شهدای ایران shohadayeiran.com

براي رسيدن به درجه شهادت نخست بايد با عزمي راسخ در مسيرش قدم گذاشت و با اعمال و رفتارمان پله پله خودمان را مهيا و آماده كنيم.
شهدای ایران:براي رسيدن به درجه شهادت نخست بايد با عزمي راسخ در مسيرش قدم گذاشت و با اعمال و رفتارمان پله پله خودمان را مهيا و آماده كنيم. با مرور صحبت‌هاي خانواده شهدا بيش از قبل به اين موضوع پي مي‌بريم كه شهادت امري لحظه‌اي و اتفاقي نيست. شهيدان در طول راهشان رياضت‌هاي بسيار مي‌كشند، از عزيزان‌شان دل مي‌كنند و به مرور وجودشان را صيقل مي‌دهند. شهيد قدرت عبديان هم درست يكي از همين افراد بود. شهيدي كه از هر روز زندگي‌اش براي خودسازي‌‌اش استفاده مي‌كرد. آرزو داشت اولين شهيد استان لرستان باشد و خدا توفيق اولين شهيد شهرستان كوهدشت را نصيبش كرد. دقايقي با كبري قبادپور همسر شهيد درباره شيوه و سبك زندگي و اعتقادي شهيد گفت‌وگو كرديم كه در ادامه مي‌خوانيد.
روزهاي اول آشنايي‌‌تان با شهيد چگونه رقم خورد كه منجر به ازدواجتان شد؟
من و شهيد نسبت فاميلي با هم داريم ولي تا شب خواستگاري من ايشان را نديده بودم. من دو برادرم در دفاع مقدس شهيد شده‌اند و آقا قدرت مرا سر مزار برادرهايم مي‌بيند و با خانواده‌ا‌ش براي خواستگاري صحبت مي‌كند. بعد از مراسم خواستگاري ازدواجمان در سال 1385 خيلي ساده برگزار شد. شهيد در همان مراسم خواستگاري به من گفت لطف الهي را شاكرم كه شما با مقوله شهادت آشنا هستيد و مشكلي نداريد. در اولين ديدار و صحبت‌هايمان جلوي عكس برادرهايم در اتاق اين صحبت‌ها را مي‌كرد به شهادت برادرهايم اشاره داشت و خدا را از بابت اينكه من در چنين خانواده‌اي بزرگ شده‌ام، شكر مي‌كرد.
برادرهايتان چه سالي شهيد شدند؟
شهيد سعادت و احمد قبادپور نام دو برادر شهيدم است. شهيد سعادت سال 62 و شهيد احمد سال 64 شهيد مي‌شوند. خودم از همان بچگي با مقوله شهادت آشنايي داشتم و در يك خانواده‌ مذهبي و معتقد بزرگ شدم.
شهيد همان اولين روز آشنايي و روز خواستگاري به نوعي شما را براي شهادت خودش هم آماده كرد؟
وقتي ايشان را همان بار اول ديدم و اين حرف‌ها را گفت من احساس كردم ايشان زميني نيست و آدمي نيست كه خيلي بخواهد در اين دنيا بماند. من تا ديدمشان هزار دل عاشقشان شدم. عاشق سادگي، خودماني بودن و خدايي بودنش شدم. وقتي كنارش بودم خدا را بيشتر احساس مي‌كردم.
يعني يك روز احتمال مي‌داديد همسرتان قدم در راه برادرهايتان بگذارد؟
آن زمان بحث سوريه مطرح نبود. ولي يك ماه بعد از عقدمان در تيرماه سال 85 براي جنگ 33 روزه به عنوان مستشار نظامي به لبنان رفت. من آن زمان نمي‌دانستم به كجا و براي چه موضوعي مي‌رود و خيلي از جزئيات را به من نگفته بود. حتي وقتي كه شهيد شد من درجه‌اش را هم نمي‌دانستم. گاهي به شوخي درباره كارش سؤال مي‌پرسيدم و مي‌گفت فكر كن من يك سربازم چه فرقي مي‌كند درجه‌ام چه باشد. زماني كه زنگ زد و خداحافظي كرد گفت شايد تا چند وقت نتوانم تلفني صحبت كنم. يك ماه بيشتر نبود كه عقد كرده بوديم كه ايشان رفت و 40 روز بعد برگشت. در اين مدت هيچ تماسي نداشت و خيلي نگران شده بودم و دعا مي‌كردم يك وقت اتفاق خاصي نيفتد. وقتي برگشت به من گفت تو واقعاً همسر جهادگري هستي و بعد از آشنايي با شما خدا اين توفيق را نصيبم كرد تا در اين جهاد شركت كنم. باز دقيق نمي‌گفت كه به كجا رفته و من بعداً از يكي از بستگان كه همكار همسرم بود جريان سفر را شنيدم. زماني هم كه فهميد متوجه شده‌ام ناراحت شده بود كه چرا لو داده‌اند. هنگامي كه از نگراني‌ام برايش گفتم جواب داد اين توفيق پس از آشنايي با شما به وجود آمده وگرنه چرا قبل از اين چنين مسائلي برايم پيش نمي‌آمد.
