پتویی که آتش را با آن خاموش کرده، پادری جلوی در و کفشهای نوهاش که حالا مثل شمع ذوب شدهاند، یک گوشه روی هم افتادند. مادر شهید میگوید: «وقتی دم در رفتم تا آتش را خاموش کنم صدای فریاد همسایه را شنیدم که کمک میخواست. من هم شروع به فریاد زدن کردم. هیچکس به کمکم نیامد؛ هیچکس».
به گزارش شهدای ایران ، رمضان مهمان مادر شهیدی شدیم که اصرار داشت، ماجرایش را منتشر نکنیم. یک روز بعد از آنکه با او و همسایه اش صحبت کردیم، تماس گرفت و گفت «مادرجان؛ می ترسم اتفاق بدتری بیفتد.» ترسیدنش از جنس ترسهای دیگران نبود. میترسید که حضرت فاطمه و حضرت زینب(س) از دست او ناراحت شوند. میگفت «خیمههای زینب(س) را در کربلا آتش زدند. درب خانه خانم فاطمه(س) را به آتش کشیدند. من که بزرگتر از آنها نیستم.» قول دادیم که بعد از چند هفته بدون نام و نشانی گفتگویمان را منتشر کنیم؛ تا مسئله ای پیش نیاید. حالا وقت آن رسیده است.
گوشی را که جواب دادم، صدای مادری را شنیدم که بریده بریده حرف میزد. بعد از چند دقیقه کمی آرامتر شد. او را میشناختم. چندسال قبل با او گفتگو کرده بودم. مادری خوشصحبت اما کمحرف که دو پسرش شهید شدهاند و یک پسر دیگرش هم جانباز 70 درصد است. همان وقتها که پای صحبتهایش نشستم از بیمهری مسئولان گفت و کملطفی برخی از دوستان و آشنایان. میگفت کسی را ندارم که به فریادم برسد. به یاد شما افتادم و فکر کردم شاید شما بتوانید حق من را بگیرید. شماره نوهاش را گرفتم. با او هم درباره حادثه، صحبت کردیم. اتفاق آنقدر تلخ بود که فردای همان روز قرار گذاشتیم تا به منزلشان برویم. (نام این مادر شهید با اصرار خودشان جهت جلوگیری از سوءاستفادههای احتمالی، در این خبر درج نشد. آدرس و شماره تماس ایشان در تحریریه خبرگزاری دفاع مقدس موجود است.)
مادر دو شهید جلوی در میآید. چادرش را سفت بسته است. کنار درب ورودی خانه، گلدانی گذاشته که احتمالا قبلا سرسبز بوده، اما حالا جز خاکستر چیزی در آن نیست. سیاهی زبانههای آتش تا حدود یک متر بالاتر از گلدان قد کشیده و پادری جِزغاله، گوشهای افتاده است. مادر یک چیزی شبیه لحاف، جلوی ورودی پهن کرده و درباره آن توضیح میدهد که «این را گذاشتم تا اگر کف پاهایمان سیاه شد، اینجا تمیزش کنیم و بعد وارد خانه شویم.» چندتا «ببخشید» و «بفرما» هم قاطی حرفهایش میکند تا ما از چیزی ناراحت نباشیم. پاهایش حسابی درد میکند. آرام آرام طول آپارتمانش را طی میکند تا روی صندلی بنشیند. تلویزیون را که به قول مادر «تنها همدم این روزهای اوست» خاموش میکنیم تا صدا به صدا برسد.
