پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟ گفت: برو عزیزم. رفت و والفجر مقدماتی شهید شد! پسر دوم گفت: مادر، داداش که رفت، من هم برم؟ گفت: برو عزیزم. رفت و عملیات خیبر شهید شد!
به گزارش شهدای ایران،همسرش گفت: حاج خانم بچهها رفتند، ما هم بریم تفنگ بچهها روی زمین نمونه، رفت و والفجر 8 شهید شد! مادر به خدا گفت: همه دنیام رو قبول کردی، خودم رو هم قبول کن. رفت و در حج خونین شهید شد! مرور اینگونه روایتها و شنیدن برخی خاطرات از زبان خانواده شهدا تنها این فرموده امام خمینی را برایمان تداعی میکند که از دامن زن مرد به معراج میرود. شهید کبری تلخابی یکی از همان امالبنینهای نهضت عاشورایی خمینی است که فرزندان و همسرش را راهی کرد و در نهایت جهاد و ایستادگی به مزد الهی دست یافت. زنی شهیدپرور که پس از شهادت دو فرزند و همسرش، در نهایت خود نیز به شهادت رسید. آنچه در پی میآید روایتی فاطمه تلخابی از بازماندگان خانواده است که پیش رو دارید.
شهید علی تلخابی پدر خانواده: تا نهضت امام به ثمر ننشیند آرام نمینشینم
پدرم شهید علی تلخابی در تاریخ 1309 در تلخاب اراک به دنیا آمد. از همان سنین کودکی با کار و زحمت فراوان در کشاورزی و چوپانی مخارج و امرار معاش سه برادر و مادرش را به عهده میگیرد و جای خالی پدر را برای آنان پر میکند. پدرم انسان مؤمن و متقی و کشاورزی پرتلاش و زحمتکش بود.
هدفش به دست آوردن لقمه حلال بود. در یکی از سالهای قبل از انقلاب، تولید محصول گندم کم شد، با این کمبود باز هم خمس آن را جدا میکرد. وقتی مادرم گفت: شما با این وضع در آخر سال کم میآورید، پدر گفت: «اگر از این گندم که خمسش را ندادیم، بچهها بخورند وقتی که بزرگ شوند منحرف میشوند. اگر به آنها بگوییم نماز بخوانید یا روزه بگیرید گوش نمیدهند.»
پدرم به علت علاقهای که به اهل بیت (ع) داشتند، در سال 57 به شهر قم هجرت میکنند. همگام با همه مردم در تمام مراسم علیه شاه و رژیم وارد عرصه میشوند به طوری که وقتی بستگانش به او میگویند: چرا کمتر رفت و آمد میکنید؟ میگوید: «تا وقتی نهضت به ثمر ننشیند ما هم از پای نخواهیم نشست، وقت برای این کارها زیاد است. وقتی امام آمد و انقلاب انشاءالله پیروز شد، میآییم.»
بعد از شهادت دو برادرم احمد و ابوالقاسم در جواب عدهای که میخواهند ایشان به جبهه نروند، میگویند: «هرکس وظیفه خودش را انجام میدهد. الان وظیفه جبهه رفتن بر عهده من است.»
در عملیات والفجر 8 وقتی فهمیده بودند ایشان پدر دو شهید است او را به خط مقدم نمیبردند، اما به اجبار فرماندهان را متقاعد کرده و به جلو میرود. در نهایت در روند عملیات والفجر 8 در فاو بر اثر اصابت ترکش به شهادت میرسد.
شهید احمد تلخابی: اخلاص در کار داشته باشید
احمد از آنجایی که شبها تا دیروقت در پایگاه میماند به خانه نمیآمد. میگفت: «خانوادهام خوابیدهاند مزاحم آنها نشوم.» هر وقت نامه مینوشت سفارش میکرد وقت را بیهوده تلف نکنید. کتابهای استاد مطهری و شهید دستغیب را مطالعه کنید که در تهذیب و تزکیه نفس انسان مؤثر است. سعی کنید در کاری که میکنید اخلاص داشته باشید چراکه کار موقعی ارزش دارد که فی سبیلالله باشد...
احمد در 20 دی ماه 1361 در عملیات والفجر مقدماتی بر اثر اصابت ترکش به پشتش در سن 17 سالگی به شهادت رسید.