بعد از اينكه فهميديد همسرتان به كجا رفته از اينكه در دلِ يك منطقه پرخطر حضور پيدا كرده، ناراحت شديد؟
نگراني‌هايم را به ايشان گفتم ولي شهيد راهش را انتخاب كرده بود. مي‌گفت اگر انسان ايمانش قوي باشد هيچوقت از اين حرف‌ها نمي‌زند و دليلي براي ترس ندارد. توضيح مي‌داد تا زماني كه پيمانه آدم پر نشود اتفاق خاصي براي شخص نمي‌افتد. انسان زماني كه به دنيا مي‌آيد در سرنوشتش مي‌نويسند چه عاقبتي دارد و بايد دعا كنيم تا سرنوشت ما هم به شهادت ختم شود.
در مدت زماني كه با شهيد زندگي كرديد ايشان را چطور آدمي شناختيد؟
ما 9 سال و 349 روز با هم زندگي كرديم. نمي‌دانم چطور از خصوصيات، اخلاق و رفتارش بگويم. خيلي خوب بود. در كنارش به نهايت آرامش مي‌رسيدم. اگر تمام دنيا به هم مي‌ريخت وقتي ايشان بود من خيالم راحت مي‌شد. وجودش نه فقط براي من بلكه براي تمام خانواده و اقوام آرامش‌بخش بود. انساني خدايي بود و نماز شبش ترك نمي‌شد. در نمازش «اللهم ارزقنا شهاده في سبيلك» را مي‌شنيدم كه گريان با صداي بلند مي‌خواند. گريه‌هايش را من هيچ‌وقت نديدم ولي سر نماز مي‌ديدم كه با چه حالتي آرزوي شهادت مي‌كند.
سال گذشته كه به شهرستانمان رفتيم شهيد مي‌گفت به فضل الهي سال 95 سال من است. مي‌گفتم چرا اينطوري مي‌گويي؟ جواب مي‌داد من اينها را مي‌گويم تا اولين شهيد مدافع حرم لرستان ‌شوم. بعد كه مي‌ديد ناراحت مي‌شوم بحث را عوض مي‌كرد.
بعد از مسافرت يك روز از سركار به خانه زنگ زد و گفت منزل شهيد عبديان؟ من هم كه ناراحت شده بودم گفتم يك بار ديگر اينطوري بگويي تلفن را قطع مي‌كنم. بعد گفت مي‌خواستم به شما بگويم من اولين شهيد مدافع حرم لرستان نشدم. خبر شهادت ماشاءالله شمسه در بروجرد را شنيده بود. گفت خواستم بگويم او اولين شهيد مدافع حرم لرستان شد و به فضل الهي من اولين شهيد مدافع حرم كوهدشت مي‌شوم. واقعاً اينطور هم شد.
من فكر مي‌كردم كه چون به پسرمان خيلي وابسته است به سوريه نمي‌رود. ولي واقعاً دل كنده بود و هواي رفتن به سرش زده بود. حتي اين اواخر از سوريه تماس مي‌گرفت با حالتي گريان مي‌گفت سرم فداي سر ارباب. كه پس از شهادت خواستم ببينم چطور شهيد شده ديدم از همان جايي كه خودش آرزو مي‌كرد و مثل جمله‌اش كه مي‌گفت سرم فداي سرم ارباب، از ناحيه سر به شهادت رسيده است. تركش گلوله انتحاري به سرش اصابت مي‌كند و به شهادت مي‌رسد.
شما قلباً راضي به حضور همسرتان در جبهه مقاومت بوديد؟
شهيد در طول سال مأموريت‌هاي داخلي زيادي به مناطق مختلف مي‌رفت. قبل از آخرين اعزام هم چندين بار ديگر قبلاً به سوريه اعزام شده بود. معمولاً سالي يكي دو بار به سوريه مي‌رفت. قلباً راضي بودم ولي اين رضايت را نمي‌تواستم بر زبان بياورم. وقتي به آقا قدرت مي‌گفتم نرو مي‌گفت اگر بروي و غربت شيعه و حضرت زينب (س) را ببيني هيچ‌وقت جلويم را نمي‌گيري. من نه خانه، نه زن و نه بچه‌ام را مي‌خواهم بلكه فقط مي‌خواهم آنجا باشم. مي‌گفت اگر بيايي و وضعيت‌آنجا را ببيني هيچ‌وقت جلويم را نمي‌گيري و خودت مرا روانه مي‌كني.
من خودم پدر نداشتم و چهار ماه بيشتر نداشتم كه پدرم فوت كرد. مي‌گفتم من دوست ندارم محمدمهدي هم مثل خودم درد يتيمي را بكشد. مي‌گفت تو آن دنيا جواب حضرت زينب(س) را مي‌تواني بدهي و من ديگر حرفي نداشتم. وقتي اين حرف را گفت واقعاً دلم لرزيد و گفتم خدا نكند من روسياه حضرت زينب(س) باشم. مي‌گفت رويت مي‌شود بگويي همسرم موقعيتش را داشت و من نگذاشتم برود. گفتم خدا نكند من بخواهم جلوي شما را بگيرم و مانع رفتنتان شوم. مي‌گفت شيعيان را مظلومانه مي‌كشند و خدا شاهد است اگر الان بي‌تفاوت باشيم و نرويم ديگر جامانده‌ايم و تو هم در اين راه صبور باش تا جا نماني.

