استقرار گروهان دوم گردان حبیب ابن مظاهر (لشکر 31 عاشورا) به فرماندهی
شهید علی پاشایی از نقطه هلالی خط شلمچه شروع و به سمت جنوب خط پدافندی
امتداد یافته و با گروهان سوم الحاق کرده بود.
در قسمت هلالی خط پدافندی، دسته یک به فرماندهی علیرضا سارخانی مستقر بود. در قسمت ال شکلی خط، دسته دو به فرماندهی مهدی قنبری و در قسمت بعدی آن که تا گروهان سوم امتداد یافته بود، دسته سوم به فرماندهی سید محمد فقیه مستقر بود. سنگر فرماندهی گروهان نیز در قسمت دشوار خط پدافندی یعنی ابتدای هلالی بود.
حمید غمسوار پیک حاج علی پاشایی بود و تا روزی که گردان حبیب به خط شلمچه بیاید علی پاشایی معاون نداشت ولی بعدها اسماعیل وکیل زاده و فرج قلی زاده به جمعشان پیوستند. چنانچه قبلا نیز گفتم این قسمت از هلالی شلمچه خیلی به خط دشمن نزدیک بود، بطوری که عراقی ها به راحتی با نارنجک تفنگی زیر آتشمان می گرفتند. اکثر بچه های نازنین مان را در اینجا از دست دادیم؛ از جمله خود شهید علی پاشایی و بعدها شهید حاج رضا داروییان...
تبادل آتش بین دو خط بعضی شب ها آنچنان بالا می گرفت که گویی شب عملیات است و در این لحظه ها حاج علی پاشایی کنار بچه ها بود و توصیه های لازم را ارائه می کرد.
علیرضا سارخانی نیروهایش را در سه سنگر اجتماعی موجود در داخل هلالی سازمان داده بود و با ایجاد کانالی این قسمت را به بولدوزر منهدم شده بین دو خط ایران و عراق وصل کرده بود. نیروهایی از دسته اش که شب تا صبح پشت این بولدوزر حضور داشتند تا از حضور عراقیها در انجا جلوگیری کنند. (ماجرای این بولدزیر را در قسمت اول شرح داده ام.)
طول خط شلمچه سختی های فراوانی داشت ولی سختی های قسمت هلالی و اطراف آن قابل مقایسه با جاهای دیگر خط نبود. شدت آتش، تلفات زیاد و روزمره، فشار به اندک نیروهای موجود در خط را بیشتر می کرد. بعد از اینکه علیرضا سارخانی زخمی و به بیمارستان اعزام شد این قسمت را حاج علی پاشایی به بنده واگذار کرد. ایوب پاشایی برادر کوچک حاج علی هم کنار من بود.
شب دوم حضورم در هلالی بود که از قسمت پاشنه پا زخمی شدم ولی به بیمارستان اعزام نشدم و در همانجا ماندم و علیرضا عابدی با امکانات موجود خط، پایم را بست. فردای همان روز علیرضا سارخانی هم با همان حال مجروحش به خط برگشت تا کمبود نیرو و روحیه بر و بچه ها متعادل شود. نزدیک ظهر 27 خرداد بود که مهدی قنبری از سنگرهای عراقی واقع در خطوط پشت سرمان که در کربلای پنج بدستمان افتاده بود مقداری مهمات عراقی پیدا کرده و بار تویوتا وانت کرده و در جلوی سنگر علی پاشایی تخلیه می کرد؛ ناگهان عراقی ها آتششان شدت گرفت و با نارنجک تفنگی و خمپاره شصت ما را زیر آتش گرفتند. خمپاره ای وسط ما منفجر شد. من و مهدی قنبری مجروح شدیم. به سنگر اجتماعی برگشتم که بچه ها متوجه مجروحیتم نشوند ولی شدت خون ریزی و خون آلود بودن لباسهایم همه چیز را بیان می کرد. ایوب پاشایی داخل سنگر اجتماعی بود تا بجنبد و از حالم خبر دار شود. حمید غمسوار سراسیمه سر رسید و با دلهره گفت دوربین عکاسی ات را بده، حاج علی پاشایی داره شهید میشه.
سی متری فاصله نداشتم؛ وقتی برگشتم پیکر مطهر و خون آلود علی را در آغوش اسماعیل وکیلزاده دیدم؛ ترکشی گلوی مبارکش را بریده بود و خون از راه دهان و گوش و سوراخ بینی اش بیرون می زد. ایوب پاشایی هم با من بود و غریبانه پرپر شدن برادرش را نظاره می کرد اسماعیل وکیلزاده هم دست اش را روی چهره علی می گرفت که ایوب بیش از این صورت خون آلود برادر را نبیند.
ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود
خون دلها خورده ایم
ما برای نوشیدن شورابه های کویر
چه خطرها کرده ایم
*تاشهدا