سرانجام پس از مشاجرات شدید، عدنان حسین کودک را می گیرد و نزد فرمانده گردان می برد. درآن زمان اخبار و اطلاعات موجود حکایت از این داشت که ارتش اسلامی خود را برای یک حمله ی بزرگ به خرمشهر آماده می کند...
شهدای ایران:روز چهارشنبه ۱۲/۱۰/۱۹۸۱ (۲۱/۸/۱۳۶۰)، در اتاق عملیات لشکر سوم بودم. سرتیپ «جبر بریهی» فرمانده ی تیپ ۳۹ با ما تماس گرفت و گفت: «در تیپ ما واقعه ی بزرگی رخ داده است، گزارش کامل آن را برای شما ارسال خواهیم کرد.»
من با سرهنگ دوم صبری السامرایی تماس گرفتم و موضوع را با او میان گذاشتم. سرهنگ بلافاصله در اتاق عملیات حاضر شد و تلفنگرام سرتیپ را نزد فرمانده ی لشکر برد. فرمانده از سرهنگ صبری خواست با فرمانده ی تیپ تماس بگیرد و از او بخواهد هر چه زودتر گزارش خود را ارسال کند. یک ساعت بعد گزارشی دریافت شد که در آن آمده بود: میان سرهنگ دوم «فلاح نوری» فرمانده ی کردان اول تیپ ۳۹ و یکی از نیروها به نام سرباز وظیفه «عدنان حسین البصری» درگیری رخ داده که در نتیجه آن فرمانده کردان کشته شده است.
این خبر مهم بود، برای همین فرمانده ی لشکر از ما خواست مساله را به دقت بررسی کنیم. دو ساعت بعد به محل وقوع حادثه رفتیم، متوجه شدیم واقعیت چیز دیگری است. حقیقت این بود که سربازی به نام عدنان حسین البصری کودکی را از داخل یکی از خانه های خرمشهر که اهل آن آواره شده بودند، پیدا می کند. او این کودک را پس از یک هفته به خانه اش می برد تا از او نگهداری کند. این سرباز صاحب فرزند نمی شده و همسرش از این واقعه خوشحال می شود. همسر سرباز، کودک را فرزند واقعی خود می پندارد و برای زنده ماندن او سعی و تلاش می کند.
سرباز عدنان حسین، احساس خوشبختی می کرده، زیرا می پنداشته که تقدیر الهی به او رزق بزرگی عطا کرده است. این سرباز راننده ی گردان بود. او نمی توانسته خوشحالی خود را از دیگران پنهان کند و در این بین یکی از سربازان موضوع را به فرمانده ی گردان گزارش می دهد. او یک سرباز نفوذی بود و تا روزی که عدنان حسین با فرمانده ی گردان درگیر می شود، کسی این را نمی دانست.
فرمانده ی گردان، عدنان حسین را احضار می کند و از او می پرسد: «به ما اطلاعات و اخبار درستی رسیده است که تو یک کودک ایرانی را در خانه ات نگهداری می کنی، این صحت دارد؟» – بله قربان! صحت داد. به این خاطر که ترسیدم بمیرد، خانواده اش او را تنها رها کرده بودند.
سرهنگ دوم فلاح نوری به خشم می آید و می گوید: «نمی خواهم به من درس اخلاق بدهی. من از این مسخره بازی ها خوشم نمی آید. من بچه را می خواهم، احمق!» بهانه ای عدنان حسین موثر واقع نمی شود. او اهل بصره بود. اهالی بصره با اهالی مناطق دیگر تفاوت دارند. آن ها احساساتی هستند. زود خشمگین می شوند و خشم شان هم سریع فروکش می کند. سرباز می خواست با احساسات سرهنگ بازی کند، اما سرهنگ از اهالی تکریت بود، منطقه ای که اهل نفاق و رقم زنندگان تاریخ سیاه عراق و مسببین غم و اندوه را در خود پرورش داده است. سرباز بیچاره تا می تواند التماس می کند و می گوید: «قربان! او در حال حاضر یک بچه است، گناهی نداردف من به شما تعهد می دهم که وقتی بزرگ شد، او را برای رهبری بفرستم.»
