اکنون آتش پلاسکو را رها کرده، آوارها جمع شده و مراسم تشییع پیکر شهدا برگزار شده اما هنوز همسر یک آتشنشان در مسعودیه تهران منتظر است تا شریک زندگی اش برگردد، فرزندانش را در آغوش بگیرد، ببوسد و سپس با لبخند از او بپرسد: «شام چی داریم؟».
شهدای ایران:وقتی روزها سرد می شوند، وقتی دلها به گرمی زندگی گرم میشوند، شاید آتشنشانهایی که در آتش جان دادند، فراموش شوند. آنها همچون شهیدان میدان رزم، به جنگ شعلهها رفتند تا هم از عمر ملتشان دفاع کنند و هم قدری بیفکری مدیران را جبران کنند.
به گزارش قانون، آنها با حقوقی اندک، بیمهای نیمبند و روزگاری سخت تنها، بر آستان غیرت و همیتی جانانه، مرگ را به بازی گرفتند و بیهیچ توقعی خالصانه انجام وظیفه کردند. اما بس است، چنین بیمزد و منت بودن خدمت بس است و باید بلند فریاد آوریم که اکنون زمان انجام وظیفه مسئولان در قبال خانواده ایشان است تا التیامی باشد بر زخمهای سنگین آن خانوادهها. پس نه فقط انتظار قانونی که انتظار فرزندان شهدای آتشنشان و تمام ملت ایران آن است که پس از حادثه سیاه و تلخ پلاسکو، آقایان فارغ از کاغذبازیهای اداری به وظیفه قانونی و وجدانی خود عمل کنند.
اکنون آتش پلاسکو را رها کرده، آوارها جمع شده و مراسم تشییع پیکر شهدا برگزار شده اما هنوز همسر یک آتشنشان در مسعودیه تهران منتظر است تا شریک زندگی اش برگردد، فرزندانش را در آغوش بگیرد، ببوسد و سپس با لبخند از او بپرسد: «شام چی داریم؟».
«طاهره اکبرزاده» همسر شهید «محسن قدیانی» هنوز چشم انتظار است. او میگوید:«تا همین الآن امید دارم که او برگردد. باورم نمیشود که او دیگر در بین ما نیست. اگر خدا بخواهد برمیگردد».
اردیبهشت سال ۸۲ با محسن قدیانی عقد ازدواج میبندد. تیرماه ۸۳ زندگی مشترکشان را شروع میکنند. «مُبینا»ی ۱۲ ساله و «رُمینا»ی شش ساله، حاصل ۱۲ سال زندگی مشترک آنها هستند. کودکانی که حالا تنها دلخوشی او هستند.همسرش وقتهایی را که در آتشنشانی نبوده روی ماشین کار میکرده تا «آب در دل خانوادهاش تکان نخورد».
در این چند سال پدر نان میآورد و مادر خانهداری میکرد. زندگی روال عادیاش را طی میکرد تا اینکه روز تاسوعای ۱۳۹۵ محسن قدیانی با ایستگاه محل کارش تماس گرفت. به او خبر دادند که «مهدی حاجیپور»، رفیق گرمابه و گلستانش، برای نجات یک کارگر به داخل چاه آب رفته ولی آنجا گیر کرده است. محسن بیدرنگ خود را به محل حادثه میرساند اما زمانی میرسد که دیگر دیر شده است.
همسر شهید قدیانی میگوید پس از شهادت مهدی حاجیپور «محسن داغون شده بود». قطرات اشک به یاری همسر شهید میآید تا او بتواند خاطرات آن روز را از لابهلای بغض گلو بیان کند: «محسن و حاجیپور در یک شیفت کاری بودند اما وقتی که دانشگاه قبول شدند، نمیشد از یک شیف کاری دو نفر مرخصی بگیرند. شیفتهایشان را عوض کردند. روز تاسوعا آقای حاجیپور گوسفندهایی را که هر سال در ایستگاه قربانی میکردند خریده، با خودش به ایستگاه میآورد. با هم صبحانه میخورند. محسن میآید و حاجیپور سر شیفت میماند. محسن به ایستگاه زنگ میزند. میگویند مهدی حاجیپور در چاه آب گیر کرده است. ساعت یک و نیم محسن هم میرود اما دیر میرسد.
