آن شب در هويزه، در اتاق كوچكي كه سي نفر در آن جمع بودند. و الان فقط 3 نفر از آنها زنده است. ابتدا دعاي توسل خواندم و بعد هم پتوها را گذاشتم روي هم و بر آن رفتم و همين نوحه «اي شهيدان به خون غلطان...» را خواندم.
شهدای ایران:طنين صدايش تار و پود خاطرات روزهاي جنگ را به هم تنيده است. كمتر كسي است كه با شنيدنش ناخودآگاه ياد شهداي عمليات نيفتد هر چند كه سنش كفاف سالهايي را ندهد كه اين كشور رنگ تجاوز را به خود ديد... حاج صادق آهنگر (معروف به آهنگران) هنگام فتح خرمشهر بيست و چهار سال سن داشت؛ اوايل جنگ ازدواج كرد و تا آخر جنگ در خوزستان (اهواز) ماند. در اكثر عملياتهاي جنوب شركت داشت اما هنگام شهادت جهانآرا، او مكه بود. خبر شهادت جهانآرا، فلاحيان و كلاهدوز را در مكه از طريق تماس تلفني با دوستان شنيد كه طبعا وي را بسيار متاثر ساخت. آهنگران ترجيح داد گفتگو را خودش، با واگويههايي پراكنده از خاطرات آن روزها آغاز كند.
اي شهيدان به خون غلطان...!
طنين صدايش تار و پود خاطرات روزهاي جنگ را به هم تنيده است. كمتر كسي است كه با شنيدنش ناخودآگاه ياد شهداي عمليات نيفتد هر چند كه سنش كفاف سالهايي را ندهد كه اين كشور رنگ تجاوز را به خود ديد... حاج صادق آهنگر (معروف به آهنگران) هنگام فتح خرمشهر بيست و چهار سال سن داشت؛ اوايل جنگ ازدواج كرد و تا آخر جنگ در خوزستان (اهواز) ماند. در اكثر عملياتهاي جنوب شركت داشت اما هنگام شهادت جهانآرا، او مكه بود. خبر شهادت جهانآرا، فلاحيان و كلاهدوز را در مكه از طريق تماس تلفني با دوستان شنيد كه طبعا وي را بسيار متاثر ساخت.
آهنگران ترجيح داد گفتگو را خودش، با واگويههايي پراكنده از خاطرات آن روزها آغاز كند.
«ما خرمشهر و مردمش را در مقاطع مختلف زماني ديديم؛ پيش از انقلاب، سالهاي پس از انقلاب و نيز در حين جنگ، خرمشهر بخاطر اين كه يك بندر بود، از لحاظ اقتصادي مورد توجه ويژهاي بود. همچنين در زمان جنگ، دشمن بخاطر موقعيت اجتماعي اين شهر، نزديكياش به آبادان و وجود رودخانه اروند در آن، از سوي جنوب كشور و از چندين جهت مختلف، آن را مورد هدف قرار داد. در مقطعي، شهر خالي از سكنه شده بود و فقط بسيجيها و يك سري از دلاورهاي شهر مانده بودند تا از آن دفاع كنند. البته هم در آنجا و هم در برخي شهرهاي ديگر مثل دزفول و اهواز كه شرايط مشابهي داشتند، برخي خانوادهها دلشان نميآمد شهرشان را ترك كنند و ترجيح ميدادند با ماند نشان براي بسيجيها، حامي و دلگرمي باشند كه ناشي از روحيه انقلابيشان بود. خرمشهر مردم بسيار دلير، با انگيزه و خون گرمي دارد. از ابتداي جنگ، بارها و بارها ميان آن بچهها رفتم و مراسم داشتيم. با شروع جنگ، از آنجا كه مظلوميت شهر نمود پيدا كرد، معنويت شهر هم خيلي بيشتر شد. خون شهدا هم بر قداست شهر افزود و توسلات و مناجات بچهها در كوچه پس كوچههاي خرمشهر، باعث معنويت روزافزون آن شد.»
