مرضِ اصلی در درون جریان روشنفکری است. این جریان اگر بیمار نباشد، جهازِ هاضمهاش چنین فیلمهای کثیف و مرضآلودی را پس میزند. آدم سالم این فیلم را پس میزند.
شهدای ایران: در معنیِ اصطلاح لانتوری در منابع فارسی نوشتهاند که لانتوری یعنی ضعیف و کممایه. از معانی دیگر آوردهاند که به فرد تازهکار و کارنابلد هم گفته میشود. به افراد پرمدعای توخالی هم لانتوری گفته میشود. الآن که از تماشای مرضآلودِ فیلمِ چرکِ رضا دُرمیشیان، لانتوری، فاصله گرفتهام به این میاندیشم که تنها نکتهی مثبت فیلم این بود که نامِ جذاب فیلم اتفاقاً در مورد خود فیلم مناسبت دارد. یعنی خودِ فیلمِ لانتوریِ رضا دُرمیشیان بماهو موجود واحد، یک لانتوری اساسی است. نمیدانم این جماعتِ مثلاً روشنفکر که سر و شکل هنریمآب و روشنفکر نما دارند و دایم سر در تئاتر و سینما و گالری نقاشی و … دارند؛ چه چیزی در این دست فیلمسازان مییابند که علیرغم به لجن کشیدن مخاطب باز هم برای او کف میزنند و رأی «بسیار پسندیدم» میدهند. مرضِ اصلی در درون جریان روشنفکری است. این جریان اگر بیمار نباشد، جهازِ هاضمهاش چنین فیلمهای کثیف و مرضآلودی را پس میزند. آدم سالم این فیلم را پس میزند. مردم همه به عنوان عامهی مردم چنین فیلمهایی را نمیخرند. چون خدا را شکر هنوز اینقدر مریض و مسخ نشدهاند. ایکاش فیلمهایی مانند لانتوری توقیف نشود تا مردم با فشار اجتماعی و بیمحلی، فیلم را سرکوب کنند.
فیلم لانتوری به طور جمعوجور، دربارهی واقعهی پاشیدن اسید روی صورت یک زنِ فعال اجتماعی و روزنامهنگار است. این اسیدپاشی توسط مرد جوانی که سرپرست یک گروهِ مخوف خلافکاری است صورت میگیرد که اعضای دریوریِ این باند، اتفاقاً قلبهایی چون گنجشک دارند و با هدف کمک به ایتام و محرومین دزدی میکردند. نام این گروه خلافکار لانتوری است. فیلمِ کِشدارِ لانتوری با ایجاد سوال دربارهی چگونگی برخورد با اسیدپاش هم بیاناتی دارد و با یک پایانبندی مشخص (و نه پایانِ باز) تمام میشود.
شکل فیلم به صورت یک مستند روایت میشود. آدمهای باربط و بیربط روبروی دوربین درمیشیان مینشینند و تحلیل میکند. یکی از این کسانی که با او صحبت میشود و نسبت به قصه هم کاملا بیربط است فردی است که روی پتو و پشت به پشتی در یک اتاق ساده نشسته است و به عنوان مغازهدار معرفی میشود. از همان ابتدای فیلم این فرد از کادر زده بود بیرون. مشخص بود که فیلمساز بنا دارد که متلکهای بیهوده و بیمعنیاش را به نظام اسلامی، با بازی دادن این مغازهدار بپراند و در واقع عقدهگشایی کند. تمام تحلیلهای این مغازهدار نسبت به قصه بیربط بود. گویی فیلمساز وسط یک داستان جدی قصد ظنّازی و شوخی دارد. یک پلیس و یک پزشک هم در بین مصاحبهشوندگان بودند که نقش مشابه مغازهدار را در هندسهی شوم فیلم لانتوری ایفا میکردند. یعنی قرار بود دیالوگهای به ظاهر مسخرهیی بگویند تا مخاطب به منطق آنها بخندد تا مابهازای بیرونی این افراد در خارج از فضای سینما و هنر، واقعاً مورد تمسخر واقع شوند. این کار بسیار کثیف و خراب کردن هنر سینما است. کاری را که به سادگی در یک تارنما یا مطبوعهی زرد یا نیمهزرد سیاسی میشود انجام داد؛ چرا باید به عرصهی هنر سینما کشاند؟
