فرزند آیتالله مرعشی درباره خاطره هاشمی مبنی بر تحریم انتخابات توسط آیتالله مرعشی گفت: من همیشه با پدرم بودم چنین چیزی را نه شنیده و نه دیدهام، اگر چنین موضوعی صحت داشت حداقل من باید مطلع میبودم ولی بههیچوجه اینگونه نیست.
به گزارش شهدای ایران،مرحوم آیتاللهالعظمی سید شهابالدین مرعشی نجفی، از جمله مراجعی بود که پس از رحلت آیتالله بروجردی زعامت بخش مهمی از شیعیان را برعهده داشت و نقش مهمی در تاریخ تحولات معاصر بهویژه در دوران حکومت محمدرضا پهلوی ایفا کرد.
جدای از خصال، سلوک معنوی و مقام و زحمات علمی قابلتوجه آیتالله مرعشی نجفی، رابطه این مرجع تقلید با نهضت اسلامی در مبارزه با رژیم شاهنشاهی و پس از آن با جمهوری اسلامی، نظر وی پیرامون اشخاص و جریانهای مختلف و نقش این مرجع فقید در وقایع مختلف سیاسی کشور از جمله مسائل مورد توجه علاقهمندان به تاریخ معاصر است.
حجتالاسلام دکتر سیدمحمود مرعشی نجفی، فرزند آیتالله شهابالدین مرعشی نجفی از جمله نزدیکترین اشخاص به این مرجع تقلید و دارای اطلاعات ارزشمندی در خصوص مسائل مربوط به پدرش است.
آنچه در ادامه میخوانید مشروح گفتگوی ما با رئیس کتابخانه و میراثدار آیتالله مرعشی نجفی است.
* در آغاز سخن بفرمائید، نگاه مرحوم آیتالله مرعشی نجفی به حکومت پهلوی چگونه بود؟
مختصر بگویم که ایشان هیچگاه نظر مثبتی به رژیم شاهنشاهی نداشتند. پیش از انقلاب، "قطبی" رئیس رادیو تلویزیون ملی، یکشب به من زنگ زد و گفت من فلانی هستم، اعلیحضرت میگوید حاضر است آنچه علما میگویند انجام دهد شما اگر پیامی از ابویتان دارید بیایید تهران من هماهنگ میکنم پیش شاهنشاه برویم هر چه پدرتان میخواهند منتقل کنید. من گفتم بعید میدانم پدرم حاضر به مذاکره با شاه شود ولی صحبت میکنم.
نزد ابوی رفتم گفتم رژیم چنین مطالبهای داشته چه پاسخ بگویم؟ گفتند بگو ما نه آن زمان با شما کار داشتیم نه این زمان؛ هر چه اصرار کردند بگو ما حرفهایمان را در اعلامیههایمان زدیم اگر میخواهید بدانید حرف ما چیست همانها را بخوانید.
خیلی میخواستند برای علما اینگونه دام پهن کنند و آنها را بدنام کنند مثلاً پسر یکی از علمای معروف مشهد با اینها ملاقات داشت تا آخر عمر بدنام شد و برای همان عالم بزرگ هم خوب تمام نشد.
"فداییان"، پناهنده بیت آقا بودند
* در خصوص رابطه مرحوم ابوی شما با مرحوم آیتالله بروجردی عدهای مسائل و شائبههایی را مطرح میکنند. ماجرا چیست؟
خدا از سر تقصیرات برخی افراد بگذرد، آقای بروجردی که به قم تشریف آوردند یکی از همین افراد که نزدیک به بیت ایشان بودند باعث شدند ارتباط ابوی بنده و حضرت امام(ره) با آقای بروجردی کمرنگ شود.
همین افراد نظر مرحوم آیتالله بروجردی نسبت به فداییان اسلام را هم تغییر میدادند و باعث برخی مسائل میشدند. گفتند که اینها میآیند مدرسه فیضیه را مشوش میکنند و از این قبیل سخنانی که باعث بدبین شدن آقای بروجردی به فداییان میشد.
* رابطه مرحوم آیتالله مرعشی نجفی با فدائیان اسلام چگونه بود؟
مرحوم خلیل طهماسبی نزدیک دو ماه در منزل ما مخفی بود. بعد از ترور رزمآرا، خلیل آمد منزل ما به ابوی گفت آقا من پناهنده به شما هستم پدر یک اتاق در اختیار گذاشتند، مادرم هم برای خلیل شام و ناهار درست میکرد. پدرم با فداییان خیلی خوب بود و آنها را دوست داشت.
آقای بروجردی که فوت میکنند مرجعیت در آن زمان متوجه ابوی ما، مرحوم آیتالله گلپایگانی، آقای شریعتمداری و حضرت امام(ره) شد که اینها در حوزه علمیه آن زمان شاخص بودند و کمکم شروع کردند به طلاب شهریه دادن ولی شاه نمیخواست که بعد از آقای بروجردی مرجعیت در ایران مجدداً مطرح شود به همین دلیل تلگراف تسلیت را به آیتالله حکیم در نجف فرستاد معنی این حرکت آن بود که در ایران کسی را بهعنوان مرجع تقلید و عالم مبرز نمیشناسیم!
ولی به یاری خدا کم کم حوزه آنقدر رونق گرفت که امروز افزون بر 60 هزار طلبه در این دانشگاه امام صادق(ع) حضور دارند.
آیتالله مرعشی، از شاه و اطرافیانش گریزان بود
* در بحث تشییع آیتالله بروجردی مسئلهای مطرح میشود و آنهم حضور درباریان در اطراف آیتالله مرعشی نجفی است در خصوص آن ماجرا اگر ممکن است توضیحاتی بفرمایید.
