شب یازدهم میهمان شهید یوسف رضا ابوالفتحی هستیم. مسیر رسیدن به خانه ی شهید را چند بار از روی گوشی ام مرور می کنم. یک بار به دوستم می گویم. یک بار برای راننده می خوانم. یک بار برای دوست دیگری که با وسایل فیلمبرداری می آید، می فرستم. یک بار فراموش می کنم و دوباره می بینمش! خلاصه از آن آدرس هایی است چندبار باید خوانده شود تا فراموش نشوند. شاید به خاطر همین آدرس است که همسر شهید ابوالفتحی می گوید، خیلی وقت کسی به ما سر نزده است و فراموش شده ایم. انگار مظلومیت شهدا قرار نیست، تمام شود.
خبر گروگان گیری را به مرکز فرماندهی اعلام می کنند. دو روز از روزهای پر استرس می گذرد. سحر که می شود، فرمانده نمازش را در خانه می خواند. سجاده اش را همان جای همیشگی پهن کرده است. این بار سجده ی بعد از نمازش طولانی تر می شود. فرمانده تصمیم گرفته که امروز ماجرای گروگان گیری را ختم به خیر کند. لباس مرتب نظامی اش را تن می کند. کلاهش را برمی دارد. برمی گردد و با همسرش خداحافظی می کند.
همسر شهید در خانه ای آپارتمانی زندگی می کند. خانه کوچک نیست ولی آپارتمان است دیگر. در سه واحد دیگر از همین آپارتمان فرزندانش هستند. «نمی خواستم خانوده ما از هم بپاشد. تلاش کردم دور هم باشیم. من به جز همین بچه ها کسی دیگر را ندارم.» البته هیچکدام از بچه ها نبودند. افطار دعوت شدند و به منزل عمویشان رفتند. حاج خانم تنها در خانه است. تلویزیون را خاموش می کند که صدا به صدا برسد؛ هرچند بعد از تلویزیون صدای لوله ای که از آن آب می گذرد، ما را به وحشت می اندازد. فکر کردیم اتفاقی در حال رخ دادن است که با توضیح حاج خانم متوجه شدیم، سر و صدای آب است!
همسر شهید، چادرش را سفت می کند. رو به روی دوربین می نشیند و میکروفون یقه ای اش را می بندد. کمی دلگیر است. «در سالروز شهادت حاج یوسف کسی به ما سر نمی زند. هیچکدام از فرماندهان نیروی انتظامی سراغی از ما نمی گیرند. شهید من خیلی مظلوم است.» از سردار اشتری سوال می پرسم. این که سردار هم مثل برخی دیگر از مسئولان نیروی انتظامی، خانواده شهید را فراموش کرده یا نه؟! حاج خانم می گوید «سردار اشتری یک مرد واقعی است. تنها کسی که به ما سر زد و هوایمان را داشت، سردار اشتری بوده. این تنها فرمانده نیروی انتظامی است که به منزل ما آمد.» به یاد راهیان نور می افتم. وقتی که بین مصاحبه زنده تلویزیونی به سردار اعلام کردند که مادر یک شهید مفقود الاثر می خواهد شما را ببیند. سردار هم از عوامل خواست که میان برنامه ای پخش کنند تا او به مادر شهید سر بزند. چند ده متر فاصله با مادر شهید را دوید. سردار قدم نزد. تمام مسیر را دوید. هرچند این خبر هیچوقت رسانه ای نشد.
خبر گروگان گیری تمام شهر را ملتهب کرده است. آن ایام، دانشجوها هم به بهانه های مختلف به خیابان ها می آمدند و تظاهرات می کردند. شلوغی خیابان ها از یک طرف، تمام نشدن گروگان گیری از سوی دیگر، شهر را متشنج کرده بود. چشم امید همه به ابوالفتحی بود. خوب می دانستند که او کارکشته است و از پس این ماجراها برمی آید. فرمانده بسم الله را می گوید. سوار هلی کوپتر می شود. چند نفر دیگر هم او را همراهی می کنند. رایزنی ها با گروگان گیرها شروع شده بود. دستگیری آنان قریب الوقوع است. فرمانده به خط مقدم زده.
(بخشی از مستندی که به مناسبت شهادت ایشان در شبکه همدان پخش شده است)
وقتی جنگ شروع می شود، آرام و قرار ندارد. مدام به جبهه می رود. همسرش می گوید «من مخالفتی نداشتم. آنقدر مهربان بود که هر وقت به خانه می آمد، همه ی وقتی را که نبوده است، جبران می کرد. من با این که در سن پایین با او ازدواج کردم اما هیچوقت با من بدرفتاری نکرد. همیشه احترام می گذاشت و هوایم را داشت.» بعد از جبهه، عملیات ها برای او تمام نمی شوند. در چند استان مختلف فرمانده می شود تا امنیت را به خانه های مردم را بیاورد. با این حال همسرش بازهم تاکید می کند که «مسئولیت هایش، کارهای سنگینش، فعالیت شبانه روزیاش و لحظه به لحظه استرس و تنش هم لحظه ای از محبت او کم نکرد. اصلا هرچه بیشتر تحت فشار بود، بیشتر مهربان می شد.» بعد هم دوباره برمی گردد اول حرف هایش. انگار می خواهد حتما قانع شویم که اینطور بوده. «او حتی یک بار هم سر من داد نزد. با این که خیلی از مسئولان نظامی خشن و خشک هستند او اصلا اینطور نبود.» تلفن برای بار چندم وسط مصاحبه به صدا درمی آید. حاج خانم می گوید «اگر ممکن است از پریز بکشیدش.»