از تلخي تصرف خرمشهر توسط دشمن برايمان بگوييد. شما چه موقع و چطور در جريان اشغال آن قرار گرفتيد؟
وقتي دشمن خرمشهر را تصرف كرد. من آنجا بودم. شهيد درخشان از هم گردانيها و هم مسجدهايمان بود كه به خاطر شجاعتش او را حمزه صدا ميكرديم. داشتم از اهواز ميآمدم كه ديدمش، در حالي كه بسيار مغموم مينمود. علت ناراحتياش را كه جويا شدم گفت: «خرمشهر راگرفتند». خيلي جا خوردم. آنطور كه او تعريف ميكرد گويا ابتدا در شهر شايعه شده بوده كه قرار است هواپيماهاي ما براي از بين بردن دشمن، شهر را با خمپاره و تير هدف قرار دهند و از آنجايي كه ممكن است بسيجيها هم مورد اصابت گلوله قرار گيرند، بايد شهر را ترك كنند. گويا شايعه آنقدر قوي بوده كه همه تخليه كرده بودند و در نتيجه دشمن شهر را به تصرف خود درآورده بود. بچهها در زير پل موضع گرفته بودند و داشتند كمكم عقب ميكشيدند. در آن حين، سرگردي را ديدم كه سوار بر بولدوزر، سعي ميكرد بچهها را براي مقاومت تحريك كند. راننده بولدوزر هم يك تيپ روستايي لوطي منش داشت. عراق با شدت، وجب به وجب، اين سمت پل را ميزد. من سينهخيز شدم. نگاهم كه به راننده بولدوزر افتاد، ديدم انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است، با خونسردي و شجاعت، مشغول درست كردن خاكريز بود تا ما پشتش موضع بگيريم. ديدم من كه پاسدار رسمي بودم و جزو بسيجيها، دل و جرات او را ندارم! متاسفانه، دشمن با آن شايعه و هجوم، توانست خرمشهر را بگيرد. بعد كمكم حملات كوچك شروع شد تا رسيد به فتح خرمشهر.
از آن گير و دار افتادن خرمشهر بهدست دشمن، خاطره خاصي به ذهنتان ميرسد؟
يادم هست كسي، زخمي، زيرپل و در تيررس مستقيم دشمن افتاده بود و هيچ كس جرات نميكرد براي اينكه او را به اين طرف بكشد به سويش برود. ناگهان سه، چهار تا از خواهرها كه براي پرستاري آمده بودند، به سمتش رفتند و او را عقب كشيده و پانسمان كردند. اين صحنه براي من بسيار جالب بود.
در عملياتهايي كه ما در جنگ داشتيم، مثل همين بيتالمقدس، ميتوان شخصا دست خدا و ائمه را ديد. اين كه در يك طرف، نيروهاي محدود ما، فقط با ايمان و توكل ايستادگي كنند و در طرف ديگر، دشمني باشد تا دندان مسلح، آن هم با پشتيباني آنهمه كشورهاي قدرتمند دنيا! همانطور كه امام فرمود، خرمشهر را خدا آزاد كرد. دست، دست ما نبود، دست الهي بود
گ.
رمز عمليات بيتالمقدس چه بود؟
«يا علي بن ابيطالب» بود: «... چون دمي كه رمز يا علي به گوشمان ميرسد»
از نوحههايي كه در زمان فتح خرمشهر ميخوانديد، كدامها را ياد داريد؟
دو سه تا نوحه بود كه در آن مقطع فتح و پيروزي زياد ميخواندم و اشعار حماسي داشتند مثل: «كرببلا تربت خونبار حسين اين همه لشكر آمده عازم ديدار حسين» و يا «اين لشكر حق عازم كرببلاست امشب...» ديگر اينكه: «سوي ديار عاشقان به كربلا ميرويم...».
از آزادي و فتح خرمشهر بگوييد.
خرمشهر طوري آزاد شد كه خود فرماندهانمان هم باورشان نميشد. من جزو اولين نفراتي بودم كه پس از فتح، وارد شهر شدم، پشت يكي از بچهها، در حالي كه نميدانستيم هنوز پاكسازي نشده، با موتور رفتيم، آن هم بيشتر به عشق ديدن دوباره مسجد جامع خرمشهر. عراقيها را ديدم كه همه جا دنبال مفري ميگشتند براي پنهان شدن و فرار. حتي يادم ميآيد چند تايشان وقتي مرا ديدند، خودشون را به داخل آب پرتاب كردند و ما اسلحههاشان را به غنيمت گرفتيم و بعد داديم به سپاه. صداي تير و توپ و خمپاره لحظهاي آرام نميشد. صف اسراي عراقي كه مدام «الدخيل» ميگفتند و سمت ما ميآمدند واقعا ديدني بود. ايرانيها در پوست خود نميگنجيدند. هر كسي يا گروهي، سرود ميخواند، تكبير ميگفت و ... . اما خرمشهر ديگر شهر نبود، تبديل شده بود به يك ويرانه. دشمن تمامي عقدههايش را بر سر شهر گشوده بود و آن را با خاك يكسان كرده بود. خانهها و زمينهاي كشاورزي همه صاف شده بودند. فتح خرمشهر، يك فتح بيسابقه بود. سيهزار اسير و تعداد زيادي كشته آن هم به دست يك سري بسيجي ساده و كم سن و سال و با سلاح ايمان و توكل. اين فتح، برگ زريني در تاريخ انقلاب است. خرمشهر به خاطر همين بسيجيها و شهدايي چون جهان آراها، بهنام محمديها و حسين فهميدهها قداست پيدا كرد. در اطراف آن جايي هست چون شلمچه، يعني جايگاه عمليات كربلاي5 پس خاك پاكش هم مقدس است.