من در آن تشییع جنازه 17-18 ساله بودم و به یاد دارم که شریف امامی و برخی دیگر از نزدیکان شاه حضور پیدا کرده بودند اما ماجرا چنین بود که اینها یعنی هیئت دولت وقت آمدند وارد بیت آیتالله بروجردی شدند علما نشسته بودند و جایی نبود که بنشینند یک قسمتی در گوشه مجلس سکویی بود که ابوی ما به همراه برخی از آقایان نشسته بودند شریف امامی آمد رفت کنار ایشان در جای کوچکی نشست بقیه آنها هم پایین همین سکو نشستند من هم پایین پای پدرم نشسته بودم و شاهد قضیه بودم. هنگام حرکت برای تشییع پدرم به شریف امامی گفت شما بفرمایید من کاری دارم ایشان برای اینکه با عوامل دولت همراه نشود یواشیواش و عقبتر حرکت کردند. عوامل حکومت به شریف امامی و سایرین خبر دادند که آقای مرعشی نجفی عقب دارند میآیند و جمعیت نیز پشت سر ایشان است به همین دلیل آنها عقب آمدند و خودشان را بین جمعیت جا کردند و مسیر کمی هم را هم طی کردند اما در همان موقع عکس و فیلم گرفتند.
* رابطه ایشان با امام خمینی(ره) در مبارزات پیش از انقلاب چگونه بود؟
به جرات میتوانم بگویم پدرم در همراهی با مرحوم امام، بهشدت حساس بودند. نمونهای را اگر بخواهم برایتان بگویم در ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی و ماجراهای آن زمان که موجب دستگیری امام شد، است.
در قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی همه آقایان با این قضیه مخالفت کردند و حضرت امام خمینی(ره) هم از بقیه بیشتر مخالفت کردند که آن ماجراها پیش آمد و منجر به دستگیری امام شد. در این ماجرا که ایشان در منزل آقای روغنی محبوس بودند علمای تمام بلاد و مراجع چهار ماه در تهران بودند که ابوی ما، آقای میلانی از مشهد، آقای خوانساری و آقای شریعتمداری از جمله آنها بودند. آقای شریعتمدار در باغملک حضرت عبدالعظیم(ع) بودند و دولتیها خیلی به آنجا رفتوآمد میکردند ما به همراه پدر به منزل آقای خوانساری رفتیم که بعداً در بازار فرشفروشها خانهای را اجاره کردیم و جلسات در آنجا بود.
همان روزهایی که آقایان در تهران بودند ساواک خبری جعلی را در صفحه اول روزنامه اطلاعات منتشر کرد که بین آقایان خمینی، قمی و محلاتی تفاهمی منعقد شده که از این پس دیگر در امور سیاسی مداخله نکنند هیچکس به این خبر پاسخی نداد جز پدر بنده، پاسخی که تاریخی و قوی بود و به تمام کلمات آن خبر اعتراض کرده و از نظر قانونی تمام آن را رد کردند خیلی هم سر این داستان رژیم ناراحت شد.
بین این مراجع هر هفته جلسه بود و پاکروان، رئیس ساواک میآمد و از شاه پیام میآورد و اینها پاسخ میدادند آخر هم نتیجهای گرفته نشد. در این جلسات علما خیلی هم به او تغیّر میکردند در نهایت بعد از چهار ماه، یک سحری ما خوابیده بودیم که مأمورین ریختند در منزل علمایی که به تهران آمده بودند.
آقای میلانی را با هواپیما به مشهد بردند و خلاصه همه آقایان را متفرق کردند. ما را هم با سواری و سریع به قم بردند به صورتی که حتی مرحوم پدرم معسور شده بود و میخواستند برای قضای حاجت بروند ولی گفتند ما اجازه نداریم بایستیم. به قم که رسیدیم آقا را به شکل بیادبانهای هول دادند داخل منزل طوری که زانوی ایشان آسیب دید.
اولین نفری بودم که به عراق برای زیارت امام رفتم
* بعد از خروج امام خمینی(ره) از کشور و در واقع تبعید ایشان، چطور؟ رابطه مرحوم ابوی شما با حضرت امام چگونه ادامه یافت؟
در آن ایام که امام تبعید شده بودند ما از ایشان بیخبر بودیم از طرف آقایان شریعتمداری، گلپایگانی و خوانساری افرادی به ترکیه رفتند و حضرت امام را ملاقات کردند.
آیتالله مرعشی نجفی به بنده امر کردند که از طرف ایشان بنده بروم زیرا من با مرحوم حاجآقا مصطفی خیلی دوست بودم و همچنین با حاج احمد آقا و رفتوآمد زیادی با هم داشتیم اما این اجازه از طرف رژیم شاه به من داده نشد تا اینکه بعدها و در تبعید ایشان به عراق موفق شدم به حضورشان مشرف شوم.
* حتماً دیدار جالبی بوده است. اگر ممکن است کمی در خصوص این دیدارتان با امام خمینی(ره) بفرمایید.
عرض کردم که در زمان حضور مرحوم امام خمینی(ره) در ترکیه بنده موفق نشدم که بهعنوان نماینده ابوی حضور ایشان بروم، پدر هم بهوسیله افراد مختلف سعی میکردند از ایشان خبر بگیرند تا اینکه یک روز ما به همراه داییمان به ساوه رفتیم.
دایی ما از دوستان قدیمی امام بود که 30 سال با هم از زمان جوانی محشور بودند در این سفر بودیم رادیو گفت آیتالله خمینی از ترکیه به عراق رفتهاند. با شنیدن این خبر ما دیگر ننشستیم و سریعاً با داییام به قم آمدیم تا ببینیم برنامه چیست.
ابوی به من گفتند شما میتوانید بروید عراق نزد آقای خمینی؟ گفتم بله آقا حتماً. پرسیدند به تو که گذرنامه نمیدهند چطور میروی؟ گفتم قاچاقی میروم.
آقای شیخ سلمان خاقانی از علمای معروف خرمشهر بودند و بین اعراب نفوذ بالایی داشتند گهگاه برخی افراد سیاسی بهواسطه ایشان به عراق میرفتند. به پدر گفتم آقا اگر شما یک کلمه به ایشان بگویید شیخ سلمان من را از مرز رد خواهد کرد پدر هم پذیرفتند و این کار را کردند.
