ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران با شکوه و پر حماسه هشت سال دفاع مقدس بیش از 48 هزار شهید والامقام و سرافراز را تقدیم آرمان های نظام اسلامی کرده که امیر سرلشکر شهید محمد مهدی عموشاهی یکی از آنان است، او که دلداده نجوای عاشقانه دعای کمیل و توسل در دانشکده افسری و مناطق جنگی بود.
شهدای ایران:حاج محمد مهدی عموشاهی در سال 1340 در خمینی شهر متولد شد و درس اسلام و ایمان را در دامان پاک مادر رنجدیده اش در روستای اصغر آباد در سال های کودکی درک کرد.
وی در سن 6 سالگی با وجودی صیقل داده پا به عرصه علم و دانش گذاشت و با استعداد و هوش وافری که داشت راهی مدرسه شد تا دوران ابتدایی را در زادگاهش و دوران راهنمایی را در کوشک خمینی شهر بگذراند.
این شهید والامقام ارتش اسلام، در سال های 1355 برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهدا (حشمتی سابق) رفت و با همان صداقت به کسب علم در رشته ریاضیات پرداخت و در کنار علم و تحصیل که پیشرفت خوبی در آن داشت در انجمن اسلامی عضو بود و البته با رعایت اصل مخفی کاری همراه دیگر دوستانش همچون شهید بزرگوار کریم عموشاهی به مبارزات خود علیه نظام شاه ادامه می داد.
حاج محمد مهدی عمو شاهی از همان روزهای نخست پیروزی انقلاب اسلامی خالصانه بر تلاش های خود افزود؛ به طوری که از هیچ امری در جهت رضای خداوند دریغ نمی کرد و برای تحقق بخشیدن به اهداف مقدس انقلاب از بدو آن همراه با مردم و به ویژه جوانان انقلابی برای یاری رساندن به مردم زحمت کشیده و رنج دیده به روستاها می رفت و مشغول سازندگی و آبادانی می شد.
او زیرک و شجاع بود و از همان اول در کارهای مبارزاتی خود اصولی را از آیات و احادیث و سخنان امام امت که از نوار و اطلاعیه ها به دستش می رسید رعایت می کرد. مهم ترین آنها هجرت و جهاد اکبر بود و بیشتر خود را با سختی ها نوازش می داد، او کم حرف می زد و سخنی از خویش به زبان نمی آورد مگر به قدر حاجت، آن هم در هنگام سؤال، حاج مهدی عزیز لحظه ای آرام نداشت و می گفت: «آرامش ما در عدم ماست و چون خدا با ماست نابود نمی شویم.» بعد از پیروزی انقلاب با علاقه بی حد به دبیرستان بازگشت و در آن سال به کسب علم پرداخت و پس از اخذ دیپلم در رشته ریاضی در سال 1359 در دانشکده افسری ثبت نام کرد و پس از قبولی از آزمون آن دانشکده رهسپار تهران شد.
وی در مدت 3 سال دانشکده افسری انواع آموزش های سخت و سازنده را فرا گرفت، در سال 1362 دوران دانشکده را به اتمام رساند و در زندگی سراسر هجرت و جهاد خود توفیق یافت 2مرحله در سال های 63 و 64 به زیارت خانه خدا مشرف شود.
او مدتی در شیراز در تیپ 37 زرهی مشغول خدمت بود و سپس به لشکر 88 زرهی انتقال یافت.
**خاطراتی از زبان همسر سرگرد حاج محمد مهدی عمو شاهی
نخستین بار که محمد را دیدم، در زمان مراسم خواستگاری ام بود. گفت: در این راهی که قدم گزارده ام ممکن است شهید، اسیر یا مفقود گردم؛ با وجود این آیا حاضرید با من ازدواج کنید؟ سکوت من، علامت رضای من بود. چرا که نه؟! همراه یک چنین تقدسی بودن، توفیق می خواست و خدا این توفیق را به من داده بود.
دانشکده ی افسری، جایگاه کسب تخصّص او بود. محمد در سال 1362 دوران این دانشکده را به پایان رساند و در تیپ 37 زرهی شیراز، مشغول خدمت شد. در سال 1363 بود که با هم ازدواج کردیم. همان سال و سال بعد، به زیارت خانه ی خدا رفت.
روزی از ایشان سوال کردم: حاج آقا! شما در جبهه چه می کنید؟ او با تواضع همیشگی اش، سر را به زیر انداخت و گفت:«در جبهه؟ هیچ». گفتم:«مرا گول نزن می دانم مسئولیتت سنگین است».گفت:«باور کن کاری انجام نمی دهم، بیشتر اوقات در جبهه استراحت می کنم؛ یعنی می خوابم!» ولی پس از شهادت او همرزمانش گفتند محمد گاهی می شد که سه شبانه روز پشت سر هم اصلاً نمی خوابید.