شنيدهايم خانوادهتان هم در طول جنگ همواره در، كنارتان بودند. چرا آنها را از آنجا دور نكرديد؟
آنها خودشان نميرفتند، منزل ما يك زيرزميني داشت كه هنگام خطر يا شبها با چند خانواده ديگري كه در همسايگيمان بودند و آنها هم شهر را ترك نكرده بودند، در آن زيرزمين پناه ميگرفتيم، چند خانوادهاي كه مانده بودند ميخواستند براي بسيجيهايي كه مشغول جنگيدن بودند، دلگرمي باشند و به آنها روحيه بدهند. البته ماندن، سختيهاي بسياري هم داشت. همسرم در آن موقع سر اولين فرزندمان باردار بود. يك بار در آن ابتدا، زاغههايي را در اهواز منفجر كردند كه سبب شد تا دو ساعت كل اهواز بلرزد، سيمهاي اتصال برق به هم ميخوردند. من صبح كه ميخواستم مغازه پدرم را باز كنم ديدم كه قفل در از شدت انفجار و فشار آن، به هم پيچيده و چرخيده بود. تمامي پشتبامها را لايهاي باروت پوشانده بود. اين اتفاق نادري بود. ما فكر ميكرديم حتما بچه، ناقص به دنيا خواهد آمد، اما خدا را شكر اينطور نشد.
نقش مسجد جامع خرمشهر را هم در فتح خرمشهر و هم در كل جنگ، چگونه ميبينيد؟
ما انس عجيبي با مسجد جامع خرمشهر داشتيم. در زماني كه خرمشهر دست دشمن بود، دلمان عجيب براي آن تنگ شده بود. آنجا محل بسياري از طرحريزيها و جلسههايمان بود، كلي هم در آن شهيد داديم، يادم ميآيد وقتي پس از فتح خرمشهر جزو اولين نفرات وارد مسجد شدم، فقط 4-3 بسيجي در آن بودند. آنها داشتند ديوارهاي مسجد را ميبوسيدند و گريه ميكردند، همزمان منقلب شده بوديم و اشك شوق ميريختيم و در همانجا نماز شكر خوانديم.
از طرفي مسجد، به هر حال يك عبادتگاه است. با يك محل معمولي فرق ميكند. مثلا درست است در شلمچه هم كلي شهيد داديم اما مسلما اماكني مثل مسجدها و حرمها قداست ديگري دارند. مسجد جامع خرمشهر علاوه بر اين كه عبادتگاه بود، محل تداركات و توسلات ما هم بود. بسياري از مجروحان هم آنجا مداوا و پانسمان ميشدند. در طول جنگ مساجد ديگري هم داشتيم كه به تصرف دشمن درآمده بودند، مثل مساجد بستان و سوسنگرد اما هيچكدام جاي مسجد، جامع خرمشهر را نميگرفتند.
جناب آهنگري! چطور شد به حاج صادق آهنگران شهرت يافتيد؟
پس از آزدسازي بستان، در آنجا دعاي كميلي خواندم كه از تلويزيون هم پخش شد. همچنين در ضمن خبر تصرف و آزاد شدن بستان، در اخبار، از دعاي كميل ما هم گفته شد اما در آنجا، به اشتباه نام را صادق آهنگران خواندند. به همين دليل از فرداي آن روز به بعد به من آهنگران ميگفتند الان ديگر همه مرا به همين اسم ميشناسند.
در چه سني و چطور آغاز به مداحي كرديد؟
من بخاطر علاقه شخصيام، از شش سالگي ميخواندم. صدايم را هم از صداي خوب پدرم ارث داشتم. از وقتي 9 سالم بود، هيئت داشتيم و اين ادامه داشت تا اين كه انقلاب شد. در طي انقلاب و راهپيماييها، در شهر شعار ميگفتم. بعد هم كه جنگ شد و من به بستان رفتم.