من سریع ماشینی کرایه کردم و به خرمشهر رفتم و به حسینیه آقای شیخ سلمان رفتم. ایشان پرسید چه خبر؟ برای چه اینجا آمدهاید، حتماً میخواهید بروید عراق؟ گفتم بله!
ایشان به ابوی ما خیلی هم ارادت داشت، پذیرفت و گفت شما استراحت کنید تا ساعت 12 شب کسی دنبال شما میآید و تا بصره میبرد، وقتی به آنجا رسیدید یک رسید به این فرد بدهید تا بدانم که بهسلامت رسیدهاید.
شب بهسختی از میان هورها رفتیم تا بالاخره نزدیک سحر به بصره رسیدیم. آنجا ما را سوار اتوبوس بغداد کرد تا ازآنجا نزد امام برویم.
وسط راه شرطهها اتوبوس را نگه داشتند و جواز مردم را نگاه میکنند؛ من هم نزدیک 20 نامه از خانواده امام، پدرم و سایرین همراه خود داشتم این وضعیت که پیش آمد مضطرب شدم که اگر این نامهها به دست مأموران عراقی بیفتد چه اتفاقی روی خواهد داد در دلم به اهلبیت متوسل شدم. روزنامهای را مقابل صورتم گرفته بودم تا چهرهام دیده نشود یکی از مأموران من را دید گفت: "سید! سلام اشلونک؟" من هم تا توانستم به عربی غلیظ حرف زدم گفتم: "سلامعلیکم الحمدلله!" آن مأمور فکر کرد من عراقی هستم و شکر خدا دیگر مطالبه جواز و مدارک را نکرد و رفت! اینگونه بود که توانستم از مهلکه جان به در برم و اتوبوس به بغداد رسید.
وقتی آنجا رسیدیم بلافاصله یک تاکسی گرفتم و به سمت کاظمین رفتم. در صحن کاظمین یک طلبهای را دیدم از او پرسیدم حاجآقا روحالله خمینی را خبر داری که کجا هستند؟ گفت دیروز کربلا رفتند. این را که گفت من حتی به حرم هم مشرف نشدم و سریعاً یک ماشین دربست گرفتم و به کربلا رفتم؛ پرسان پرسان در شهر گشتم تا توانستم خانه حضرت امام در کربلا را پیدا کنم.
وارد که شدم دیدم امام خمینی(ره) به همراه مرحوم آقا مصطفی، شیخ نصرالله خلخالی که شهریه طلبههای آنجا را میداد و یکی دو نفر دیگر از طلاب نشستهاند. ایشان تا بنده را دیدند گفتند چطوری به اینجا آمدی؟ گفتم قاچاق! رو کردند به حاجآقا مصطفی و گفتند این آقا محمود ما تا روزی که اینجا است و وقتی هم که نجف میرویم پیش خودمان باشد، امانت پدرش نزد من است.
با این محبت حضرت امام، من نزدیک یک ماه در بیت ایشان بودم، من هم در این مدت بیشتر با آقا مصطفی بودم. خدا رحمتش کند چقدر با او مأنوس بودم.
بعد از یک ماه به امام عرض کردم آقا اگر اجازه میدهید رفع زحمت کنم و به ایران بازگردم. ایشان جواب نامه ابوی و خانوادهشان را نوشتند و در یک پلاستیک گذاشتند. باز به بصره رفتم و کسی که به من معرفی شده بود را یافتم. آن فرد گفت تو را روزانه از مرز رد میکنیم و میگوییم برادرزاده یا پسر آقای حکیم هستی. اتفاقاً یک مأمور عراقی جلوی ما را گرفت گفتند که من پسر آقای حکیم هستم و برای سرکشی به عشایر این منطقه آمدهام و ترددم با بلم به همین دلیل است. ژاندارمهای ایرانی هم که ما را گرفتند این عراقیها یک پولی به آنها دادند، مأموران ایرانی هم گفتند بروید ما شما را ندیدیم!
ساواک در بیوت همه علما جاسوس داشت
تمام تلاشمان را هم کردیم که ساواک متوجه برگشتن من نشود، بهجای اینکه در خرمشهر سوار قطار شویم اهواز سوار شدیم و بهجای قم هم در اراک پیاده شدیم اما تا به منزلمان در قم رسیدم، شاید پنج دقیقه نشده بود که ساواک آمد سراغم! ساواک در بیوت همه آیات عظام جاسوس داشت.
* حتی در بیت پدر شما؟
حتی در بیت پدر من. همهجا مأمور داشتند، طلبه میآمد و میرفت کافی بود یکی از اینها جاسوس باشد تا از اخبار بیت مطلع شود.
* ساواک که سراغتان آمد ادامه ماجرا چه شد؟
ما را گرفتند و به تهران در یک منزلی در خیابان قدیم شمیران آوردند. هیچکس هم در اینجا نیامد از من سؤالی کند. بعد از مدتی آمدند و من را پیش تیمسار مقدم، رئیس ساواک تهران بردند.
به رئیس ساواک تهران گفتم اگر پدرم بگوید تو را هم میکشم!
مقدم من را که دید شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن که شماها نمیفهمید عبدالناصر دشمن ما ایرانیها است و شما را تحریک میکند تا نظام سلطنت را بر هم بزند و ... چرا قاچاق به عراق رفتی و از این صحبتها. گفتم من مقلد و تابع پدرم هستم ایشان هر چه بگویند همان کار را میکنم اگر بگویند که بیایم شمارا بکشم وظیفه خودم میدانم و همین کار را خواهم کرد عواقب این قضیه هم بر عهده ایشان است.
پرسید نامههایی که آوردی چه بود؟ گفتم نامههای شخصی آقای خمینی به خانوادهاش بود. گفت محتوای نامهها چه بود؟ گفتم من نامههای خصوصی دیگران را باز نمیکنم که بدانم داخلش چه بود.
چند روزی در ساواک زندانی بودم تا اینکه آقای خوانساری و برخی علمای دیگر وساطت کردند و من آزاد شدم.
