جانباز 70 درصد سمیرا مسمایی می گوید: قطرات اشک مادری رو صورتم ریخت و آن وقت فهمیدم که من چشمانم را از دست داده ام.ان شاالله در قیامت چشمانم سند شفاعتم در جلوی حضرت فاطمه زهرا (س) باشند.
به گزارش شهدای ایران، "سمیرا مسمائی"، جانباز 70 درصد بعد از تحمل درد و رنج جراحت ناشی از دوران جنگ تحمیلی، سرانجام روز گذشته 30 فروردین ماه 95 در بیمارستان پیامبر اعظم(ص) کرمان دعوت حق را لبیک گفت.
گوشه ای از خاطرات به روایت جانباز70 درصد سمیرا مسمایی را با هم مرور می کنیم:
تمام فصل های خرمشهر فصل پاییز بود
سال ها ازآزادی وآرام گرفتن خرمشهر می گذرد، اما هنوز یاد و خاطر خونین شهر را فراموش نمی کنم. خرمشهرمانند درختی بود که هرروزشاخ و برگش را با بی رحمی جدا می کردند.تمام فصل های خرمشهر فصل پاییز بود. که هیچ کس بهارش را باور نداشت. سال 59 تمامی پیکرخرمشهر را درد فرا گرفت و بعد از آن، خرمشهر، خونین شهر شد. منزل ما درجزیره مینو از توابع خـرمشهر بود. آن زمان هیچ کس باور نمی کرد که عراق به ایران حمله کند. گوش ما اصلاً با صدای خمپاره و آتش آشنا نبود. بین ما و عراق فقط یک دریا قرار داشت؛ دریایی که پدرانمان با آن خو گرفته بودند. هر روز پدرم سواربر قایق می شد و دل به دریـــــــا می سپرد. نزدیکی های ظهر می آمد و صدا می زد "تعال بنتی" دخترم بیا امروز دریا با ما یار شد و تور ما را پرازماهی کرد. روزها به آرامی می گذشت تا این که سال 59 فرا رسید و کم کم ما با صدای توپ و خمپاره آشنا شدیم دیگر آرام و قرار نداشتیم. هواپیماهای عراقی دائماً شهر را بمب باران می کردند.
ناوچه ای پر از رزمنده توسط عراقی ها مورد اصابت قرار گرفت وبچه ها شهید شدند
یادم هست یک رو، ناوچه ای پر از رزمنده به سوی جزیره می آمد که ناگهان عراقی ها در وسط دریا آن را مورد اصابت قراردادند. عده ای از بچه ها شهید شدند و عده ای هم زخمی. هر کدام از اهالی جزیره که قایق داشتند، به آب زدند و پیکرهای بچه ها را به خشکی آوردند و مجروحین را به بیمارستان رساندند. حتی زن ها به زخمی ها کمک می کردند. یادم هست مادرم قسمتی از لباسش را پاره کرد و دست یکی از مجروحین را بست تا جلوی خونریزی را بگیرد.
وقتی پالایشگاه آبادان را زدند.....
مردم جزیره خیلی مهربان و با صفا بودند. مردها که همراه رزمندگان در خط مقدم بودند، خیلی وقت ها لباس رزمندگان را به خانه می آوردند تا ما آنها را بشوییم. هر کس به اندازه توانش به رزمندگان کمک می کرد. وقتی پالایشگاه آبادان را زدند، آتش همه جا را فرا گرفت؛ صدای مهیبی بلند شد. از شدت آتش، شب مثل روز روشن شده بود. زن و مرد به طـــــرف پالایشگاه رفتند تا کارگردان را نجات دهند. لحظات بسیارغم انگیزی بود. بعضی ها در آتش سوختند و بعضی را هم نیمه سوخته از آتش بیرون کشیدند.
حادثه غم انگیزی رخ داد که همه را در ماتم نشاند
خانه ها آنجا کاملاً ویران شده بود. حملات عراق به بالاترین حد خود رسیده بود.آن لحظات، تلخ ترین لحظات زندگی ام است. یکی از این روزها حادثه غم انگیزی رخ داد که همه را در ماتم نشاند. در یکی از محله های جزیره مینو عده ای ازعشایر جشن عروسی بر پا کرده بودند. قبلاً اعلام شده بود که شب ها نباید هیچ نوری از خانه ای دیده شود زیرا ممکن است عراق آن را جا بزند. اما عشایر آن شب در مراسم جشن عروسی فانوسی را روشن کردند و عراق هم هم انجا را هدف قرار داد و تمام افرادی که درآن مراسم حضور داشتند به شهادت رسیدند. وقتی ما به آنجا رفتیم ،تنها چیزی که بر جا مانده بود پیکر بی دست و پای شهیدان بود، که اهالی آنها را از زیر آوار بیرون می کشیدند. صحنه بسیار دل خراشی بود؛عروس و داماد کنار سفره عقد شهید شده بودند.آن شب 42 نفر در همان مراسم شهید شدند. این صحنه های دردآور را هیچ زمانی فراموش نمی کنم.