سرهنگ با خشم می گوید: «حرف اضافه نزن، باید همین الان بچه را برگردانی، همین الان!»
سرباز به خانه برمی گردد، در حالی که از بخت بد خود می گوید. وقتی همسرش از او پرسید: «چه شده؟» جواب می دهد: «رژیم بچه را می خواهد.» – ابداً بچه را به تو نمی دهم، او فرزند من است.
– همین الان بچه را می خواهند، اگر این کار را نکنم مرا دادگاهی می کنند!
– از اینجا فرار می کنیم، تو هم ازتش را رها کن. می رویم در هوهای ناصریه زندگی می کنیم.
– رژیم مرا دستگیر می کند!
سرانجام پس از مشاجرات شدید، عدنان حسین کودک را می گیرد و نزد فرمانده گردان می برد. درآن زمان اخبار و اطلاعات موجود حکایت از این داشت که ارتش اسلامی خود را برای یک حمله ی بزرگ به خرمشهر آماده می کند، از این خانواده های ایرانی که در شهر مانده بودند، به داخل عراق کوچ داده شدند. عدنان حسین فکر می کرد که فرمانده ی گردان کودک را به او برمی گرداند، زیرا دیگر شرایط فرق کرده است و فرماندهی در اطلاعیه های خود، درباره ی ضرورت مراقبت از خانواده های ایرانی در خرمشهر صحبت می کند.
عدنان نزد فرمانده ی گردان می رود. فرمانده در حال صرف غذا بوده و آبدارچی برای او ویسکی می آورد. عدنان می گوید: «قربان، کودک را آورده ام.» – او را بگذار و برو!
عدنان برای آخرین بار به کسی که قلبش از گناه و جنایت سیاه بوده، التماس می کند: «سرورم! التماس می کنم! به من رحم کن! من آماده ام هر چه شما بفرمایید انجام می دهم.» – ببینم، نکند تو ایرانی هستی که این قدر به این کودک ایرانی علاقه نشان می دهی؟ من اصلاً به تو مشکوکم!
عدنان با اعتراض می گوید: «من عراقی ام، آن هم عراقی اصیل! اگر باور نمی کنید، این شناسنامه ام.»
سرهنگ پاسخ می دهد: «با شناسنامه یا پوشیدن لباس ارتش عراق که کسی عراقی نمی شود. میل و علاقه و دل تو مهم است. چه بسا عشق و علاقه ی تو به ایران باشد. مشکل ما هم در حال حاضر، مساله دل ها و علایق است. احمق! اصلا این درست است که ما در خانه هایمان ایرانی های مجوس را نگهداری کنیم؟ ما با ایران از گذشته تا به حال دشمن بوده و هستیم. تو چطور یک کودک مجوسی را در خانه ات نگه می داری؟ هیچ می دانی، تو در کانون خانواده و محله ات داری یک خمینی پرورش می دهی؟»
عدنان می گوید: «اما او یک کودک شیرخوار است، پیامبر خدا(ص) نیز کودکانی از دیگر اقوام را در جنگ هایش به سرپرستی گرفت. رهبران صدر مسلمانان نیز همین بودند، ما با این کار چهره ی زیبایی از ارتش عراق را به دنیا معرفی می کنیم. حزب ما منادی قومیت عربی است، این کودم هم از ما پیوند عربی دارد.»
سرهنگ می خندد و می گوید: «زبان درازی نکن. این ها همه شعار و برای فریب مردم است. حزب ما به هیچ کس رحم نمی کند، اگر دوست داری این مساله برایت ثابت شود، ببین من چه می کنم.»
آن گاه کودک شیرخوار را می گیرد و با قدرت به دیوار می کوبد. کودک به زمین می افتد و در دم جان می سپارد.