* رابطه شخصی ایشان با حضرت امام(ره) چگونه بود؟
ابوی ما تقریباً هر ماه یکبار به امام نامه مینوشتند، خیلی مرحوم آیتالله خمینی را دوست داشتند و به ایشان نامه میدادند. از قدیم هم اینطور بودند، وقتی که امام برای تحصیل به مدرسه دارالشفا آمدند بین حجره ایشان و حجره ابوی ما یک حجره فاصله داشت. شبهای محرم مخفیانه جمع میشدند در حجره یکدیگر و روضه میخواندند و عزاداری میکردند.
الغرض رابطه پدر من با انقلاب بسیار مستحکم بود و بنده در جاهای مختلفی نمایندگی ایشان را داشتم. من اولین نفری بودم که برای دیدار امام به عراق رفتم اولین نفری هم هستم که به همراه آیتالله اشراقی که پسرخاله مادرم بود با امام از حومه پاریس به نوفللوشاتو رفتیم.
آنجا میدیدم بنیصدر و قطبزاده و امثالهما خیلی فعالیت میکنند، یکبار متوجه شدم این قطبزاده هیچوقت در نمازهای جماعت امام خمینی(ره) حاضر نمیشد.
* پس مشکل قطبزاده از قبل انقلاب بوده است؟
بله، من به آقای اشراقی گفتم اینهایی که دم از امام میزنند و نماز نمیخواند چطور یار ایشان هستند؟ اشراقی به من گفت سکوت کن چون الآن وقت این حرفها و اختلافات نیست بگذار چند روز بگذرد بعداً به این مسائل برسیم. گفتم بالاخره وظیفه من بود که به شما بگویم این آدمها خطرناک هستند.
تفصیل این مسائل بماند برای بعد ان شالله، خاطرات از دوران مبارزه زیاد است و قصد دارم که اگر عمری باقی ماند آنها را در قالب کتاب منتشر کنم.
ماجرای آیتالله شریعتمداری و شیخ چماقدارش
* گفته میشود ایشان در خصوص ماجراهای آقای شریعتمداری هم از نظام دلگیر بودند، این مسئله صحت دارد؟ در کل نظر مرحوم آیتالله مرعشی نجفی در خصوص آقای شریعتمداری چه بود؟
یک نفری در دفتر آقای شریعتمداری بود به نام شیخ غلامرضا که همهکاره دفتر ایشان بود همهجا هم علیه ابوی ما حرف میزد خلاصه خیلی اذیت میکرد.
یک شیخ آذریزبان روضهخوانی در منزل ما بود که روزی رفت تهران و در مراسم ختمی سخنرانی کرد و اسم آقای شریعتمداری را نبرده بود. این شیخ آذری به قم که برگشت در نماز جماعت پدر ما آمده بود همین شیخ غلامرضا 10-15 نفر چماق به دست را فرستاد جلوی مردم این روحانی را زیر مشت و لگد گرفتند که چرا از آقای شریعتمداری اسم نمیآوری اگر دفعه دیگر منبر بروی و از ایشان اسم نبری قطعهقطعهات میکنیم!
پدر من خیلی از این مسئله ناراحت شد و شب به من میگفت با این کارها مردم در مورد مرجعیت چه فکری خواهند کرد؟ نمیگویند که اینها سر مرجعیت اینطور به جان هم افتادهاند؟
* آیتالله شریعتمداری خبر داشتند از این موضوع؟
عرض میکنم. این شیخ غلامرضا آخر عمر عارفمسلک شده بود و چله نشینی میکرد. یک سحر که پدر ما به حرم میرفت میآید جلوی ایشان را میگیرد و میگوید آقا دو دقیقه اجازه دهید با شما صحبت کنم. شما من را باید ببخشید، من هر کاری کردم به دستور بوده است. قرآنی را درآورد و دست روی آن گذاشت و گفت که راست میگویم.
دیگر خودتان از این ماجرا پاسخ سؤال قبلتان را بگیرید و بدانید که نظر مرحوم ابوی در خصوص این ماجراها چه بود.
مرعشی، بازرگان را فردی خوب اما ساده میدانست
* رابطه مرحوم آقا با نهضت آزادی چگونه بود؟ برخی معتقدند ایشان رابطه خوبی با نهضت داشته و به ایشان اعتماد داشتند.
بازرگان عمهزاده پدر ما بود. ما قدیمها که در تهران خانه نداشتیم به منزل پدر مهندس بازرگان یعنی پدرش مرحوم حاج عباسقلی که از تجار خوشنام و رئیسالتجار بازار تهران بود میرفتیم. یک عمو هم داشت حاج غلامحسین آقا که اسلامبول چی بازرگان بود و حسینیه ما را ساخت.
ابوی ما در بیمارستان نجمیه که موقوفه نجم السلطنه مادر دکتر مصدق است یک عمل جراحی داشت مهندس مهدی بازرگان هم که آن زمان معروف نبود بهعنوان همراه کنار ایشان میماند و کارهایشان را انجام میداد.
پدر اعتقاد داشتند که آقای بازرگان انسان بسیار خوب و شریفی است ولی متأسفانه زود فریب میخورد. خاندان بازرگان را بسیار متدین میدانست ولی افسوس که خود مهندس مهدی وارد کارهای سیاسی که شد زود گول میخورد.
خاطره هاشمی از تحریم انتخابات توسط آیتالله مرعشی، درست نیست
* آقای هاشمی رفسنجانی در خاطراتشان اشاره میکنند که شایعاتی مبنی بر تحریم انتخابات سال 64 توسط ابوی شما وجود دارد. در پینوشت خاطرات ایشان هم این مسئله ذکرشده که پدر شما و آقای سید صادق روحانی در هنگام رأیگیری به خارج از شهر عزیمت کردهاند. در خصوص این مسئله بفرمایید.
پدر من انتخابات را تحریم کرده باشد؟! من که همیشه با پدرم بودم چنین چیزی را نه شنیده و نه دیدهام. اگر چنین موضوعی صحت داشت حداقل من باید مطلع میبودم ولی بههیچوجه اینگونه نیست. پدرم اصلاً هیچوقت از قم خارج نشد مگر برای بیمارستان خاتمالانبیا که آنهم سال 64 نبود و دو ماه قبل از رحلتشان بود. ایشان میگفت از حرم هیچوقت نمیتوانم دور باشم.