به سراغ مریم برویم. یک مقوای پرتوپلا و هرگز به شخصیت نرسیده. با یک روزنامهنگارِ کنشور و پرجنبوجوش و حرفهیی طرف هستیم که علاوه بر احاطهی به حوزهی مطبوعات، سرِ پُرسودایی هم در باب بخششگرفتن از خانوادههای داغدار قتل دارد. از این مقتول به آن مقتول. از این زندان به آن زندان. راوی لانتوری به من مخاطب میگوید که این زن حسابی سر از صفحهی حوادث روزنامه درمیآورد و زندگیاش را وقف اعدام نشدن این افراد میکند. حالا میرسیم به عاشق شدن نوید محمدزاده نسبت به مریم. اتفاق ماقبل مقوّایی فیلم لانتوری. کات و ناگهان عشق. سوال من این است که این عشق چهطور رخ داده است؟ هرگز جوابی نمیشنوم. بگذریم. صحنهها را در فیلم شلوغ لانتوری پیمایش مینماییم. کیف مریم را لانتوریها میقاپند. بعد نوید محمدزاده با کیف مریم سراغاش میرود. هر بشر صاحب حداقل هوشبهر (مثلاً بالای هفتاد و شاید کمتر) در آن میزانسن میفهمد که این یارو خلافکار است. حیرت من اینجاست که چهطور و بر اساس چه منطق مزخرفی این زنِ سطحِ بالا (که در روزنامهی گاردین یادداشت مینویسد!) و مدام با بحثهای جرم و جنایت و… سر و کار دارد؛ به پیشنهاد این مرد جوان خلافکار پا میدهد. جالب است که در اواخر فیلم نوید محمدزاده تنها دیالوگ صحیحِ فیلم را میگوید و آن این است: اگر مرا دوست نمیداشت چرا به روی من میخندید؟ سوالی که هرگز مریمِ صورتسوختهی فیلم به آن جواب درستی نداد. در واقع درمیشیان جوابی ندارد که بدهد. بزرگترین بیمنطقی فیلم همانجایی است که بیننده میپرسد چرا مریم قضییهی مزاحمت نوید محمدزاده را به پلیس اطلاع نمیدهد. خیلی خیلی ساده. پلیـس و دیگر هیچ. یعنی مریمِ فیلم لانتوری اینقدر احمق است؟ همین احمق بودن در فیلم نقض شده است. کسی که در گاردین مینویسد و شهر را برای بخشش یک اعدامی بههم میریزد؛ نمیتواند تا این حد احمق باشد که در مواجههی پر از خطر با یک لانتوریِ تیزییهدست و کیفقاپ، پلیس را در جریان نگذارد. بگذریم. رابطهی جهلآمیز این دو ادامه پیدا میکند. البته فیلم بسیار کِشدار و حوصلهسربر است. حوصلهی خود تدوینگر و کارگردان هم سر میرود. از ریتم فیلم و آن شاترهای پرسروصدا و بیمعنی و ریتم سکوتگونهی انتهای فیلم معلوم است.
رابطهی این دو با حضور کلاژ گونهی یک آقازاده به قصه بههم میریزد. این آقازاده هم به فیلم چسبانده شده تا عقدههای سیاسی فیلمساز گشوده شود. بیننده هرگز چرایی وجود این آقازاده را در منطق قصه نمیفهمد. اصلاً این آقازاده کیست؟ انسان است؟ حیوان است؟ مالِ کدام جناحِ سیاسی است که اینقدر بیدستوپا است. چهجور آقازادهیی است که میشود آن را بدزدی و لختاش کنی؟ کنشهای بعدی این آقازاده نسبت به معشوقهاش مریم آنقدر ماستودوغی است که فقط خنده بر لب مینشاند. به هر حال آقازاده هر چه باشد آدم است و کنش دارد. فعال است. توی فیلمساز که نمیتوانی چگونگیِ دلبستن مریم به این آقازاده را نشان بدهی، چرا فیلم میسازی؟ بدبخت! باز سوال پیش میآید که چهطور مریمِ اصلاحاتی و غربدوست عاشقِ یک ریشوی یقهبستهی مذهبینما میشود. فیلم ادعا میکند که وقتی مریم آقازاده بودنِ سعید را فهمید دست از رابطه کشید. در حالیکه قبل از این اطلاع، ظاهر سعید هم تابلو بود که بالاخره یک نسبتی با نظام دارد. چهطور توجیه کنم خودم را که مریم این حد از نسبت داشتن را نفهمیده است؟ توجیه نمیشوم چون درمیشیان پا در هواست. این آقازاده معلوم نیست چه تیپ آقازادهیی است. آقازادهها هم تیپهای مختلفی دارند. عجالتاً رضا جان درمیشیان را با شوهر مهناز افشار آشنا میکنم. او هم یک آقازاده است. پس ما در سینما عنوان کلی آقازاده را نمیپذیریم. آقازاده باید در فیلم ساخته شود. اگر بنا باشد که با اطلاعاتِ خارج از فیلم آقازاده را بشناسیم باید آدرس داده شود. هیچ آدرسی داده نمیشود. پس نه آدرس آن آقازاده در بیرون از قصه داده میشود و نه هیچ آقازادهیی در فضای قصه ساخته میشود. منِ مخاطب علاف بودم که در بامداد شبی سرد در چارسوی اشکان خطیبی رفتم و لانتوری دیدم. درمیشیان پا در هواست.
