببین با من چه کردهای؟»
دستهایش را به هم میمالد. از روی صندلی بلند میشود و دوباره مینشیند. انگار باز محبوبه جلویش ایستاده: «نگاهش کردم. داغان بود، خیلی داغان. گفت چی گیرت آمد؟ راحت شدی؟ فقط سکوت کردم. بیپول و بدبخت بودم؛ آس و پاس. خیلی زود سر کار رفتم و تصمیم گرفتم با محبوبه ازدواج کنم. دیدن چهرهاش سخت بود اما کمکم عادت کردم. مدام اصرار میکردم اما قبول نمیکرد. با اصرار زیاد بالاخره قبول کرد.»
* دوستت داشت؟
نه، اصلاً.
* الان چی؟
الان هم از من متنفر است؛ اصلا دشمن مردهاست. روزی صد بار میگوید خواستم ازت انتقام بگیرم که با تو ازدواج کردم.
* پس چرا ازدواج کردی؟
من صادقانه دوستش داشتم ولی شب عروسی فهمیدم که واقعا چه غلط بزرگی کردهام. تمام صورت و بدنش داغان بود. نمیدانی وقتی دیدمش چه حالی شدم! هنوز هم نفسم میگیرد وقتی یاد آن شب میافتم. بگذار این چیزها را بگویم تا کس دیگری چنین غلطی نکند. وای وای ... همه بدنش مثل تهدیگ سوخته بود. مدام از خودم میپرسیدم چرا من این کار را کردم؟ با خودم بارها گفتم کاش رهایش میکردم تا با هر کس که دلش میخواست ازدواج کند. خدا کمکم کرد و باهم زندگی کردیم و الان دو تا بچه داریم.
* بچهها هیچوقت درباره این ماجرا از شما چیزی نمیپرسند؟
هیچوقت. محبوبه به بچهها اجازه نداد در اینباره از من بپرسند. همیشه گفت باید احترام پدرتان را نگه دارید.
* اگر به عقب برگردی، ممکن است دوباره مرتکب چنین کاری شوی؟
نه، اصلا. خیلی سختی کشیدم؛ به هر کسی هم که قصد چنین کاری دارد، میگویم نکن. برو با کس دیگری ازدواج کن. محبوبه همه خبرها و گزارشهای اسیدپاشیها را برایم میخواند، اعصابم خرد میشود. یک ثانیه نگاهش میکنم، بیشتر نمیتوانم. این دختر که در اصفهان سوزاندندش، رفت آلمان، خیلی ناراحت شدم. داغان شده.
* دور و بریهات سرزنشت نمیکنند؟
نه، همه از من تشکر میکنند که با او ازدواج کردم. میگویند خیلی مرد بودی ولی هنوز که هنوز است عذاب میکشم. همه مردها دوست دارند زنشان خوشگل باشد ولی برای من هر لحظه دیدنش عذاب است. بعضیها میگویند برو زن بگیر. خودم هم هزار بار به کلهام زده.
* اما خودت این بلا را سرش آوردی.
آره، برای همین وجدانم نمیگذارد.
* محبوبه بالاخره تو را بخشید؟
هیچوقت. مدام میگوید با تو ازدواج کردم که ذرهذره آب شوی. واقعا هم آب شدم. روزی چند بار به رویم میآورد که تو چشمم را کور کردی. هیچوقت نمیبخشد. این را خوب میدانم.
* دلیل ازدواجت با محبوبه عشق بود یا پشیمانی؟
دوستش دارم اما نباید خودم را گول بزنم (مکثی طولانی میکند) بیشتر وجدانم ناراحت بود. همه بالاخره میمیریم. فکر نکنم آن دنیا را داشته باشم.
* چه کارهایی برایش کردی که ببخشدت؟
بارها گفته نمیبخشمت هر کار هم بکنی. حتی گفته برای ما زحمت زیاد میکشی اما من نمیبخشمت. گفته حتی اگر من زودتر از او بمیرم، باز هم نمیبخشد. بعضیها میگویند درست است تو سوزاندیاش اما همینکه زن دیگری نگرفتی و زندان هم رفتی، تاوانش را پس دادهای. بعضی هم میگویند نه. اکثر مردم دوستش دارند؛ نمیدانم شاید دلشان برایش میسوزد. خودش روحیهاش بالاست. موهایش را رنگ میکند، به خودش میرسد اما چه خوشگلی؟ میرویم خیابان، مردم از من تشکر میکنند که با این زن ازدواج کردهام، میگویند جایت بهشت است.
* نمیگویی خودت این کار را با این زن کردهای؟
نه. اگر بگویم که تکه تکهام میکنند ولی محبوبه اعصابش خرد میشود.
پلاسکو آوار میشود وسط گفتوگو، مردم وحشتزده این طرف و آن طرف میدوند. یونس در شلوغی خیابان دور میشود، برمیگردد و میگوید: «به همه بگو رنج میکشم، هر روز!»