یک جمله اگر بخواهم بگویم این است که آیتالله مرعشی نجفی، تا آخر پای انقلاب ماند و ایشان هیچگاه از مبارزه دست نکشید و حامی نظام بود.
جدای از خصال، سلوک معنوی و مقام و زحمات علمی قابلتوجه آیتالله مرعشی نجفی، رابطه این مرجع تقلید با نهضت اسلامی در مبارزه با رژیم شاهنشاهی و پس از آن با جمهوری اسلامی، نظر وی پیرامون اشخاص و جریانهای مختلف و نقش این مرجع فقید در وقایع مختلف سیاسی کشور از جمله مسائل مورد توجه علاقهمندان به تاریخ معاصر است.
حجتالاسلام دکتر سیدمحمود مرعشی نجفی، فرزند آیتالله شهابالدین مرعشی نجفی از جمله نزدیکترین اشخاص به این مرجع تقلید و دارای اطلاعات ارزشمندی در خصوص مسائل مربوط به پدرش است.
آنچه در ادامه میخوانید مشروح گفتگوی ما با رئیس کتابخانه و میراثدار آیتالله مرعشی نجفی است.
* در آغاز سخن بفرمائید، نگاه مرحوم آیتالله مرعشی نجفی به حکومت پهلوی چگونه بود؟
مختصر بگویم که ایشان هیچگاه نظر مثبتی به رژیم شاهنشاهی نداشتند. پیش از انقلاب، "قطبی" رئیس رادیو تلویزیون ملی، یکشب به من زنگ زد و گفت من فلانی هستم، اعلیحضرت میگوید حاضر است آنچه علما میگویند انجام دهد شما اگر پیامی از ابویتان دارید بیایید تهران من هماهنگ میکنم پیش شاهنشاه برویم هر چه پدرتان میخواهند منتقل کنید. من گفتم بعید میدانم پدرم حاضر به مذاکره با شاه شود ولی صحبت میکنم.
نزد ابوی رفتم گفتم رژیم چنین مطالبهای داشته چه پاسخ بگویم؟ گفتند بگو ما نه آن زمان با شما کار داشتیم نه این زمان؛ هر چه اصرار کردند بگو ما حرفهایمان را در اعلامیههایمان زدیم اگر میخواهید بدانید حرف ما چیست همانها را بخوانید.
خیلی میخواستند برای علما اینگونه دام پهن کنند و آنها را بدنام کنند مثلاً پسر یکی از علمای معروف مشهد با اینها ملاقات داشت تا آخر عمر بدنام شد و برای همان عالم بزرگ هم خوب تمام نشد.
"فداییان"، پناهنده بیت آقا بودند
* در خصوص رابطه مرحوم ابوی شما با مرحوم آیتالله بروجردی عدهای مسائل و شائبههایی را مطرح میکنند. ماجرا چیست؟
خدا از سر تقصیرات برخی افراد بگذرد، آقای بروجردی که به قم تشریف آوردند یکی از همین افراد که نزدیک به بیت ایشان بودند باعث شدند ارتباط ابوی بنده و حضرت امام(ره) با آقای بروجردی کمرنگ شود.
همین افراد نظر مرحوم آیتالله بروجردی نسبت به فداییان اسلام را هم تغییر میدادند و باعث برخی مسائل میشدند. گفتند که اینها میآیند مدرسه فیضیه را مشوش میکنند و از این قبیل سخنانی که باعث بدبین شدن آقای بروجردی به فداییان میشد.
* رابطه مرحوم آیتالله مرعشی نجفی با فدائیان اسلام چگونه بود؟
مرحوم خلیل طهماسبی نزدیک دو ماه در منزل ما مخفی بود. بعد از ترور رزمآرا، خلیل آمد منزل ما به ابوی گفت آقا من پناهنده به شما هستم پدر یک اتاق در اختیار گذاشتند، مادرم هم برای خلیل شام و ناهار درست میکرد. پدرم با فداییان خیلی خوب بود و آنها را دوست داشت.
آقای بروجردی که فوت میکنند مرجعیت در آن زمان متوجه ابوی ما، مرحوم آیتالله گلپایگانی، آقای شریعتمداری و حضرت امام(ره) شد که اینها در حوزه علمیه آن زمان شاخص بودند و کمکم شروع کردند به طلاب شهریه دادن ولی شاه نمیخواست که بعد از آقای بروجردی مرجعیت در ایران مجدداً مطرح شود به همین دلیل تلگراف تسلیت را به آیتالله حکیم در نجف فرستاد معنی این حرکت آن بود که در ایران کسی را بهعنوان مرجع تقلید و عالم مبرز نمیشناسیم!
ولی به یاری خدا کم کم حوزه آنقدر رونق گرفت که امروز افزون بر 60 هزار طلبه در این دانشگاه امام صادق(ع) حضور دارند.
آیتالله مرعشی، از شاه و اطرافیانش گریزان بود
* در بحث تشییع آیتالله بروجردی مسئلهای مطرح میشود و آنهم حضور درباریان در اطراف آیتالله مرعشی نجفی است در خصوص آن ماجرا اگر ممکن است توضیحاتی بفرمایید.
من در آن تشییع جنازه 17-18 ساله بودم و به یاد دارم که شریف امامی و برخی دیگر از نزدیکان شاه حضور پیدا کرده بودند اما ماجرا چنین بود که اینها یعنی هیئت دولت وقت آمدند وارد بیت آیتالله بروجردی شدند علما نشسته بودند و جایی نبود که بنشینند یک قسمتی در گوشه مجلس سکویی بود که ابوی ما به همراه برخی از آقایان نشسته بودند شریف امامی آمد رفت کنار ایشان در جای کوچکی نشست بقیه آنها هم پایین همین سکو نشستند من هم پایین پای پدرم نشسته بودم و شاهد قضیه بودم. هنگام حرکت برای تشییع پدرم به شریف امامی گفت شما بفرمایید من کاری دارم ایشان برای اینکه با عوامل دولت همراه نشود یواشیواش و عقبتر حرکت کردند. عوامل حکومت به شریف امامی و سایرین خبر دادند که آقای مرعشی نجفی عقب دارند میآیند و جمعیت نیز پشت سر ایشان است به همین دلیل آنها عقب آمدند و خودشان را بین جمعیت جا کردند و مسیر کمی هم را هم طی کردند اما در همان موقع عکس و فیلم گرفتند.