هیچکس به کمکم نیامد
دوربین را روشن میکنیم تا همهچیز، به قول پلیسهای جنایی «ثبت و ضبط» شود. مادر، صورتجلسه پلیس از واقعه را به ما نشان میدهد. «در خانه نشسته بودم که دیدم دود همه جا را گرفته است. پایم درد میکرد. بلند شدم و در را باز کردم. تنها بودم. دیدم درب خانهام آتش گرفته است.» دستهایش را بالا میآورد که ما بهتر ببینیم. دستش تاولهای درشتی زده. وقتی آتش را با پتو خاموش میکرده، دستهایش سوختهاند. پتویی که آتش را با آن خاموش کرده، پادری جلوی در و کفشهای نوهاش که حالا مثل شمع ذوب شدهاند، یک گوشه روی هم افتادند. «وقتی دم در رفتم تا آتش را خاموش کنم صدای فریاد همسایه را شنیدم که کمک میخواست. من هم شروع به فریاد زدن کردم. هیچکس به کمکم نیامد. هیچکس»
حاج خانم طبقه پنجم یک آپارتمان تکواحدی می نشیند. هیچ سیم برق یا پریزی که باعث آتش سوزی شده باشد، ندیدیم. سراغ همسایه طبقه اول رفتیم که همزمان با مادر شهید، کمک خواسته است. بعد از آنکه خودمان را معرفی میکنیم، خانمی که ساکن طبقه اول است نطقش باز میشود. «حاج خانم را ما سالهاست که می شناسیم. هیچ آزاری برای کسی نداشته است. نوهاش هم پسر سربهزیر و آرامی است. آن روز من و دخترم در خانه نشسته بودیم. صدای ماشینی آمد که به سرعت از پارکینگ خارج شد. من به دخترم گفتم که نگاه کند ببیند چه کسی است؛ اما ماشین رفته بود. چند لحظه بعد، صدای حاج خانم را از طبقه پنجم شنیدم که فریاد میزد و کمک میخواست.» خانم همسایه به سمت پارکینگ و جارویی نیمسوخته اشاره کرد و گفت «موتور نوهی حاج خانم هم آتش گرفته بود. من که بیرون آمدم، متوجه شدم که دود همه جا را گرفته. با جارو خواستم که آتش موتور را خاموش کنم تا به جاهای دیگر ساختمان سرایت نکند. اگر خانه حاج خانم طبقه اول بود، میشد گفت که آتش به خانهاش رسیده اما کسی که این کار را کرده، هر دو جا را با یک هدف، آتش زده است.»
ماجرای همسایه طبقه سوم و تهدید مادر شهید
وقتی پرسیدم که فکر میکنید کار چه کسی باشد؟ جواب داد: «همسایه طبقه سوم، خانمی است که گاهی با حاج خانم مرافعه داشته، اما باز هم مطمئن نیستم.» شوهرش از راه رسید. بعد از احوالپرسی کوتاهی، چند پلاستیک میوه را که در دست داشت در خانه گذاشت و همراه ما به پارکینگ آمد. محل سوختن موتور معلوم بود. پارکینگ را مرتب کرده بودند؛ اما هنوز رد بنزین موتور را که روی زمین جاری شده بود، میتوانستی تشخیص بدهی. از همسایه خداحافظی میکنیم. مادر شهید منتظرمان است. با این که تنهاست و هیچکس نیست کمکش کند، برای ما افطاری حاضر کرده است. خیلی بیشتر از تعدادمان. میگوید «من نمیتوانستم پایین بروم. پایم درد میکند. حتی گاهی که برای خرید میروم از درب خانه ماشین میگیرم تا سرکوچه. آن روز هم به زور خودم را به زیرزمین رساندم و موتور را کشیدم که از آتش بیرون بیاورم.»
از ماجرای همسایه طبقه سوم حرف میزند. این که به پلیس هم گفته که من به این همسایه مشکوکم. ساکن طبقه سوم، خانمی است تنها؛ که گاهی مردانی به خانهاش رفت و آمد میکنند. حاج خانم تاکید میکند که «نمیدانم این مردها چه کسی هستند. شاید برادر یا فامیلهایش باشند.» یک روز که صدای موسیقی بلندی از خانه آنها به گوش میرسد، حاج خانم تلفنی به او اعتراض میکند. «من خیلی مودبانه به او گفتم که صدای موسیقی شما مرا اذیت میکند. اما او پرخاش کرد. من فقط خواستم امر به معروف و نهی از منکر کنم.» دفعه بعد که دوباره تماس میگیرد برای امر به معروف کردن آن زن، مردی غریبه گوشی را برمیدارد و تهدید و توهین میکند. حاج خانم میگوید «من نمیدانم آن مرد چه نسبتی با آن خانم داشت؛ ولی خیلی بد با من حرف زد.» بعد هم دوباره تاکید کرد که من واقعا نمیدانم آن مرد که بود!
میترسم که آنها مرا بکشند
میپرسم مادر جان هیچوقت نخواستی در این وضعیت پسرانت حضور داشتند و حقّت را میگرفتند؟ مادر نگاهی به عکس دو شهیدش میاندازد. محکم میشود. محکمتر از قبل. میگوید «من خودم پسرانم را به جبهه فرستادم. با خدا معامله کردم. ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمیگیریم.» به یاد پسرانش افتاد. بغض گلویش را گرفت. انگار میخواست ما را مطمئن کند که خبری از پشیمانی نیست. اما گله داشت. با فلان نهاد مرتبط با شهدا تماس گرفته بود و آنها گفته بودند مگر ما نیروی انتظامی هستیم؟! مادر از این جواب دلگیر بود. دلگیریاش حتی بیشتر بود از کار دختر جوانی که وقتی فهمیده یک مادر شهید را سوار ماشینش کرده، ترمز زده و وسط بزرگراه او را پیدا کرده بود. مادر از مسئولانی که خیلی وقت است فراموش کردهاند مادر دو شهید و یک جانباز 70 درصد در این خانه است، گلهمند بود. مادر آرام بود؛ اما گاهی با گوشه چادرش چشمهایش را پاک میکرد. انگار امر به معروف و نهی از منکر هزینه بالایی دارد. در این حد که میگوید کاش میشد خانهام را عوض کنم. «میترسم در این خانه بمانم. میترسم که آنها مرا بکشند.»