سرباز عدنان با دیدن چنین صحنه ای، پاهایش سست می شود و بر زمین می افتد. از آن روز برای عدنان معلوم می شود که حقیقت شعارهای حزب بعث چیست؛ این شعارها جز اراجیفی برای فریب دیگران نیست. عدنان از دفتر سرهنگ در حالی که با صدای بلند گریه می کند، بیرون می آید، نگاه غضب آلودی به آن دفتر نفرین شده می اندازد و سوار ماشین می شود. سپس نگاهی به آسمان می کند و از خدا می خواهد که این شخص را مورد خشم و غضب خودش قرار دهد. ماشین سرباز حرکت می کند و هنوز خیلی از سنگر سرهنگ دور نشده بود که انفجار سهمگینی سنگر را با خاک یکسان می کند!
عدنان با خوشحالی به محل حادثه برمی گردد و می بیند که بدن سرهنگ تکه تکه شده است. او نمی دانسته چه ارتباطی میان کشته شدن آن کودک شیرخوار و تکه تکه شدن سرهنگ ملعون وجود دارد. اما در حالی که نیروها، با درجه های مختلف جمع شده بودند، فریاد می زد: «خدایا! من بی تقصیرم، خدایا! این مجازات رفتار با آن کودک شیرخوار بود!»
سروان غانم احمد الربیعی
درباره ی این خاطره:
خاطره ی «کودک شیرخوار» را از صفحه ی ۶۹ کتاب های «بادهای برفی» برداشته ایم. این کتاب خاطرات سروان عراقی «غانم احمد الربیعی» است. او یک افسر اطلاعاتی بوده و از روزهای اول جنگ با ایران شرکت داشت.
این افسر در اشغال کویت هم بود که به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد و سپس به ایران پناهنده شد و کتاب خاطرات خود را با عنوان بادهای برفی نوشت.
چاپ اول این کتاب در سال ۱۳۸۶ به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد آزادی خرمشهر منتشر شد و سال بعد هم تجدید چاپ شد؛ اما پیش از این، خاطره ی این کودک شیرخوار را در سال ۱۳۶۳ از زبان یکی از سربازان اسیر عراقی در اردوگاه حشمتیه تهران شنیده بودم. همین خاطره را در همان سال در روزنامه ی جمهوری اسلامی چاپ کردم و بعداً مجموعه ی خاطرات با عنوان «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسیر عراقی» در هشت جلد منشر شد که جلد اول آن را انتشارات سروش منتشر کرد و جلد دوم تا هشتم در دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری از چاپ بیرون آمد. این را هم بگویم فقط جلد اول و دوم به صورت مصاحبه شفاهی با عراقی ها به دست آمده و شش جلد بعدی را خود عراقی ها نوشته اند.
خاطره ی کودک شیرخوار در صفحه ۱۲۰ جلد چاپ شده است که تفاوت های جزیی یا متنی که سروان غانم گفته است دارد. به نظر می رسد مطالب این سروان دقیق تر از خاطره ی دیگر باشد. به هر صورت این اتفاق افتاده است و انگار داستان های خرمشهر در خاطرات نظامیان عراقی تمامی ندارد. این بندر که فصلی شرجی زده و فصلی مه آلود ایت ۱۹ ماه در اشغال عراقی ها بود و آن ها هر آنچه می خواستند در این شهر می کردند.
جای دیگری گفته بودم از عراقی سه چیز در خاک ما به یادگار ماند؛ ویرانی، جنازه و خاطرات.
