سال ۵۸ در خدمت شهید بهشتى بودیم، عدّهاى از مهمانان خارجى هم حضور داشتند و با وی گرم صحبت بودند. تا صداى اذان بلند شد، شهید بهشتى از حضّار معذرتخواهى کرد و گوشهاى سجّادهاش را انداخت و مشغول نماز شد.
به گزارش شهدای ایران بخشی از خاطرات حجتالاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر کرده است که در ادامه از نظر خوانندگان عزیز میگذرد.
*شهید بهشتی و نماز اول وقت مقابل مهمانان خارجی
سال 58 در خدمت شهید بهشتى بودیم، عدّهاى از مهمانان خارجى هم حضور داشتند و با وی گرم صحبت بودند. تا صداى اذان بلند شد، شهید بهشتى از حضّار معذرتخواهى کرد و گوشهاى سجّادهاش را انداخت و مشغول نماز شد.
*اُسراء و شکنجه آنان به خاطر خواندن نماز
یکى از آزادهها مىگفت: روزى پس از اذان ظهر، افسر اردوگاه همه را به محوطۀ باز اردوگاه فراخواند و تا نزدیک غروب همه را نگهداشت. چون وقت نماز گذشت یکى از برادرها گفت: اللَّهاکبر. او را بردند و کتک زدند. برادرى دیگر گفت: اللَّهاکبر. او را هم زدند؛ همین طور تعدادى از برادرها به خاطر نماز شکنجه شدند.
بالاخره دوستان تصمیم گرفتند به صورت نشسته و آهسته و به طورى که افسران عراقى متوجّه نشوند، نماز ظهر و عصر را بخوانند.
*شیوه ای که طلبۀ نجفی را به درجۀ اجتهاد رساند!
از یکى از مجتهدین نجف که هزاران طلبه نزد او درس خواندهاند، پرسیدم: شما چگونه مجتهد شدید؟. گفت: در محلۀ ما آقایى بود که شبها براى دو سه نفر طلبه، درس شبانه داشت. من هم روزها کار مىکردم و شب ها نزد وی مىرفتم. این عالم بزرگوار ابتدا براى ما یک قصه مىگفت و سپس درس را شروع مىکرد. این گونه ما عاشق حوزه و دروس دینى شدیم.
*شما ده میلیون دادى تا صد میلیون بگیرى!
یکى از ثروتمندان براى عالمى پولى آورده بود تا در راه فقرا خرج کند، ولى هنگام خداحافظى گفت: قطعه زمینى دارم در فلان جا که سندش مشکلى پیدا کرده و اگر شما ...!!. عالم گفت: شما ده میلیون دادى تا صد میلیون بگیرى، پولت را بگیر و برو.
*مرگ در کنار میلیونها تومان پول
مناسبتى بود و چند روز تعطیلى. یکى از سرمایهداران تهران به دور از چشم دوستان و بدون اطلاع خانواده، به حجرهاش آمده بود تا سرمایهاش را حساب کند. پس از آنکه در قسمت عقبى حجره اسناد را بررسى کرد، خواست بیرون بیاید که دید کلید را داخل حجره جا گذاشته و در را به روى خود بسته است. هر چه فریاد زد چون بازار تعطیل بود، صدایش به جایى نرسید، آنقدر فریاد زد که از حال رفت. چون کسى از محل او خبر نداشت پس از چند روز او را در حالى پیدا کردند در کنار میلیونها تومان پول، جان سپرده بود.
*علامه امینی و اثبات خواندن هزار رکعت نماز در شب
یکى از فضائل امیرالمؤمنین(ع) این است که شبى هزار رکعت نماز مىخواند. افراد زیادى مىگویند: مگر مىشود در یک شب هزار رکعت نماز خواند؟!.
علامّه امینى (ره) صاحب کتاب شریف «الغدیر»، ماه رمضانى به مشهد مشرّف شد و هر شب هزار رکعت نماز در حرم مطهر خواند تا امکان این امر را اثبات کند.
