گرمای ظهر اردیبهشت، هوای داخل ماشین را دم کرده است. جز صدای گاه و بیگاه بال پشه ای، صدایی از خلوت جاده به گوش نمی رسد. سرنشینان، لباس سیاه به تن دارند. ماشین پراید، جلوی در خانه ای عزادار توقف می کند. مردان، جلوی پارچه ی تسلیت روی دیوار، دست به سینه ایستاده اند.
سقف خانه ی سنگی از چوب است. دیوارهای کاه گلی، ترک برداشته. گوشه ی خانه و کنار پنجره ای نیم باز، عکس دختری خردسال در قاب سیاه رنگ است. دور تا دور قاب سیاه با روبان به شکل گُل درآمده است. دختر خردسال میان قاب عکس، لبخندی محو روی صورت دارد.
بانویی سیاه پوش به نزدیکی قاب عکس می آید. قاب عکس را به سینه می گیرد. دستهایش روی صورت دختر خردسال می رود. بانو، گوشه ی روسری اش را به لب نزدیک می کند. لب پایینی اش از هق هق گریه می جنبد:«مادر به فدایت. راحیل! دخترم! کجایی؟»
مادر با قدم هایی لَخت، خودش را به دیوار نزدیک می کند. دست روی دیوار می کشد. یک نگاهش به قاب عکس است و یک نگاهش به عروسکهای داخل خانه. قاب عکس را روی طاقچه می گذارد. هق هق گریه اش، میان دستها تکان می خورد. بانویی کهنسال دست مادر را می گیرد. او را به اتاق انتهایی خانه می برد. زنان دور مادر حلقه می زنند.
صدای مویه خانه را به بغض می اندازد. مردان در سایهی دیوار به پناه ایستادهاند. مادر به گوشه ی اتاق خیره می شود:«در همین جا بود که راحیل هیچ وقت از خواب بلند نشد و مرا تنها گذاشت. نمی دانستم آن روز، آخرین روز زندگی راحیل است.»
کسی نمی دانست در آن صبح دهشت زا، چه بر سر خانه می رود؟ خانه در خواب است. چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مانده. مادر به داخل حیاط می رود. سه، چهار گوسفندی که درآمد خانه است را آب و علوفه می دهد. صدای ضربه هایی به گوش مادر می رسد. هراسان خودش را به خانه می برد. برای لحظه ای خشکش می زند.
همسرش را با صدای بلند بیدار می کند. هر دو به اتاق انتهایی خانه می روند. یک پا و یک دست راحیل در دست کیوان است. کیوان با ضربه های ممتد، سر راحیل را به دیوار می کوباند. چشمهای راحیل در خواب است. با ضربه های دیوار، چشمش باز نمی شود. مادر، خودش را به بالای سر دخترش می برد. او را به آغوش می برد. صدای راحیل، راحیل، دخترش را بیدار نمی کند.
گریه های مادر بلندتر شده است. توان دیدن قاب عکس را دیگر ندارد. پشت به پنجره به دیوار فرو می رود:«کیوان، 23 سال دارد. در همان دوران کودکی حالت طبیعی نداشت. بعدها فهمیدم به بیماری اوتیسم مبتلا است. او را به بهزیستی کوهدشت بردم. کیوان را تحت پوشش قرار ندادند. چند ماه در نوبت بودم تا یکی از بیماران تحت پوشش فوت کرد و کیوان را به جای او پذیرش کردند. در 10 سال گذشته، فقط ماهیانه 10 و یا 30 هزار تومان آن هم گاهی با تأخیر به حساب کیوان واریز می شد. در دو سال گذشته ماهیانه 50 هزار تومان سهم بیماری اوتیسم کیوان از بهزیستی بود.»
