زینب چادرش را زیر چانه اش گرفته و می گوید «بابا برای آجی فاطمه، النگو و گردنبند می خرید اما برای من نگرفته بود. دفعه آخری که زنگ زد، من با بابا قهر بودم. جواب تلفنش را ندادم. مامان بهش گفت که زینب باهات قهر کرده. نمی خواهد حرف بزند.»
شهدای ایران: از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. سفره ای که این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در آن سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا می نشینیم و با آنها همصحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.
شب اول را مهمان خانواده شهید اسماعیل حیدری هستیم. خانه ای کوچک در طبقه سوم یک آپارتمان. کفش سفید دخترانه کوچکی پشت در است. از در که وارد خانه می شوی عکس شهید اسماعیلی را می بینی که با لبخندی محو به تو نگاه می کند. کلاه پاسداری، چفیه، انگشتر و تسبیح شهید را هم در گوشه ای از اتاق روی یک میز کوچک گذاشتند. شهید در یکی از عکس هایش انگار دارد ذکر می گوید. نگاهش را به پایین دوخته و لبانش کمی از هم فاصله گرفتند. شبیه وقتی که سلام می کنی و جواب می شنوی «سَلامٌ عَلَیْکُمُ ادْخُلُواْ الْجَنَّةَ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ»
(نگاهش را به پایین دوخته و لبانش کمی از هم فاصله گرفتند. شبیه وقتی که سلام می کنی)
زینب رو به روی دوربین نشست. از او پرسیدم معنی اسمش را می داند یا نه. گفت یعنی زینت پدر. چادر مشکی بلندی سرش کرده بود که به شوخی گفتم تا چندسال دیگر احتمالا اندازه ات خواهد شد. روسری اش را جوری بسته بود که حتی یک تار مویش را نمی توانستی ببینی. دختر 8 ساله شهید مدافع حرم که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، عکس پدرش را بوسید. چادرش را سفت کرد و مثل خانمی پا به سن گذاشته، پایین چادرش را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.
قرار بود ساعت 7 و نیم در منزل شهید حیدری باشیم. اما مسیر طولانی و ترافیک و نابلدی راننده، باعث شد با نیم ساعت تاخیر به منزل شهید برسیم. تا اذان مغرب حدود نیم ساعت باقی مانده بود که زنگ خانه ی شهید حیدری را زدیم. یک خانه ی آپارتمانی در یک مجتمع مسکونی در شرقی ترین نقطه ی تهران. همسر آقا اسماعیل که 15 سال، ساکن این مجتمع بوده، می گوید در عوض هوایش خوب است و امنیت دارد.
(هرجای دنیا که بود، ماه محرم حتما می رفت آمل و در تکیه ی محله ی خودشان مداحی می کرد)
به امنیت که می رسیم، از دژبانی تماس می گیرند و ما را احضار می کنند دم در ورودی برای پاره ای توضیحات. راننده پرچانه ای که ما را به مقصد رسانده بود، جلوی درب ورودی فریاد زد که ما خبرنگاریم! همین شد که دوباره ما را احضار کردند تا کارت شناسایی مان را چک کنند! بعد از چک کردن کارت و صحت هویت، به منزل شهید برگشتیم. یکی از دوستان، گفتگو را شروع کرده بود. همسر شهید اسماعیل حیدری و پسرش چفت هم و نزدیک عکس شهید مدافع حرم نشسته بودند تا از آن مرد بگویند.
حسین، پسر شهید، که در رشته هوافضای دانشگاه شریف درس می خواند، تازگی ها متاهل شده. آقاداماد کمتر از چندهفته قبل، سر سفره عقد نشسته و بله را از عروس گرفته است. پدرش حتما خیلی دوست داشته که او را در لباس دامادی ببیند اما انگار لباس شهادت، زودتر دوخته شد. حسین از رابطه اش با پدر می گوید. این که الگوی خوبی برای او بوده و سعی می کند شبیه پدر شود. پرسش کتک خوردنش را از پدر اینطور جواب می دهد که «او نظامی بود. در آشوب های پس از فتنه هم حضور فعالانه داشت. بعدا به سوریه رفت. در کنار همه اینها مداح هم بود. هرجای دنیا که بود، ماه محرم حتما می رفت آمل و در تکیه ی محله ی خودشان مداحی می کرد. سلحشوری در کنار اخلاق حسنه اش مربوط به همین ارتباط با اهل بیت است. او هیچوقت مرا کتک نزد.» بعد هم تازه داماد می خندد. مدام این پا و آن پا می کند. همین که صدای اذان مغرب می آید تا اولین روز ماه رمضان، افطار شود، فرصت را غنیمت می شمرد و می گوید جایی دعوت است و باید برود. روبوسی مفصلی می کنیم. از آن روبوسی ها که انگار 20 سال است همدیگر را می شناسیم.