شهید ابوالقاسم تلخابی: جوانیمان فدای اسلام
ابوالقاسم متولد 1347 بود. به حضرت زهرا (س) خیلی علاقهمند بود. فرقی برای اهل بیت (ع) قائل نبود ولی میگفت: «فاطمه زهرا (س) از یک غریبی خاصی برخوردار است.» برایش مهم نبود که حتماً باید لباسش چنین و چنان باشد. میگفت: «در آن دنیا فرقی نمیکند که با چه لباسی زندگی کرد این اعمال انسان است که او را بهشتی یا جهنمی میکند هدف پدرمان از زندگی، آوردن لقمه حلال و دیانت بود.»
در منزل ما همیشه صدای قرآن به گوش میرسید. به قم که آمدیم با اینکه مادرم یک زن روستایی بود اما از نظر سیاسی بسیار روشنفکر بود. نماز جمعه و راهپیمایی او در مناسبتها هرگز ترک نمیشد. یادم میآید برادرم حسن در روز قدس به دنیا آمد. صبح با مادرم در راهپیمایی شرکت کردیم بعد از ظهر حسن به دنیا آمد. در شهادت برادرانم وقتی بیتابی میکردیم، مادرم میگفت: «ما بهشت را خریدهایم آنان در راه خدا رفتهاند!» مادرم میگفت: «امام حسین (ع) در دشت کربلا برای دین اسلام 72 تن قربانی داد. حالا نوبت ماست که جوانیمان را فدای اسلام کنیم.» ابوالقاسم در 21 اسفند ماه 1363 در روند عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش به صورتش به شهادت رسید.
ابوالقاسم در وصیتنامهاش نوشت: «میخواهم بگویم خدایا اگر من در این برهه از زمان در بستر بمیرم، ننگ است. زیرا برادر شهیدم، احمد، در راه دین اسلام جانش را فدا کرد. من از خداوند متعال میخواهم که وقتی شهید شدم، مفقودالاثر شوم. میخواهم جنازهام در توفان و زیر آب باران از بین برود تا با رویی سفید پیش برادرم احمد و امام حسین (ع) بروم. ای جوانان نکند در رختخواب و با ذلت بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید در حالی که حضرت علی(ع) در محراب عبادت به شهادت رسید. نکند در هوا و هوس خود بمیرید در حالی که علیاکبر در راه حسین (ع) به شهادت رسید.»
شهید کبری تلخابی: شهادت در خانه خدا
مادرم کبری تلخابی در سال 1317، در ضیاءآباد اراک متولد شد. روستایشان مدرسه نداشت برای همین از تحصیل محروم شد. مدتی بعد با پدرم علی تلخابی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هفت پسر و دو دختر شد.
علی تلخابی لحافدوز بود و گهگاهی هم برای اداره امور زندگی کشاورزی میکرد. با شروع جنگ، مادرم پسرانش را به دفاع از کشور تشویق میکرد و برای کمک به جبهه، از هر چه در خانه داشتیم، دریغ نمیکرد. مواد لازم رزمندگان را به منطقه میفرستاد و مدتی بعد خبر شهادت بچهها بود که به او میرسید و دل او را آسمانی میکرد.
سال 66 بعد از شهادت پدر و دو برادرم، مادرم مستطیع شده بود و باید به حج میرفت. بسیار خوشحال بود که به زیارت ائمه بقیع مشرف میشود. علاقه عجیب او به حضرت زهرا(س) در زندگیاش تأثیر فراوان گذاشته بود. میگفت: باید آن حضرت را در زندگی سرمشق خود قرار دهیم. هنگام عزیمت به بیتالله الحرام وقتی به او میگویند هنگام برائت از مشرکان خیلی جلو نرو، گفته بود: من صف اول میایستم و جلو میروم و پرچم را خودم به دست میگیرم و از خدا میخواهم که من هم شهید شوم. این چنین هم شد، در حالی که در صفوف راهپیمایان جمعه خونین مکه با در دست داشتن پرچم انزجار خود را نسبت به امریکا و عمال دستنشاندهاش ابراز میکرد، به وسیله آب جوش توسط سعودیها میسوزد و مورد ضرب و شتم واقع میشود و در نهایت در 6 مرداد ماه 1366 در مکه معظمه به شهادت میرسد.