* رابطه ایشان با امام خمینی(ره) در مبارزات پیش از انقلاب چگونه بود؟
به جرات میتوانم بگویم پدرم در همراهی با مرحوم امام، بهشدت حساس بودند. نمونهای را اگر بخواهم برایتان بگویم در ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی و ماجراهای آن زمان که موجب دستگیری امام شد، است.
در قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی همه آقایان با این قضیه مخالفت کردند و حضرت امام خمینی(ره) هم از بقیه بیشتر مخالفت کردند که آن ماجراها پیش آمد و منجر به دستگیری امام شد. در این ماجرا که ایشان در منزل آقای روغنی محبوس بودند علمای تمام بلاد و مراجع چهار ماه در تهران بودند که ابوی ما، آقای میلانی از مشهد، آقای خوانساری و آقای شریعتمداری از جمله آنها بودند. آقای شریعتمدار در باغملک حضرت عبدالعظیم(ع) بودند و دولتیها خیلی به آنجا رفتوآمد میکردند ما به همراه پدر به منزل آقای خوانساری رفتیم که بعداً در بازار فرشفروشها خانهای را اجاره کردیم و جلسات در آنجا بود.
همان روزهایی که آقایان در تهران بودند ساواک خبری جعلی را در صفحه اول روزنامه اطلاعات منتشر کرد که بین آقایان خمینی، قمی و محلاتی تفاهمی منعقد شده که از این پس دیگر در امور سیاسی مداخله نکنند هیچکس به این خبر پاسخی نداد جز پدر بنده، پاسخی که تاریخی و قوی بود و به تمام کلمات آن خبر اعتراض کرده و از نظر قانونی تمام آن را رد کردند خیلی هم سر این داستان رژیم ناراحت شد.
بین این مراجع هر هفته جلسه بود و پاکروان، رئیس ساواک میآمد و از شاه پیام میآورد و اینها پاسخ میدادند آخر هم نتیجهای گرفته نشد. در این جلسات علما خیلی هم به او تغیّر میکردند در نهایت بعد از چهار ماه، یک سحری ما خوابیده بودیم که مأمورین ریختند در منزل علمایی که به تهران آمده بودند.
آقای میلانی را با هواپیما به مشهد بردند و خلاصه همه آقایان را متفرق کردند. ما را هم با سواری و سریع به قم بردند به صورتی که حتی مرحوم پدرم معسور شده بود و میخواستند برای قضای حاجت بروند ولی گفتند ما اجازه نداریم بایستیم. به قم که رسیدیم آقا را به شکل بیادبانهای هول دادند داخل منزل طوری که زانوی ایشان آسیب دید.
اولین نفری بودم که به عراق برای زیارت امام رفتم
* بعد از خروج امام خمینی(ره) از کشور و در واقع تبعید ایشان، چطور؟ رابطه مرحوم ابوی شما با حضرت امام چگونه ادامه یافت؟
در آن ایام که امام تبعید شده بودند ما از ایشان بیخبر بودیم از طرف آقایان شریعتمداری، گلپایگانی و خوانساری افرادی به ترکیه رفتند و حضرت امام را ملاقات کردند.
آیتالله مرعشی نجفی به بنده امر کردند که از طرف ایشان بنده بروم زیرا من با مرحوم حاجآقا مصطفی خیلی دوست بودم و همچنین با حاج احمد آقا و رفتوآمد زیادی با هم داشتیم اما این اجازه از طرف رژیم شاه به من داده نشد تا اینکه بعدها و در تبعید ایشان به عراق موفق شدم به حضورشان مشرف شوم.
* حتماً دیدار جالبی بوده است. اگر ممکن است کمی در خصوص این دیدارتان با امام خمینی(ره) بفرمایید.
عرض کردم که در زمان حضور مرحوم امام خمینی(ره) در ترکیه بنده موفق نشدم که بهعنوان نماینده ابوی حضور ایشان بروم، پدر هم بهوسیله افراد مختلف سعی میکردند از ایشان خبر بگیرند تا اینکه یک روز ما به همراه داییمان به ساوه رفتیم.
دایی ما از دوستان قدیمی امام بود که 30 سال با هم از زمان جوانی محشور بودند در این سفر بودیم رادیو گفت آیتالله خمینی از ترکیه به عراق رفتهاند. با شنیدن این خبر ما دیگر ننشستیم و سریعاً با داییام به قم آمدیم تا ببینیم برنامه چیست.
ابوی به من گفتند شما میتوانید بروید عراق نزد آقای خمینی؟ گفتم بله آقا حتماً. پرسیدند به تو که گذرنامه نمیدهند چطور میروی؟ گفتم قاچاقی میروم.
آقای شیخ سلمان خاقانی از علمای معروف خرمشهر بودند و بین اعراب نفوذ بالایی داشتند گهگاه برخی افراد سیاسی بهواسطه ایشان به عراق میرفتند. به پدر گفتم آقا اگر شما یک کلمه به ایشان بگویید شیخ سلمان من را از مرز رد خواهد کرد پدر هم پذیرفتند و این کار را کردند.
من سریع ماشینی کرایه کردم و به خرمشهر رفتم و به حسینیه آقای شیخ سلمان رفتم. ایشان پرسید چه خبر؟ برای چه اینجا آمدهاید، حتماً میخواهید بروید عراق؟ گفتم بله!
ایشان به ابوی ما خیلی هم ارادت داشت، پذیرفت و گفت شما استراحت کنید تا ساعت 12 شب کسی دنبال شما میآید و تا بصره میبرد، وقتی به آنجا رسیدید یک رسید به این فرد بدهید تا بدانم که بهسلامت رسیدهاید.