*سیلی امام (ره) بر صورت مأمور فحاش در مدرسۀ فیضیه
به مرحوم آیتاللَّه بهاء الدینى(ره) گفتم: ما هرچه شنیدهایم، از میانسالى امام شنیده ایم، شما که در جوانى با امام دوست بودهاید آیا خاطرهاى از جوانىِ امام به یاد دارید؟. ایشان گفتند: خاطرات بسیارى به یاد دارم از جمله اینکه در زمان رضاشاه، در مدرسه فیضیه نشسته بودیم که یکى از ماموران شاه وارد مدرسه شد و شروع به فحّاشى و قُلدرى کرد. من شاهد بودم حضرت امام که بیست و چند سال بیشتر نداشت، جلو آمد و چنان سیلى بر صورت او نواخت که برق از گوشش پرید.
*شیراز ، شهر ملا صدرا
شهید مطهرى(ره) مىگفتند: من دوست دارم هواى شیراز را تنفّس کنم. گفتند: چرا؟. جواب داد: چون ملاصدرا در این شهر نفس کشیده است.
*مساحت سرم که زیاد نشده!
شیخ انصارى(ره) در زمان گمنامى که به سلمانى مىرفت و یک قِران مىداد. بعد هم که مشهور شد به همان سلمانى مىرفت و یک قِران مىداد. پیرایشگر گفت: زمانى که ناشناخته بودید یک قِران مىدادید، حالا هم یک قران؟!. شیخ گفت: نامم مشهور شده، مساحت سرم که زیاد نشده است!.
* نگاه معرفتی یک جانباز هنگام قطع شدن دستش
به ملاقات یکى از مجروحین و جانبازان جنگ رفتم که ترکشى به دستش اصابت کرده بود و مىخواستند دستش را قطع کنند. از من پرسید: وقتى دست راستم قطع شد، باز به خاطر گناهانى که با دست چپم انجام دادهام، کیفر خواهم شد و دست چپم علیه من در قیامت، شهادت خواهد داد و یا اینکه خداوند مرا خواهد بخشید؟با خود گفتم: به راستى خداوند چه اولیائى دارد!
*خدمت به انقلاب حتی در بستر بیماری
*شهید بهشتی و نماز اول وقت مقابل مهمانان خارجی
سال 58 در خدمت شهید بهشتى بودیم، عدّهاى از مهمانان خارجى هم حضور داشتند و با وی گرم صحبت بودند. تا صداى اذان بلند شد، شهید بهشتى از حضّار معذرتخواهى کرد و گوشهاى سجّادهاش را انداخت و مشغول نماز شد.
*اُسراء و شکنجه آنان به خاطر خواندن نماز
یکى از آزادهها مىگفت: روزى پس از اذان ظهر، افسر اردوگاه همه را به محوطۀ باز اردوگاه فراخواند و تا نزدیک غروب همه را نگهداشت. چون وقت نماز گذشت یکى از برادرها گفت: اللَّهاکبر. او را بردند و کتک زدند. برادرى دیگر گفت: اللَّهاکبر. او را هم زدند؛ همین طور تعدادى از برادرها به خاطر نماز شکنجه شدند.
بالاخره دوستان تصمیم گرفتند به صورت نشسته و آهسته و به طورى که افسران عراقى متوجّه نشوند، نماز ظهر و عصر را بخوانند.
*شیوه ای که طلبۀ نجفی را به درجۀ اجتهاد رساند!
از یکى از مجتهدین نجف که هزاران طلبه نزد او درس خواندهاند، پرسیدم: شما چگونه مجتهد شدید؟. گفت: در محلۀ ما آقایى بود که شبها براى دو سه نفر طلبه، درس شبانه داشت. من هم روزها کار مىکردم و شب ها نزد وی مىرفتم. این عالم بزرگوار ابتدا براى ما یک قصه مىگفت و سپس درس را شروع مىکرد. این گونه ما عاشق حوزه و دروس دینى شدیم.
*شما ده میلیون دادى تا صد میلیون بگیرى!
یکى از ثروتمندان براى عالمى پولى آورده بود تا در راه فقرا خرج کند، ولى هنگام خداحافظى گفت: قطعه زمینى دارم در فلان جا که سندش مشکلى پیدا کرده و اگر شما ...!!. عالم گفت: شما ده میلیون دادى تا صد میلیون بگیرى، پولت را بگیر و برو.