وقتی که مهدی را تشییع کردیم، همه رفتند. محسن کنار قبر نشست و گفت:«من تو را در هیچ عملیاتی تنها نمیگذاشتم. حالا هم نباید مرا تنها بگذاری. باید من را هم شفاعت کنی تا بیایم».
روز حادثه هم وقتی که طاهره اکبرزاده با همسرش تماس میگیرد، دیر جواب میدهد. او درباره علت دیر جواب دادنش میگوید که صبحانه مراسم زیارت عاشورایی را که هر هفته برای شهید حاجیپور در ایستگاه برپا میکنند، حاضر میکرده است.
یک هفته بعد از شهادت حاجیپور، قدیانی در عالم رویا با دوستش دیدار میکند. مهدی به او میگوید:«غصه نخور، تا چند ماه دیگر با آقا میآییم میبریمت».
اکبرزاده میگوید: «وقتی محسن این خواب را برایم تعریف کرد،گفتم تو را به خدا اینطور نگو، ما دوتا دختر داریم». اما محسن پاسخ میدهد: «من عاشق شهادتم؛ دعا کن که بلیت من هم صادر شود».
او در این مدت بارها به همسرش میگوید که روزی شهید میشود و مسئولیت بچههایش بر دوش او قرار میگیرد. او از همسرش میخواهد مراقب دخترهایش باشد.
سرانجام روز 30 دی، ساعت ۱۱:۳۰ صبح، پلاسکو دوست شهید حاجیپور را در آغوش کشید تا «دنیا روی سر» طاهره اکبرزاده «خراب شود».
او میگوید ساعت ۱۱:۳۰ دخترخالهاش با او تماس میگیرد. حال محسن را میپرسد و از آوار شدن پلاسکو خبر میدهد. دل همسر شهید آشوب میشود. با ایستگاه تماس میگیرد. میگویند همسرش به همراه همکارانش به ایستگاه رفته است. بعد که برادرانش به محل حادثه میروند از زبان همراهان محسن میشنوند او زیر آوار مانده است.
همکاران محسن گفتهاند باهم در حال خارج شدن از ساختمان بودهاند که او دوباره برمیگردد، برخی هم میگویند به او گفتهاند باید از ساختمان خارج شویم اما او جواب داده که باید بماند و به کسانی که در ساختمان ماندهاند کمک کند.
طاهره اکبرزاده و مبینا و رمینا، یک هفته است که دیگر صدای «بابا محسن» را نشنیدهاند. آخرین دیدار آنها به ساعت ۱۰:۳۰ شب پیش از حادثه برمیگردد. محسن از بیمارستان برمیگردد. کمی با خانوادهاش درباره شرایط جسمی عمهاش که در بیمارستان بستری بوده، صحبت میکند و بعد میخوابد.
صبح هم «طوری از خانه خارج شد که بقیه بیدار نشدند» اما وقتی که قرار است مادر، مبینا را به کلاس ببرد با «بابا محسن» تماس میگیرد.
- «مواظب خودت باش».
- «تو هم مواظب خودت باش، محسن جان».این آخرین کلامی است که میان این زوج جوان رد و بدل میشود.
از همسر شهید قدیانی خواستیم شوهرش را توصیف کند. او پاسخ داد: «خانوادهدوست [بود]؛ دائم تلاش میکرد آب توی دل ما تکان نخورد؛ عاشق دخترهایش بود؛ منت هیچ کسی را نمیکشید؛ عاشق اهل بیت بود؛ محرم و صفر زیارت عاشورایش ترک نمی شد؛ توکلش به خدا بود؛ عاشق شهادت بود بهویژه بعد از شهادت حاجی پور؛ حتی میخواست به عنوان مدافع حرم نامنویسی کند».
طاهره اکبرزاده میگوید همسرش در برخورد با مشکلات «فوقالعاده صبور» بوده و اگر او گاهی میخواسته «گلهای کند»، با این پاسخ روبهرو میشده که «فکرش را نکن، میگذرد».
او اکنون سختترین روزهای زندگیاش را سپری میکند. دخترانش را در آغوش میکشد، گریه میکند. شریک زندگی آتشنشان شهید میگوید همچنان منتظر است تا «محسن بیاید،بچه هایش را در آغوش بکشد، با همه شوخی کند و بعد برایش سفره پهن کنم».