وقتی خبر شهادت پدر خانواده را برای مادر آوردند او مصممتر از همیشه میگوید: اینها چیزی نیست خدا سایه امام را بر سرمان نگه دارد. هنگامی که با ترحم به او میگفتند: دو پسرت را از دست داده بودی بس نبود که همسرت را نیز به جبهه فرستادی؟! میگفت: «حضرت علی (ع) برای چه شهید شد؟ همسر من هم در این راه به شهادت رسید، از خدا میخواهم من هم شهید شوم.» این چه حرفی است؟!.... «وقتی شهید شدم خبر شهادتم را برایتان میآورند.»
*جوان
شهید علی تلخابی پدر خانواده: تا نهضت امام به ثمر ننشیند آرام نمینشینم
پدرم شهید علی تلخابی در تاریخ 1309 در تلخاب اراک به دنیا آمد. از همان سنین کودکی با کار و زحمت فراوان در کشاورزی و چوپانی مخارج و امرار معاش سه برادر و مادرش را به عهده میگیرد و جای خالی پدر را برای آنان پر میکند. پدرم انسان مؤمن و متقی و کشاورزی پرتلاش و زحمتکش بود.
هدفش به دست آوردن لقمه حلال بود. در یکی از سالهای قبل از انقلاب، تولید محصول گندم کم شد، با این کمبود باز هم خمس آن را جدا میکرد. وقتی مادرم گفت: شما با این وضع در آخر سال کم میآورید، پدر گفت: «اگر از این گندم که خمسش را ندادیم، بچهها بخورند وقتی که بزرگ شوند منحرف میشوند. اگر به آنها بگوییم نماز بخوانید یا روزه بگیرید گوش نمیدهند.»
پدرم به علت علاقهای که به اهل بیت (ع) داشتند، در سال 57 به شهر قم هجرت میکنند. همگام با همه مردم در تمام مراسم علیه شاه و رژیم وارد عرصه میشوند به طوری که وقتی بستگانش به او میگویند: چرا کمتر رفت و آمد میکنید؟ میگوید: «تا وقتی نهضت به ثمر ننشیند ما هم از پای نخواهیم نشست، وقت برای این کارها زیاد است. وقتی امام آمد و انقلاب انشاءالله پیروز شد، میآییم.»
بعد از شهادت دو برادرم احمد و ابوالقاسم در جواب عدهای که میخواهند ایشان به جبهه نروند، میگویند: «هرکس وظیفه خودش را انجام میدهد. الان وظیفه جبهه رفتن بر عهده من است.»
در عملیات والفجر 8 وقتی فهمیده بودند ایشان پدر دو شهید است او را به خط مقدم نمیبردند، اما به اجبار فرماندهان را متقاعد کرده و به جلو میرود. در نهایت در روند عملیات والفجر 8 در فاو بر اثر اصابت ترکش به شهادت میرسد.
شهید احمد تلخابی: اخلاص در کار داشته باشید
احمد از آنجایی که شبها تا دیروقت در پایگاه میماند به خانه نمیآمد. میگفت: «خانوادهام خوابیدهاند مزاحم آنها نشوم.» هر وقت نامه مینوشت سفارش میکرد وقت را بیهوده تلف نکنید. کتابهای استاد مطهری و شهید دستغیب را مطالعه کنید که در تهذیب و تزکیه نفس انسان مؤثر است. سعی کنید در کاری که میکنید اخلاص داشته باشید چراکه کار موقعی ارزش دارد که فی سبیلالله باشد...
احمد در 20 دی ماه 1361 در عملیات والفجر مقدماتی بر اثر اصابت ترکش به پشتش در سن 17 سالگی به شهادت رسید.
شهید ابوالقاسم تلخابی: جوانیمان فدای اسلام
ابوالقاسم متولد 1347 بود. به حضرت زهرا (س) خیلی علاقهمند بود. فرقی برای اهل بیت (ع) قائل نبود ولی میگفت: «فاطمه زهرا (س) از یک غریبی خاصی برخوردار است.» برایش مهم نبود که حتماً باید لباسش چنین و چنان باشد. میگفت: «در آن دنیا فرقی نمیکند که با چه لباسی زندگی کرد این اعمال انسان است که او را بهشتی یا جهنمی میکند هدف پدرمان از زندگی، آوردن لقمه حلال و دیانت بود.»