روزی صدای گریه اش، سراسیمه مرا به اتاق کشانید. در تاریکی و خلوتی که همیشه برای نمازهایش انتخاب می کرد دست هایش را به قنوت گرفته بود و این دعا را می خواند:«اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک».
روزی به ایشان گفتم:«حاج آقا! هر وقت شما به جبهه می روید، بسیار پریشان خاطر هستم و می ترسم خدای ناکرده اتفاقی برایتان بیفتد» و او با آرامش عجیبی جواب می داد: «مگر شما اعتقاد ندارید که تا خدا نخواهد،برگ از درخت جدا نمی شود» گفتم:«چرا، ولی...» باز فرمودند:«پس چرا باید نگران باشید؟ هرگاه مرگ انسان برسد، چه در میدان جنگ و چه در خانه، فرقی نمی کند.»گفتم: «آخر من تحمل دوری شما را ندارم» و او گفت:«می دانم جبهه رفتنم برایت مشکل آفرین است اما سختی های روزگار را برای رضای خدا تحمل کن!»
او شجاع بود و صریح و در عین حال بسیار رقیق القلب. هنگامی که خانواده ی شهدا را می دید، سخت می گریست به طوری که برای من عجیب بود.
یک بار به او گفتم: ماشینی که ارتش در اختیار شما گذاشته لااقل برای بردن بچه ها به دکتر استفاده کنیم و او گفت:«آنهایی که این کار را می کنند حتماً جوابی برای پروردگارشان دارند ولی من جوابی برای خدای خود ندارم!!»
دوستان او در دانشکده می گویند: او الگوی تقوا برای دانشجویان بود. شب های دوشنبه و پنجشنبه قبل از اذان صبح، بیدار می شد؛ به آشپزخانه می رفت سحری آماده می کرد و اغلب خود از خوردن سحری محروم می شد و با شکم گرسنه روزه می گرفت.
**خاطره ای از زبان همرزمان شهید
سروان حاج محمد مهدی عموشاهی حقیقتاً اسوه و الگویی از جهت تقوا برای دانشجویان بود. شب های دوشنبه و پنج شنبه قبل از اذان صبح بیدار می شد به آشپزخانه می رفت و سحری برای زاهدان شب و شیران روز تهیه می نمود. همه را سحری می داد و اغلب اوقات حلاوت و شیرینی خدمت به همدوره های خود او را از لذت خوردن سحری محروم می کرد و با وجودی که صبح آن روز می بایست زحمت زیادی متحمل شود با شکم گرسنه روز را به شب می رساند. صدای دلنشین او که سکوت شب را می شکست هنوز در گوش دوستانش طنین انداز است.
از پایه گذاران دعای کمیل و دعای توسل در دانشکده بود صدای سوزناک گریه او در دعا محافل را دگر گون می کرد و نتیجه این خضوع و خشوع در برابر خالق یکتا، شجاعت در امور، صراحت در لهجه، دوری از گناهان، ایستادگی در برابر ظلم، دفاع از مظلوم و خصوصیات پسندیده دیگر بود.
در آخرین نامه هایی که از او رسیده خطاب به همسرش چنین نوشته است؛ به محمدحسین آقا پسرم بگو که زودتر بزرگ شود تا به جبهه بیاید، دشمنان اسلام را نابود نماید و همینطور نسبت به او و فاطمه دخترم مهر و محبت دارم. این محبت را زیادتر کن و کمبود محبت پدر را تلافی کن. به امید خدا در تربیت فرزندانم در جهت اهداف اسلام کوشاتر باش و سعی کن هر روز یک صفت از اخلاق اسلامی را به آنها بیاموزی. سختیهای روزگار را به خاطر رضای خدا تحمل فرمایید که خدا با صابران است ذکر خدا را هیچ گاه فراموش نکن.
هیچ گاه خدا را فراموش نکن و هر چه می خواهی از او بخواه که همه چیز از اوست و قادری جز او نیست. باری انسان باید در زندگی، تمام تلاش و کوشش خود را با توکل بر آفریدگارش انجام دهد و گرنه نه امیدی در پیش است نه حاصلی.
سرانجام این دلاورمرد ارتش اسلام به آرزویش که شهادت بود، رسید. بدن او به دست شقی ترین افراد، مورد آماج گلوله قرار گرفت و در آتش کین منافقین سوخت. جبهه ی مهران در روز 29 خرداد 1367 شاهد پرواز او به سوی خدایی بود که زود از بنده اش خشنود می شود.