شاید اگر ده ها کتاب دیگر از رفتار نظامیان عراقی در خرمشهر از زبان و قلم خودشان نوشته و منتشر شود، باز هم نمی تواند بازگو کننده ی همه اتفاق هایی باشد که این بندر اشغال شده و مظلوم به خود دیده است. سوال این است که منشأ این کینه که یک افسر عراقی را وا می دارد حتی به کودک شیرخوار ایرانی رحم نکند کجاست؟
مأخذ: بادهای برفی، خاطرات سروان عراقی احمدغانم الربیعی، ترجمه ی محمد نبی ابراهیمی، تهران سوره مهر، (سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، دفتر ادبیات و هنر مقاومت)، ۱۳۸۶
*سایت جامع آزادگان
من با سرهنگ دوم صبری السامرایی تماس گرفتم و موضوع را با او میان گذاشتم. سرهنگ بلافاصله در اتاق عملیات حاضر شد و تلفنگرام سرتیپ را نزد فرمانده ی لشکر برد. فرمانده از سرهنگ صبری خواست با فرمانده ی تیپ تماس بگیرد و از او بخواهد هر چه زودتر گزارش خود را ارسال کند. یک ساعت بعد گزارشی دریافت شد که در آن آمده بود: میان سرهنگ دوم «فلاح نوری» فرمانده ی کردان اول تیپ ۳۹ و یکی از نیروها به نام سرباز وظیفه «عدنان حسین البصری» درگیری رخ داده که در نتیجه آن فرمانده کردان کشته شده است.
این خبر مهم بود، برای همین فرمانده ی لشکر از ما خواست مساله را به دقت بررسی کنیم. دو ساعت بعد به محل وقوع حادثه رفتیم، متوجه شدیم واقعیت چیز دیگری است. حقیقت این بود که سربازی به نام عدنان حسین البصری کودکی را از داخل یکی از خانه های خرمشهر که اهل آن آواره شده بودند، پیدا می کند. او این کودک را پس از یک هفته به خانه اش می برد تا از او نگهداری کند. این سرباز صاحب فرزند نمی شده و همسرش از این واقعه خوشحال می شود. همسر سرباز، کودک را فرزند واقعی خود می پندارد و برای زنده ماندن او سعی و تلاش می کند.
سرباز عدنان حسین، احساس خوشبختی می کرده، زیرا می پنداشته که تقدیر الهی به او رزق بزرگی عطا کرده است. این سرباز راننده ی گردان بود. او نمی توانسته خوشحالی خود را از دیگران پنهان کند و در این بین یکی از سربازان موضوع را به فرمانده ی گردان گزارش می دهد. او یک سرباز نفوذی بود و تا روزی که عدنان حسین با فرمانده ی گردان درگیر می شود، کسی این را نمی دانست.
فرمانده ی گردان، عدنان حسین را احضار می کند و از او می پرسد: «به ما اطلاعات و اخبار درستی رسیده است که تو یک کودک ایرانی را در خانه ات نگهداری می کنی، این صحت دارد؟» – بله قربان! صحت داد. به این خاطر که ترسیدم بمیرد، خانواده اش او را تنها رها کرده بودند.
سرهنگ دوم فلاح نوری به خشم می آید و می گوید: «نمی خواهم به من درس اخلاق بدهی. من از این مسخره بازی ها خوشم نمی آید. من بچه را می خواهم، احمق!» بهانه ای عدنان حسین موثر واقع نمی شود. او اهل بصره بود. اهالی بصره با اهالی مناطق دیگر تفاوت دارند. آن ها احساساتی هستند. زود خشمگین می شوند و خشم شان هم سریع فروکش می کند. سرباز می خواست با احساسات سرهنگ بازی کند، اما سرهنگ از اهالی تکریت بود، منطقه ای که اهل نفاق و رقم زنندگان تاریخ سیاه عراق و مسببین غم و اندوه را در خود پرورش داده است. سرباز بیچاره تا می تواند التماس می کند و می گوید: «قربان! او در حال حاضر یک بچه است، گناهی نداردف من به شما تعهد می دهم که وقتی بزرگ شد، او را برای رهبری بفرستم.»
سرهنگ با خشم می گوید: «حرف اضافه نزن، باید همین الان بچه را برگردانی، همین الان!»