گريه‌اش را فقط هنگام خواندن دعاي شهادت ديدم


فكر مي‌كنيد الان خدا اين صبر را به شما داده است؟
خودم هم از خدا مي‌خواهم اين صبر را به من بدهد تا بتوانم اين مسير را به خوبي طي كنم. حتماً خودش قبل از شهادت از خدا خواسته كه خدا اين صبر را به من بدهد. قبل از شهادت من فكر مي‌كردم يك لحظه پس از شهادت همسرم نمي‌توانم زندگي كنم ولي حتماً خودش از حضرت زينب(س) اين صبر را برايم خواسته است. نبودنش برايم سخت است ولي دعا مي‌كنم من هم مثل او اين مسير را به خوبي ادامه دهم. آقا قدرت مثل آب زلال و خيلي مخلص بود. به گل بدون ‌خار مي‌ماند. اگر انساني مثل او شهيد نمي‌شد من شك مي‌كردم. حيف بود چنين انساني با شهادت از دنيا نرود. حالا شايد دوست نداشتم به اين زودي شهيد شود ولي دوست نداشتم طور ديگري از دنيا برود. عاقبت همه‌مان مرگ است و دوست داشتم همسرم با شهادت از اين دنيا برود.
براي پسرتان نبود پدر سخت نيست؟
به حضرت زينب(س) مي‌گويم – البته ما كجا و آنها كجا – من هم دلم شكسته و دست من و محمدمهدي را بگير و رهايمان نكن تا خدايي نكرده يك لحظه لرزشي داشته باشيم و كمكمان كن در راهت پرقدرت و باايمان ادامه دهيم. حس مي‌كنم حضرت زينب(س) صبر را در وجودم گذاشته كه تا الان توانسته‌ام ادامه بدهم. پدرش گاهي با زبان شعر و داستان به پسرمان مي‌گفت ممكن است روزي شهيد شود. الان هم گاهي بهانه مي‌گيرد و گريه مي‌كند كه مي‌گويم تو هم مثل بچه‌هاي ديگر پدرت شهيد شده و الان در آسمان است. وقتي با او صحبت مي‌كنم و درباره شهادت پدرش صحبت مي‌كنم خوشحال مي‌شود. وقتي مي‌گويد بابا كي برمي‌گردد؟ مي‌گويم بابا سرباز امام زمان(عج) است و با امام زمان برمي‌گردد. دعا مي‌خواند و صلوات نذر مي‌كند تا پدرش زودتر برگردد. كنار آمدن براي يك پسر كوچك با چنين قضيه مهمي خيلي سخت است. گاهي اگر موضوعي پيش مي‌آيد مي‌گويد يادت هست بابا اين كار را مي‌كرد و وقتي برايش توضيح مي‌دهم و با او صحبت مي‌كنم دوباره خوشحال مي‌شود و قبول مي‌كند. پسرم هم اخلاقش به پدرش رفته و آدم صبور و توداري است.
شهيد توصيه خاصي به شما يا پسرتان داشتند؟
مي‌گفتند اگر به معراج رفتيد خيلي گريه نكنيد تا نامحرم صدايتان را بشنود. مي‌گفت صبور باشيد و خدا را بابت راهي كه در آن قدم گذاشته‌ام شكر كنيد. خدا من را انتخاب كرده كه مدافع حرم اهل‌بيت(ع) شوم و خدا را بايد بابت اين موضوع شكر كرد. روز آخري كه داشت مي‌رفت و اين حرف‌ها را مي‌زد من احساس مي‌كردم كه برگشتي در كار نيست. واقعاً احساس مي‌كردم كه دل كنده است. مي‌گفت صبور باش و اگر صبور باشي خدا اجرت را نصيبت مي‌كند.
شهيد به آرزويشان رسيدند و اولين شهيد كوهدشت شدند. حال و هواي شهر با وجود شهادت همسرتان چگونه است؟
از وقتي همسرم شهيد شده من خيلي بيرون نرفته‌ام و فقط سرمزار رفته‌ام. با اين حال مي‌بينم كه به من مي‌گويند ما شهيد را نشناختيم و خوش به سعادت شهيد. خاك سر مزارش را به عنوان تبرك برمي‌دارند. به من مي‌گويند برايمان دعا كنيد.
در پايان اگر خاطره‌اي ‌از شهيد داريد برايمان بگوييد؟
يك روز براي كاري به بنياد شهيد رفته بوديم و آنجا وسايل شهدا را در يك ويترين مي‌گذارند. محمد مهدي به پدرش گفت اينها چه هستند كه پدرش گفت اينها براي كساني است كه شهيد مي‌شوند. بعد به بابايش گفت بيا با هم شهيد شويم تا وسايلمان را اينجا بگذارند. دو نفري با هم مي‌خنديدند و مي‌گفتند آره وسايل پدر و پسر را اينجا بگذارند!

*جوان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار