«همیشه پشتیبان امام باشید، مبادا تنهایش بگذارید» این بخشی از وصیت نامه یکی دیگر از شهدای ترور، شهید داوود ارجمندی است.
شهدای ایران:شهید داوود ارجمندی در9 شهریور 41 در منطقه شهباز جنوبی تهران به دنیا آمد. او از دوران نوجوانی که مصادف با اوج گیری انقلاب اسلامی بود درخط مبارزه با رژیم پهلوی به فعالیت پرداخت و درتوزیع سخنان امام خمینی(ره) همراه پدرش نقش چشمگیری داشت.
داوود ارجمندی با تکمیل تحصیلات پایه به ارتش پیوست وعضو کمیته انقلاب اسلامی شد و تنها سه روز از عضویتش در کمیته انقلاب اسلامی نگذشته بود که شهادت به استقبالش آمد.
وی در تاریخ 8 فروردین 61 در حال گشت زنی با تعدادی از منافقین مواجه شد و همراه 2 تن ازهم قطارهایش به فیض شهادت نائل گشت.
با پدر و مادر شهید داوود ارجمندی به گفت وگو نشستیم و آنها خاطرات فرزند شهیدشان را اینطور بازگو کردند:
مادرشهید می گوید: اخلاق و رفتار داوود طوری بود که من و حاج آقا به وضوح شهادت را در او می دیدیم.اگر جبهه رفته بود که من تمام کارهایش را جلوتر انجام می دادم و منتظر می ماندم تا خبر شهادتش را بدهند.
همیشه می گفتم: خدایا فقط داوود مجروح نشود، سالم به ما داده ای سالم هم از ما بگیر.
داوود، فرزند اول مان بود و بعد از آن دارای سه فرزند دیگر شدم. داوود از همان کودکی خیلی با محبت و خوش قلب بود. درباره حیوانات هم خیلی حساس و دل رحم بود.
در دوران شکوفایی انقلاب اسلامی، گاهی از طریقی اعلامیه های امام خمینی(ره) به دست ما می رسید. داوود در پخش اعلامیه ها خیلی فعال بود؛فرزندم ماه های آخر حیاتش خیلی از شهادت صحبت می کرد، می گفت؛ « مامان، دوستم سرباز بود و به جبهه رفت، اما تا به جبهه رفت شهید شد. خوب است که آدم، آنقدر دشمن را بکشد تا بعد شهید شود.»
آن روزها داوود، نوع غذا خوردنش هم تغییر کرده بود، وقتی متوجه می شد در غذایی گوشت بکار رفته است ناراحت می شد و می پرسید: «آیا این غذا را همه می خورند؟ و من در جواب می گفتم: پسرم گوشت آزاد نیست، کوپنی است. او هم می گفت؛ «به هر حال می شود این غذا را بین چهار نفر دیگر تقسیم کرد.»
چهارشنبه سوری قبل از سال شهادتش به من گفت: یک وقت نروید به تماشای چهارشنبه سوری. گفتم؛ فقط جلوی در خانه بچه ها را می برم تا ببینند. گفت؛«مگر ما زمانی که راهپیمایی می رفتیم، اگر کنار می ایستادیم جزء راهپیمایی نبودیم؟ برای چهارشنبه سوری نیز اگر کنار بایستید و تماشا کنید هم جزء کسانی هستید که آتش بازی می کنند.»
مادر شهید در ادامه افزود: صبح روز شهادتش گویی به من الهام شده بود که این آخرین دیدارمان است، دلم می خواست به او بگویم. بیشتر ببوسمش و بیشتر بغلش کنم، اما گفتم ممکن است نگران من شود. او هم گویی از این موضوع آگاه شده بود و حالت خداحافظی اش طوری بود که گویی برگشتی ندارد؛ اما به زبان نمی آورد. وقتی می خواست ازدرخانه بیرون برود یک قدم بر می داشت و دوباره باز می گشت و می گفت مامان و سفارش هایی را می کرد.
پسرم همیشه توصیه می کرد: «اگر برایم اتفاقی افتاد لباس مشکی نپوشید و من نیز هنگام شهادتش برای آن که باعث شادی دشمن نشوم لباس مشکی نپوشیدم تا منافقین گمان نکنند ما ندانسته فرزندمان را به این راه فرستاده ایم. هرچه به منافقین ناسزا بگوییم کم گفته ایم، ولی خوشحالم که چیزی برایشان باقی نمانده و به اسفل السافلین نزدیک می شوند.
پدر شهید هم با آرامشی خاص خاطرات پسرشهیدش را بازگو می کند: آن روزها در راستای حرکت انقلاب اسلامی بازاری ها اعتصاب می کردند و درمیدان محمدیه (اعدام سابق) مراسم سخنرانی برپا می شد.داوود با آن که سنی نداشت گاهی در این راهپیمایی ها و سخنرانی ها همراه من بود.