بعد از نماز، همسر شهید در برابر اصرارهای ما که «نیازی به پذیرایی نیست» می گوید: مگر ما آملی ها را نمی شناسید؟! ما خیلی هوای مهمان را داریم. حاج خانم از سفره های افطار قبلترها می گوید. این که شوهرش همیشه مهمان به خانه می آورده و اهل سفره داری بوده. این که «اسماعیل عزیز» تا چندساعت بعد از این که سفره جمع می شد، می نشست و با بچه ها و مهمان ها حرف می زد و شوخی می کرد و می خندید و می خنداند. همسر شهید حیدری اصرار دارد به گفتن «عزیز و جان» بعد از نام اسماعیل.
سفره ی افطار پهن می شود. صدای اذان احتمالا از مسجدی در همان حوالی به گوش می رسد. نماز را می خوانیم. یک طرف اتاق کتابخانه کوچکی گذاشتند که پر از کتاب های مذهبی و اعتقادی است. «اسماعیل جان» کلاس های بصیرتی هم در مساجد و شهرستان ها می گذاشته و اصرار داشته که حرف های آقا را مردم درست بفهمند. زینب کوچولو که مثل مادرش، چادرش را با یک دستش جمع می کند و با دست دیگرش زیر چانه می گیرد، دلیل رفتن بابا را کمک به مردم می داند. می گوید «بابا رفت که مردم آرامش داشته باشند.» بعد هم آب دهانش را قورت می دهد. به لحن شوخی اما از ته دل می گویم «زینب خانم! تو واقعا زینت بابایی ها» که می خندد. روی لُپ هایش چال می افتد. سرش را کمی پایین می گیرد. هنوز به سن تکلیف نرسیده. می گوید دقیقا پنج ماه و 10 روز دیگر به سن تکلیف می رسم. انگار لحظه شماری می کند برای سن تکلیف.
زولبیا و بامیه و خرما و چای و نان و پنیر و سبزی و شربت و شله زرد، سفره را رنگارنگ و صمیمی کرده است. صمیمی مثل اواخر ماه رمضان سال 92 که «اسماعیل عزیز» مدام زنگ می زد و حال و احوال خانواده را می پرسید. مدام می گفت «کاری باری؟» حاج خانم می گوید «یکبار نیمه شب تماس گرفت. دوستان و همرزمانش آنطرف می خندیدند و می گفتند نصف شب است! حاج خانم را بیدار نکن که شهید جواب می داد من می دانم آنها بیدارند.» حاج خانم واقعا بیدار بود. به همسرش می گوید این بار تو باید بگویی «کاری باری» داری یا نه! اسماعیل می خندد. می گوید حالا کار به جایی رسیده که ادای مرا درمی آوری! حاج خانم هم می گوید این «کاری باری» گفتن هایت مرا اذیت می کند. انگار خبری است!
زینب چادرش را زیر چانه اش گرفته و می گوید «بابا برای آجی فاطمه، النگو و گردنبند می خرید اما برای من نگرفته بود. دفعه آخری که زنگ زد، من با بابا قهر بودم. جواب تلفنش را ندادم. مامان بهش گفت که زینب باهات قهر کرده. نمی خواهد حرف بزند.» بعد هم تعریف می کند که بعدا توی ساک و وسایل پدرش، دوتا عروسک بوده که برای او خریده. می پرسم عروسک هایت کجاست؟ به مادرش اشاره می کند و می خندد. «مامان عروسک ها را برداشته تا خراب نشوند. آخه! بچه ها وقتی اومدن خونه ما، ممکن بود خرابش کنند.» حاج خانم عروسک را از ان اتاق می آورد. زینب کلی ذوق می کند. عروسک را بغل می گیرد. عروسک بابایی.