كدام نوحهتان بود كه باعث شد اول بار، به عنوان يك مداح مطرح شويد؟
نوحه «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود» بود
اين نوحه مربوط به كدام عمليات ميشد؟
پيش از عمليات هويزه بود
هيچوقت بصورت تخصصي مثلا با گذاراندن كلاسهاي مربوط، به دنبال مداحي رفتيد؟
خير. مداحي را بصورت تجربي دنبال كردم. آن هم بيشتر به سبك جنوبي دزفول.
سير مداحيتان از آن موقع كه به عنوان يك مداح مطرح شديد چگونه بود؟
حدوداً پيش از عمليات هويزه، صدام اعلام كرده بود كه عربهاي جنوب، با من و پشت من هستند. به همين دليل و به خاطر اين كه انعكاس سياسياي داشته باشد برنامهاي هماهنگ نشده بود كه طي آن روستاييها و عشاير جنوب، به خدمت امام بروند.
پيش از اين برنامه، سيد حسين علمالهدي از من خواست تا براي بچههاي هويزه مراسمي برگزار كنيم و براي رفع خستگي بچهها، توسل و نوحهخواني داشته باشيم. وقتي شهيد علمالهدي براي ساماندهي عشاير و روستاييان عرب و بردنشان به نزد امام، رفته بود، من هم حسب امر به هويزه رفتم تا مراسمي داشته باشيم. نوحهاي كه آن شب خواندم داستاني دارد: در تركيب تبليغات سپاه و جهاد، با پسري آشنا شدم به نام سيفالله معلمي كه پسر حبيبالله معلمي شاعر بود، او يك بار به من پيشنهاد داد كه از آنجا كه من نوحه ميخواندم و او هم پدرش شاعر بود و نوحه هم ميگفت در صورت تمايل من از پدرش بخواهد تا برايم نوحه بسرايد. من چون به نحوه شعر گفتن پدر او آشنا نبودم، در تعارف و رودربايستي پذيرفتم، لذا هم اسم رفقاي شهيدم را به او دادم تا به پدرش بدهد و هم با خواندن نوحه «سوي شامم ميبرند اين كوفيان با شور و شين. اي زمين كربلا جان تو جان حسين» سبك خودم را برايش روشن ساختم. مدتي بعد سيفالله معلمي با شعري كه پدرش برايم گفته بود، آمد. به قدري اين نوحه زيبا سروده شده بود و آنقدر جالب و قشنگ، هم سبك خود من در آن دعايت شده بود و هم تمامي اسم شهدايي كه به او داده بودم در ابيات شعر گنجانده شده بود كه از آن به بعد من مدام او را براي اشعار و نوحههايم زحمت دادم تا آخر جنگ و حتي تا همين امروز. مبدا نوحهاي كه آن روز براي اولين بار برايم گفته بود اين بود:
«اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود..»
آن شب در هويزه، در اتاق كوچكي كه سي نفر در آن جمع بودند. و الان فقط 3 نفر از آنها زنده است. ابتدا دعاي توسل خواندم و بعد هم پتوها را گذاشتم روي هم و بر آن رفتم و همين نوحه «اي شهيدان به خون غلطان...» را خواندم.
دل بچهها خيلي گرفته بود، آنها تازه رفقايشان را از دست داده بودند. در اين نوحه هم كه نام اكثر آن شهدا برده شد، آنها بسيار منقلب و متاثر شدند به قدري كه پس از اتمام نوحهخواني، تا بيست دقيقه گريه امانشان نميداد. آن شب دير وقت خوابيدم.
از آن طرف وقتي علمالهدي بازگشته بود، ناگهان دم در براي او ماجراي مراسم آن شب را گفته بود. صبح كه بيدار شدم علمالهدي كه زودتر از من بيدار شده بود به من پيشنهاد كرد كه اين نوحه را ببريم نزد امام و در حضور همان عشاير بخوانم. با اين كه اميد به چنين توفيقي نداشتم اما به عشق ديدار امام راه افتادم. در جماران آقاي انصاريان گفت بروم پشت ميكروفن. از آن لحظه به بعد ديگر در آن مجلس حسين (علم الهدي) را نديديم و بعدا فهميدم كه از ترس اينكه حضورش و تصويرش در تلويزيون (چون طبيعتا از آن مراسم فيلمبرداري ميشد) باعث ريا نشود، خود را پنهان كرده بود، او ترسيده بود كه اخلاصش خدشهدار شود! آن روز آن مراسم حدود 5 يا 6 مرتبه از تلويزيون پخش شد. شرايط آن موقع را تصور كنيد؛ خوزستانيها به اجبار شهرهايشان را تخليه كرده بودند و در نقاط ديگر كشور پراكنده بودند، فضاي آكنده از دلشكستگي بر مردم حاكم بود و يك حزن عميق همه جا را فرا گرفته بود. مردم شهيد ميآوردند.