شب بهسختی از میان هورها رفتیم تا بالاخره نزدیک سحر به بصره رسیدیم. آنجا ما را سوار اتوبوس بغداد کرد تا ازآنجا نزد امام برویم.
وسط راه شرطهها اتوبوس را نگه داشتند و جواز مردم را نگاه میکنند؛ من هم نزدیک 20 نامه از خانواده امام، پدرم و سایرین همراه خود داشتم این وضعیت که پیش آمد مضطرب شدم که اگر این نامهها به دست مأموران عراقی بیفتد چه اتفاقی روی خواهد داد در دلم به اهلبیت متوسل شدم. روزنامهای را مقابل صورتم گرفته بودم تا چهرهام دیده نشود یکی از مأموران من را دید گفت: "سید! سلام اشلونک؟" من هم تا توانستم به عربی غلیظ حرف زدم گفتم: "سلامعلیکم الحمدلله!" آن مأمور فکر کرد من عراقی هستم و شکر خدا دیگر مطالبه جواز و مدارک را نکرد و رفت! اینگونه بود که توانستم از مهلکه جان به در برم و اتوبوس به بغداد رسید.
وقتی آنجا رسیدیم بلافاصله یک تاکسی گرفتم و به سمت کاظمین رفتم. در صحن کاظمین یک طلبهای را دیدم از او پرسیدم حاجآقا روحالله خمینی را خبر داری که کجا هستند؟ گفت دیروز کربلا رفتند. این را که گفت من حتی به حرم هم مشرف نشدم و سریعاً یک ماشین دربست گرفتم و به کربلا رفتم؛ پرسان پرسان در شهر گشتم تا توانستم خانه حضرت امام در کربلا را پیدا کنم.
وارد که شدم دیدم امام خمینی(ره) به همراه مرحوم آقا مصطفی، شیخ نصرالله خلخالی که شهریه طلبههای آنجا را میداد و یکی دو نفر دیگر از طلاب نشستهاند. ایشان تا بنده را دیدند گفتند چطوری به اینجا آمدی؟ گفتم قاچاق! رو کردند به حاجآقا مصطفی و گفتند این آقا محمود ما تا روزی که اینجا است و وقتی هم که نجف میرویم پیش خودمان باشد، امانت پدرش نزد من است.
با این محبت حضرت امام، من نزدیک یک ماه در بیت ایشان بودم، من هم در این مدت بیشتر با آقا مصطفی بودم. خدا رحمتش کند چقدر با او مأنوس بودم.
بعد از یک ماه به امام عرض کردم آقا اگر اجازه میدهید رفع زحمت کنم و به ایران بازگردم. ایشان جواب نامه ابوی و خانوادهشان را نوشتند و در یک پلاستیک گذاشتند. باز به بصره رفتم و کسی که به من معرفی شده بود را یافتم. آن فرد گفت تو را روزانه از مرز رد میکنیم و میگوییم برادرزاده یا پسر آقای حکیم هستی. اتفاقاً یک مأمور عراقی جلوی ما را گرفت گفتند که من پسر آقای حکیم هستم و برای سرکشی به عشایر این منطقه آمدهام و ترددم با بلم به همین دلیل است. ژاندارمهای ایرانی هم که ما را گرفتند این عراقیها یک پولی به آنها دادند، مأموران ایرانی هم گفتند بروید ما شما را ندیدیم!
ساواک در بیوت همه علما جاسوس داشت
تمام تلاشمان را هم کردیم که ساواک متوجه برگشتن من نشود، بهجای اینکه در خرمشهر سوار قطار شویم اهواز سوار شدیم و بهجای قم هم در اراک پیاده شدیم اما تا به منزلمان در قم رسیدم، شاید پنج دقیقه نشده بود که ساواک آمد سراغم! ساواک در بیوت همه آیات عظام جاسوس داشت.
* حتی در بیت پدر شما؟
حتی در بیت پدر من. همهجا مأمور داشتند، طلبه میآمد و میرفت کافی بود یکی از اینها جاسوس باشد تا از اخبار بیت مطلع شود.
* ساواک که سراغتان آمد ادامه ماجرا چه شد؟
ما را گرفتند و به تهران در یک منزلی در خیابان قدیم شمیران آوردند. هیچکس هم در اینجا نیامد از من سؤالی کند. بعد از مدتی آمدند و من را پیش تیمسار مقدم، رئیس ساواک تهران بردند.
به رئیس ساواک تهران گفتم اگر پدرم بگوید تو را هم میکشم!
مقدم من را که دید شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن که شماها نمیفهمید عبدالناصر دشمن ما ایرانیها است و شما را تحریک میکند تا نظام سلطنت را بر هم بزند و ... چرا قاچاق به عراق رفتی و از این صحبتها. گفتم من مقلد و تابع پدرم هستم ایشان هر چه بگویند همان کار را میکنم اگر بگویند که بیایم شمارا بکشم وظیفه خودم میدانم و همین کار را خواهم کرد عواقب این قضیه هم بر عهده ایشان است.
پرسید نامههایی که آوردی چه بود؟ گفتم نامههای شخصی آقای خمینی به خانوادهاش بود. گفت محتوای نامهها چه بود؟ گفتم من نامههای خصوصی دیگران را باز نمیکنم که بدانم داخلش چه بود.
چند روزی در ساواک زندانی بودم تا اینکه آقای خوانساری و برخی علمای دیگر وساطت کردند و من آزاد شدم.
* رابطه شخصی ایشان با حضرت امام(ره) چگونه بود؟
ابوی ما تقریباً هر ماه یکبار به امام نامه مینوشتند، خیلی مرحوم آیتالله خمینی را دوست داشتند و به ایشان نامه میدادند. از قدیم هم اینطور بودند، وقتی که امام برای تحصیل به مدرسه دارالشفا آمدند بین حجره ایشان و حجره ابوی ما یک حجره فاصله داشت. شبهای محرم مخفیانه جمع میشدند در حجره یکدیگر و روضه میخواندند و عزاداری میکردند.