سرباز به خانه برمی گردد، در حالی که از بخت بد خود می گوید. وقتی همسرش از او پرسید: «چه شده؟» جواب می دهد: «رژیم بچه را می خواهد.» – ابداً بچه را به تو نمی دهم، او فرزند من است.
– همین الان بچه را می خواهند، اگر این کار را نکنم مرا دادگاهی می کنند!
– از اینجا فرار می کنیم، تو هم ازتش را رها کن. می رویم در هوهای ناصریه زندگی می کنیم.
– رژیم مرا دستگیر می کند!
سرانجام پس از مشاجرات شدید، عدنان حسین کودک را می گیرد و نزد فرمانده گردان می برد. درآن زمان اخبار و اطلاعات موجود حکایت از این داشت که ارتش اسلامی خود را برای یک حمله ی بزرگ به خرمشهر آماده می کند، از این خانواده های ایرانی که در شهر مانده بودند، به داخل عراق کوچ داده شدند. عدنان حسین فکر می کرد که فرمانده ی گردان کودک را به او برمی گرداند، زیرا دیگر شرایط فرق کرده است و فرماندهی در اطلاعیه های خود، درباره ی ضرورت مراقبت از خانواده های ایرانی در خرمشهر صحبت می کند.
عدنان نزد فرمانده ی گردان می رود. فرمانده در حال صرف غذا بوده و آبدارچی برای او ویسکی می آورد. عدنان می گوید: «قربان، کودک را آورده ام.» – او را بگذار و برو!
عدنان برای آخرین بار به کسی که قلبش از گناه و جنایت سیاه بوده، التماس می کند: «سرورم! التماس می کنم! به من رحم کن! من آماده ام هر چه شما بفرمایید انجام می دهم.» – ببینم، نکند تو ایرانی هستی که این قدر به این کودک ایرانی علاقه نشان می دهی؟ من اصلاً به تو مشکوکم!
عدنان با اعتراض می گوید: «من عراقی ام، آن هم عراقی اصیل! اگر باور نمی کنید، این شناسنامه ام.»
سرهنگ پاسخ می دهد: «با شناسنامه یا پوشیدن لباس ارتش عراق که کسی عراقی نمی شود. میل و علاقه و دل تو مهم است. چه بسا عشق و علاقه ی تو به ایران باشد. مشکل ما هم در حال حاضر، مساله دل ها و علایق است. احمق! اصلا این درست است که ما در خانه هایمان ایرانی های مجوس را نگهداری کنیم؟ ما با ایران از گذشته تا به حال دشمن بوده و هستیم. تو چطور یک کودک مجوسی را در خانه ات نگه می داری؟ هیچ می دانی، تو در کانون خانواده و محله ات داری یک خمینی پرورش می دهی؟»
عدنان می گوید: «اما او یک کودک شیرخوار است، پیامبر خدا(ص) نیز کودکانی از دیگر اقوام را در جنگ هایش به سرپرستی گرفت. رهبران صدر مسلمانان نیز همین بودند، ما با این کار چهره ی زیبایی از ارتش عراق را به دنیا معرفی می کنیم. حزب ما منادی قومیت عربی است، این کودم هم از ما پیوند عربی دارد.»
سرهنگ می خندد و می گوید: «زبان درازی نکن. این ها همه شعار و برای فریب مردم است. حزب ما به هیچ کس رحم نمی کند، اگر دوست داری این مساله برایت ثابت شود، ببین من چه می کنم.»
آن گاه کودک شیرخوار را می گیرد و با قدرت به دیوار می کوبد. کودک به زمین می افتد و در دم جان می سپارد.
