شهدای ایران: مسعود فراستی منتقدی که در هفتههای اخیر به خاطر نقدی صریح که بر یک فیلم هنروتجربه ای به نام «دونده زمین» داشت با واکنش برخی از کارمندان این گروه سینمایی مواجه شده بود و حتی یکی از این کارمندان برایش حکم شلاق صادر کرد(!) در تازه ترین گفتگویش که با "سوره سینما” انجام شده، در امتداد تأیید نظرات قبلیاش درباره «دونده زمین» روایتی را هم ارائه داده از اولین روزهای انقلاب اسلامی.
به گزارش سینماژورنال فراستی که گویا به گفته خودش در آن دوران عضو یکی از گروههای چپ بوده، به همین دلیل دستگیر شده و از آنجا که در دادگاهش گفته است نه به اسلام اعتقاد دارد و نه به جمهوری اسلامی به اعدام محکوم شده است اما بازجویش که فراستی نامی از او نبرده(!) توانسته با قدرت کلامش اسباب بازگشت او را فراهم کند.
بخش خواندنی گفتگوی فراستی درباره ماجرای صدور حکم اعدام و بعدتر تبرئهاش منتشر میشود:
شما طرفدار انقلاب اسلامی هستید؟
بله، طرفدار انقلاب اسلامی هستم.
بعد از انقلاب مشکلی برایتان پیش نیامد؟
بعضی اوقات زندان بودم.
شنیدهام حکم سنگین هم به شما دادند.
اعدام.
چرا؟
برای اینکه جزو یکی از گروههای چپ بودم. چپ به قول آن موقع خودمان غیر وابسته. فکر میکردیم. تفکری همچنان وابسته است. چپ غیر تودهای، چون تودهایها غیر از اینکه وابستگی جبههای داشتند، وابستگی جیبی هم داشتند. به ایران آمدیم و از انقلاب دفاع کردیم. در جایی هم نکشیدیم. من هم شل شدم. نه فقط من، عدهای از بچهها اینطوری شدند. در ما انشعاب شد، عدهای مسلحانه علیه حکومت شدند. طیف من منفعل شدند. گفتند این راه غلط است، ولی منفعل شدند. راهی هم جز این نداشتیم، چون مردم آن طرف بودند. ما هم علیه مردم نبودیم. نمیدانستیم چکار کنیم. در یک سال و خردهای آخر کاملاً به بنبست رسیدیم و همه را در یک شب گرفتند.
چه سالی؟
آخر سال ۱۳۶۰. به اوین رفتیم. یک بازجو داشتم که از زیر چشمبند او را میدیدم. لبه کتش پاره بود. دانشجوی فوقلیسانس علوم سیاسی بود. ماه بود. این باید مرا تعزیر میکرد. همان موقع که حکم تعزیر مرا داشت، اشک هم از گوشه چشمش افتاد. این را دیدم. اینها را به یک آدم امروزی بگویی نمیفهمد. با این دعوا دارم؟ مرا تغییر داد، بلکه نشستم و مثل خر خواندم. ۴۰۰ جلد کتاب خواندم.
در زندان؟
بله. یعنی هر چه کتاب مسلمانی نخوانده بودم، آنجا خواندم.
مذهبی بودید؟
نه، چپ بودم. چپ مائوئیست بودم. شروع به خواندن کردم. از فلسفه هم شروع کردم. بعد تاریخ و سپس همه چیز. هر آنچه را که جدی بود خواندم. المیزان خواندم. چهار جلد اساسی علامه طباطبایی را به دقت میخواندم و خط میکشیدم. از نظر فکری هم در بیرون تیر خلاص را خورده بودم، یعنی انفعال داشتم. مذهبی که نبودم، همچنان هم چپ میزدم. آرامآرام به چیزهایی رسیدم. پیش حاکم شرع که رفتم، پرسید: «تو جمهوری اسلامی را قبول داری؟» جواب دادم: «نه.» سئوال کرد: «اسلام را قبول داری؟» پاسخ دادم: «نه.» گفت: «برو.» سه سال و نیم زیر حکم اعدام بودم. بازجو مرا میشناخت. یعنی در این مدت آنقدر با من سر و کله زده بود، مرا میشناخت. یک شب به سلولم آمد. پشتم را به دیوار کردم و نشست. گفت: «الاغ! خواستهام دو باره از اول محاکمه شوی. خودت را لوس نکن. میدانم دیگر مارکسیست نیستی. این را هم میدانم که طرفدار انقلاب اسلامی هستی. مسلمان هستی یا نیستی، به من مربوط نیست. از تو سئوال میکنم مثل آدم جواب بده. خودت را لوس نکن. قبول است؟» گفتم: «قبول است.» گفت: «به من مدیونی.» بچه خیلی خوبی بود.
الان چه شده است؟ چپها سوسول شدهاند؟ الان از چپ فقط سبیل استالینی و این چیزهایش مانده است.
کاش چیزی با آنها مانده بود. دیالوگ میکردیم و میگفتیم حرف حسابتان چیست؟ من که چپ را صد برابری بلدم. من مارکس و لنین را حفظ بودم، یعنی جزو معدود آدمهای اروپا بودم که کسی نمیتوانست نفس بکشد. بیایید حرف بزنید ببینیم چه کارهاید.