یک دفعه نگاهم به صورت تو افتاد. دیدم چشم راستت از حدقه در آمده و آویزان است
روزها گذشت، آن روز آخرین روزی بود که من فضای خانه و چهره مادر،پدر،خواهر و برادرانم را می دیدم، چهره خسته پدرم وقتی از دریا می آمد و من اولین کسی بودم که به استقبالش می رفتم. آن زمان من 22 سالم بود که دیدگانم برای همیشه با آسمان پرستاره مینو خداحافظی کرد. روز 22 مهرماه 59 بود، در حیات منزل مشغول شستن بودم ، آرام و قرار نداشتم؛ انگار قرار بود حادثه ای رخ دهد. ساعت 9 صبح ناگهان صدایی شنیدم و دنیا جلوی چشمانم تیره وتار شد. فریاد زدم:مادر، مادر!و دیگر بیهوش شدم.
اما مادرم چنین می گفت:"صدای خمپاره شنیدم؛ زمین لرزید. دیدم جیغ و داد تو بلند شد، اما گرد وغبار همه جا را فرا گرفته بود. فقط صدایت را می شنیدم. به هر طریقی بود پیدایت کردم و تو را در آغوش گرفتم. بعد از چند لحظه دیدم فریاد اهالی محله بلند شده؛ همه فریاد می زدند. صحنه بسیارعجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که لباسم پرازخون شده. تا آن لحظه به بدن تو نگاه نکرده بودم؛ یک دفعه نگاهم به صورت تو افتاد. دیدم چشم راستت ازحدقه درآمده و آویزان است و چشم چپت را هم خون فرا گرفته. فریاد زدم: دخترم از دست رفت. پدر و برادرانت آمدند.مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان رساندند دکترها خیلی سریع مرا به اتاق عمل بردند. بعد از ساعت ها که به هوش آمدم،هیچ جا را نمی دیدم. دنیا تاریک و خاموش بود. پرستار را صدا زدم و گفتم : خانم پرستارعراق دوباره موشک زده که همه جا تاریک شده ؟!من فقط صـــــــــدای گریه ی پرستاررا شنیدم که گفت:" نه دخترم! بخواب تو باید استراحت کنی تا حالت خوب شود. "گفتم: مادرم کجاست؟ فریاد زدم و از هوش رفتم و هیچ نفهمیدم. اما بعد از مدتی نوازش دستان مهربان مادر را روی صورتم حس کردم. قطرات اشک مادری رو صورتم ریخت و گفت: "سمیرای من هیچ وقت دیگر نمی بیند." آن وقت فهمیدم که من چشمانم را از دست داده ام. مرا به بیمارستان فارابی تهران انتقال دادند تا تحت معالجه و مراقبت پزشکان باشم. من فقط صدای آنها را می شنیدم. که می گفتند: دیگر علاجی ندارد.
ان شاالله در قیامت چشمانم سند شفاعتم در جلوی حضرت فاطمه زهرا (س) باشند
بعد از یک ماه دوباره به جزیره مینو برگشتیم؛ هیچ جا را نمی دیدم. مادرم گفت:"اکثر خانه ها تخلیه شده و مردم به شهرهای دیگر رفته اند."هر روز صدای خمپاره ها را می شنیدم ؛ صدای پدر و برادرانم را که می گفتند:"عراقی ها رحم و مروت ندارند، باید از اینجا برویم." پدر راضی شد که از جزیره برویم؛ اما آن موقع جاده اهواز- آبادان را عراق گرفته بود و از راه زمینی امکان خروج نبود. ما را با لنج به سر بندر آوردند و درآن جا برادران بسیجی در ستاد آوارگان جنگ، به ما کمک کردند و ما به سوی جیرفت رهسپار شدیم. حدود 5 ماه در جیرفت بودیم. عید سال 60 که شهید بزرگوار رجایی برای بازدید از جنگ زده ها به آن جا آمده بودند، دستوردادند که به جایی دیگر منتقل شویم. ما را به کرمان آوردند و زندگی جدید را شروع کردیم و من در بخش مخابرات بیمارستان شفا مشغول به کار شدم و از این که توانستم در راه حفظ اسلام و وطن چشمانم را بدهم، بسیار خوشحالم. در سال 77 ازدواج کردم و تمام کارهای منزل را خودم انجام می دهم. به عنایت خداوند و ائمه اطهار(ع) توانسته ام تا الان زندگی خوبی داشته باشم. به هیچ کس غیر از خدا متکی نیستم و با دیدگان دل همه چیز را می بینم و تمام افراد را می شناسم. اگر چه دیدگان ظاهر را از دست داده ام، اما دیدگان دلم هم چنان روشن است. ان شاالله در قیامت چشمانم سند شفاعتم در جلوی حضرت فاطمه زهرا (س) باشند.
