در همین حین ، شروع کرد به حرف زدن و گفت :⁽⁽من برادری داشتم که توی عملیات ولفجر مقدماتی شهید شد ، از بعد شهادت برادرم ، صبح و ظهر و شب تو رو لعنت می کنم. خدایا ایشاالله لعنتت کنه .⁾⁾با همان گریه ی شدید این حرف ها را به من زد . مثل یخ وا رفتم و مبهوت ماندم .
سرویس فرهنگی شهدای ایران:حاج صادق آهنگران حماسه خوان هشت سال دفاع مقدس در خاطراتش آورده است:به خواست خدا ، مردم عزت و احترام زیادی برای بندۀ قائل هستند . دلیلش عهم این است مه معتقدند من همنشین و هم کلام با شهدا بوده ام ، با آن ها حشر و نشر داشته ام ، برای اکثر آنان خوانده ام و بیشتر شهدا با نوحه های من سینه زدند . در کنار این عزت و احترام ،عده ای هم هستند که بر اساس تفکری بی پایه و اشتباه من را باعث و بانی شهادت عزیزانشان می دانند.
به هر حال، تأثیر کاری که خدا توفیق اجرایش را به من داد ، در حدی زیاد بود که دامنه آن این طور میائل و این قبیل بحث ها را نیز شامل می شد ، که به دو نمونه از این برخوردها اشاره می کنم .
یک بار از اهواز به تهران آمده بودم و همین طور که در فرودگاه راه می رفتم ، دختر خانمی که ظاهر منسبی هم نداشت و مردی هم همراهش بود ، به طرفم آمد و بعد از سلام ، خیلی محکم گفت: ⁽⁽من دختر شهید هستم و پدرم در جبهه شهید شده ، مسبب اصلی مرگ پدرم تو هستی .⁾⁾این را گفت و راهش را کشید و رفت . شخصی که همراه من بود گفت :⁽⁽چرا جوابش را ندادی ؟⁾⁾گفتم :⁽⁽چی بگم ، می گه فرزند شهیدم دیگه .⁾⁾
وسایلم را تحویل گرفتم و داشتم به سمت درب حرکت می کردم ، که دوباره با همین خانم مواجه شدم .
رفتم سمتش و به او گفتم :⁽⁽به نظرم این حرفی رو که شما به من زدی ، جای دیگه ای نزنی بهتره ، زیاد جالب نیست .⁾⁾سریع بدون این که اجازه بدهم حرفی بزند ، ادامه دادم :⁽⁽اگه این طوری باشه که شما می گی ، شما با مطرح کردن این مسئله،ارزش پدر خودت رو پایین آوردی . با این حساب همه می گن عجب پدری داشتی که با خواندن یک نوحه احساساتی شده و به خاطر یک صدا کشته شده ، در صورتی که این طور نبوده و همه رزمندگان ما نسبت به کاری که انجام دادن ، معرفت داشتن و می دونستن که قدم در چه راهی گذاشتن .
دلیلم اینه که احساسات در جبهه تا یک حدی جواب میی داد ، یعینی وقتی می رفتی توی خط و سرو کارت با گلوله و خمپاره بود ، دیگه اون جا احساسات کار نمی کرد و فقط ایمان بود که کارایی داشت و هرکس ایمانش بالاتر بود .
به اون چه که باید میرسید . اگه کسی در منطقه دچار احساسات می شد و بعدش می افتاد وسط بارون آتیش ، باید برمی گشت و دوباره خودش را سرگرم مسائل دیگر می کرد ، لذا پدر شما که شهید شده،حتماً این مراحل رو پشت سر گذاشته و قطعاً صرف خوندن من حقیربه شهادت نرسیده، بلکه ایمان و اخلاص واقعی اش دلیل کارش است. پس شما سعی کن ارزش بالای کار پدرت را پایین نیاری .⁾⁾
کمی قانع شد و حرف هایم را قبول کرد، اما باز در آخر گفت :⁽⁽بالاخره شما هم در شهادت پدر من نقش داشتی .⁾⁾
بار دیگر در سفری که به مشهد داشتم ، چنین اتفاقی برایم پیش آمد . مرحوم حجت الاسلام ⁽⁽عبادی ⁾⁾امام جمعه مشهد هر سال ، دهه سوم ماه صفر ، قبل از مغرب برنامه داشت و من قبل از این که با هیأت رزمندگان بروم ، در منزل ایشان می خواندم .