پدرم شهید وطن شد
مبینا، دوازده ساله است. تا دو روز قبل هم باورش نشده بود که دیگر بابایش در کنارش نیست. هر وقت که به او میگفتند «بابا محسن کشته شده» جواب میداد: «بابای من خیلی زرنگه، آوار نمیتونه بیاد روی سرش». چند روز است که دیگر همبازیاش را ندیده است و حالا کمکم باورش شده که دیگر بابا نیست. لباس قرمز رنگ آتشنشانی را پوشیده بود و درحالی که همه در حال سوگواری برای شهید قدیانی بودند، او لیوان آبمیوه را جلوی مادر گرفت و گفت: «مامانم بیا بخور، با دستهای خودم گرفتم».
وقتی که با مادرش مصاحبه میکردیم، کنار ما نشست و با دقت به صحبتهای مادر گوش داد. گاهی که بغض، امان مادرش را میگرفت به او آرامش میداد. به گفته همسر شهید قدیانی، «مبینا تمام وجود محسن» بود. با یادگار شهید آتشنشان درباره خاطراتی که با پدر داشته گفتوگو کردیم اما در میانه گفتوگو اشک امانش را برید تا این گفتوگو با خاطره پدر آغاز و با اشک دختر به پایان برسد.
آخرین باری که بابایت را دیدی کی بود؟
چهارشنبه، ما از استخر آمده بودیم. بابایم میخواست عمهاش را به بیمارستان ببرد. سریع سوییچ را گرفت و رفت. تا ما به پارکینگ آمدیم ماشین را برداشت و رفت. صبح همان روز با هم بازی کردیم. بابا باخت و با هم دعوا کردیم، شوخی کردیم، همدیگر را بوس کردیم.
وقتی بازی می کردید چه کسی بیشتر می باخت؟
بابا سعی میکرد خودش را ببازاند.
وقتی میباخت چه میکرد؟
من را بغل میکرد و می بوسید و میگفت مبینا خیلی دوستت دارم. همیشه میگفت اگر یک وقت چیزی شد تو باید مراقب مامان و آبجیات باشی.
الآن به همین خاطر برای مامان آبمیوه گرفتی و برایش آوردی؟
آره؛ چند وقت قبل که مریض شده بودم در مطب دکتر بهم گفت ببین که من و مامانت چقدر برایت کار میکنیم. ببین مامانت مثل پروانه دورت میگردد، اگر یک وقت من نبودم و مامانت مریض شد، تو هم مثل پروانه دورش باش.
«شهید» یعنی چی؟
فکر میکنم که خدا بابایم را دوست داشت که او را با جسم و روحش برد. به مامانم خبر دادند که بابایم به آرزویش رسیده است.
چرا لباس آتشنشان پوشیدی؟
وقتی پلاسکو میریزد، این لباس به تن یکی از دوستان بابام بوده؛ عموم که به پلاسکو میرود این لباس را به او میدهند که بپوشد و دنبال بابام بگردد. از عموم گرفتم تا روز تشییع جنازه این لباس را زیر چادرم بپوشم و کلاه آتشنشانی را هم روی سرم بگذارم.
شنیدی که الآن همه ایران به پدرت افتخار میکنند؟
اسم بابایم را مدافع وطن گذاشتهاند. به نظرم باید آرزوی هر بچهای باشد که بابایش شهید وطن باشد.
الان چه احساسی داری؟
احساس خوبی دارم. میتوانم الآن سرم را بالا بگیرم و بگویم بابایم یک انسان فداکار بود که خدا انتخابش کرد.
بابات چه ویژگیهایی داشت که خدا انتخابش کرد؟
هیچ وقت نمازش قضا نشد. قبل از اینکه اذان گفته شود، وضو میگرفت و تا اذان صلوات میفرستاد و وقتی دوتا اللهاکبر میگفتند، او نمازش را شروع میکرد.
یک خاطره شیرین از پدرت برایمان تعریف میکنی؟
دو هفته قبل از شهادتش به خاطر اینکه بدون اجازه مامانم یک کاری را کرده بودم از دستم ناراحت بود. شبش آمد بوسم کرد و بغلم کرد. گفت بیا دلم بخواب. یک بار هم در پارک «سرخه حصار» از روی دوچرخه پرت شدم. همه مرا دعوا کردند. فقط بابایم به من آرامش داد. همه گفتند هواسپرت اما بابا بغلم کرد، من را بوسید و گفت مبینا اشکالی ندارد، خدا خواست این را به تو نشان دهد تا دفعه بعد مراقب خودت باشی.