*دفاعپرس
گوشه ای از خاطرات به روایت جانباز70 درصد سمیرا مسمایی را با هم مرور می کنیم:
تمام فصل های خرمشهر فصل پاییز بود
سال ها ازآزادی وآرام گرفتن خرمشهر می گذرد، اما هنوز یاد و خاطر خونین شهر را فراموش نمی کنم. خرمشهرمانند درختی بود که هرروزشاخ و برگش را با بی رحمی جدا می کردند.تمام فصل های خرمشهر فصل پاییز بود. که هیچ کس بهارش را باور نداشت. سال 59 تمامی پیکرخرمشهر را درد فرا گرفت و بعد از آن، خرمشهر، خونین شهر شد. منزل ما درجزیره مینو از توابع خـرمشهر بود. آن زمان هیچ کس باور نمی کرد که عراق به ایران حمله کند. گوش ما اصلاً با صدای خمپاره و آتش آشنا نبود. بین ما و عراق فقط یک دریا قرار داشت؛ دریایی که پدرانمان با آن خو گرفته بودند. هر روز پدرم سواربر قایق می شد و دل به دریـــــــا می سپرد. نزدیکی های ظهر می آمد و صدا می زد "تعال بنتی" دخترم بیا امروز دریا با ما یار شد و تور ما را پرازماهی کرد. روزها به آرامی می گذشت تا این که سال 59 فرا رسید و کم کم ما با صدای توپ و خمپاره آشنا شدیم دیگر آرام و قرار نداشتیم. هواپیماهای عراقی دائماً شهر را بمب باران می کردند.
ناوچه ای پر از رزمنده توسط عراقی ها مورد اصابت قرار گرفت وبچه ها شهید شدند
یادم هست یک رو، ناوچه ای پر از رزمنده به سوی جزیره می آمد که ناگهان عراقی ها در وسط دریا آن را مورد اصابت قراردادند. عده ای از بچه ها شهید شدند و عده ای هم زخمی. هر کدام از اهالی جزیره که قایق داشتند، به آب زدند و پیکرهای بچه ها را به خشکی آوردند و مجروحین را به بیمارستان رساندند. حتی زن ها به زخمی ها کمک می کردند. یادم هست مادرم قسمتی از لباسش را پاره کرد و دست یکی از مجروحین را بست تا جلوی خونریزی را بگیرد.
وقتی پالایشگاه آبادان را زدند.....
مردم جزیره خیلی مهربان و با صفا بودند. مردها که همراه رزمندگان در خط مقدم بودند، خیلی وقت ها لباس رزمندگان را به خانه می آوردند تا ما آنها را بشوییم. هر کس به اندازه توانش به رزمندگان کمک می کرد. وقتی پالایشگاه آبادان را زدند، آتش همه جا را فرا گرفت؛ صدای مهیبی بلند شد. از شدت آتش، شب مثل روز روشن شده بود. زن و مرد به طـــــرف پالایشگاه رفتند تا کارگردان را نجات دهند. لحظات بسیارغم انگیزی بود. بعضی ها در آتش سوختند و بعضی را هم نیمه سوخته از آتش بیرون کشیدند.
حادثه غم انگیزی رخ داد که همه را در ماتم نشاند
خانه ها آنجا کاملاً ویران شده بود. حملات عراق به بالاترین حد خود رسیده بود.آن لحظات، تلخ ترین لحظات زندگی ام است. یکی از این روزها حادثه غم انگیزی رخ داد که همه را در ماتم نشاند. در یکی از محله های جزیره مینو عده ای ازعشایر جشن عروسی بر پا کرده بودند. قبلاً اعلام شده بود که شب ها نباید هیچ نوری از خانه ای دیده شود زیرا ممکن است عراق آن را جا بزند. اما عشایر آن شب در مراسم جشن عروسی فانوسی را روشن کردند و عراق هم هم انجا را هدف قرار داد و تمام افرادی که درآن مراسم حضور داشتند به شهادت رسیدند. وقتی ما به آنجا رفتیم ،تنها چیزی که بر جا مانده بود پیکر بی دست و پای شهیدان بود، که اهالی آنها را از زیر آوار بیرون می کشیدند. صحنه بسیار دل خراشی بود؛عروس و داماد کنار سفره عقد شهید شده بودند.آن شب 42 نفر در همان مراسم شهید شدند. این صحنه های دردآور را هیچ زمانی فراموش نمی کنم.