مادر، حرف که می زند؛ دستهایش آرام و قرار ندارد. نگاهش روی گوشه ی اتاق چرخ می خورد. لیوانی آب، بغض گلویش را باز می کند. به داخل حیاط می رود. دیوار خانه به گریه های مادر تکیه می زند. پرخاشگری کیوان در دو سه سال اخیر بیشتر می شود. مادر ترس دارد بلایی به دامن خانه بیفتد. کیوان را به بهزیستی گراب می برد. در آنجا برای بستری شدن در آسایشگاه روانی تقاضای 700 هزار تومان می کنند. خانه، تنگدست است. نمی تواند کیوان را بستری کند. مادر دوباره به بهزیستی گراب می رود.
بهزیستی گراب بعد از چند روز، پرونده ای را برای کیوان تشکیل می دهد. مادر کیوان از آنجا به بهزیستی کوهدشت ارجاع داده می شود. مادر به بهزیستی کوهدشت مراجعه می کند:«روزی که به بهزیستی کوهدشت مراجعه کردم؛ به پرونده ی کیوان حتی نگاهی هم نکردند.»
با وجود بیماری اوتیسم و وضعیت کیوان در آن روزها، بهزیستی از پذیرش کیوان سر باز می زند. مادر وضعیت کیوان را برای بهزیستی شرح می دهد. اصرارهایش میان تعیین نوبت 3 ماهه ی بهزیستی به جایی بند نمی شود.
مادر دوباره به خانه می رود. کیوان، آرام و قرار ندارد. تمام شیشه های خانه را خورد و خمیر می کند. تلویزیون، کولر و حتا سیمهای برق خانه از دست بیماری کیوان در امان نیست.
مادر که حرف میزند؛ زنهای دیگر آرامآرام از خانههای اطراف بیرون میآیند. به دورش حلقه میزنند. دو سه نفری از زنان همسایه، سربند سیاه بر سر دارند و در چالِ چانه خالِ کبود؛ از آن خالها که با سوزن و دوده بر پیشانی و چانهی دختران میزنند با نقشی آبی رنگ بر صورتِ بخت.
در مسیر خاکی خانه تا ابتدای جاده ی آبادی، چند نفری زیر سایهی درختان انار نشستهاند. یکی میگوید کیوان، موتور آبی باغ همسایه را هم خراب کرده است.
حالا یک هفته از صبحی که راحیل را هیچ وقت بیدار نکرد؛ می گذرد. نفسهای دخترک 5 ساله به کندی بالا و پایین می رود. مادر، حال بد جگرگوشه اش را باور نمی کند. رد کمرنگ خون، صورت راحیل را سرخ می کند.
دخترک را به بیمارستان کوهدشت و از آنجا به بیمارستان عشایر خرم آباد انتقال می دهند. یکی از دخترانی که سیاه پوشیده در آن روز به بیمارستان عشایر خرم آباد رفته:«در بیمارستان عشایر، راحیل تا یک یا دوساعت نفس می کشید. هیچ پزشکی حتی برای ویزیت بالای سر راحیل نیامد. نمونه گیری خون را برای تشخیص به پیش پزشک می برند. در آن موقع هم پای هیچ پزشکی به بالای سر راحیل باز نشد. پرستارها مرگ راحیل را به خانواده خبر می دهد.»
مادر از جمع زنان همسایه بلند می شود. به قاب عکس راحیل خیره می شود. چشمهای بی روحش توان نگاه کردن ندارد. حالا راحیل از دنیا رفته و او نگران کیوان است:«اگر فرزندی از خود مسئولان بهزیستی به وضعیت کیوان دچار بود؛ آیا باز هم بیماری وخیم او را نگاهی نمی انداختند؟ راحیل و کیوان از دست رفته اند.»
کیوان را پس از مرگ خواهر و پس از آنکه که کار از کار گذشته؛ به آسایشگاه روانی انتقال داده اند. نگاه مادر به عروسکهای گوشه ی حیاط است در همان صبح بخت برگشته ای که راحیل مثل گنجشک، خوابیده بود. دخترش تازه چشم در چشم دنیا باز کرده بود.
رنگ چشمهای مادر در هم می غلتد. قفل اتاق بغل دیوار را باز می کند. یک دیوار کاه گلی و اندوهی بر جای خالی کیوان و راحیل.
*آسوبان