*دفاعپرس
گوشی را که جواب دادم، صدای مادری را شنیدم که بریده بریده حرف میزد. بعد از چند دقیقه کمی آرامتر شد. او را میشناختم. چندسال قبل با او گفتگو کرده بودم. مادری خوشصحبت اما کمحرف که دو پسرش شهید شدهاند و یک پسر دیگرش هم جانباز 70 درصد است. همان وقتها که پای صحبتهایش نشستم از بیمهری مسئولان گفت و کملطفی برخی از دوستان و آشنایان. میگفت کسی را ندارم که به فریادم برسد. به یاد شما افتادم و فکر کردم شاید شما بتوانید حق من را بگیرید. شماره نوهاش را گرفتم. با او هم درباره حادثه، صحبت کردیم. اتفاق آنقدر تلخ بود که فردای همان روز قرار گذاشتیم تا به منزلشان برویم. (نام این مادر شهید با اصرار خودشان جهت جلوگیری از سوءاستفادههای احتمالی، در این خبر درج نشد. آدرس و شماره تماس ایشان در تحریریه خبرگزاری دفاع مقدس موجود است.)
مادر دو شهید جلوی در میآید. چادرش را سفت بسته است. کنار درب ورودی خانه، گلدانی گذاشته که احتمالا قبلا سرسبز بوده، اما حالا جز خاکستر چیزی در آن نیست. سیاهی زبانههای آتش تا حدود یک متر بالاتر از گلدان قد کشیده و پادری جِزغاله، گوشهای افتاده است. مادر یک چیزی شبیه لحاف، جلوی ورودی پهن کرده و درباره آن توضیح میدهد که «این را گذاشتم تا اگر کف پاهایمان سیاه شد، اینجا تمیزش کنیم و بعد وارد خانه شویم.» چندتا «ببخشید» و «بفرما» هم قاطی حرفهایش میکند تا ما از چیزی ناراحت نباشیم. پاهایش حسابی درد میکند. آرام آرام طول آپارتمانش را طی میکند تا روی صندلی بنشیند. تلویزیون را که به قول مادر «تنها همدم این روزهای اوست» خاموش میکنیم تا صدا به صدا برسد.
هیچکس به کمکم نیامد
دوربین را روشن میکنیم تا همهچیز، به قول پلیسهای جنایی «ثبت و ضبط» شود. مادر، صورتجلسه پلیس از واقعه را به ما نشان میدهد. «در خانه نشسته بودم که دیدم دود همه جا را گرفته است. پایم درد میکرد. بلند شدم و در را باز کردم. تنها بودم. دیدم درب خانهام آتش گرفته است.» دستهایش را بالا میآورد که ما بهتر ببینیم. دستش تاولهای درشتی زده. وقتی آتش را با پتو خاموش میکرده، دستهایش سوختهاند. پتویی که آتش را با آن خاموش کرده، پادری جلوی در و کفشهای نوهاش که حالا مثل شمع ذوب شدهاند، یک گوشه روی هم افتادند. «وقتی دم در رفتم تا آتش را خاموش کنم صدای فریاد همسایه را شنیدم که کمک میخواست. من هم شروع به فریاد زدن کردم. هیچکس به کمکم نیامد. هیچکس»
حاج خانم طبقه پنجم یک آپارتمان تکواحدی می نشیند. هیچ سیم برق یا پریزی که باعث آتش سوزی شده باشد، ندیدیم. سراغ همسایه طبقه اول رفتیم که همزمان با مادر شهید، کمک خواسته است. بعد از آنکه خودمان را معرفی میکنیم، خانمی که ساکن طبقه اول است نطقش باز میشود. «حاج خانم را ما سالهاست که می شناسیم. هیچ آزاری برای کسی نداشته است. نوهاش هم پسر سربهزیر و آرامی است. آن روز من و دخترم در خانه نشسته بودیم. صدای ماشینی آمد که به سرعت از پارکینگ خارج شد. من به دخترم گفتم که نگاه کند ببیند چه کسی است؛ اما ماشین رفته بود. چند لحظه بعد، صدای حاج خانم را از طبقه پنجم شنیدم که فریاد میزد و کمک میخواست.» خانم همسایه به سمت پارکینگ و جارویی نیمسوخته اشاره کرد و گفت «موتور نوهی حاج خانم هم آتش گرفته بود. من که بیرون آمدم، متوجه شدم که دود همه جا را گرفته. با جارو خواستم که آتش موتور را خاموش کنم تا به جاهای دیگر ساختمان سرایت نکند. اگر خانه حاج خانم طبقه اول بود، میشد گفت که آتش به خانهاش رسیده اما کسی که این کار را کرده، هر دو جا را با یک هدف، آتش زده است.»