در منزل ما همیشه صدای قرآن به گوش میرسید. به قم که آمدیم با اینکه مادرم یک زن روستایی بود اما از نظر سیاسی بسیار روشنفکر بود. نماز جمعه و راهپیمایی او در مناسبتها هرگز ترک نمیشد. یادم میآید برادرم حسن در روز قدس به دنیا آمد. صبح با مادرم در راهپیمایی شرکت کردیم بعد از ظهر حسن به دنیا آمد. در شهادت برادرانم وقتی بیتابی میکردیم، مادرم میگفت: «ما بهشت را خریدهایم آنان در راه خدا رفتهاند!» مادرم میگفت: «امام حسین (ع) در دشت کربلا برای دین اسلام 72 تن قربانی داد. حالا نوبت ماست که جوانیمان را فدای اسلام کنیم.» ابوالقاسم در 21 اسفند ماه 1363 در روند عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش به صورتش به شهادت رسید.
ابوالقاسم در وصیتنامهاش نوشت: «میخواهم بگویم خدایا اگر من در این برهه از زمان در بستر بمیرم، ننگ است. زیرا برادر شهیدم، احمد، در راه دین اسلام جانش را فدا کرد. من از خداوند متعال میخواهم که وقتی شهید شدم، مفقودالاثر شوم. میخواهم جنازهام در توفان و زیر آب باران از بین برود تا با رویی سفید پیش برادرم احمد و امام حسین (ع) بروم. ای جوانان نکند در رختخواب و با ذلت بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید در حالی که حضرت علی(ع) در محراب عبادت به شهادت رسید. نکند در هوا و هوس خود بمیرید در حالی که علیاکبر در راه حسین (ع) به شهادت رسید.»
شهید کبری تلخابی: شهادت در خانه خدا
مادرم کبری تلخابی در سال 1317، در ضیاءآباد اراک متولد شد. روستایشان مدرسه نداشت برای همین از تحصیل محروم شد. مدتی بعد با پدرم علی تلخابی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هفت پسر و دو دختر شد.
علی تلخابی لحافدوز بود و گهگاهی هم برای اداره امور زندگی کشاورزی میکرد. با شروع جنگ، مادرم پسرانش را به دفاع از کشور تشویق میکرد و برای کمک به جبهه، از هر چه در خانه داشتیم، دریغ نمیکرد. مواد لازم رزمندگان را به منطقه میفرستاد و مدتی بعد خبر شهادت بچهها بود که به او میرسید و دل او را آسمانی میکرد.
سال 66 بعد از شهادت پدر و دو برادرم، مادرم مستطیع شده بود و باید به حج میرفت. بسیار خوشحال بود که به زیارت ائمه بقیع مشرف میشود. علاقه عجیب او به حضرت زهرا(س) در زندگیاش تأثیر فراوان گذاشته بود. میگفت: باید آن حضرت را در زندگی سرمشق خود قرار دهیم. هنگام عزیمت به بیتالله الحرام وقتی به او میگویند هنگام برائت از مشرکان خیلی جلو نرو، گفته بود: من صف اول میایستم و جلو میروم و پرچم را خودم به دست میگیرم و از خدا میخواهم که من هم شهید شوم. این چنین هم شد، در حالی که در صفوف راهپیمایان جمعه خونین مکه با در دست داشتن پرچم انزجار خود را نسبت به امریکا و عمال دستنشاندهاش ابراز میکرد، به وسیله آب جوش توسط سعودیها میسوزد و مورد ضرب و شتم واقع میشود و در نهایت در 6 مرداد ماه 1366 در مکه معظمه به شهادت میرسد.
وقتی خبر شهادت پدر خانواده را برای مادر آوردند او مصممتر از همیشه میگوید: اینها چیزی نیست خدا سایه امام را بر سرمان نگه دارد. هنگامی که با ترحم به او میگفتند: دو پسرت را از دست داده بودی بس نبود که همسرت را نیز به جبهه فرستادی؟! میگفت: «حضرت علی (ع) برای چه شهید شد؟ همسر من هم در این راه به شهادت رسید، از خدا میخواهم من هم شهید شوم.» این چه حرفی است؟!.... «وقتی شهید شدم خبر شهادتم را برایتان میآورند.»
*جوان