ناشناسی به منزل فرمانده زنگ می زند. خودش را معرفی نمی کند اما از حال و روز مرد خانه خبر می دهد. دعوتشان می کند به یکی از بیمارستان های شیراز. حاج خانم خودش را می رساند آنجا. دانشجویان طبق معمول آن ایام، تجمع کرده اند.دخترش می گوید که مبادا دانشجویان کاری کرده باشند اما مادر می گوید که دانشجوها اهل خشونت نیستند. به بیمارستان که می رسد، اجازه نمی دهند بیشتر جلو برود. یکی از همکاران او را می شناسد. پیکر شوهرش را به او نشان می دهد. باورش سخت است. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
حاج خانم می گوید «وقتی به کربلا رفتم، گفت حتما بین الحرمین که رسیدی به امام حسین بگو آن حاجتی که می خواستم، دیر شد.» بین الحرمین که می رس، خواسته حاجی را می گوید. حاج خانم وقتی برمی گردد، اصرار می کند که خواسته ات چه بود. فرمانده یک چیز بیشتر نخواسته. دلش برای دوستان شهیدش تنگ شده است. «سه روز بود که حاجی به پاکدشت رفته بود. آن زمان مثل حالا تلفن و موبایل نداشتیم. مجبور شدم همراه بچه ها سوار پیکان مان شویم و برای دیدن حاجی به پاکدشت برویم. من خیلی نگرانش شده بودم. تحمل سه روز دوری و ندیدنش را نداشتم.» حالا فرمانده 16سال است که خانه را ترک کرده اما همسرش هر روز او را در خانه می بیند. «باور کنید که هنوز هم به من سر می زند. باهم حرف می زنیم. مثل آن وقت ها پای سفره افطار می نشینیم.»
صدای اذان که می آید، برمی خیزد و سفره را پهن می کند. سفره ساده ای است. ما هم نمازمان را در گوشه ای از خانه می خوانیم. حاج خانم، تمام وسایل فرمانده و عکس های یادگاری اش را دست نخورده در کمدی شیشه ای، نگهداری کرده است. ساعت مچی که گِلی شده و انگشتری که در هلی کوپتر در دست داشته. اینجا یک کلکسیون کامل از شهیدی است که برخی مسئولان خانواده اش را فراموش کردند. حتی عکس دیدار خانوادگیشان با آقا ، هفت روز بعد از شهادت فرمانده هم آنجاست. زیر یکی از عکس هایش را آقا امضا زده است. متفاوت با شهدای دیگر. انگار حاج یوسف هم قبل از شهادتش و هم بعد از آن قرار است مظلوم باشد. این را رهبر انقلاب خوب فهمیده بود. برای همین زیر عکسش نوشته است یوسف علی... همسر شهید می گوید «آقاجان؛ اسم ایشان، یوسف رضاست...» آقا می فرماید «می دانم؛ اما مثل مولایمان علی، مظلوم است.»
شیربچه ی لر در فتنه 78 فعالانه وارد صحنه می شود و ده ها ماموریت خود را با موفقیت از سر می گذراند. اینکه آقا می گوید «مردم لر جواهرند» یک تعارف نیست. نمونه اش شهید یوسف رضا که به خاطر مظلومیتش همنام علی بودن، بیشتر به او می آید. «ما دختر عمو و پسرعمو بودیم. ایشان لر هستند. اهل نهاوند.» من وقتی می شنوم که فرمانده، لر نهاوند است، اصالت خودم را به حاج خانم می گویم. او هم از اینکه من اهل خرم آبادم، شاد می شود و می خندد. سر سفره از خاطراتش می گوید. از قصه وام ازدواجی که سردار اشتری دستورش را می دهد تا دعواهایی که در بانک می شود. از پسردایی هایش در خرم آباد تعریف می کند. این که چه قدر مهمان نواز و دوست داشتنی هستند. اسم و فامیل آنها را که می گوید، آشنا به نظرم می رسند. بیشتر نشانی می گیرم. پسر دایی همسر فرمانده، شوهر خاله ی من است. دوستانی که همراه من هستند، همینطور که آش رشته می خورند، می خندند. فامیل از آب درمی آییم! حاج خانم پشت سرهم می گوید «حتما باید بیشتر به خانه ما بیایی. تعارف هم نکنی. به خدا ناراحت می شوم. قربان خدا بروم که اینقدر دنیا کوچک است. باید بیایی و با بچه ها آشنا شوی. همه خوشحال می شویم از دیدنت.»
همه از آزادی گروگان ها خوشحالند. شب عروسی پسرش هم هست. 19 روز تا نوروز باقی مانده. هلی کوپتر فرمانده برای گشتزنی به اطراف دریاچه مهارلو رفته است. موتور بالگرد نقص فنی دارد. بعضی محلی ها می گویند نقص فنی در کار نبود، هلی کوپتر را زدند. خلبان نمی تواند آن را کنترل کند. صدای یازهرا و یاحسین از کابین کوچک هلی کوپتر به گوش می رسد. انگار فرمانده به آرزویش رسیده. سرش به تکه ای فلزی از کابین می خورد. دریاچه ی مهارلو شاهد آخرین نفس های فرمانده است. دوستانش منتظرند. سلام حاج یوسف؛ خوش آمدی فرمانده.
*دفاع پرس
بنده درسال 73از پرسنل این بزرگوار بودم
مردی بسیار شجاع و با خدا بود خدا رحمتشان کند
امین
سلام به خانواده محترم شهید سردار ابوالفتحی
ان بزرگوار انسانی شجاع و قوی بزرگ بود خدا رحمتشان کند
بنده در سال 73 ارگ از نیروهای ایشان بودم
ان شاالله خداوند روح ایشان را با سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام محشور بنماید.