عیب دیگر فیلم، حمایت شادگونهی فیلمساز از بزه و بزهکار و فاحشه است. بارون رسماً یک فاحشه است. کارش را هم عالی انجام میدهد. و ما به تحمیل درمیشیان با هم به کارها و اداهایش میخندیم و سمپاتی داریم. حتی او را باید معصوم و بیگناه فرض کنیم. پادادن مریم هم به رابطهی با نوید محمدزاده چیزی جز هوس نمینماید. که حنماً این هوس هم درنیامده است. تازه اگر درمیآمد هم میشد سمپاتی با هوس. که بسیار کثیف بود. فیلم با بارون و تنلاشیها و تنفروشیهایش سمپاتی دارد و این حرکتهای چرک هیچ ربطی به رابینهود ندارد.
نکتههای دیگری هم هست که مجالاش نیست و باید برای وقتی دیگر گذاشت. از قاضی و آخوند و پزشک و فیلسوفِ شاعرِ الکیخوشِ مقوایی تا روانپزشک و دیگر مصاحبهشوندهها. آخرش هم یک کلمهی دلواپس را در دهان مغازهدار گذاشت و قضییهی گوجهی سه هزار تومان نارمک را مطرح کرد که باز هم عقدهگشایی است. فقط من ماندهام که این فیلمجورکنِ نامرد چرا حرف سیاسیِ خودش را توی دهن نمایندهی مردم میگذارد. یعنی متاع را از جایی به جایی که حق نیست میکشاند و و این نامردیِ سیاسی است. پایانبندی فیلم هم برانگیختن احساسات بود و قصهی قصاص. و پرسش بخشیدن و نبخشیدن. قصه را لو ندهم. گرایش سالوسصفتانهی فیلم به قرائت غربی از حقوق بشر هم جلوههایی دارد. به هر حال این جماعت برای یک عدهیی آنطرفِ آب فیلم میسازند که البته بسیار بد میسازند.
لانتوری خودِ فیلم است. پرمدعای کممایه خودِ درمیشیان است. از این جهت من این اسم را میپسندم.
*آذر
فیلم لانتوری به طور جمعوجور، دربارهی واقعهی پاشیدن اسید روی صورت یک زنِ فعال اجتماعی و روزنامهنگار است. این اسیدپاشی توسط مرد جوانی که سرپرست یک گروهِ مخوف خلافکاری است صورت میگیرد که اعضای دریوریِ این باند، اتفاقاً قلبهایی چون گنجشک دارند و با هدف کمک به ایتام و محرومین دزدی میکردند. نام این گروه خلافکار لانتوری است. فیلمِ کِشدارِ لانتوری با ایجاد سوال دربارهی چگونگی برخورد با اسیدپاش هم بیاناتی دارد و با یک پایانبندی مشخص (و نه پایانِ باز) تمام میشود.