یاد و نام این شهید سرافراز ارتش جمهوری اسلامی ایران برای همیشه در تاریخ ماندگار حماسه و ایثار این مرز و بوم گرامی باد.
*ایرنا
وی در سن 6 سالگی با وجودی صیقل داده پا به عرصه علم و دانش گذاشت و با استعداد و هوش وافری که داشت راهی مدرسه شد تا دوران ابتدایی را در زادگاهش و دوران راهنمایی را در کوشک خمینی شهر بگذراند.
این شهید والامقام ارتش اسلام، در سال های 1355 برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهدا (حشمتی سابق) رفت و با همان صداقت به کسب علم در رشته ریاضیات پرداخت و در کنار علم و تحصیل که پیشرفت خوبی در آن داشت در انجمن اسلامی عضو بود و البته با رعایت اصل مخفی کاری همراه دیگر دوستانش همچون شهید بزرگوار کریم عموشاهی به مبارزات خود علیه نظام شاه ادامه می داد.
حاج محمد مهدی عمو شاهی از همان روزهای نخست پیروزی انقلاب اسلامی خالصانه بر تلاش های خود افزود؛ به طوری که از هیچ امری در جهت رضای خداوند دریغ نمی کرد و برای تحقق بخشیدن به اهداف مقدس انقلاب از بدو آن همراه با مردم و به ویژه جوانان انقلابی برای یاری رساندن به مردم زحمت کشیده و رنج دیده به روستاها می رفت و مشغول سازندگی و آبادانی می شد.
او زیرک و شجاع بود و از همان اول در کارهای مبارزاتی خود اصولی را از آیات و احادیث و سخنان امام امت که از نوار و اطلاعیه ها به دستش می رسید رعایت می کرد. مهم ترین آنها هجرت و جهاد اکبر بود و بیشتر خود را با سختی ها نوازش می داد، او کم حرف می زد و سخنی از خویش به زبان نمی آورد مگر به قدر حاجت، آن هم در هنگام سؤال، حاج مهدی عزیز لحظه ای آرام نداشت و می گفت: «آرامش ما در عدم ماست و چون خدا با ماست نابود نمی شویم.» بعد از پیروزی انقلاب با علاقه بی حد به دبیرستان بازگشت و در آن سال به کسب علم پرداخت و پس از اخذ دیپلم در رشته ریاضی در سال 1359 در دانشکده افسری ثبت نام کرد و پس از قبولی از آزمون آن دانشکده رهسپار تهران شد.
وی در مدت 3 سال دانشکده افسری انواع آموزش های سخت و سازنده را فرا گرفت، در سال 1362 دوران دانشکده را به اتمام رساند و در زندگی سراسر هجرت و جهاد خود توفیق یافت 2مرحله در سال های 63 و 64 به زیارت خانه خدا مشرف شود.
او مدتی در شیراز در تیپ 37 زرهی مشغول خدمت بود و سپس به لشکر 88 زرهی انتقال یافت.
**خاطراتی از زبان همسر سرگرد حاج محمد مهدی عمو شاهی
نخستین بار که محمد را دیدم، در زمان مراسم خواستگاری ام بود. گفت: در این راهی که قدم گزارده ام ممکن است شهید، اسیر یا مفقود گردم؛ با وجود این آیا حاضرید با من ازدواج کنید؟ سکوت من، علامت رضای من بود. چرا که نه؟! همراه یک چنین تقدسی بودن، توفیق می خواست و خدا این توفیق را به من داده بود.
دانشکده ی افسری، جایگاه کسب تخصّص او بود. محمد در سال 1362 دوران این دانشکده را به پایان رساند و در تیپ 37 زرهی شیراز، مشغول خدمت شد. در سال 1363 بود که با هم ازدواج کردیم. همان سال و سال بعد، به زیارت خانه ی خدا رفت.
روزی از ایشان سوال کردم: حاج آقا! شما در جبهه چه می کنید؟ او با تواضع همیشگی اش، سر را به زیر انداخت و گفت:«در جبهه؟ هیچ». گفتم:«مرا گول نزن می دانم مسئولیتت سنگین است».گفت:«باور کن کاری انجام نمی دهم، بیشتر اوقات در جبهه استراحت می کنم؛ یعنی می خوابم!» ولی پس از شهادت او همرزمانش گفتند محمد گاهی می شد که سه شبانه روز پشت سر هم اصلاً نمی خوابید.
