من آن مواقعی که برای او به خواستگاری می رفتم ، خانواده دختر از من می پرسیدند که حسن آقا در سپاه چه کار می کنند ؟یک روز آمدم خانه وبه او گفتم :هر جا خواستگاری میروم از من می پرسند که تو در سپاه در چه بخشی هستی و چه کاری می کنی ؟گفت :به همه بگویید که در سپاه نگهبان هستم . هیچ وقت به من نمی گفت که چه کار می کند . همیشه می گفت مادر فکر نکن که من پشت میز نشسته ام و با تلفن صحبت می کنم . من همیشه در قسمت کارگری می روم . هیچ وقت من پشت میز نخواهم نشست .
شهدای ایران:روایت کردن آنچه که بر مادران شهدا در تاریخ اسلام می گذشت شاید تا قبل ازآغاز جنگ تحمیلی برای جامعه ایرانی آنچنان ملموس نبود. زمانی که آزمون جهاد و مقاومت در ایرن شکل گرفت آنگاه بر همگان مشخص شد که زنان ایرانی از نسل حضرت زینب(س) هستند و خود مشوق فرستادن فرزندان خود به جبهه ها هستند.
شهید "حسن شفیع زاده" در قامت یک فرزند در گفت و شنود شاهد یاران با "فاطمه مشکیلر" مادر مکرمه شهید:
من مادر حسن شفیع زاده هستم . حسن از زمانی که متولد شد در خانواده ای مذهبی بوده است . از دوران کودکی ، از شش سالگی پیش پدرش به مجالس روضه خوانی می رفت . از اول دوستدار امام حسین (ع)بود . وقتی که حرم می رسید برادران خودش و بچه های محله را جمع می کرد و برای امام حسین عزاداری می کردند . بعد از آن هم که بزرگ شد و به سربازی رفت . اعلامیه ها و نوارهای امام را می برد و در بین سربازان توزیع می کرد.
من آن مواقعی که برای او به خواستگاری می رفتم ، خانواده دختر از من می پرسیدند که حسن آقا در سپاه چه کار می کنند ؟یک روز آمدم خانه وبه او گفتم :هر جا خواستگاری میروم از من می پرسند که تو در سپاه در چه بخشی هستی و چه کاری می کنی ؟گفت :به همه بگویید که در سپاه نگهبان هستم . هیچ وقت به من نمی گفت که چه کار می کند . همیشه می گفت مادر فکر نکن که من پشت میز نشسته ام و با تلفن صحبت می کنم . من همیشه در قسمت کارگری می روم . هیچ وقت من پشت میز نخواهم نشست .
به همین دلیل هم جواب خانوادهایی که برای خواستگاری می رفتم معمولاً منفی بود . چهار نفر بودند که آماده شدند با او ازدواج کنند .اما او ازدواج نکرد و راضی نشد . مرا فرستاد که به خواستگاری بروم ولی خودشان آمادگی ازدواج نداشتند . بله؛ آنها مرا جواب می کردند و تنها سه چهار نفر حاضر بودند که با او ازدواج کنند .
توصیه ایشان همیشه این بود که همیشه زینب وار باشیم . خانم ها و مادران شهدا را دور خودت جمع کنی و آنها را نصیحت کنی . ان شاء الله راه کربلا باز می شود و به آن جا میروید .
در دوران سربازی روزی به مرخصی آمده بود . با لباس شخصی از خانه بیرون رفت . آمدنش تا شب طول کشید . گفتم :حسن جان کجا بودی ؟مثلاً مرخصی آمده ای تا ما تو را ببینیم .
گفت : رفته بودم از آیت الله مدنی کسب تکلیف کنم . چون امام دستور داده اند سربازان از پادگان فرار کنند . ایشان گفتند :اگر بتوانید با اسلحه فرار کنید ، بهتر است . ما به وجود شما احتیاج داریم . من در انجا بودم که مامورین ریختند آیت الله مدنی را با خود بردند ولی نتوانسته اند مرا بگیرند و من فرار کردم.
یکبار به حسن گفتم :حسن جان اینقدر جبهه نرو من نگرانم .دلم تنگ می شود . حداقل چند روزی بمان . او جواب داد مادرانی هستند که سه شهید داده اند. مگر شما سهمی از انقلاب ندارید؟
در نامه هایش همیشه مرا به صبر زینی دعوت می کرد و مرا به شهادتش آماده . می گفت :آنهایی که بعد از من به جبهه آمدند به شهادت رسیدند ولی من هنوز زنده ام . یا تو لیاقت نداری که مادر شهید باشی یا من هنوز پاک نشده ام که لیاقت شهدات را پیدا کنم.