شکل فیلم به صورت یک مستند روایت میشود. آدمهای باربط و بیربط روبروی دوربین درمیشیان مینشینند و تحلیل میکند. یکی از این کسانی که با او صحبت میشود و نسبت به قصه هم کاملا بیربط است فردی است که روی پتو و پشت به پشتی در یک اتاق ساده نشسته است و به عنوان مغازهدار معرفی میشود. از همان ابتدای فیلم این فرد از کادر زده بود بیرون. مشخص بود که فیلمساز بنا دارد که متلکهای بیهوده و بیمعنیاش را به نظام اسلامی، با بازی دادن این مغازهدار بپراند و در واقع عقدهگشایی کند. تمام تحلیلهای این مغازهدار نسبت به قصه بیربط بود. گویی فیلمساز وسط یک داستان جدی قصد ظنّازی و شوخی دارد. یک پلیس و یک پزشک هم در بین مصاحبهشوندگان بودند که نقش مشابه مغازهدار را در هندسهی شوم فیلم لانتوری ایفا میکردند. یعنی قرار بود دیالوگهای به ظاهر مسخرهیی بگویند تا مخاطب به منطق آنها بخندد تا مابهازای بیرونی این افراد در خارج از فضای سینما و هنر، واقعاً مورد تمسخر واقع شوند. این کار بسیار کثیف و خراب کردن هنر سینما است. کاری را که به سادگی در یک تارنما یا مطبوعهی زرد یا نیمهزرد سیاسی میشود انجام داد؛ چرا باید به عرصهی هنر سینما کشاند؟
به سراغ مریم برویم. یک مقوای پرتوپلا و هرگز به شخصیت نرسیده. با یک روزنامهنگارِ کنشور و پرجنبوجوش و حرفهیی طرف هستیم که علاوه بر احاطهی به حوزهی مطبوعات، سرِ پُرسودایی هم در باب بخششگرفتن از خانوادههای داغدار قتل دارد. از این مقتول به آن مقتول. از این زندان به آن زندان. راوی لانتوری به من مخاطب میگوید که این زن حسابی سر از صفحهی حوادث روزنامه درمیآورد و زندگیاش را وقف اعدام نشدن این افراد میکند. حالا میرسیم به عاشق شدن نوید محمدزاده نسبت به مریم. اتفاق ماقبل مقوّایی فیلم لانتوری. کات و ناگهان عشق. سوال من این است که این عشق چهطور رخ داده است؟ هرگز جوابی نمیشنوم. بگذریم. صحنهها را در فیلم شلوغ لانتوری پیمایش مینماییم. کیف مریم را لانتوریها میقاپند. بعد نوید محمدزاده با کیف مریم سراغاش میرود. هر بشر صاحب حداقل هوشبهر (مثلاً بالای هفتاد و شاید کمتر) در آن میزانسن میفهمد که این یارو خلافکار است. حیرت من اینجاست که چهطور و بر اساس چه منطق مزخرفی این زنِ سطحِ بالا (که در روزنامهی گاردین یادداشت مینویسد!) و مدام با بحثهای جرم و جنایت و… سر و کار دارد؛ به پیشنهاد این مرد جوان خلافکار پا میدهد. جالب است که در اواخر فیلم نوید محمدزاده تنها دیالوگ صحیحِ فیلم را میگوید و آن این است: اگر مرا دوست نمیداشت چرا به روی من میخندید؟ سوالی که هرگز مریمِ صورتسوختهی فیلم به آن جواب درستی نداد. در واقع درمیشیان جوابی ندارد که بدهد. بزرگترین بیمنطقی فیلم همانجایی است که بیننده میپرسد چرا مریم قضییهی مزاحمت نوید محمدزاده را به پلیس اطلاع نمیدهد. خیلی خیلی ساده. پلیـس و دیگر هیچ. یعنی مریمِ فیلم لانتوری اینقدر احمق است؟ همین احمق بودن در فیلم نقض شده است. کسی که در گاردین مینویسد و شهر را برای بخشش یک اعدامی بههم میریزد؛ نمیتواند تا این حد احمق باشد که در مواجههی پر از خطر با یک لانتوریِ تیزییهدست و کیفقاپ، پلیس را در جریان نگذارد. بگذریم. رابطهی جهلآمیز این دو ادامه پیدا میکند. البته فیلم بسیار کِشدار و حوصلهسربر است. حوصلهی خود تدوینگر و کارگردان هم سر میرود. از ریتم فیلم و آن شاترهای پرسروصدا و بیمعنی و ریتم سکوتگونهی انتهای فیلم معلوم است.