روزی صدای گریه اش، سراسیمه مرا به اتاق کشانید. در تاریکی و خلوتی که همیشه برای نمازهایش انتخاب می کرد دست هایش را به قنوت گرفته بود و این دعا را می خواند:«اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک».
روزی به ایشان گفتم:«حاج آقا! هر وقت شما به جبهه می روید، بسیار پریشان خاطر هستم و می ترسم خدای ناکرده اتفاقی برایتان بیفتد» و او با آرامش عجیبی جواب می داد: «مگر شما اعتقاد ندارید که تا خدا نخواهد،برگ از درخت جدا نمی شود» گفتم:«چرا، ولی...» باز فرمودند:«پس چرا باید نگران باشید؟ هرگاه مرگ انسان برسد، چه در میدان جنگ و چه در خانه، فرقی نمی کند.»گفتم: «آخر من تحمل دوری شما را ندارم» و او گفت:«می دانم جبهه رفتنم برایت مشکل آفرین است اما سختی های روزگار را برای رضای خدا تحمل کن!»
او شجاع بود و صریح و در عین حال بسیار رقیق القلب. هنگامی که خانواده ی شهدا را می دید، سخت می گریست به طوری که برای من عجیب بود.
یک بار به او گفتم: ماشینی که ارتش در اختیار شما گذاشته لااقل برای بردن بچه ها به دکتر استفاده کنیم و او گفت:«آنهایی که این کار را می کنند حتماً جوابی برای پروردگارشان دارند ولی من جوابی برای خدای خود ندارم!!»
دوستان او در دانشکده می گویند: او الگوی تقوا برای دانشجویان بود. شب های دوشنبه و پنجشنبه قبل از اذان صبح، بیدار می شد؛ به آشپزخانه می رفت سحری آماده می کرد و اغلب خود از خوردن سحری محروم می شد و با شکم گرسنه روزه می گرفت.
**خاطره ای از زبان همرزمان شهید
سروان حاج محمد مهدی عموشاهی حقیقتاً اسوه و الگویی از جهت تقوا برای دانشجویان بود. شب های دوشنبه و پنج شنبه قبل از اذان صبح بیدار می شد به آشپزخانه می رفت و سحری برای زاهدان شب و شیران روز تهیه می نمود. همه را سحری می داد و اغلب اوقات حلاوت و شیرینی خدمت به همدوره های خود او را از لذت خوردن سحری محروم می کرد و با وجودی که صبح آن روز می بایست زحمت زیادی متحمل شود با شکم گرسنه روز را به شب می رساند. صدای دلنشین او که سکوت شب را می شکست هنوز در گوش دوستانش طنین انداز است.
از پایه گذاران دعای کمیل و دعای توسل در دانشکده بود صدای سوزناک گریه او در دعا محافل را دگر گون می کرد و نتیجه این خضوع و خشوع در برابر خالق یکتا، شجاعت در امور، صراحت در لهجه، دوری از گناهان، ایستادگی در برابر ظلم، دفاع از مظلوم و خصوصیات پسندیده دیگر بود.
در آخرین نامه هایی که از او رسیده خطاب به همسرش چنین نوشته است؛ به محمدحسین آقا پسرم بگو که زودتر بزرگ شود تا به جبهه بیاید، دشمنان اسلام را نابود نماید و همینطور نسبت به او و فاطمه دخترم مهر و محبت دارم. این محبت را زیادتر کن و کمبود محبت پدر را تلافی کن. به امید خدا در تربیت فرزندانم در جهت اهداف اسلام کوشاتر باش و سعی کن هر روز یک صفت از اخلاق اسلامی را به آنها بیاموزی. سختیهای روزگار را به خاطر رضای خدا تحمل فرمایید که خدا با صابران است ذکر خدا را هیچ گاه فراموش نکن.
هیچ گاه خدا را فراموش نکن و هر چه می خواهی از او بخواه که همه چیز از اوست و قادری جز او نیست. باری انسان باید در زندگی، تمام تلاش و کوشش خود را با توکل بر آفریدگارش انجام دهد و گرنه نه امیدی در پیش است نه حاصلی.
سرانجام این دلاورمرد ارتش اسلام به آرزویش که شهادت بود، رسید. بدن او به دست شقی ترین افراد، مورد آماج گلوله قرار گرفت و در آتش کین منافقین سوخت. جبهه ی مهران در روز 29 خرداد 1367 شاهد پرواز او به سوی خدایی بود که زود از بنده اش خشنود می شود.
یاد و نام این شهید سرافراز ارتش جمهوری اسلامی ایران برای همیشه در تاریخ ماندگار حماسه و ایثار این مرز و بوم گرامی باد.
*ایرنا