الغرض رابطه پدر من با انقلاب بسیار مستحکم بود و بنده در جاهای مختلفی نمایندگی ایشان را داشتم. من اولین نفری بودم که برای دیدار امام به عراق رفتم اولین نفری هم هستم که به همراه آیتالله اشراقی که پسرخاله مادرم بود با امام از حومه پاریس به نوفللوشاتو رفتیم.
آنجا میدیدم بنیصدر و قطبزاده و امثالهما خیلی فعالیت میکنند، یکبار متوجه شدم این قطبزاده هیچوقت در نمازهای جماعت امام خمینی(ره) حاضر نمیشد.
* پس مشکل قطبزاده از قبل انقلاب بوده است؟
بله، من به آقای اشراقی گفتم اینهایی که دم از امام میزنند و نماز نمیخواند چطور یار ایشان هستند؟ اشراقی به من گفت سکوت کن چون الآن وقت این حرفها و اختلافات نیست بگذار چند روز بگذرد بعداً به این مسائل برسیم. گفتم بالاخره وظیفه من بود که به شما بگویم این آدمها خطرناک هستند.
تفصیل این مسائل بماند برای بعد ان شالله، خاطرات از دوران مبارزه زیاد است و قصد دارم که اگر عمری باقی ماند آنها را در قالب کتاب منتشر کنم.
ماجرای آیتالله شریعتمداری و شیخ چماقدارش
* گفته میشود ایشان در خصوص ماجراهای آقای شریعتمداری هم از نظام دلگیر بودند، این مسئله صحت دارد؟ در کل نظر مرحوم آیتالله مرعشی نجفی در خصوص آقای شریعتمداری چه بود؟
یک نفری در دفتر آقای شریعتمداری بود به نام شیخ غلامرضا که همهکاره دفتر ایشان بود همهجا هم علیه ابوی ما حرف میزد خلاصه خیلی اذیت میکرد.
یک شیخ آذریزبان روضهخوانی در منزل ما بود که روزی رفت تهران و در مراسم ختمی سخنرانی کرد و اسم آقای شریعتمداری را نبرده بود. این شیخ آذری به قم که برگشت در نماز جماعت پدر ما آمده بود همین شیخ غلامرضا 10-15 نفر چماق به دست را فرستاد جلوی مردم این روحانی را زیر مشت و لگد گرفتند که چرا از آقای شریعتمداری اسم نمیآوری اگر دفعه دیگر منبر بروی و از ایشان اسم نبری قطعهقطعهات میکنیم!
پدر من خیلی از این مسئله ناراحت شد و شب به من میگفت با این کارها مردم در مورد مرجعیت چه فکری خواهند کرد؟ نمیگویند که اینها سر مرجعیت اینطور به جان هم افتادهاند؟
* آیتالله شریعتمداری خبر داشتند از این موضوع؟
عرض میکنم. این شیخ غلامرضا آخر عمر عارفمسلک شده بود و چله نشینی میکرد. یک سحر که پدر ما به حرم میرفت میآید جلوی ایشان را میگیرد و میگوید آقا دو دقیقه اجازه دهید با شما صحبت کنم. شما من را باید ببخشید، من هر کاری کردم به دستور بوده است. قرآنی را درآورد و دست روی آن گذاشت و گفت که راست میگویم.
دیگر خودتان از این ماجرا پاسخ سؤال قبلتان را بگیرید و بدانید که نظر مرحوم ابوی در خصوص این ماجراها چه بود.
مرعشی، بازرگان را فردی خوب اما ساده میدانست
* رابطه مرحوم آقا با نهضت آزادی چگونه بود؟ برخی معتقدند ایشان رابطه خوبی با نهضت داشته و به ایشان اعتماد داشتند.
بازرگان عمهزاده پدر ما بود. ما قدیمها که در تهران خانه نداشتیم به منزل پدر مهندس بازرگان یعنی پدرش مرحوم حاج عباسقلی که از تجار خوشنام و رئیسالتجار بازار تهران بود میرفتیم. یک عمو هم داشت حاج غلامحسین آقا که اسلامبول چی بازرگان بود و حسینیه ما را ساخت.
ابوی ما در بیمارستان نجمیه که موقوفه نجم السلطنه مادر دکتر مصدق است یک عمل جراحی داشت مهندس مهدی بازرگان هم که آن زمان معروف نبود بهعنوان همراه کنار ایشان میماند و کارهایشان را انجام میداد.
پدر اعتقاد داشتند که آقای بازرگان انسان بسیار خوب و شریفی است ولی متأسفانه زود فریب میخورد. خاندان بازرگان را بسیار متدین میدانست ولی افسوس که خود مهندس مهدی وارد کارهای سیاسی که شد زود گول میخورد.
خاطره هاشمی از تحریم انتخابات توسط آیتالله مرعشی، درست نیست
* آقای هاشمی رفسنجانی در خاطراتشان اشاره میکنند که شایعاتی مبنی بر تحریم انتخابات سال 64 توسط ابوی شما وجود دارد. در پینوشت خاطرات ایشان هم این مسئله ذکرشده که پدر شما و آقای سید صادق روحانی در هنگام رأیگیری به خارج از شهر عزیمت کردهاند. در خصوص این مسئله بفرمایید.
پدر من انتخابات را تحریم کرده باشد؟! من که همیشه با پدرم بودم چنین چیزی را نه شنیده و نه دیدهام. اگر چنین موضوعی صحت داشت حداقل من باید مطلع میبودم ولی بههیچوجه اینگونه نیست. پدرم اصلاً هیچوقت از قم خارج نشد مگر برای بیمارستان خاتمالانبیا که آنهم سال 64 نبود و دو ماه قبل از رحلتشان بود. ایشان میگفت از حرم هیچوقت نمیتوانم دور باشم.
یک جمله اگر بخواهم بگویم این است که آیتالله مرعشی نجفی، تا آخر پای انقلاب ماند و ایشان هیچگاه از مبارزه دست نکشید و حامی نظام بود.
*تسنیم