آن شب بعد از اجرای مراسم ، برای برگزاری نماز جماعت صف ها بسته شد . من در صف اول ، کنار پدر شهید ⁽⁽کاوه ⁾⁾نشسته بودم . داشتند اذان می گفتند ، که یک نفر سبیل کلفت آمد و دو زانو جلوی من نشست و شروع کرد گریه کردن، عجیب گریه می کرد . گفتم حتماً با دیدن من یاد ایام جنگ افتاده و به یاد آن روزها گریه اش گرفته است . به او گفتم :⁽⁽التماس دعا ، ان شاءالله حاجت شما برآورده بشه .⁾⁾در همین حین ، شروع کرد به حرف زدن و گفت :⁽⁽من برادری داشتم که توی عملیات ولفجر مقدماتی شهید شد ، از بعد شهادت برادرم ، صبح و ظهر و شب تو رو لعنت می کنم. خدایا ایشاالله لعنتت کنه .⁾⁾با همان گریه شدید این حرف ها را به من زد . مثل یخ وا رفتم و مبهوت ماندم . پدر شهید کاوه کفری شده بود و می خواست با او برخورد کند که دستم را روی زانویش گذاشتم و آرامش کردم . در همین حین ، مکبّر⁽⁽قد قامت الصلاة ⁾⁾را گفت . آن بنده خدا هم بلند شد و رفت . ما هم بعد از نماز آن جا را ترک کردیم .
شب آقای ⁽⁽عبادی ⁾⁾تماس گرفت و از من دل جویی کرد و گفت :⁽⁽این بنده خدا که شهید داده ، اهل زاهدان است . شما به دل نگیرید ، شاید دلش از جای دیگری پُر بوده ، سر شما خالی کرده . او را به خاطر شهیدش حلالش کنید .⁾⁾ظاهراًمحافظ آقای⁽⁽عبادی ⁾⁾ما وقع را برای ایشان تعریف کرده بود و به همین دلیل ، با من تماس گرفت که به نوعی از دلم دربیاورد .
به هرترتیب، همان طور که اشاره کردم ، تاثیر کار خیلی زیاد بود و هر کاری هم که بزرگ باشد حواشی مربوط به خود را دارد، من هم مستثنی از این قضیه نبوده و نیستم .
به هر حال، تأثیر کاری که خدا توفیق اجرایش را به من داد ، در حدی زیاد بود که دامنه آن این طور میائل و این قبیل بحث ها را نیز شامل می شد ، که به دو نمونه از این برخوردها اشاره می کنم .
یک بار از اهواز به تهران آمده بودم و همین طور که در فرودگاه راه می رفتم ، دختر خانمی که ظاهر منسبی هم نداشت و مردی هم همراهش بود ، به طرفم آمد و بعد از سلام ، خیلی محکم گفت: ⁽⁽من دختر شهید هستم و پدرم در جبهه شهید شده ، مسبب اصلی مرگ پدرم تو هستی .⁾⁾این را گفت و راهش را کشید و رفت . شخصی که همراه من بود گفت :⁽⁽چرا جوابش را ندادی ؟⁾⁾گفتم :⁽⁽چی بگم ، می گه فرزند شهیدم دیگه .⁾⁾
وسایلم را تحویل گرفتم و داشتم به سمت درب حرکت می کردم ، که دوباره با همین خانم مواجه شدم .
رفتم سمتش و به او گفتم :⁽⁽به نظرم این حرفی رو که شما به من زدی ، جای دیگه ای نزنی بهتره ، زیاد جالب نیست .⁾⁾سریع بدون این که اجازه بدهم حرفی بزند ، ادامه دادم :⁽⁽اگه این طوری باشه که شما می گی ، شما با مطرح کردن این مسئله،ارزش پدر خودت رو پایین آوردی . با این حساب همه می گن عجب پدری داشتی که با خواندن یک نوحه احساساتی شده و به خاطر یک صدا کشته شده ، در صورتی که این طور نبوده و همه رزمندگان ما نسبت به کاری که انجام دادن ، معرفت داشتن و می دونستن که قدم در چه راهی گذاشتن .