رابطهی این دو با حضور کلاژ گونهی یک آقازاده به قصه بههم میریزد. این آقازاده هم به فیلم چسبانده شده تا عقدههای سیاسی فیلمساز گشوده شود. بیننده هرگز چرایی وجود این آقازاده را در منطق قصه نمیفهمد. اصلاً این آقازاده کیست؟ انسان است؟ حیوان است؟ مالِ کدام جناحِ سیاسی است که اینقدر بیدستوپا است. چهجور آقازادهیی است که میشود آن را بدزدی و لختاش کنی؟ کنشهای بعدی این آقازاده نسبت به معشوقهاش مریم آنقدر ماستودوغی است که فقط خنده بر لب مینشاند. به هر حال آقازاده هر چه باشد آدم است و کنش دارد. فعال است. توی فیلمساز که نمیتوانی چگونگیِ دلبستن مریم به این آقازاده را نشان بدهی، چرا فیلم میسازی؟ بدبخت! باز سوال پیش میآید که چهطور مریمِ اصلاحاتی و غربدوست عاشقِ یک ریشوی یقهبستهی مذهبینما میشود. فیلم ادعا میکند که وقتی مریم آقازاده بودنِ سعید را فهمید دست از رابطه کشید. در حالیکه قبل از این اطلاع، ظاهر سعید هم تابلو بود که بالاخره یک نسبتی با نظام دارد. چهطور توجیه کنم خودم را که مریم این حد از نسبت داشتن را نفهمیده است؟ توجیه نمیشوم چون درمیشیان پا در هواست. این آقازاده معلوم نیست چه تیپ آقازادهیی است. آقازادهها هم تیپهای مختلفی دارند. عجالتاً رضا جان درمیشیان را با شوهر مهناز افشار آشنا میکنم. او هم یک آقازاده است. پس ما در سینما عنوان کلی آقازاده را نمیپذیریم. آقازاده باید در فیلم ساخته شود. اگر بنا باشد که با اطلاعاتِ خارج از فیلم آقازاده را بشناسیم باید آدرس داده شود. هیچ آدرسی داده نمیشود. پس نه آدرس آن آقازاده در بیرون از قصه داده میشود و نه هیچ آقازادهیی در فضای قصه ساخته میشود. منِ مخاطب علاف بودم که در بامداد شبی سرد در چارسوی اشکان خطیبی رفتم و لانتوری دیدم. درمیشیان پا در هواست.
عیب دیگر فیلم، حمایت شادگونهی فیلمساز از بزه و بزهکار و فاحشه است. بارون رسماً یک فاحشه است. کارش را هم عالی انجام میدهد. و ما به تحمیل درمیشیان با هم به کارها و اداهایش میخندیم و سمپاتی داریم. حتی او را باید معصوم و بیگناه فرض کنیم. پادادن مریم هم به رابطهی با نوید محمدزاده چیزی جز هوس نمینماید. که حنماً این هوس هم درنیامده است. تازه اگر درمیآمد هم میشد سمپاتی با هوس. که بسیار کثیف بود. فیلم با بارون و تنلاشیها و تنفروشیهایش سمپاتی دارد و این حرکتهای چرک هیچ ربطی به رابینهود ندارد.
نکتههای دیگری هم هست که مجالاش نیست و باید برای وقتی دیگر گذاشت. از قاضی و آخوند و پزشک و فیلسوفِ شاعرِ الکیخوشِ مقوایی تا روانپزشک و دیگر مصاحبهشوندهها. آخرش هم یک کلمهی دلواپس را در دهان مغازهدار گذاشت و قضییهی گوجهی سه هزار تومان نارمک را مطرح کرد که باز هم عقدهگشایی است. فقط من ماندهام که این فیلمجورکنِ نامرد چرا حرف سیاسیِ خودش را توی دهن نمایندهی مردم میگذارد. یعنی متاع را از جایی به جایی که حق نیست میکشاند و و این نامردیِ سیاسی است. پایانبندی فیلم هم برانگیختن احساسات بود و قصهی قصاص. و پرسش بخشیدن و نبخشیدن. قصه را لو ندهم. گرایش سالوسصفتانهی فیلم به قرائت غربی از حقوق بشر هم جلوههایی دارد. به هر حال این جماعت برای یک عدهیی آنطرفِ آب فیلم میسازند که البته بسیار بد میسازند.
لانتوری خودِ فیلم است. پرمدعای کممایه خودِ درمیشیان است. از این جهت من این اسم را میپسندم.
*آذر