آبگوشت خوشمزه ای هم حاج خانم پخته است. دوستم می گوید خیلی خوشمزه است. طعم دستپخت مادر خودم را می دهد. غذای «مامانپز» تفاوتش با غذاهای دیگر این است که عشق و محبت نیز در آن، هَم خورده است. بی جان نیست. غذایی که روح دارد با غذاهای دیگر فرق می کند. بعد از این که سفره افطار جمع می شود، زینب کنار مادر می نشیند. جایی که حسین قبلا نشسته بود. حاج خانم از زخم زبان ها حرف می زند. از مستند بی بی سی می گوید که علیه شهید حیدری پخش شد تا او را تخریب کند اما عدو سبب خیر شد. از این که خیلی ها می گفتند «شوهرت برای پول رفته به سوریه» اشک توی چشمانش جمع شد. «ما همیشه زندگی ساده ای داشتیم. کدام پول؟!» سعی می کرد اشک نریزد. می خواست مقاومت کند در برابر زخم ها. «کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی/کسی که از همه زخم زبان شنیده منم»
حاج خانم هم مثل هر خانم دیگری دوست داشته شوهرش کنارش باشد. می گوید «آرزو می کردم که هرچه زودتر بازنشسته شود.» ولی آن مرد مثل سیر و سرکه می جوشید، وقتی فهمید که تکفیری ها با حمایت صهیونیست ها، محور مقاومت را هدف گرفته اند. «مدام رفت و آمد می کرد. می گفت وقتی آقا از مردم سوریه و دولت آن دفاع کرده، یعنی این جنگ برای ما مقدس است. جنگ حق و باطل است.»
«خدمت آقا که رسیدیم. به ایشان گفتم که شوهر من خیلی ولایت مدار بود. من زیاد نتوانستم حرف بزنم. بغض گلویم را گرفته بود. آقا لبخند زدند و گفتند ایشان ولایتمدار بودنشان را ثابت کردند.» حاج خانم به قرآنی که روی میز بود اشاره کرد. آن را برداشت و گفت «همیشه ماه رمضان از روی این قرآن برای دوستان شهیدش قرائت می کرد.» پشت جلد قرآن تاریخ تولد فرزندانش را نوشته بود. به روز و ساعت. حسین متولد 69 ، فاطمه 74 و زینب 86 . «امیدوارم پسرم هم راه پدرش را برود. هر دو سرباز امام زمان هستند.» زینب کوچولوی بابا، چادرش را مرتب می کند. انگار او هم می خواهد بگوید من هم سرباز امام زمانم.
«قرار بود عید فطر برگردد. دوستانش همه آمده بودند اما از او خبری نبود. ما آمل بودیم. به حسین جان گفتم که بیاید و ما را برگردانَد تهران. دلشوره داشتم. روزهای آخر تماس هایش زیاد شده بود و حالا هیچ خبری از او نبود. رفت و آمدها به خانه ما زیاد شد. می پرسیدم بگویید چه خبر است. بالاخره به من گفتند که چیز خاصی نیست و آقااسماعیل زخمی شده است.» این را که می شنود، آرام می گیرد. «ناگهان آرام شدم» می فهمد که اسماعیلش شهید شده. چند روز بعد، عکس او را روی بنر می زنند و در شهرک شان نصب می شود. «یک چیز درونی مرا آرام می کرد.» حاج خانم به گل های مصنوعی کنار اتاق اشاره می کند. می گوید هنوز هم بوی خوش می دهند. آنها را اسماعیل جان هدیه داده است. دوستم بو می کند. عطر خوبی دارند.
در سبزه ها نشسته. انگشتانش را بهم پیوند داده و زیر صورتش گذاشته. سرش را کمی خم کرده. همیشه دوست داشته که عکسی شبیه عکس آقا بگیرد. عکسی که به قول خودش، جان می دهد برای شهادتش؛ زینب هم پشت سر اوست. توی سبزه ها. زینب می گوید «توی راه شمال بودیم... خب... نه؛ از شمال می اومدیم تهران. بین راه این عکس رو گرفتیم.» زینب توی عکس موهایش روی پیشانی اش ریخته. اسماعیل جان، روبه دوربین در میان دشت سرسبز، لبخند می زند. زینب هم خندیده. خیلی شاد است. دستانش را روی شانه بابا، حلقه کرده. گونه هایش چال افتاده. عجب عکسی.