ميخواهم بگويم كه شرايط خود بسيار تاثيرگذار بود. از طرف ديگر هم شعر اين نوحه را يك پيرمرد روستايي ساده و پاك سروده بود، واسطه ما براي اجراي آن سيد حسین علمالهدي بود و خود مراسم هم جايي انجام گرفت كه نفس امام در آن جاري بود. اينها همه به آن نوحه قداستي داد كه باعث شد تا امروز به لطف خدا، سر و كارمان با نوكري شهدا و ائمه باشد»
*پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
اي شهيدان به خون غلطان...!
طنين صدايش تار و پود خاطرات روزهاي جنگ را به هم تنيده است. كمتر كسي است كه با شنيدنش ناخودآگاه ياد شهداي عمليات نيفتد هر چند كه سنش كفاف سالهايي را ندهد كه اين كشور رنگ تجاوز را به خود ديد... حاج صادق آهنگر (معروف به آهنگران) هنگام فتح خرمشهر بيست و چهار سال سن داشت؛ اوايل جنگ ازدواج كرد و تا آخر جنگ در خوزستان (اهواز) ماند. در اكثر عملياتهاي جنوب شركت داشت اما هنگام شهادت جهانآرا، او مكه بود. خبر شهادت جهانآرا، فلاحيان و كلاهدوز را در مكه از طريق تماس تلفني با دوستان شنيد كه طبعا وي را بسيار متاثر ساخت.
آهنگران ترجيح داد گفتگو را خودش، با واگويههايي پراكنده از خاطرات آن روزها آغاز كند.
«ما خرمشهر و مردمش را در مقاطع مختلف زماني ديديم؛ پيش از انقلاب، سالهاي پس از انقلاب و نيز در حين جنگ، خرمشهر بخاطر اين كه يك بندر بود، از لحاظ اقتصادي مورد توجه ويژهاي بود. همچنين در زمان جنگ، دشمن بخاطر موقعيت اجتماعي اين شهر، نزديكياش به آبادان و وجود رودخانه اروند در آن، از سوي جنوب كشور و از چندين جهت مختلف، آن را مورد هدف قرار داد. در مقطعي، شهر خالي از سكنه شده بود و فقط بسيجيها و يك سري از دلاورهاي شهر مانده بودند تا از آن دفاع كنند. البته هم در آنجا و هم در برخي شهرهاي ديگر مثل دزفول و اهواز كه شرايط مشابهي داشتند، برخي خانوادهها دلشان نميآمد شهرشان را ترك كنند و ترجيح ميدادند با ماند نشان براي بسيجيها، حامي و دلگرمي باشند كه ناشي از روحيه انقلابيشان بود. خرمشهر مردم بسيار دلير، با انگيزه و خون گرمي دارد. از ابتداي جنگ، بارها و بارها ميان آن بچهها رفتم و مراسم داشتيم. با شروع جنگ، از آنجا كه مظلوميت شهر نمود پيدا كرد، معنويت شهر هم خيلي بيشتر شد. خون شهدا هم بر قداست شهر افزود و توسلات و مناجات بچهها در كوچه پس كوچههاي خرمشهر، باعث معنويت روزافزون آن شد.»
از تلخي تصرف خرمشهر توسط دشمن برايمان بگوييد. شما چه موقع و چطور در جريان اشغال آن قرار گرفتيد؟
وقتي دشمن خرمشهر را تصرف كرد. من آنجا بودم. شهيد درخشان از هم گردانيها و هم مسجدهايمان بود كه به خاطر شجاعتش او را حمزه صدا ميكرديم. داشتم از اهواز ميآمدم كه ديدمش، در حالي كه بسيار مغموم مينمود. علت ناراحتياش را كه جويا شدم گفت: «خرمشهر راگرفتند». خيلي جا خوردم. آنطور كه او تعريف ميكرد گويا ابتدا در شهر شايعه شده بوده كه قرار است هواپيماهاي ما براي از بين بردن دشمن، شهر را با خمپاره و تير هدف قرار دهند و از آنجايي كه ممكن است بسيجيها هم مورد اصابت گلوله قرار گيرند، بايد شهر را ترك كنند. گويا شايعه آنقدر قوي بوده كه همه تخليه كرده بودند و در نتيجه دشمن شهر را به تصرف خود درآورده بود. بچهها در زير پل موضع گرفته بودند و داشتند كمكم عقب ميكشيدند. در آن حين، سرگردي را ديدم كه سوار بر بولدوزر، سعي ميكرد بچهها را براي مقاومت تحريك كند. راننده بولدوزر هم يك تيپ روستايي لوطي منش داشت. عراق با شدت، وجب به وجب، اين سمت پل را ميزد. من سينهخيز شدم. نگاهم كه به راننده بولدوزر افتاد، ديدم انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است، با خونسردي و شجاعت، مشغول درست كردن خاكريز بود تا ما پشتش موضع بگيريم. ديدم من كه پاسدار رسمي بودم و جزو بسيجيها، دل و جرات او را ندارم! متاسفانه، دشمن با آن شايعه و هجوم، توانست خرمشهر را بگيرد. بعد كمكم حملات كوچك شروع شد تا رسيد به فتح خرمشهر.