اگر بخواهی چند خط نامه بنویسی و به یک فرشته بدهی تا به دست بابایت برساند، چه مینویسی؟
نمی دانم این حرفم درست است یا نه. اما مینویسم که خیلی نامردی.
چرا؟
نباید ولم میکرد. (اشک)
به گزارش قانون، آنها با حقوقی اندک، بیمهای نیمبند و روزگاری سخت تنها، بر آستان غیرت و همیتی جانانه، مرگ را به بازی گرفتند و بیهیچ توقعی خالصانه انجام وظیفه کردند. اما بس است، چنین بیمزد و منت بودن خدمت بس است و باید بلند فریاد آوریم که اکنون زمان انجام وظیفه مسئولان در قبال خانواده ایشان است تا التیامی باشد بر زخمهای سنگین آن خانوادهها. پس نه فقط انتظار قانونی که انتظار فرزندان شهدای آتشنشان و تمام ملت ایران آن است که پس از حادثه سیاه و تلخ پلاسکو، آقایان فارغ از کاغذبازیهای اداری به وظیفه قانونی و وجدانی خود عمل کنند.
اکنون آتش پلاسکو را رها کرده، آوارها جمع شده و مراسم تشییع پیکر شهدا برگزار شده اما هنوز همسر یک آتشنشان در مسعودیه تهران منتظر است تا شریک زندگی اش برگردد، فرزندانش را در آغوش بگیرد، ببوسد و سپس با لبخند از او بپرسد: «شام چی داریم؟».
«طاهره اکبرزاده» همسر شهید «محسن قدیانی» هنوز چشم انتظار است. او میگوید:«تا همین الآن امید دارم که او برگردد. باورم نمیشود که او دیگر در بین ما نیست. اگر خدا بخواهد برمیگردد».
اردیبهشت سال ۸۲ با محسن قدیانی عقد ازدواج میبندد. تیرماه ۸۳ زندگی مشترکشان را شروع میکنند. «مُبینا»ی ۱۲ ساله و «رُمینا»ی شش ساله، حاصل ۱۲ سال زندگی مشترک آنها هستند. کودکانی که حالا تنها دلخوشی او هستند.همسرش وقتهایی را که در آتشنشانی نبوده روی ماشین کار میکرده تا «آب در دل خانوادهاش تکان نخورد».
در این چند سال پدر نان میآورد و مادر خانهداری میکرد. زندگی روال عادیاش را طی میکرد تا اینکه روز تاسوعای ۱۳۹۵ محسن قدیانی با ایستگاه محل کارش تماس گرفت. به او خبر دادند که «مهدی حاجیپور»، رفیق گرمابه و گلستانش، برای نجات یک کارگر به داخل چاه آب رفته ولی آنجا گیر کرده است. محسن بیدرنگ خود را به محل حادثه میرساند اما زمانی میرسد که دیگر دیر شده است.
همسر شهید قدیانی میگوید پس از شهادت مهدی حاجیپور «محسن داغون شده بود». قطرات اشک به یاری همسر شهید میآید تا او بتواند خاطرات آن روز را از لابهلای بغض گلو بیان کند: «محسن و حاجیپور در یک شیفت کاری بودند اما وقتی که دانشگاه قبول شدند، نمیشد از یک شیف کاری دو نفر مرخصی بگیرند. شیفتهایشان را عوض کردند. روز تاسوعا آقای حاجیپور گوسفندهایی را که هر سال در ایستگاه قربانی میکردند خریده، با خودش به ایستگاه میآورد. با هم صبحانه میخورند. محسن میآید و حاجیپور سر شیفت میماند. محسن به ایستگاه زنگ میزند. میگویند مهدی حاجیپور در چاه آب گیر کرده است. ساعت یک و نیم محسن هم میرود اما دیر میرسد.
وقتی که مهدی را تشییع کردیم، همه رفتند. محسن کنار قبر نشست و گفت:«من تو را در هیچ عملیاتی تنها نمیگذاشتم. حالا هم نباید مرا تنها بگذاری. باید من را هم شفاعت کنی تا بیایم».
روز حادثه هم وقتی که طاهره اکبرزاده با همسرش تماس میگیرد، دیر جواب میدهد. او درباره علت دیر جواب دادنش میگوید که صبحانه مراسم زیارت عاشورایی را که هر هفته برای شهید حاجیپور در ایستگاه برپا میکنند، حاضر میکرده است.