سرباز عدنان با دیدن چنین صحنه ای، پاهایش سست می شود و بر زمین می افتد. از آن روز برای عدنان معلوم می شود که حقیقت شعارهای حزب بعث چیست؛ این شعارها جز اراجیفی برای فریب دیگران نیست. عدنان از دفتر سرهنگ در حالی که با صدای بلند گریه می کند، بیرون می آید، نگاه غضب آلودی به آن دفتر نفرین شده می اندازد و سوار ماشین می شود. سپس نگاهی به آسمان می کند و از خدا می خواهد که این شخص را مورد خشم و غضب خودش قرار دهد. ماشین سرباز حرکت می کند و هنوز خیلی از سنگر سرهنگ دور نشده بود که انفجار سهمگینی سنگر را با خاک یکسان می کند!
عدنان با خوشحالی به محل حادثه برمی گردد و می بیند که بدن سرهنگ تکه تکه شده است. او نمی دانسته چه ارتباطی میان کشته شدن آن کودک شیرخوار و تکه تکه شدن سرهنگ ملعون وجود دارد. اما در حالی که نیروها، با درجه های مختلف جمع شده بودند، فریاد می زد: «خدایا! من بی تقصیرم، خدایا! این مجازات رفتار با آن کودک شیرخوار بود!»
سروان غانم احمد الربیعی
درباره ی این خاطره:
خاطره ی «کودک شیرخوار» را از صفحه ی ۶۹ کتاب های «بادهای برفی» برداشته ایم. این کتاب خاطرات سروان عراقی «غانم احمد الربیعی» است. او یک افسر اطلاعاتی بوده و از روزهای اول جنگ با ایران شرکت داشت.
این افسر در اشغال کویت هم بود که به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد و سپس به ایران پناهنده شد و کتاب خاطرات خود را با عنوان بادهای برفی نوشت.
چاپ اول این کتاب در سال ۱۳۸۶ به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد آزادی خرمشهر منتشر شد و سال بعد هم تجدید چاپ شد؛ اما پیش از این، خاطره ی این کودک شیرخوار را در سال ۱۳۶۳ از زبان یکی از سربازان اسیر عراقی در اردوگاه حشمتیه تهران شنیده بودم. همین خاطره را در همان سال در روزنامه ی جمهوری اسلامی چاپ کردم و بعداً مجموعه ی خاطرات با عنوان «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسیر عراقی» در هشت جلد منشر شد که جلد اول آن را انتشارات سروش منتشر کرد و جلد دوم تا هشتم در دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری از چاپ بیرون آمد. این را هم بگویم فقط جلد اول و دوم به صورت مصاحبه شفاهی با عراقی ها به دست آمده و شش جلد بعدی را خود عراقی ها نوشته اند.
خاطره ی کودک شیرخوار در صفحه ۱۲۰ جلد چاپ شده است که تفاوت های جزیی یا متنی که سروان غانم گفته است دارد. به نظر می رسد مطالب این سروان دقیق تر از خاطره ی دیگر باشد. به هر صورت این اتفاق افتاده است و انگار داستان های خرمشهر در خاطرات نظامیان عراقی تمامی ندارد. این بندر که فصلی شرجی زده و فصلی مه آلود ایت ۱۹ ماه در اشغال عراقی ها بود و آن ها هر آنچه می خواستند در این شهر می کردند.
جای دیگری گفته بودم از عراقی سه چیز در خاک ما به یادگار ماند؛ ویرانی، جنازه و خاطرات.
شاید اگر ده ها کتاب دیگر از رفتار نظامیان عراقی در خرمشهر از زبان و قلم خودشان نوشته و منتشر شود، باز هم نمی تواند بازگو کننده ی همه اتفاق هایی باشد که این بندر اشغال شده و مظلوم به خود دیده است. سوال این است که منشأ این کینه که یک افسر عراقی را وا می دارد حتی به کودک شیرخوار ایرانی رحم نکند کجاست؟
مأخذ: بادهای برفی، خاطرات سروان عراقی احمدغانم الربیعی، ترجمه ی محمد نبی ابراهیمی، تهران سوره مهر، (سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، دفتر ادبیات و هنر مقاومت)، ۱۳۸۶
*سایت جامع آزادگان