از آن گير و دار افتادن خرمشهر بهدست دشمن، خاطره خاصي به ذهنتان ميرسد؟
يادم هست كسي، زخمي، زيرپل و در تيررس مستقيم دشمن افتاده بود و هيچ كس جرات نميكرد براي اينكه او را به اين طرف بكشد به سويش برود. ناگهان سه، چهار تا از خواهرها كه براي پرستاري آمده بودند، به سمتش رفتند و او را عقب كشيده و پانسمان كردند. اين صحنه براي من بسيار جالب بود.
در عملياتهايي كه ما در جنگ داشتيم، مثل همين بيتالمقدس، ميتوان شخصا دست خدا و ائمه را ديد. اين كه در يك طرف، نيروهاي محدود ما، فقط با ايمان و توكل ايستادگي كنند و در طرف ديگر، دشمني باشد تا دندان مسلح، آن هم با پشتيباني آنهمه كشورهاي قدرتمند دنيا! همانطور كه امام فرمود، خرمشهر را خدا آزاد كرد. دست، دست ما نبود، دست الهي بود
گ.
رمز عمليات بيتالمقدس چه بود؟
«يا علي بن ابيطالب» بود: «... چون دمي كه رمز يا علي به گوشمان ميرسد»
از نوحههايي كه در زمان فتح خرمشهر ميخوانديد، كدامها را ياد داريد؟
دو سه تا نوحه بود كه در آن مقطع فتح و پيروزي زياد ميخواندم و اشعار حماسي داشتند مثل: «كرببلا تربت خونبار حسين اين همه لشكر آمده عازم ديدار حسين» و يا «اين لشكر حق عازم كرببلاست امشب...» ديگر اينكه: «سوي ديار عاشقان به كربلا ميرويم...».
از آزادي و فتح خرمشهر بگوييد.
خرمشهر طوري آزاد شد كه خود فرماندهانمان هم باورشان نميشد. من جزو اولين نفراتي بودم كه پس از فتح، وارد شهر شدم، پشت يكي از بچهها، در حالي كه نميدانستيم هنوز پاكسازي نشده، با موتور رفتيم، آن هم بيشتر به عشق ديدن دوباره مسجد جامع خرمشهر. عراقيها را ديدم كه همه جا دنبال مفري ميگشتند براي پنهان شدن و فرار. حتي يادم ميآيد چند تايشان وقتي مرا ديدند، خودشون را به داخل آب پرتاب كردند و ما اسلحههاشان را به غنيمت گرفتيم و بعد داديم به سپاه. صداي تير و توپ و خمپاره لحظهاي آرام نميشد. صف اسراي عراقي كه مدام «الدخيل» ميگفتند و سمت ما ميآمدند واقعا ديدني بود. ايرانيها در پوست خود نميگنجيدند. هر كسي يا گروهي، سرود ميخواند، تكبير ميگفت و ... . اما خرمشهر ديگر شهر نبود، تبديل شده بود به يك ويرانه. دشمن تمامي عقدههايش را بر سر شهر گشوده بود و آن را با خاك يكسان كرده بود. خانهها و زمينهاي كشاورزي همه صاف شده بودند. فتح خرمشهر، يك فتح بيسابقه بود. سيهزار اسير و تعداد زيادي كشته آن هم به دست يك سري بسيجي ساده و كم سن و سال و با سلاح ايمان و توكل. اين فتح، برگ زريني در تاريخ انقلاب است. خرمشهر به خاطر همين بسيجيها و شهدايي چون جهان آراها، بهنام محمديها و حسين فهميدهها قداست پيدا كرد. در اطراف آن جايي هست چون شلمچه، يعني جايگاه عمليات كربلاي5 پس خاك پاكش هم مقدس است.