دلیلم اینه که احساسات در جبهه تا یک حدی جواب میی داد ، یعینی وقتی می رفتی توی خط و سرو کارت با گلوله و خمپاره بود ، دیگه اون جا احساسات کار نمی کرد و فقط ایمان بود که کارایی داشت و هرکس ایمانش بالاتر بود .
به اون چه که باید میرسید . اگه کسی در منطقه دچار احساسات می شد و بعدش می افتاد وسط بارون آتیش ، باید برمی گشت و دوباره خودش را سرگرم مسائل دیگر می کرد ، لذا پدر شما که شهید شده،حتماً این مراحل رو پشت سر گذاشته و قطعاً صرف خوندن من حقیربه شهادت نرسیده، بلکه ایمان و اخلاص واقعی اش دلیل کارش است. پس شما سعی کن ارزش بالای کار پدرت را پایین نیاری .⁾⁾
کمی قانع شد و حرف هایم را قبول کرد، اما باز در آخر گفت :⁽⁽بالاخره شما هم در شهادت پدر من نقش داشتی .⁾⁾
بار دیگر در سفری که به مشهد داشتم ، چنین اتفاقی برایم پیش آمد . مرحوم حجت الاسلام ⁽⁽عبادی ⁾⁾امام جمعه مشهد هر سال ، دهه سوم ماه صفر ، قبل از مغرب برنامه داشت و من قبل از این که با هیأت رزمندگان بروم ، در منزل ایشان می خواندم .
آن شب بعد از اجرای مراسم ، برای برگزاری نماز جماعت صف ها بسته شد . من در صف اول ، کنار پدر شهید ⁽⁽کاوه ⁾⁾نشسته بودم . داشتند اذان می گفتند ، که یک نفر سبیل کلفت آمد و دو زانو جلوی من نشست و شروع کرد گریه کردن، عجیب گریه می کرد . گفتم حتماً با دیدن من یاد ایام جنگ افتاده و به یاد آن روزها گریه اش گرفته است . به او گفتم :⁽⁽التماس دعا ، ان شاءالله حاجت شما برآورده بشه .⁾⁾در همین حین ، شروع کرد به حرف زدن و گفت :⁽⁽من برادری داشتم که توی عملیات ولفجر مقدماتی شهید شد ، از بعد شهادت برادرم ، صبح و ظهر و شب تو رو لعنت می کنم. خدایا ایشاالله لعنتت کنه .⁾⁾با همان گریه شدید این حرف ها را به من زد . مثل یخ وا رفتم و مبهوت ماندم . پدر شهید کاوه کفری شده بود و می خواست با او برخورد کند که دستم را روی زانویش گذاشتم و آرامش کردم . در همین حین ، مکبّر⁽⁽قد قامت الصلاة ⁾⁾را گفت . آن بنده خدا هم بلند شد و رفت . ما هم بعد از نماز آن جا را ترک کردیم .
شب آقای ⁽⁽عبادی ⁾⁾تماس گرفت و از من دل جویی کرد و گفت :⁽⁽این بنده خدا که شهید داده ، اهل زاهدان است . شما به دل نگیرید ، شاید دلش از جای دیگری پُر بوده ، سر شما خالی کرده . او را به خاطر شهیدش حلالش کنید .⁾⁾ظاهراًمحافظ آقای⁽⁽عبادی ⁾⁾ما وقع را برای ایشان تعریف کرده بود و به همین دلیل ، با من تماس گرفت که به نوعی از دلم دربیاورد .
به هرترتیب، همان طور که اشاره کردم ، تاثیر کار خیلی زیاد بود و هر کاری هم که بزرگ باشد حواشی مربوط به خود را دارد، من هم مستثنی از این قضیه نبوده و نیستم .