پدر ادامه می دهد: وقتی گارد شاهنشاهی می آمد که مراسم را به هم بریزد مردم همه فرار می کردند، من پایم را روی پای داوود می گذاشتم. داود می پرسید: چرا نمیگذاری فرار کنم؟ به او می گفتم: اگر فرار کنی به تو هم تیراندازی می کنند اما اگر فرار نکنی با تو کاری ندارند.
گاهی نیز پسرم را به محل کارم می بردم و او سوال هائی می کرد به عنوان مثال می پرسید چرا یک خانه مثل کاخ است و یک خانه آنقدر کوچک؟ و منظورش این بود که چرا بین آدم ها تبعیض وجود دارد؟ حتی گاهی که به روستا می رفتیم غصه می خورد که چرا اینها اینقدر در سختی هستند؟
داوود بسیار اهل بخشش وانفاق بود. وقتی چند نفر از بچه های محله امان موتور خریدند، من نیز برای او موتور خریداری کردم اما وقتی متوجه شد یکی از بستگان نیاز به موتور دارد و شرایط مالی مناسبی ندارد، موتورش را که هنوز 2 ماه از خریدنش نمی گذشت به او بخشید.بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی هم گفت قصد دارد به جبهه برود.
آن زمان هنوز دیپلم اش را نگرفته بود. به او پیشنهاد دادیم که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود و بعد در راستای تحصیلاتش به کشور خدمت کند. اما گفت؛ «در حال حاضر مملکت ما به سرباز بیشتر نیاز دارد» و ما به او گفتیم که اول دیپلمش را بگیرد و بعد به جبهه برود و پسرم پذیرفت.
روزی که دیپلمش را گرفت برای جبهه ثبت نام کرد.اما مدتی گذشت واعلام کردند که فعلا سربازها را به جبهه اعزام نمی کنند. به همین منظور به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد تا از این طریق به جبهه برود.
داوود با فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی در کشیک دادن های شبانه، توزیع نفت بین خانواده ها و این مسائل همکاری داشت.
سه روز بیشتر از زمان عضویتش در کمیته نگذشته بود که گویی شهادت خود به استقبالش آمد و روز سوم در حال گشت زنی، منافقین از روی لباس آنها متوجه هویتشان شدند و خودرو آنها را به رگبار و خمپاره بستند.
بعداز آن حادثه، عاملین این جنایت که 4 تن بودند دستگیر شدند، 2نفرشان در همان درگیری به درک واصل شد و دو تن دیگر را اعدام کردند.
پدر شهید داوود ارجمندی می گوید: من اگر بخواهم به منافقین حرفی بزنم، آنوقت با آنها فرقی ندارم. پسرم راه حق را رفت و در همین راه به شهادت رسید. شهادت او برای ما مثل روز روشن بود.
*ایرنا
داوود ارجمندی با تکمیل تحصیلات پایه به ارتش پیوست وعضو کمیته انقلاب اسلامی شد و تنها سه روز از عضویتش در کمیته انقلاب اسلامی نگذشته بود که شهادت به استقبالش آمد.
با پدر و مادر شهید داوود ارجمندی به گفت وگو نشستیم و آنها خاطرات فرزند شهیدشان را اینطور بازگو کردند:
مادرشهید می گوید: اخلاق و رفتار داوود طوری بود که من و حاج آقا به وضوح شهادت را در او می دیدیم.اگر جبهه رفته بود که من تمام کارهایش را جلوتر انجام می دادم و منتظر می ماندم تا خبر شهادتش را بدهند.
همیشه می گفتم: خدایا فقط داوود مجروح نشود، سالم به ما داده ای سالم هم از ما بگیر.
داوود، فرزند اول مان بود و بعد از آن دارای سه فرزند دیگر شدم. داوود از همان کودکی خیلی با محبت و خوش قلب بود. درباره حیوانات هم خیلی حساس و دل رحم بود.
در دوران شکوفایی انقلاب اسلامی، گاهی از طریقی اعلامیه های امام خمینی(ره) به دست ما می رسید. داوود در پخش اعلامیه ها خیلی فعال بود؛فرزندم ماه های آخر حیاتش خیلی از شهادت صحبت می کرد، می گفت؛ « مامان، دوستم سرباز بود و به جبهه رفت، اما تا به جبهه رفت شهید شد. خوب است که آدم، آنقدر دشمن را بکشد تا بعد شهید شود.»
آن روزها داوود، نوع غذا خوردنش هم تغییر کرده بود، وقتی متوجه می شد در غذایی گوشت بکار رفته است ناراحت می شد و می پرسید: «آیا این غذا را همه می خورند؟ و من در جواب می گفتم: پسرم گوشت آزاد نیست، کوپنی است. او هم می گفت؛ «به هر حال می شود این غذا را بین چهار نفر دیگر تقسیم کرد.»