*مرگ در کنار میلیونها تومان پول
مناسبتى بود و چند روز تعطیلى. یکى از سرمایهداران تهران به دور از چشم دوستان و بدون اطلاع خانواده، به حجرهاش آمده بود تا سرمایهاش را حساب کند. پس از آنکه در قسمت عقبى حجره اسناد را بررسى کرد، خواست بیرون بیاید که دید کلید را داخل حجره جا گذاشته و در را به روى خود بسته است. هر چه فریاد زد چون بازار تعطیل بود، صدایش به جایى نرسید، آنقدر فریاد زد که از حال رفت. چون کسى از محل او خبر نداشت پس از چند روز او را در حالى پیدا کردند در کنار میلیونها تومان پول، جان سپرده بود.
*علامه امینی و اثبات خواندن هزار رکعت نماز در شب
یکى از فضائل امیرالمؤمنین(ع) این است که شبى هزار رکعت نماز مىخواند. افراد زیادى مىگویند: مگر مىشود در یک شب هزار رکعت نماز خواند؟!.
علامّه امینى (ره) صاحب کتاب شریف «الغدیر»، ماه رمضانى به مشهد مشرّف شد و هر شب هزار رکعت نماز در حرم مطهر خواند تا امکان این امر را اثبات کند.
*سیلی امام (ره) بر صورت مأمور فحاش در مدرسۀ فیضیه
به مرحوم آیتاللَّه بهاء الدینى(ره) گفتم: ما هرچه شنیدهایم، از میانسالى امام شنیده ایم، شما که در جوانى با امام دوست بودهاید آیا خاطرهاى از جوانىِ امام به یاد دارید؟. ایشان گفتند: خاطرات بسیارى به یاد دارم از جمله اینکه در زمان رضاشاه، در مدرسه فیضیه نشسته بودیم که یکى از ماموران شاه وارد مدرسه شد و شروع به فحّاشى و قُلدرى کرد. من شاهد بودم حضرت امام که بیست و چند سال بیشتر نداشت، جلو آمد و چنان سیلى بر صورت او نواخت که برق از گوشش پرید.
*شیراز ، شهر ملا صدرا
شهید مطهرى(ره) مىگفتند: من دوست دارم هواى شیراز را تنفّس کنم. گفتند: چرا؟. جواب داد: چون ملاصدرا در این شهر نفس کشیده است.
*مساحت سرم که زیاد نشده!
شیخ انصارى(ره) در زمان گمنامى که به سلمانى مىرفت و یک قِران مىداد. بعد هم که مشهور شد به همان سلمانى مىرفت و یک قِران مىداد. پیرایشگر گفت: زمانى که ناشناخته بودید یک قِران مىدادید، حالا هم یک قران؟!. شیخ گفت: نامم مشهور شده، مساحت سرم که زیاد نشده است!.
* نگاه معرفتی یک جانباز هنگام قطع شدن دستش
به ملاقات یکى از مجروحین و جانبازان جنگ رفتم که ترکشى به دستش اصابت کرده بود و مىخواستند دستش را قطع کنند. از من پرسید: وقتى دست راستم قطع شد، باز به خاطر گناهانى که با دست چپم انجام دادهام، کیفر خواهم شد و دست چپم علیه من در قیامت، شهادت خواهد داد و یا اینکه خداوند مرا خواهد بخشید؟با خود گفتم: به راستى خداوند چه اولیائى دارد!
*خدمت به انقلاب حتی در بستر بیماری
در دوران هشت سال دفاع مقدّس روزى به منزل مرحوم کوثرى، از منبرىهاى قدیمى و مرثیهخوان حضرت اباعبداللَّه الحسین(ع)، رفتم تا از پدرش عیادت کنم. پیرمرد به صورت مشتى استخوان در گوشهاى قرار داشت، ولى مىگفت: من فکر کردم که باید کارى براى انقلاب بکنم و سهمى در جنگ داشته باشم. لذا شبها که خوابم نمىبرد، شبى چند ساعت رادیو عراق را خوب گوش مىدهم و وقتى مصاحبه اسراى ایرانى را پخش مىکنند، مشخّصات آنها را یادداشت مىکنم و روز بعد به خانوادهشان در هر شهرى که باشند تلفن مىکنم و آنها را از نگرانى درمىآورم. مدتهاست که چنین کارى را انجام مىدهم.
*مغز من ارز است نه این طلا!