یک دفعه نگاهم به صورت تو افتاد. دیدم چشم راستت از حدقه در آمده و آویزان است
روزها گذشت، آن روز آخرین روزی بود که من فضای خانه و چهره مادر،پدر،خواهر و برادرانم را می دیدم، چهره خسته پدرم وقتی از دریا می آمد و من اولین کسی بودم که به استقبالش می رفتم. آن زمان من 22 سالم بود که دیدگانم برای همیشه با آسمان پرستاره مینو خداحافظی کرد. روز 22 مهرماه 59 بود، در حیات منزل مشغول شستن بودم ، آرام و قرار نداشتم؛ انگار قرار بود حادثه ای رخ دهد. ساعت 9 صبح ناگهان صدایی شنیدم و دنیا جلوی چشمانم تیره وتار شد. فریاد زدم:مادر، مادر!و دیگر بیهوش شدم.
اما مادرم چنین می گفت:"صدای خمپاره شنیدم؛ زمین لرزید. دیدم جیغ و داد تو بلند شد، اما گرد وغبار همه جا را فرا گرفته بود. فقط صدایت را می شنیدم. به هر طریقی بود پیدایت کردم و تو را در آغوش گرفتم. بعد از چند لحظه دیدم فریاد اهالی محله بلند شده؛ همه فریاد می زدند. صحنه بسیارعجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که لباسم پرازخون شده. تا آن لحظه به بدن تو نگاه نکرده بودم؛ یک دفعه نگاهم به صورت تو افتاد. دیدم چشم راستت ازحدقه درآمده و آویزان است و چشم چپت را هم خون فرا گرفته. فریاد زدم: دخترم از دست رفت. پدر و برادرانت آمدند.مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان رساندند دکترها خیلی سریع مرا به اتاق عمل بردند. بعد از ساعت ها که به هوش آمدم،هیچ جا را نمی دیدم. دنیا تاریک و خاموش بود. پرستار را صدا زدم و گفتم : خانم پرستارعراق دوباره موشک زده که همه جا تاریک شده ؟!من فقط صـــــــــدای گریه ی پرستاررا شنیدم که گفت:" نه دخترم! بخواب تو باید استراحت کنی تا حالت خوب شود. "گفتم: مادرم کجاست؟ فریاد زدم و از هوش رفتم و هیچ نفهمیدم. اما بعد از مدتی نوازش دستان مهربان مادر را روی صورتم حس کردم. قطرات اشک مادری رو صورتم ریخت و گفت: "سمیرای من هیچ وقت دیگر نمی بیند." آن وقت فهمیدم که من چشمانم را از دست داده ام. مرا به بیمارستان فارابی تهران انتقال دادند تا تحت معالجه و مراقبت پزشکان باشم. من فقط صدای آنها را می شنیدم. که می گفتند: دیگر علاجی ندارد.
ان شاالله در قیامت چشمانم سند شفاعتم در جلوی حضرت فاطمه زهرا (س) باشند
بعد از یک ماه دوباره به جزیره مینو برگشتیم؛ هیچ جا را نمی دیدم. مادرم گفت:"اکثر خانه ها تخلیه شده و مردم به شهرهای دیگر رفته اند."هر روز صدای خمپاره ها را می شنیدم ؛ صدای پدر و برادرانم را که می گفتند:"عراقی ها رحم و مروت ندارند، باید از اینجا برویم." پدر راضی شد که از جزیره برویم؛ اما آن موقع جاده اهواز- آبادان را عراق گرفته بود و از راه زمینی امکان خروج نبود. ما را با لنج به سر بندر آوردند و درآن جا برادران بسیجی در ستاد آوارگان جنگ، به ما کمک کردند و ما به سوی جیرفت رهسپار شدیم. حدود 5 ماه در جیرفت بودیم. عید سال 60 که شهید بزرگوار رجایی برای بازدید از جنگ زده ها به آن جا آمده بودند، دستوردادند که به جایی دیگر منتقل شویم. ما را به کرمان آوردند و زندگی جدید را شروع کردیم و من در بخش مخابرات بیمارستان شفا مشغول به کار شدم و از این که توانستم در راه حفظ اسلام و وطن چشمانم را بدهم، بسیار خوشحالم. در سال 77 ازدواج کردم و تمام کارهای منزل را خودم انجام می دهم. به عنایت خداوند و ائمه اطهار(ع) توانسته ام تا الان زندگی خوبی داشته باشم. به هیچ کس غیر از خدا متکی نیستم و با دیدگان دل همه چیز را می بینم و تمام افراد را می شناسم. اگر چه دیدگان ظاهر را از دست داده ام، اما دیدگان دلم هم چنان روشن است. ان شاالله در قیامت چشمانم سند شفاعتم در جلوی حضرت فاطمه زهرا (س) باشند.
*دفاعپرس