چهارشنبه سوری قبل از سال شهادتش به من گفت: یک وقت نروید به تماشای چهارشنبه سوری. گفتم؛ فقط جلوی در خانه بچه ها را می برم تا ببینند. گفت؛«مگر ما زمانی که راهپیمایی می رفتیم، اگر کنار می ایستادیم جزء راهپیمایی نبودیم؟ برای چهارشنبه سوری نیز اگر کنار بایستید و تماشا کنید هم جزء کسانی هستید که آتش بازی می کنند.»
مادر شهید در ادامه افزود: صبح روز شهادتش گویی به من الهام شده بود که این آخرین دیدارمان است، دلم می خواست به او بگویم. بیشتر ببوسمش و بیشتر بغلش کنم، اما گفتم ممکن است نگران من شود. او هم گویی از این موضوع آگاه شده بود و حالت خداحافظی اش طوری بود که گویی برگشتی ندارد؛ اما به زبان نمی آورد. وقتی می خواست ازدرخانه بیرون برود یک قدم بر می داشت و دوباره باز می گشت و می گفت مامان و سفارش هایی را می کرد.
پسرم همیشه توصیه می کرد: «اگر برایم اتفاقی افتاد لباس مشکی نپوشید و من نیز هنگام شهادتش برای آن که باعث شادی دشمن نشوم لباس مشکی نپوشیدم تا منافقین گمان نکنند ما ندانسته فرزندمان را به این راه فرستاده ایم. هرچه به منافقین ناسزا بگوییم کم گفته ایم، ولی خوشحالم که چیزی برایشان باقی نمانده و به اسفل السافلین نزدیک می شوند.
پدر شهید هم با آرامشی خاص خاطرات پسرشهیدش را بازگو می کند: آن روزها در راستای حرکت انقلاب اسلامی بازاری ها اعتصاب می کردند و درمیدان محمدیه (اعدام سابق) مراسم سخنرانی برپا می شد.داوود با آن که سنی نداشت گاهی در این راهپیمایی ها و سخنرانی ها همراه من بود.
پدر ادامه می دهد: وقتی گارد شاهنشاهی می آمد که مراسم را به هم بریزد مردم همه فرار می کردند، من پایم را روی پای داوود می گذاشتم. داود می پرسید: چرا نمیگذاری فرار کنم؟ به او می گفتم: اگر فرار کنی به تو هم تیراندازی می کنند اما اگر فرار نکنی با تو کاری ندارند.
گاهی نیز پسرم را به محل کارم می بردم و او سوال هائی می کرد به عنوان مثال می پرسید چرا یک خانه مثل کاخ است و یک خانه آنقدر کوچک؟ و منظورش این بود که چرا بین آدم ها تبعیض وجود دارد؟ حتی گاهی که به روستا می رفتیم غصه می خورد که چرا اینها اینقدر در سختی هستند؟
داوود بسیار اهل بخشش وانفاق بود. وقتی چند نفر از بچه های محله امان موتور خریدند، من نیز برای او موتور خریداری کردم اما وقتی متوجه شد یکی از بستگان نیاز به موتور دارد و شرایط مالی مناسبی ندارد، موتورش را که هنوز 2 ماه از خریدنش نمی گذشت به او بخشید.بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی هم گفت قصد دارد به جبهه برود.
آن زمان هنوز دیپلم اش را نگرفته بود. به او پیشنهاد دادیم که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود و بعد در راستای تحصیلاتش به کشور خدمت کند. اما گفت؛ «در حال حاضر مملکت ما به سرباز بیشتر نیاز دارد» و ما به او گفتیم که اول دیپلمش را بگیرد و بعد به جبهه برود و پسرم پذیرفت.
روزی که دیپلمش را گرفت برای جبهه ثبت نام کرد.اما مدتی گذشت واعلام کردند که فعلا سربازها را به جبهه اعزام نمی کنند. به همین منظور به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد تا از این طریق به جبهه برود.
داوود با فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی در کشیک دادن های شبانه، توزیع نفت بین خانواده ها و این مسائل همکاری داشت.
سه روز بیشتر از زمان عضویتش در کمیته نگذشته بود که گویی شهادت خود به استقبالش آمد و روز سوم در حال گشت زنی، منافقین از روی لباس آنها متوجه هویتشان شدند و خودرو آنها را به رگبار و خمپاره بستند.
بعداز آن حادثه، عاملین این جنایت که 4 تن بودند دستگیر شدند، 2نفرشان در همان درگیری به درک واصل شد و دو تن دیگر را اعدام کردند.
پدر شهید داوود ارجمندی می گوید: من اگر بخواهم به منافقین حرفی بزنم، آنوقت با آنها فرقی ندارم. پسرم راه حق را رفت و در همین راه به شهادت رسید. شهادت او برای ما مثل روز روشن بود.
*ایرنا