یکى از دانشمندان ایرانى از رفتار بعضى مسئولین رنجیده بود و تصمیم گرفت به خارج از کشور برود. اموالش را به طلا تبدیل کرد و عازم سفر شد. در فرودگاه از رفتن او ممانعت کرده و گفتند: طلا مثل ارز است و خروج ارز از کشور ممنوع است. او اشاره به مغزش کرد و گفت: آقا! واللَّه این ارز است!. البته پس از مدتى وسایل برگشتِ او به کشور فراهم شد و مشغول فعالیّت گردید.
*آیا امام حسین(ع) این نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟
خانمى با حجابِ نامناسب وارد ماشین شد و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. راننده دید با آن قیافه زیارت عاشورا مىخواند. پرسید: زیارت عاشورا مىخوانید؟. خانم گفت: بله، راننده گفت: آیا امام حسین(ع) این نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟ خانم یکّه خورد و گفت: مرا به خانه برگردانید؛ به منزل رفت و لباس مناسبى پوشید و از راننده تشکّر کرد. راستى علاقه به امام حسین(ع) چه مىکند.
*عشق به خمینى یک سودانی در حج
در مراسم حج دیدم یک سودانى، پیرمردى ایرانى را که خسته و ناتوان شده بود به دوش گرفته تا به مقصد برساند. به او گفتم: به چه انگیزهاى یک ایرانى را به دوش گرفتهاى؟ گفت: به عشق خمینى!
*همان سیدی که برای شما بلند نشد!
پس از قیام پانزده خرداد، شاه به اسداللَّه عَلَم، وزیر دربار گفت: این خمینى کیست که آشوب به راه انداخته است؟ عَلَم گفت: یادتان هست وقتى شما به منزل آیتاللَّه العظمى بروجردى(ره) در قم وارد شدید همه علما بلند شدند، امّا یک سیدى بلند نشد؟. شاه گفت: بله، عَلَم گفت: این همان است!
*امر به معروف با چاشنی سوهان و شیرینی
در زمان طاغوت دوستى در قم داشتم که مىگفت: وقتى مىخواهم به مسافرت بروم، مقدارى سوهان و شیرینى مىخرم و همین که وارد اتوبوس شدم به راننده و شاگرد راننده تعارف مىکنم. در بین راه یا موسیقى روشن نمىکند و یا اگر روشن کرد با تذکّر من خاموش مىکند.
*قطع سخنرانی مدیرکل در موقع اذان
یکى از مدیران کل آموزش و پرورش مشغول سخنرانى بود که صداى اذان بلند شد؛ گفت: آقایان! اگر رسولاللَّه(ص) الآن زنده بود چه مىکرد؟ نماز مىخواند یا سخنرانى مىکرد؟ لذا سخنرانى را قطع کرد و شروع به اذان گفتن کرد و پس از اقامه نماز، سخنرانى را ادامه داد.
*نماز در بیابان و مسلمان شدن پروفسور فرانسوی
آیتاللَّه مصباح یزدى مىگفتند: در فرانسه از پروفسور مسلمانى پرسیدم: شما چطور مسلمان شدید؟ گفت: در یکى از جادههاى الجزایر در حال سفر بودم، کنار جاده، مردى را دیدم که خم و راست مىشود. ماشین را نگه داشتم و از او پرسیدم چه مىکنى؟ گفت: من مسلمانم و این مراسم دینى من است. گفتم: آخر در بیابان آن هم تنها. گفت: خدا همه جا هست. همین ماجرا جرقّهاى شد تا من دربارۀ اسلام تحقیق کنم و خداوند لطف کرد و مسلمان شدم.
*نظم دقیق شهید بهشتی
در زمان طاغوت قرار ملاقاتى با شهید بهشتى داشتم، براى اینکه بیشتر با ایشان صحبت کنم، ده دقیقه زودتر رفتم. وقتى در زدم؛ خودش در را باز کرد و گفت: قرار ما با شما ساعت 4 بود، الآن ده دقیقه به چهار است؛ شما تشریف داشته باشید من دَه دقیقه دیگر مىآیم.
* چرا از همسایهات خبر نداشتی!