اوایل انقلاب که وارد سپاه شد حقوق ماهیانه خود را از سپاه نمی گرفت . بعد از شروع جنگ که به منطقه اعزام شد . حقوق ماهیانه خود را صرف فقرا می کرد . حتی یکبار لباس نو پوشیده بود بعد از برگشتن متوجه شدم که لباس نو در تنش نیست . پرسیدم که لباست چه شده ؟گفت : به فقرا داده ام .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی رفت به تهران برای دستبوسی حضرت امام. بعد از آن که سرباز اما شد تا زمان شهادتش حتی یک هفته در خانه نبود . در آستانه ماه مبارک رمضان به آرزویش رسید . وقتی خبر شهادت او را شنیدیم به سجده افتادم و خوشحال بودم به راهی که آرزویش را داشت رفت .
شهید "حسن شفیع زاده" در قامت یک فرزند در گفت و شنود شاهد یاران با "فاطمه مشکیلر" مادر مکرمه شهید:
من مادر حسن شفیع زاده هستم . حسن از زمانی که متولد شد در خانواده ای مذهبی بوده است . از دوران کودکی ، از شش سالگی پیش پدرش به مجالس روضه خوانی می رفت . از اول دوستدار امام حسین (ع)بود . وقتی که حرم می رسید برادران خودش و بچه های محله را جمع می کرد و برای امام حسین عزاداری می کردند . بعد از آن هم که بزرگ شد و به سربازی رفت . اعلامیه ها و نوارهای امام را می برد و در بین سربازان توزیع می کرد.
من آن مواقعی که برای او به خواستگاری می رفتم ، خانواده دختر از من می پرسیدند که حسن آقا در سپاه چه کار می کنند ؟یک روز آمدم خانه وبه او گفتم :هر جا خواستگاری میروم از من می پرسند که تو در سپاه در چه بخشی هستی و چه کاری می کنی ؟گفت :به همه بگویید که در سپاه نگهبان هستم . هیچ وقت به من نمی گفت که چه کار می کند . همیشه می گفت مادر فکر نکن که من پشت میز نشسته ام و با تلفن صحبت می کنم . من همیشه در قسمت کارگری می روم . هیچ وقت من پشت میز نخواهم نشست .
به همین دلیل هم جواب خانوادهایی که برای خواستگاری می رفتم معمولاً منفی بود . چهار نفر بودند که آماده شدند با او ازدواج کنند .اما او ازدواج نکرد و راضی نشد . مرا فرستاد که به خواستگاری بروم ولی خودشان آمادگی ازدواج نداشتند . بله؛ آنها مرا جواب می کردند و تنها سه چهار نفر حاضر بودند که با او ازدواج کنند .
توصیه ایشان همیشه این بود که همیشه زینب وار باشیم . خانم ها و مادران شهدا را دور خودت جمع کنی و آنها را نصیحت کنی . ان شاء الله راه کربلا باز می شود و به آن جا میروید .
در دوران سربازی روزی به مرخصی آمده بود . با لباس شخصی از خانه بیرون رفت . آمدنش تا شب طول کشید . گفتم :حسن جان کجا بودی ؟مثلاً مرخصی آمده ای تا ما تو را ببینیم .
گفت : رفته بودم از آیت الله مدنی کسب تکلیف کنم . چون امام دستور داده اند سربازان از پادگان فرار کنند . ایشان گفتند :اگر بتوانید با اسلحه فرار کنید ، بهتر است . ما به وجود شما احتیاج داریم . من در انجا بودم که مامورین ریختند آیت الله مدنی را با خود بردند ولی نتوانسته اند مرا بگیرند و من فرار کردم.
یکبار به حسن گفتم :حسن جان اینقدر جبهه نرو من نگرانم .دلم تنگ می شود . حداقل چند روزی بمان . او جواب داد مادرانی هستند که سه شهید داده اند. مگر شما سهمی از انقلاب ندارید؟
در نامه هایش همیشه مرا به صبر زینی دعوت می کرد و مرا به شهادتش آماده . می گفت :آنهایی که بعد از من به جبهه آمدند به شهادت رسیدند ولی من هنوز زنده ام . یا تو لیاقت نداری که مادر شهید باشی یا من هنوز پاک نشده ام که لیاقت شهدات را پیدا کنم.
اوایل انقلاب که وارد سپاه شد حقوق ماهیانه خود را از سپاه نمی گرفت . بعد از شروع جنگ که به منطقه اعزام شد . حقوق ماهیانه خود را صرف فقرا می کرد . حتی یکبار لباس نو پوشیده بود بعد از برگشتن متوجه شدم که لباس نو در تنش نیست . پرسیدم که لباست چه شده ؟گفت : به فقرا داده ام .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی رفت به تهران برای دستبوسی حضرت امام. بعد از آن که سرباز اما شد تا زمان شهادتش حتی یک هفته در خانه نبود . در آستانه ماه مبارک رمضان به آرزویش رسید . وقتی خبر شهادت او را شنیدیم به سجده افتادم و خوشحال بودم به راهی که آرزویش را داشت رفت .