یک هفته بعد از شهادت حاجیپور، قدیانی در عالم رویا با دوستش دیدار میکند. مهدی به او میگوید:«غصه نخور، تا چند ماه دیگر با آقا میآییم میبریمت».
اکبرزاده میگوید: «وقتی محسن این خواب را برایم تعریف کرد،گفتم تو را به خدا اینطور نگو، ما دوتا دختر داریم». اما محسن پاسخ میدهد: «من عاشق شهادتم؛ دعا کن که بلیت من هم صادر شود».
او در این مدت بارها به همسرش میگوید که روزی شهید میشود و مسئولیت بچههایش بر دوش او قرار میگیرد. او از همسرش میخواهد مراقب دخترهایش باشد.
سرانجام روز 30 دی، ساعت ۱۱:۳۰ صبح، پلاسکو دوست شهید حاجیپور را در آغوش کشید تا «دنیا روی سر» طاهره اکبرزاده «خراب شود».
او میگوید ساعت ۱۱:۳۰ دخترخالهاش با او تماس میگیرد. حال محسن را میپرسد و از آوار شدن پلاسکو خبر میدهد. دل همسر شهید آشوب میشود. با ایستگاه تماس میگیرد. میگویند همسرش به همراه همکارانش به ایستگاه رفته است. بعد که برادرانش به محل حادثه میروند از زبان همراهان محسن میشنوند او زیر آوار مانده است.
همکاران محسن گفتهاند باهم در حال خارج شدن از ساختمان بودهاند که او دوباره برمیگردد، برخی هم میگویند به او گفتهاند باید از ساختمان خارج شویم اما او جواب داده که باید بماند و به کسانی که در ساختمان ماندهاند کمک کند.
طاهره اکبرزاده و مبینا و رمینا، یک هفته است که دیگر صدای «بابا محسن» را نشنیدهاند. آخرین دیدار آنها به ساعت ۱۰:۳۰ شب پیش از حادثه برمیگردد. محسن از بیمارستان برمیگردد. کمی با خانوادهاش درباره شرایط جسمی عمهاش که در بیمارستان بستری بوده، صحبت میکند و بعد میخوابد.
صبح هم «طوری از خانه خارج شد که بقیه بیدار نشدند» اما وقتی که قرار است مادر، مبینا را به کلاس ببرد با «بابا محسن» تماس میگیرد.
- «مواظب خودت باش».
- «تو هم مواظب خودت باش، محسن جان».این آخرین کلامی است که میان این زوج جوان رد و بدل میشود.
از همسر شهید قدیانی خواستیم شوهرش را توصیف کند. او پاسخ داد: «خانوادهدوست [بود]؛ دائم تلاش میکرد آب توی دل ما تکان نخورد؛ عاشق دخترهایش بود؛ منت هیچ کسی را نمیکشید؛ عاشق اهل بیت بود؛ محرم و صفر زیارت عاشورایش ترک نمی شد؛ توکلش به خدا بود؛ عاشق شهادت بود بهویژه بعد از شهادت حاجی پور؛ حتی میخواست به عنوان مدافع حرم نامنویسی کند».
طاهره اکبرزاده میگوید همسرش در برخورد با مشکلات «فوقالعاده صبور» بوده و اگر او گاهی میخواسته «گلهای کند»، با این پاسخ روبهرو میشده که «فکرش را نکن، میگذرد».
او اکنون سختترین روزهای زندگیاش را سپری میکند. دخترانش را در آغوش میکشد، گریه میکند. شریک زندگی آتشنشان شهید میگوید همچنان منتظر است تا «محسن بیاید،بچه هایش را در آغوش بکشد، با همه شوخی کند و بعد برایش سفره پهن کنم».
پدرم شهید وطن شد
مبینا، دوازده ساله است. تا دو روز قبل هم باورش نشده بود که دیگر بابایش در کنارش نیست. هر وقت که به او میگفتند «بابا محسن کشته شده» جواب میداد: «بابای من خیلی زرنگه، آوار نمیتونه بیاد روی سرش». چند روز است که دیگر همبازیاش را ندیده است و حالا کمکم باورش شده که دیگر بابا نیست. لباس قرمز رنگ آتشنشانی را پوشیده بود و درحالی که همه در حال سوگواری برای شهید قدیانی بودند، او لیوان آبمیوه را جلوی مادر گرفت و گفت: «مامانم بیا بخور، با دستهای خودم گرفتم».