شنيدهايم خانوادهتان هم در طول جنگ همواره در، كنارتان بودند. چرا آنها را از آنجا دور نكرديد؟
آنها خودشان نميرفتند، منزل ما يك زيرزميني داشت كه هنگام خطر يا شبها با چند خانواده ديگري كه در همسايگيمان بودند و آنها هم شهر را ترك نكرده بودند، در آن زيرزمين پناه ميگرفتيم، چند خانوادهاي كه مانده بودند ميخواستند براي بسيجيهايي كه مشغول جنگيدن بودند، دلگرمي باشند و به آنها روحيه بدهند. البته ماندن، سختيهاي بسياري هم داشت. همسرم در آن موقع سر اولين فرزندمان باردار بود. يك بار در آن ابتدا، زاغههايي را در اهواز منفجر كردند كه سبب شد تا دو ساعت كل اهواز بلرزد، سيمهاي اتصال برق به هم ميخوردند. من صبح كه ميخواستم مغازه پدرم را باز كنم ديدم كه قفل در از شدت انفجار و فشار آن، به هم پيچيده و چرخيده بود. تمامي پشتبامها را لايهاي باروت پوشانده بود. اين اتفاق نادري بود. ما فكر ميكرديم حتما بچه، ناقص به دنيا خواهد آمد، اما خدا را شكر اينطور نشد.
نقش مسجد جامع خرمشهر را هم در فتح خرمشهر و هم در كل جنگ، چگونه ميبينيد؟
ما انس عجيبي با مسجد جامع خرمشهر داشتيم. در زماني كه خرمشهر دست دشمن بود، دلمان عجيب براي آن تنگ شده بود. آنجا محل بسياري از طرحريزيها و جلسههايمان بود، كلي هم در آن شهيد داديم، يادم ميآيد وقتي پس از فتح خرمشهر جزو اولين نفرات وارد مسجد شدم، فقط 4-3 بسيجي در آن بودند. آنها داشتند ديوارهاي مسجد را ميبوسيدند و گريه ميكردند، همزمان منقلب شده بوديم و اشك شوق ميريختيم و در همانجا نماز شكر خوانديم.
از طرفي مسجد، به هر حال يك عبادتگاه است. با يك محل معمولي فرق ميكند. مثلا درست است در شلمچه هم كلي شهيد داديم اما مسلما اماكني مثل مسجدها و حرمها قداست ديگري دارند. مسجد جامع خرمشهر علاوه بر اين كه عبادتگاه بود، محل تداركات و توسلات ما هم بود. بسياري از مجروحان هم آنجا مداوا و پانسمان ميشدند. در طول جنگ مساجد ديگري هم داشتيم كه به تصرف دشمن درآمده بودند، مثل مساجد بستان و سوسنگرد اما هيچكدام جاي مسجد، جامع خرمشهر را نميگرفتند.
جناب آهنگري! چطور شد به حاج صادق آهنگران شهرت يافتيد؟
پس از آزدسازي بستان، در آنجا دعاي كميلي خواندم كه از تلويزيون هم پخش شد. همچنين در ضمن خبر تصرف و آزاد شدن بستان، در اخبار، از دعاي كميل ما هم گفته شد اما در آنجا، به اشتباه نام را صادق آهنگران خواندند. به همين دليل از فرداي آن روز به بعد به من آهنگران ميگفتند الان ديگر همه مرا به همين اسم ميشناسند.
در چه سني و چطور آغاز به مداحي كرديد؟
من بخاطر علاقه شخصيام، از شش سالگي ميخواندم. صدايم را هم از صداي خوب پدرم ارث داشتم. از وقتي 9 سالم بود، هيئت داشتيم و اين ادامه داشت تا اين كه انقلاب شد. در طي انقلاب و راهپيماييها، در شهر شعار ميگفتم. بعد هم كه جنگ شد و من به بستان رفتم.
كدام نوحهتان بود كه باعث شد اول بار، به عنوان يك مداح مطرح شويد؟
نوحه «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود» بود
اين نوحه مربوط به كدام عمليات ميشد؟
پيش از عمليات هويزه بود
هيچوقت بصورت تخصصي مثلا با گذاراندن كلاسهاي مربوط، به دنبال مداحي رفتيد؟
خير. مداحي را بصورت تجربي دنبال كردم. آن هم بيشتر به سبك جنوبي دزفول.
سير مداحيتان از آن موقع كه به عنوان يك مداح مطرح شديد چگونه بود؟
حدوداً پيش از عمليات هويزه، صدام اعلام كرده بود كه عربهاي جنوب، با من و پشت من هستند. به همين دليل و به خاطر اين كه انعكاس سياسياي داشته باشد برنامهاي هماهنگ نشده بود كه طي آن روستاييها و عشاير جنوب، به خدمت امام بروند.