ماجرای همسایه طبقه سوم و تهدید مادر شهید
وقتی پرسیدم که فکر میکنید کار چه کسی باشد؟ جواب داد: «همسایه طبقه سوم، خانمی است که گاهی با حاج خانم مرافعه داشته، اما باز هم مطمئن نیستم.» شوهرش از راه رسید. بعد از احوالپرسی کوتاهی، چند پلاستیک میوه را که در دست داشت در خانه گذاشت و همراه ما به پارکینگ آمد. محل سوختن موتور معلوم بود. پارکینگ را مرتب کرده بودند؛ اما هنوز رد بنزین موتور را که روی زمین جاری شده بود، میتوانستی تشخیص بدهی. از همسایه خداحافظی میکنیم. مادر شهید منتظرمان است. با این که تنهاست و هیچکس نیست کمکش کند، برای ما افطاری حاضر کرده است. خیلی بیشتر از تعدادمان. میگوید «من نمیتوانستم پایین بروم. پایم درد میکند. حتی گاهی که برای خرید میروم از درب خانه ماشین میگیرم تا سرکوچه. آن روز هم به زور خودم را به زیرزمین رساندم و موتور را کشیدم که از آتش بیرون بیاورم.»
از ماجرای همسایه طبقه سوم حرف میزند. این که به پلیس هم گفته که من به این همسایه مشکوکم. ساکن طبقه سوم، خانمی است تنها؛ که گاهی مردانی به خانهاش رفت و آمد میکنند. حاج خانم تاکید میکند که «نمیدانم این مردها چه کسی هستند. شاید برادر یا فامیلهایش باشند.» یک روز که صدای موسیقی بلندی از خانه آنها به گوش میرسد، حاج خانم تلفنی به او اعتراض میکند. «من خیلی مودبانه به او گفتم که صدای موسیقی شما مرا اذیت میکند. اما او پرخاش کرد. من فقط خواستم امر به معروف و نهی از منکر کنم.» دفعه بعد که دوباره تماس میگیرد برای امر به معروف کردن آن زن، مردی غریبه گوشی را برمیدارد و تهدید و توهین میکند. حاج خانم میگوید «من نمیدانم آن مرد چه نسبتی با آن خانم داشت؛ ولی خیلی بد با من حرف زد.» بعد هم دوباره تاکید کرد که من واقعا نمیدانم آن مرد که بود!
میترسم که آنها مرا بکشند
میپرسم مادر جان هیچوقت نخواستی در این وضعیت پسرانت حضور داشتند و حقّت را میگرفتند؟ مادر نگاهی به عکس دو شهیدش میاندازد. محکم میشود. محکمتر از قبل. میگوید «من خودم پسرانم را به جبهه فرستادم. با خدا معامله کردم. ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمیگیریم.» به یاد پسرانش افتاد. بغض گلویش را گرفت. انگار میخواست ما را مطمئن کند که خبری از پشیمانی نیست. اما گله داشت. با فلان نهاد مرتبط با شهدا تماس گرفته بود و آنها گفته بودند مگر ما نیروی انتظامی هستیم؟! مادر از این جواب دلگیر بود. دلگیریاش حتی بیشتر بود از کار دختر جوانی که وقتی فهمیده یک مادر شهید را سوار ماشینش کرده، ترمز زده و وسط بزرگراه او را پیدا کرده بود. مادر از مسئولانی که خیلی وقت است فراموش کردهاند مادر دو شهید و یک جانباز 70 درصد در این خانه است، گلهمند بود. مادر آرام بود؛ اما گاهی با گوشه چادرش چشمهایش را پاک میکرد. انگار امر به معروف و نهی از منکر هزینه بالایی دارد. در این حد که میگوید کاش میشد خانهام را عوض کنم. «میترسم در این خانه بمانم. میترسم که آنها مرا بکشند.»
*دفاعپرس
خلافکاران
باجگیران
مرتکبان رعب و وحشت
مصونیت دارند .
مبادا از گل باریک تر نثارشان کنی
که محکوم می شوی .
...