یادم میآید لبههای روزنامه خیس شده بود. عرق دست هایم رفته بود به جان کاغذ. سمیه و شاهرخ همسن و سال ما بودند. ۱۶ ساله. عاشق و معشوق. دوستشان داشتیم چون مثل افسانهها برای رسیدن به هم جنگیده بودند و حالا پای چوبه دار، سمیه میگفت بخشش نمیخواهد، یا با شاهرخ آزاد میشود یا کنار او اعدام.
به گزارش شهدای ایران، احسان محمدی با این مقدمه در «عصرایران» نوشت: نفسمان بند میآمد وقتی میخواندیم دخترک در دادگاه رو به پدرش گفته بابا بذار برگردم خونه! شاهرخ بعد از شنیدن حکم اعدام گفت خواستهای ندارم جز اینکه بگذارید قبل از اعدام، سمیه رو عقد کنم تا به عنوان شوهر اون اعدام بشم!
سمیه و شاهرخ را دوست نداشتیم چون محمدرضای ۸ ساله و سپیده ۱۱ ساله را در خانه ویلایی خیابان گاندی توی وان حمام خفه کرده بودند. چطور سمیه توانسته بود خواهر و برادرش را بکُشد؟
آن روزها تازه موسیقی هوی متال و رپ مُد شده بود. روزنامهها دوست داشتند بنویسند تقصیر موسیقی هوی متال است اما انگار نبود. گفتند و نوشتند که پرده اتاق سمیه قهوهای بود، دیوارهایش تیرهرنگ و اینکه سمیه در اتاقش خط تلفن جدا داشته و ما با حیرت میخواندیم، غافل از اینکه چند سال بعد هر کسی چند خط تلفن خواهد داشت و گوشیهایی که خلاصه همه دنیا هستند.
امیر تتلو فقط ۹ سالش بود و لیونل مسی تازه هشت سالگیاش را جشن گرفته بود. هنوز کسی موبایل نداشت. عشق و عاشقیها در همان تلفنزدن از باجهها با سکههای پنج تومانی خلاصه میشد، وقتی بابای طرف گوشی را برمیداشت میگفتند: ببخشید! آتشنشانی؟! اداره برق! … مثلا رد گمکُنی! نامهها و نقاشی قلب و دخترکی زانو زده مقابل صلیبی با تیری در جگرش. روزگار این شکلی که نبود.
ما روزنامهها را میخریدیم، ویژهنامهها را میبلعیدیم، عکسهای دادگاه را نگاه میکردیم، خیره میشدیم به صورت سمیه؛ زیبا بود. هنوز کودک برای اینکه آن چادر را سرش بکنند و بشود همدست قاتل. تلاش کرده بودند مادر سمیه را که مخالف ازدواجشان بود بکشند. زن مقاومت کرده بود. ماجرا فاش شد و در دادگاه، خانوادهها بخشیدند و به خاطر سن کمشان سمیه به ۱۲ سال و شاهرخ به ۱۰ سال حبس محکوم شد.
خیلیهایمان یکشبه عاشق مطالعه شدیم! دزدانه روزنامهها را میخریدیم و یواشکی میخواندیم و مثل سر بُریدهای، جایی قایم میکردیم! ترس افتاده بود به جان خانوادهها. انگار از نوجوانهایشان میترسیدند. نکند عاشق بشوند. نکند ما را بکشند! تا مدتها حرفزدن در مورد شاهرخ و سمیه مهمترین تفریح عموم خانوادههای ایرانی بود.
از زندان که آزاد شدند، با هم ازدواج نکردند. میگویند سمیه بعدها دو بار ازدواج کرد. شاهرخ هم از ایران رفت. مثل اکثر قصههای شرقی همه چیز داشت؛ جنون، عطش، سرکشی، تسلیم و البته اشک و آه و پایانی تلخ.
بعد از ۲۰ سال وقتی چشمم به عکس روی جلد این نشریه قدیمی افتاد، هزار خاطره زنده شد. سمیه و شاهرخ و پرونده جنجالیشان خاطره مشترک یک نسل است و ما چه نسل عجیبی هستیم که قتل و جنون، خاطره مشترکمان میشود!
۲۰ سال پیش، این ماجرا جامعه را متلاطم کرد اما حالا آنقدر پیشرفت! کردهایم که پرونده قتل سریالی و تجاوز دستهجمعی هم تکانمان نمیدهد. آیا این درجه از کشسانی وجدان عمومی خطرناک نیست؟
سمیه و شاهرخ را دوست نداشتیم چون محمدرضای ۸ ساله و سپیده ۱۱ ساله را در خانه ویلایی خیابان گاندی توی وان حمام خفه کرده بودند. چطور سمیه توانسته بود خواهر و برادرش را بکُشد؟
آن روزها تازه موسیقی هوی متال و رپ مُد شده بود. روزنامهها دوست داشتند بنویسند تقصیر موسیقی هوی متال است اما انگار نبود. گفتند و نوشتند که پرده اتاق سمیه قهوهای بود، دیوارهایش تیرهرنگ و اینکه سمیه در اتاقش خط تلفن جدا داشته و ما با حیرت میخواندیم، غافل از اینکه چند سال بعد هر کسی چند خط تلفن خواهد داشت و گوشیهایی که خلاصه همه دنیا هستند.
امیر تتلو فقط ۹ سالش بود و لیونل مسی تازه هشت سالگیاش را جشن گرفته بود. هنوز کسی موبایل نداشت. عشق و عاشقیها در همان تلفنزدن از باجهها با سکههای پنج تومانی خلاصه میشد، وقتی بابای طرف گوشی را برمیداشت میگفتند: ببخشید! آتشنشانی؟! اداره برق! … مثلا رد گمکُنی! نامهها و نقاشی قلب و دخترکی زانو زده مقابل صلیبی با تیری در جگرش. روزگار این شکلی که نبود.
ما روزنامهها را میخریدیم، ویژهنامهها را میبلعیدیم، عکسهای دادگاه را نگاه میکردیم، خیره میشدیم به صورت سمیه؛ زیبا بود. هنوز کودک برای اینکه آن چادر را سرش بکنند و بشود همدست قاتل. تلاش کرده بودند مادر سمیه را که مخالف ازدواجشان بود بکشند. زن مقاومت کرده بود. ماجرا فاش شد و در دادگاه، خانوادهها بخشیدند و به خاطر سن کمشان سمیه به ۱۲ سال و شاهرخ به ۱۰ سال حبس محکوم شد.
خیلیهایمان یکشبه عاشق مطالعه شدیم! دزدانه روزنامهها را میخریدیم و یواشکی میخواندیم و مثل سر بُریدهای، جایی قایم میکردیم! ترس افتاده بود به جان خانوادهها. انگار از نوجوانهایشان میترسیدند. نکند عاشق بشوند. نکند ما را بکشند! تا مدتها حرفزدن در مورد شاهرخ و سمیه مهمترین تفریح عموم خانوادههای ایرانی بود.
از زندان که آزاد شدند، با هم ازدواج نکردند. میگویند سمیه بعدها دو بار ازدواج کرد. شاهرخ هم از ایران رفت. مثل اکثر قصههای شرقی همه چیز داشت؛ جنون، عطش، سرکشی، تسلیم و البته اشک و آه و پایانی تلخ.
بعد از ۲۰ سال وقتی چشمم به عکس روی جلد این نشریه قدیمی افتاد، هزار خاطره زنده شد. سمیه و شاهرخ و پرونده جنجالیشان خاطره مشترک یک نسل است و ما چه نسل عجیبی هستیم که قتل و جنون، خاطره مشترکمان میشود!
۲۰ سال پیش، این ماجرا جامعه را متلاطم کرد اما حالا آنقدر پیشرفت! کردهایم که پرونده قتل سریالی و تجاوز دستهجمعی هم تکانمان نمیدهد. آیا این درجه از کشسانی وجدان عمومی خطرناک نیست؟