پيش از اين برنامه، سيد حسين علمالهدي از من خواست تا براي بچههاي هويزه مراسمي برگزار كنيم و براي رفع خستگي بچهها، توسل و نوحهخواني داشته باشيم. وقتي شهيد علمالهدي براي ساماندهي عشاير و روستاييان عرب و بردنشان به نزد امام، رفته بود، من هم حسب امر به هويزه رفتم تا مراسمي داشته باشيم. نوحهاي كه آن شب خواندم داستاني دارد: در تركيب تبليغات سپاه و جهاد، با پسري آشنا شدم به نام سيفالله معلمي كه پسر حبيبالله معلمي شاعر بود، او يك بار به من پيشنهاد داد كه از آنجا كه من نوحه ميخواندم و او هم پدرش شاعر بود و نوحه هم ميگفت در صورت تمايل من از پدرش بخواهد تا برايم نوحه بسرايد. من چون به نحوه شعر گفتن پدر او آشنا نبودم، در تعارف و رودربايستي پذيرفتم، لذا هم اسم رفقاي شهيدم را به او دادم تا به پدرش بدهد و هم با خواندن نوحه «سوي شامم ميبرند اين كوفيان با شور و شين. اي زمين كربلا جان تو جان حسين» سبك خودم را برايش روشن ساختم. مدتي بعد سيفالله معلمي با شعري كه پدرش برايم گفته بود، آمد. به قدري اين نوحه زيبا سروده شده بود و آنقدر جالب و قشنگ، هم سبك خود من در آن دعايت شده بود و هم تمامي اسم شهدايي كه به او داده بودم در ابيات شعر گنجانده شده بود كه از آن به بعد من مدام او را براي اشعار و نوحههايم زحمت دادم تا آخر جنگ و حتي تا همين امروز. مبدا نوحهاي كه آن روز براي اولين بار برايم گفته بود اين بود:
«اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود..»
آن شب در هويزه، در اتاق كوچكي كه سي نفر در آن جمع بودند. و الان فقط 3 نفر از آنها زنده است. ابتدا دعاي توسل خواندم و بعد هم پتوها را گذاشتم روي هم و بر آن رفتم و همين نوحه «اي شهيدان به خون غلطان...» را خواندم.
دل بچهها خيلي گرفته بود، آنها تازه رفقايشان را از دست داده بودند. در اين نوحه هم كه نام اكثر آن شهدا برده شد، آنها بسيار منقلب و متاثر شدند به قدري كه پس از اتمام نوحهخواني، تا بيست دقيقه گريه امانشان نميداد. آن شب دير وقت خوابيدم.
از آن طرف وقتي علمالهدي بازگشته بود، ناگهان دم در براي او ماجراي مراسم آن شب را گفته بود. صبح كه بيدار شدم علمالهدي كه زودتر از من بيدار شده بود به من پيشنهاد كرد كه اين نوحه را ببريم نزد امام و در حضور همان عشاير بخوانم. با اين كه اميد به چنين توفيقي نداشتم اما به عشق ديدار امام راه افتادم. در جماران آقاي انصاريان گفت بروم پشت ميكروفن. از آن لحظه به بعد ديگر در آن مجلس حسين (علم الهدي) را نديديم و بعدا فهميدم كه از ترس اينكه حضورش و تصويرش در تلويزيون (چون طبيعتا از آن مراسم فيلمبرداري ميشد) باعث ريا نشود، خود را پنهان كرده بود، او ترسيده بود كه اخلاصش خدشهدار شود! آن روز آن مراسم حدود 5 يا 6 مرتبه از تلويزيون پخش شد. شرايط آن موقع را تصور كنيد؛ خوزستانيها به اجبار شهرهايشان را تخليه كرده بودند و در نقاط ديگر كشور پراكنده بودند، فضاي آكنده از دلشكستگي بر مردم حاكم بود و يك حزن عميق همه جا را فرا گرفته بود. مردم شهيد ميآوردند.
ميخواهم بگويم كه شرايط خود بسيار تاثيرگذار بود. از طرف ديگر هم شعر اين نوحه را يك پيرمرد روستايي ساده و پاك سروده بود، واسطه ما براي اجراي آن سيد حسین علمالهدي بود و خود مراسم هم جايي انجام گرفت كه نفس امام در آن جاري بود. اينها همه به آن نوحه قداستي داد كه باعث شد تا امروز به لطف خدا، سر و كارمان با نوكري شهدا و ائمه باشد»
*پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس