حوزه/ اهل حجتآباد انار کرمان و نخبهای بود برای خودش. از استعدادهای برتر نخبگان حوزه بود و از همان مردان بیادعا که میپرسیدیم کجایند... همه به تواضع میشناختندش.
شهدای ایران: روزگاری حس میکردیم که شهادت برای پدرها و پدربزرگها بود. برای عموها و داییها برای دهه سی و چهلیها. تا چندی پیش تصورها بر این بود که در باغ شهادت را بستهاند و کلیدش را هم شکستهاند و به ما بیچارگان زان سو میخندند... جاماندگان هشت سال دفاع مقدس سر مزار دوستانشان آه میکشیدند و بیمعرفت خطابشان میکردند که چرا رفتی و ما را در این مزخرف دنیا جا گذاشتی. گریه میکردند که شما در آن عهدی که با خدا بستید «من قضا نحبه» شدید حالا ما در این منجلاب دنیا چطور «و منهم من ینتظر» حقیقی بمانیم؟ چه تضمینی است که مثل خیلیها فاسد نشویم؟
(و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضا نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلو تبدیلا/احزاب/23)
* در باغ شهادت بازِ باز است
داشتیم از همتها و باکریها و زینالدینها و علم الهدی ها و بروجردیها و دستوارهها و... فاصله میگرفتیم اما نه! دهه شصتیها و هفتادیها... انگار در باغ شهادت باز باز است... سعید بیاضی زاده هفتاد و چهاری بود... پنج تیر هفتاد و چهار.
اهل حجتآباد انار کرمان بود. نخبهای بود برای خودش. از استعدادهای برتر نخبگان حوزه بود از همان مردان بیادعا که میپرسیدیم کجایند... همه به تواضع میشناختندش. هیچچیز این دنیا دستوپایش را بند نکرده بود. انگار خدا کمال الانقطاع به او داده بود و ابصارالقلوبش حجابهای ظلمانی دنیا که جای خود، خرق حجب النور کرده بود و به معدن عظمت وصل بود که روح مطهرش معلقتا بعزقدسک شد. نه آنکه از زندگی بدش بیاید و نه آنکه از دنیا سیر باشد، نه! کسی که ده سال حوزه را در هشت سال میخواند و بااینوجود از نخبگان حوزه میرود یعنی برای رسیدن به اهداف الهیاش در دنیا برنامه دارد و برای پیشرفتهایش در این دنیا عجله دارد و قدر عمرش را خوب میداند بهتر از همه ما! ولی وقتی مسیر پیش رویش میبیند که انتهایش به دوراهی احدی الحسنیین ختم میشود چرا نرود؟! با یقین میرود. محکم میرود و با اطمینان... آری آنچه در خصوصیاتش خوب به چشم میخورد این بود که اهل اطمینان بود. و چه بسیار جاماندگان از کربلا که میدانستند لشکر حق و باطل کدام است اما لحظهای تردید... تنها لحظهای تردید در آن موقعیت که حضرت ثارالله فرمود من بیعتم را با شما برداشتم. از تاریکی شب استفاده کنید و بروید، باعث شد که بروند تا چند صباحی بیشتر زندگی کنند و محروم باشند از اینکه ما در سلام و علی اصحاب الحسین آنان را مدنظر قرار دهیم. در تمام عمر دنیا تنها کسانی بهجایی رسیدند که اهل یقین بودند.
* سرباز امام زمان کفن نمی خواهد
بین ما طلبهها وقتی معمم میشویم گاهی به شوخی میگوییم: بهبه عجب کفنی... باید امثال سعید بیاضی و جابر زهیری و هادی ذوالفقاری و میلاد بدری و صالح حسنزاده و حجت اسدی و سلیمانیان و مالامیری و کریمیان و خلیلی و موسوی ناجی و آنهمه شهید از قشر روحانیت که بیشترین شهید اقشاری زمان جنگ را دادهاند باشی که در جواب این شوخی بهطعنه بگویی: در این معرکه سرباز آقا کفن نمیخواهد...
شنیده بود که شبهای جمعه انبیاء و اهلبیت و صلحا و شهدا در کربلا جمع اند. یک محرم یالیتنا کنا معک گفته بود. دستآخر در اولین شب جمعه بعد عاشورا خودش را رساند به آن جماعتی که در شب زیارتی اباعبدالله پای روضههای حضرت مادر مینشینند و با ملائکه هم ناله میشوند.
خیلی از ما در شبهای محرم در اوج روضهها زمزمه میکنیم که ایکاش بودم کربلا... میشد سرم از تن جدا... میرفت به روی نیزهها... یالیتنا کنامعک... ولی هیچکدام با اطمینان و یقین نمیگوییم در این مسیر اهل حرفیم نه اقدام و عمل.
اما حاج احمد اهل اقدام و عمل بود. آری حاج احمد... نام جهادیاش این بود. در سوریه او را به این نام میشناختندش. یکی از همرزمانش میگفت: آن شب، در شیشهای ( ساختمانی که ظاهرا نمای شیشهای دارد و اعزامهای سوریه ازآنجا صورت میگیرد و بین رزمندگان مدافع حرم به شیشهای معروف شده. جایی با حال و هوای دوکوهه خودمان) صحبت از اعزامها بود. حاج احمد را گفتند دمشق بماند. ولی او اصرار داشت به حلب برود. واسطه فرستاده بود و در همان مجلس مدام با چشم و ابرو به اینوآن اشاره میکرد که شما هم بگویید...شما هم بگویید... کسی از قرار عاشقانه او و پیمان عاشوراییاش خبر نداشت. خودش میدانست و خدای خودش. دستآخر هم همان شد که میخواست. او که در منطقه عملیاتی بیجی در عراق حماه و حلب در سوریه حضور داشت بالاخره به آرزوی قلبیاش رسید و رفت تا در این روزها پیکرش بالای منبر دستهای عاشق تشییعکنندگان تمام گفتنیها را بگوید. تا مصداق اتم کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم باشد و با پیکری گلگونکفن دعوت به خدایی شدن کند. مگر نه آن که تا تابوت پرچم پیچش به چشممان میخورد قلبمان میریزد و روحمان به تلاطم میافتد. مگر نه آنکه زیر تابوتش متحول میشویم و دنیا در نظرمان تغییر میکند و تحول را احساس میکنیم؟ نشان از این واضح تر که باور کنیم زنده بودنش را؟ و ایمان بیاوریم به این آیه که: ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...
* شفاعت ما یادت نرود
چه حس زیبایی است برای جوانان دهه شست و هفتاد. اینکه اشک بریزیم و به تابوت دوستمان، هم حجره ایمان، همدرسمان خیره شویم و بگوییم: ما را فراموش نکنی رفیق... شفاعت ما یادت نرود...
چه حس زیبایی است که در «یوم یفرالمرا من اخیه و امه و ابیه و صاحبته وبنیه» در آن روزی که دوستان از هم فرار میکنند ما رفیقی داشته باشیم که برعکس همه دنبالش بگردیم و بگوییم: حاج احمد دست ما رو هم بگیر...
این احساس زیبا گوارای وجود تمام جوانانی که آرزوی شهادت دارند که رسول الله فرمود: و من سئل الله الشهاده مخلصا اعطاه الله اجر شهید و ان مات علی فراشه...
اگر کسی مخلصانه آرزوی شهادت داشته باشد خداوند اجر شهید به او میدهد حتی اگر در بستر بمیرد...
*حوزه
(و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضا نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلو تبدیلا/احزاب/23)
* در باغ شهادت بازِ باز است
داشتیم از همتها و باکریها و زینالدینها و علم الهدی ها و بروجردیها و دستوارهها و... فاصله میگرفتیم اما نه! دهه شصتیها و هفتادیها... انگار در باغ شهادت باز باز است... سعید بیاضی زاده هفتاد و چهاری بود... پنج تیر هفتاد و چهار.
اهل حجتآباد انار کرمان بود. نخبهای بود برای خودش. از استعدادهای برتر نخبگان حوزه بود از همان مردان بیادعا که میپرسیدیم کجایند... همه به تواضع میشناختندش. هیچچیز این دنیا دستوپایش را بند نکرده بود. انگار خدا کمال الانقطاع به او داده بود و ابصارالقلوبش حجابهای ظلمانی دنیا که جای خود، خرق حجب النور کرده بود و به معدن عظمت وصل بود که روح مطهرش معلقتا بعزقدسک شد. نه آنکه از زندگی بدش بیاید و نه آنکه از دنیا سیر باشد، نه! کسی که ده سال حوزه را در هشت سال میخواند و بااینوجود از نخبگان حوزه میرود یعنی برای رسیدن به اهداف الهیاش در دنیا برنامه دارد و برای پیشرفتهایش در این دنیا عجله دارد و قدر عمرش را خوب میداند بهتر از همه ما! ولی وقتی مسیر پیش رویش میبیند که انتهایش به دوراهی احدی الحسنیین ختم میشود چرا نرود؟! با یقین میرود. محکم میرود و با اطمینان... آری آنچه در خصوصیاتش خوب به چشم میخورد این بود که اهل اطمینان بود. و چه بسیار جاماندگان از کربلا که میدانستند لشکر حق و باطل کدام است اما لحظهای تردید... تنها لحظهای تردید در آن موقعیت که حضرت ثارالله فرمود من بیعتم را با شما برداشتم. از تاریکی شب استفاده کنید و بروید، باعث شد که بروند تا چند صباحی بیشتر زندگی کنند و محروم باشند از اینکه ما در سلام و علی اصحاب الحسین آنان را مدنظر قرار دهیم. در تمام عمر دنیا تنها کسانی بهجایی رسیدند که اهل یقین بودند.
* سرباز امام زمان کفن نمی خواهد
بین ما طلبهها وقتی معمم میشویم گاهی به شوخی میگوییم: بهبه عجب کفنی... باید امثال سعید بیاضی و جابر زهیری و هادی ذوالفقاری و میلاد بدری و صالح حسنزاده و حجت اسدی و سلیمانیان و مالامیری و کریمیان و خلیلی و موسوی ناجی و آنهمه شهید از قشر روحانیت که بیشترین شهید اقشاری زمان جنگ را دادهاند باشی که در جواب این شوخی بهطعنه بگویی: در این معرکه سرباز آقا کفن نمیخواهد...
شنیده بود که شبهای جمعه انبیاء و اهلبیت و صلحا و شهدا در کربلا جمع اند. یک محرم یالیتنا کنا معک گفته بود. دستآخر در اولین شب جمعه بعد عاشورا خودش را رساند به آن جماعتی که در شب زیارتی اباعبدالله پای روضههای حضرت مادر مینشینند و با ملائکه هم ناله میشوند.
خیلی از ما در شبهای محرم در اوج روضهها زمزمه میکنیم که ایکاش بودم کربلا... میشد سرم از تن جدا... میرفت به روی نیزهها... یالیتنا کنامعک... ولی هیچکدام با اطمینان و یقین نمیگوییم در این مسیر اهل حرفیم نه اقدام و عمل.
اما حاج احمد اهل اقدام و عمل بود. آری حاج احمد... نام جهادیاش این بود. در سوریه او را به این نام میشناختندش. یکی از همرزمانش میگفت: آن شب، در شیشهای ( ساختمانی که ظاهرا نمای شیشهای دارد و اعزامهای سوریه ازآنجا صورت میگیرد و بین رزمندگان مدافع حرم به شیشهای معروف شده. جایی با حال و هوای دوکوهه خودمان) صحبت از اعزامها بود. حاج احمد را گفتند دمشق بماند. ولی او اصرار داشت به حلب برود. واسطه فرستاده بود و در همان مجلس مدام با چشم و ابرو به اینوآن اشاره میکرد که شما هم بگویید...شما هم بگویید... کسی از قرار عاشقانه او و پیمان عاشوراییاش خبر نداشت. خودش میدانست و خدای خودش. دستآخر هم همان شد که میخواست. او که در منطقه عملیاتی بیجی در عراق حماه و حلب در سوریه حضور داشت بالاخره به آرزوی قلبیاش رسید و رفت تا در این روزها پیکرش بالای منبر دستهای عاشق تشییعکنندگان تمام گفتنیها را بگوید. تا مصداق اتم کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم باشد و با پیکری گلگونکفن دعوت به خدایی شدن کند. مگر نه آن که تا تابوت پرچم پیچش به چشممان میخورد قلبمان میریزد و روحمان به تلاطم میافتد. مگر نه آنکه زیر تابوتش متحول میشویم و دنیا در نظرمان تغییر میکند و تحول را احساس میکنیم؟ نشان از این واضح تر که باور کنیم زنده بودنش را؟ و ایمان بیاوریم به این آیه که: ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...
* شفاعت ما یادت نرود
چه حس زیبایی است برای جوانان دهه شست و هفتاد. اینکه اشک بریزیم و به تابوت دوستمان، هم حجره ایمان، همدرسمان خیره شویم و بگوییم: ما را فراموش نکنی رفیق... شفاعت ما یادت نرود...
چه حس زیبایی است که در «یوم یفرالمرا من اخیه و امه و ابیه و صاحبته وبنیه» در آن روزی که دوستان از هم فرار میکنند ما رفیقی داشته باشیم که برعکس همه دنبالش بگردیم و بگوییم: حاج احمد دست ما رو هم بگیر...
این احساس زیبا گوارای وجود تمام جوانانی که آرزوی شهادت دارند که رسول الله فرمود: و من سئل الله الشهاده مخلصا اعطاه الله اجر شهید و ان مات علی فراشه...
اگر کسی مخلصانه آرزوی شهادت داشته باشد خداوند اجر شهید به او میدهد حتی اگر در بستر بمیرد...
*حوزه