*دفاعپرس
شب اول را مهمان خانواده شهید اسماعیل حیدری هستیم. خانه ای کوچک در طبقه سوم یک آپارتمان. کفش سفید دخترانه کوچکی پشت در است. از در که وارد خانه می شوی عکس شهید اسماعیلی را می بینی که با لبخندی محو به تو نگاه می کند. کلاه پاسداری، چفیه، انگشتر و تسبیح شهید را هم در گوشه ای از اتاق روی یک میز کوچک گذاشتند. شهید در یکی از عکس هایش انگار دارد ذکر می گوید. نگاهش را به پایین دوخته و لبانش کمی از هم فاصله گرفتند. شبیه وقتی که سلام می کنی و جواب می شنوی «سَلامٌ عَلَیْکُمُ ادْخُلُواْ الْجَنَّةَ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ»
(نگاهش را به پایین دوخته و لبانش کمی از هم فاصله گرفتند. شبیه وقتی که سلام می کنی)
زینب رو به روی دوربین نشست. از او پرسیدم معنی اسمش را می داند یا نه. گفت یعنی زینت پدر. چادر مشکی بلندی سرش کرده بود که به شوخی گفتم تا چندسال دیگر احتمالا اندازه ات خواهد شد. روسری اش را جوری بسته بود که حتی یک تار مویش را نمی توانستی ببینی. دختر 8 ساله شهید مدافع حرم که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، عکس پدرش را بوسید. چادرش را سفت کرد و مثل خانمی پا به سن گذاشته، پایین چادرش را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.
قرار بود ساعت 7 و نیم در منزل شهید حیدری باشیم. اما مسیر طولانی و ترافیک و نابلدی راننده، باعث شد با نیم ساعت تاخیر به منزل شهید برسیم. تا اذان مغرب حدود نیم ساعت باقی مانده بود که زنگ خانه ی شهید حیدری را زدیم. یک خانه ی آپارتمانی در یک مجتمع مسکونی در شرقی ترین نقطه ی تهران. همسر آقا اسماعیل که 15 سال، ساکن این مجتمع بوده، می گوید در عوض هوایش خوب است و امنیت دارد.
(هرجای دنیا که بود، ماه محرم حتما می رفت آمل و در تکیه ی محله ی خودشان مداحی می کرد)
به امنیت که می رسیم، از دژبانی تماس می گیرند و ما را احضار می کنند دم در ورودی برای پاره ای توضیحات. راننده پرچانه ای که ما را به مقصد رسانده بود، جلوی درب ورودی فریاد زد که ما خبرنگاریم! همین شد که دوباره ما را احضار کردند تا کارت شناسایی مان را چک کنند! بعد از چک کردن کارت و صحت هویت، به منزل شهید برگشتیم. یکی از دوستان، گفتگو را شروع کرده بود. همسر شهید اسماعیل حیدری و پسرش چفت هم و نزدیک عکس شهید مدافع حرم نشسته بودند تا از آن مرد بگویند.
حسین، پسر شهید، که در رشته هوافضای دانشگاه شریف درس می خواند، تازگی ها متاهل شده. آقاداماد کمتر از چندهفته قبل، سر سفره عقد نشسته و بله را از عروس گرفته است. پدرش حتما خیلی دوست داشته که او را در لباس دامادی ببیند اما انگار لباس شهادت، زودتر دوخته شد. حسین از رابطه اش با پدر می گوید. این که الگوی خوبی برای او بوده و سعی می کند شبیه پدر شود. پرسش کتک خوردنش را از پدر اینطور جواب می دهد که «او نظامی بود. در آشوب های پس از فتنه هم حضور فعالانه داشت. بعدا به سوریه رفت. در کنار همه اینها مداح هم بود. هرجای دنیا که بود، ماه محرم حتما می رفت آمل و در تکیه ی محله ی خودشان مداحی می کرد. سلحشوری در کنار اخلاق حسنه اش مربوط به همین ارتباط با اهل بیت است. او هیچوقت مرا کتک نزد.» بعد هم تازه داماد می خندد. مدام این پا و آن پا می کند. همین که صدای اذان مغرب می آید تا اولین روز ماه رمضان، افطار شود، فرصت را غنیمت می شمرد و می گوید جایی دعوت است و باید برود. روبوسی مفصلی می کنیم. از آن روبوسی ها که انگار 20 سال است همدیگر را می شناسیم.