وقتی که با مادرش مصاحبه میکردیم، کنار ما نشست و با دقت به صحبتهای مادر گوش داد. گاهی که بغض، امان مادرش را میگرفت به او آرامش میداد. به گفته همسر شهید قدیانی، «مبینا تمام وجود محسن» بود. با یادگار شهید آتشنشان درباره خاطراتی که با پدر داشته گفتوگو کردیم اما در میانه گفتوگو اشک امانش را برید تا این گفتوگو با خاطره پدر آغاز و با اشک دختر به پایان برسد.
آخرین باری که بابایت را دیدی کی بود؟
چهارشنبه، ما از استخر آمده بودیم. بابایم میخواست عمهاش را به بیمارستان ببرد. سریع سوییچ را گرفت و رفت. تا ما به پارکینگ آمدیم ماشین را برداشت و رفت. صبح همان روز با هم بازی کردیم. بابا باخت و با هم دعوا کردیم، شوخی کردیم، همدیگر را بوس کردیم.
وقتی بازی می کردید چه کسی بیشتر می باخت؟
بابا سعی میکرد خودش را ببازاند.
وقتی میباخت چه میکرد؟
من را بغل میکرد و می بوسید و میگفت مبینا خیلی دوستت دارم. همیشه میگفت اگر یک وقت چیزی شد تو باید مراقب مامان و آبجیات باشی.
الآن به همین خاطر برای مامان آبمیوه گرفتی و برایش آوردی؟
آره؛ چند وقت قبل که مریض شده بودم در مطب دکتر بهم گفت ببین که من و مامانت چقدر برایت کار میکنیم. ببین مامانت مثل پروانه دورت میگردد، اگر یک وقت من نبودم و مامانت مریض شد، تو هم مثل پروانه دورش باش.
«شهید» یعنی چی؟
فکر میکنم که خدا بابایم را دوست داشت که او را با جسم و روحش برد. به مامانم خبر دادند که بابایم به آرزویش رسیده است.
چرا لباس آتشنشان پوشیدی؟
وقتی پلاسکو میریزد، این لباس به تن یکی از دوستان بابام بوده؛ عموم که به پلاسکو میرود این لباس را به او میدهند که بپوشد و دنبال بابام بگردد. از عموم گرفتم تا روز تشییع جنازه این لباس را زیر چادرم بپوشم و کلاه آتشنشانی را هم روی سرم بگذارم.
شنیدی که الآن همه ایران به پدرت افتخار میکنند؟
اسم بابایم را مدافع وطن گذاشتهاند. به نظرم باید آرزوی هر بچهای باشد که بابایش شهید وطن باشد.
الان چه احساسی داری؟
احساس خوبی دارم. میتوانم الآن سرم را بالا بگیرم و بگویم بابایم یک انسان فداکار بود که خدا انتخابش کرد.
بابات چه ویژگیهایی داشت که خدا انتخابش کرد؟
هیچ وقت نمازش قضا نشد. قبل از اینکه اذان گفته شود، وضو میگرفت و تا اذان صلوات میفرستاد و وقتی دوتا اللهاکبر میگفتند، او نمازش را شروع میکرد.
یک خاطره شیرین از پدرت برایمان تعریف میکنی؟
دو هفته قبل از شهادتش به خاطر اینکه بدون اجازه مامانم یک کاری را کرده بودم از دستم ناراحت بود. شبش آمد بوسم کرد و بغلم کرد. گفت بیا دلم بخواب. یک بار هم در پارک «سرخه حصار» از روی دوچرخه پرت شدم. همه مرا دعوا کردند. فقط بابایم به من آرامش داد. همه گفتند هواسپرت اما بابا بغلم کرد، من را بوسید و گفت مبینا اشکالی ندارد، خدا خواست این را به تو نشان دهد تا دفعه بعد مراقب خودت باشی.
اگر بخواهی چند خط نامه بنویسی و به یک فرشته بدهی تا به دست بابایت برساند، چه مینویسی؟
نمی دانم این حرفم درست است یا نه. اما مینویسم که خیلی نامردی.
چرا؟
نباید ولم میکرد. (اشک)