بعد از نماز، همسر شهید در برابر اصرارهای ما که «نیازی به پذیرایی نیست» می گوید: مگر ما آملی ها را نمی شناسید؟! ما خیلی هوای مهمان را داریم. حاج خانم از سفره های افطار قبلترها می گوید. این که شوهرش همیشه مهمان به خانه می آورده و اهل سفره داری بوده. این که «اسماعیل عزیز» تا چندساعت بعد از این که سفره جمع می شد، می نشست و با بچه ها و مهمان ها حرف می زد و شوخی می کرد و می خندید و می خنداند. همسر شهید حیدری اصرار دارد به گفتن «عزیز و جان» بعد از نام اسماعیل.
سفره ی افطار پهن می شود. صدای اذان احتمالا از مسجدی در همان حوالی به گوش می رسد. نماز را می خوانیم. یک طرف اتاق کتابخانه کوچکی گذاشتند که پر از کتاب های مذهبی و اعتقادی است. «اسماعیل جان» کلاس های بصیرتی هم در مساجد و شهرستان ها می گذاشته و اصرار داشته که حرف های آقا را مردم درست بفهمند. زینب کوچولو که مثل مادرش، چادرش را با یک دستش جمع می کند و با دست دیگرش زیر چانه می گیرد، دلیل رفتن بابا را کمک به مردم می داند. می گوید «بابا رفت که مردم آرامش داشته باشند.» بعد هم آب دهانش را قورت می دهد. به لحن شوخی اما از ته دل می گویم «زینب خانم! تو واقعا زینت بابایی ها» که می خندد. روی لُپ هایش چال می افتد. سرش را کمی پایین می گیرد. هنوز به سن تکلیف نرسیده. می گوید دقیقا پنج ماه و 10 روز دیگر به سن تکلیف می رسم. انگار لحظه شماری می کند برای سن تکلیف.
زولبیا و بامیه و خرما و چای و نان و پنیر و سبزی و شربت و شله زرد، سفره را رنگارنگ و صمیمی کرده است. صمیمی مثل اواخر ماه رمضان سال 92 که «اسماعیل عزیز» مدام زنگ می زد و حال و احوال خانواده را می پرسید. مدام می گفت «کاری باری؟» حاج خانم می گوید «یکبار نیمه شب تماس گرفت. دوستان و همرزمانش آنطرف می خندیدند و می گفتند نصف شب است! حاج خانم را بیدار نکن که شهید جواب می داد من می دانم آنها بیدارند.» حاج خانم واقعا بیدار بود. به همسرش می گوید این بار تو باید بگویی «کاری باری» داری یا نه! اسماعیل می خندد. می گوید حالا کار به جایی رسیده که ادای مرا درمی آوری! حاج خانم هم می گوید این «کاری باری» گفتن هایت مرا اذیت می کند. انگار خبری است!
زینب چادرش را زیر چانه اش گرفته و می گوید «بابا برای آجی فاطمه، النگو و گردنبند می خرید اما برای من نگرفته بود. دفعه آخری که زنگ زد، من با بابا قهر بودم. جواب تلفنش را ندادم. مامان بهش گفت که زینب باهات قهر کرده. نمی خواهد حرف بزند.» بعد هم تعریف می کند که بعدا توی ساک و وسایل پدرش، دوتا عروسک بوده که برای او خریده. می پرسم عروسک هایت کجاست؟ به مادرش اشاره می کند و می خندد. «مامان عروسک ها را برداشته تا خراب نشوند. آخه! بچه ها وقتی اومدن خونه ما، ممکن بود خرابش کنند.» حاج خانم عروسک را از ان اتاق می آورد. زینب کلی ذوق می کند. عروسک را بغل می گیرد. عروسک بابایی.
(مستند بی بی سی که با استفاده از فیلم های شهید باغبانی پخش شد)
آبگوشت خوشمزه ای هم حاج خانم پخته است. دوستم می گوید خیلی خوشمزه است. طعم دستپخت مادر خودم را می دهد. غذای «مامانپز» تفاوتش با غذاهای دیگر این است که عشق و محبت نیز در آن، هَم خورده است. بی جان نیست. غذایی که روح دارد با غذاهای دیگر فرق می کند. بعد از این که سفره افطار جمع می شود، زینب کنار مادر می نشیند. جایی که حسین قبلا نشسته بود. حاج خانم از زخم زبان ها حرف می زند. از مستند بی بی سی می گوید که علیه شهید حیدری پخش شد تا او را تخریب کند اما عدو سبب خیر شد. از این که خیلی ها می گفتند «شوهرت برای پول رفته به سوریه» اشک توی چشمانش جمع شد. «ما همیشه زندگی ساده ای داشتیم. کدام پول؟!» سعی می کرد اشک نریزد. می خواست مقاومت کند در برابر زخم ها. «کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی/کسی که از همه زخم زبان شنیده منم»
حاج خانم هم مثل هر خانم دیگری دوست داشته شوهرش کنارش باشد. می گوید «آرزو می کردم که هرچه زودتر بازنشسته شود.» ولی آن مرد مثل سیر و سرکه می جوشید، وقتی فهمید که تکفیری ها با حمایت صهیونیست ها، محور مقاومت را هدف گرفته اند. «مدام رفت و آمد می کرد. می گفت وقتی آقا از مردم سوریه و دولت آن دفاع کرده، یعنی این جنگ برای ما مقدس است. جنگ حق و باطل است.»
«خدمت آقا که رسیدیم. به ایشان گفتم که شوهر من خیلی ولایت مدار بود. من زیاد نتوانستم حرف بزنم. بغض گلویم را گرفته بود. آقا لبخند زدند و گفتند ایشان ولایتمدار بودنشان را ثابت کردند.» حاج خانم به قرآنی که روی میز بود اشاره کرد. آن را برداشت و گفت «همیشه ماه رمضان از روی این قرآن برای دوستان شهیدش قرائت می کرد.» پشت جلد قرآن تاریخ تولد فرزندانش را نوشته بود. به روز و ساعت. حسین متولد 69 ، فاطمه 74 و زینب 86 . «امیدوارم پسرم هم راه پدرش را برود. هر دو سرباز امام زمان هستند.» زینب کوچولوی بابا، چادرش را مرتب می کند. انگار او هم می خواهد بگوید من هم سرباز امام زمانم.
«قرار بود عید فطر برگردد. دوستانش همه آمده بودند اما از او خبری نبود. ما آمل بودیم. به حسین جان گفتم که بیاید و ما را برگردانَد تهران. دلشوره داشتم. روزهای آخر تماس هایش زیاد شده بود و حالا هیچ خبری از او نبود. رفت و آمدها به خانه ما زیاد شد. می پرسیدم بگویید چه خبر است. بالاخره به من گفتند که چیز خاصی نیست و آقااسماعیل زخمی شده است.» این را که می شنود، آرام می گیرد. «ناگهان آرام شدم» می فهمد که اسماعیلش شهید شده. چند روز بعد، عکس او را روی بنر می زنند و در شهرک شان نصب می شود. «یک چیز درونی مرا آرام می کرد.» حاج خانم به گل های مصنوعی کنار اتاق اشاره می کند. می گوید هنوز هم بوی خوش می دهند. آنها را اسماعیل جان هدیه داده است. دوستم بو می کند. عطر خوبی دارند.
در سبزه ها نشسته. انگشتانش را بهم پیوند داده و زیر صورتش گذاشته. سرش را کمی خم کرده. همیشه دوست داشته که عکسی شبیه عکس آقا بگیرد. عکسی که به قول خودش، جان می دهد برای شهادتش؛ زینب هم پشت سر اوست. توی سبزه ها. زینب می گوید «توی راه شمال بودیم... خب... نه؛ از شمال می اومدیم تهران. بین راه این عکس رو گرفتیم.» زینب توی عکس موهایش روی پیشانی اش ریخته. اسماعیل جان، روبه دوربین در میان دشت سرسبز، لبخند می زند. زینب هم خندیده. خیلی شاد است. دستانش را روی شانه بابا، حلقه کرده. گونه هایش چال افتاده. عجب عکسی.
*دفاعپرس