سید بحرالعلوم(ره) یکى از مراجع نجف، شبى خادم خود را به منزل آیتاللَّه سید جواد عاملى فرستاد که زود تشریف بیاورید. بلافاصله سید جواد عاملی خودش را به خانه سید رساند. سیّد بحرالعلوم فرمود: هیچ مىدانید که همسایه شما هفت روز است، چیزى ندارد بخورد و از کاسب محل نسیه مىگیرد. امشب بقّال به او خرماى نسیه نداده و او با دست خالى و روى شرمسار به خانه برگشته است؟. آیتاللَّه عاملی گفت: خبر نداشتم! سید فرمود: اگر خبر داشتى و بىاعتنا بودى که مىگفتم کافر شدهاى، من ناراحتم که چرا خبر نداشتى؛ بعد فرمود: این غذا را خادم من مىآورد تا پشت درب منزل آن فقیر، آنگاه شما غذا را به خانه او ببر و بگو مىخواهیم امشب با هم شام بخوریم.
مرد فقیر پس از دریافت غذا گفت: احدى از ماجراى من خبر نداشت شما چطور خبردار شدید که ما چیزى براى خوردن نداریم.
* هشت بار زایمان در یک سال
مرجع تقلید آیتاللَّه سید ابوالحسن اصفهانى، نسبت به خانوادههاى بىبضاعت خیلى حسّاس بود و هر یک از آنان که صاحب فرزند مىشد یکصد تومان براى خرج زایمان همسرش به او مىداد.
مردى نزد خود گفت: آقا سنّش زیاد شده و هوش و حواس درستى ندارد و میتوانم پول بیشتری از او بگیرم. اعیاد مذهبى که مىرسید در شلوغى خدمت آقا مىرسید و مىگفت: دیشب خداوند بچهاى به ما داده است، آقا هم صد تومان به او مىداد. آن مرد به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجّه ندارد. دوستانش گفتند: آقا توجّه دارد، ولى براى حفظ آبروى تو تغافل مىکند.
بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان هشتم خدمت آقا رسید، آقا پول را به او داد و آهسته کنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش که در یک سال هشت بار برایت زایمان کرده است!!
* حفظ آبرو
مرجع تقلید شیعه حضرت آیتاللَّه سید ابوالحسن اصفهانى(ره) نمایندهاى را به یکى از شهرها اعزام کرد. پس از مدّتى مرتّب شکایاتى از او مىرسید. عدّهاى از مردم خدمت آقا رسیده و از عملکرد بد نماینده سخن گفتند. آقا فرمود: مىدانم. گفتند: اگر مىدانید پس چرا او را عوض نمىکنید؟. فرمود: این آقا قبل از اینکه نماینده من بشود یک کیلو آبرو داشت، پس از حکم من آبرویش ده کیلو شد، حالا باید من بگونهاى او را عوض کنم که آبروى خودش حفظ شود.
* منظور از واجبات
در یکى از کوچههاى کاشان دو تا خانم به هم رسیدند؛ یکى از آنها به دیگرى گفت: من تمام واجبات دخترم را درست کردهام. عالِمى از آنجا مىگذشت پیش خود گفت: من که این همه درس دین خواندهام نتواستهام تاکنون واجباتم را درست کنم، این خانم چگونه موفّق شده است؟. در این هنگام شنید آن زن به دیگرى مىگوید: برای دخترم لحاف دوختهام، سرویس چینى خریدهام و... مرد عالم گفت: حالا فهمیدم منظور از واجبات چیست.
* کمک همسر به شوهر در مسائل فقهی
علامه مجلسى(ره) دخترى به نام آمنه داشت؛ همچنین شاگرد خوش استعداد فقیرى به نام ملاصالح مازندرانى داشت. ملاصالح بهقدرى فقیر بود که در پرتو نور چراغ مستراح مدرسه درس مىخواند.
روزى علامه به دخترش گفت: آیا مایل هستى با طلبه فقیرى ازدواج کنى؟ دختر که خود دانشمندى فرزانه بود، گفت: فقر عیب نیست. سرانجام ازدواج صورت گرفت. ملاصالح مىگوید: گاهى در مسائل فقهى در مىماندم، از همسرم آمنه کمک مىگرفتم و او حل مىکرد.
* این گونه پیام تسلیت بنویسید!
مادرِ یکى از مسئولین فوت کرده بود. دفتر یکى از علما تسلیتنامهاى تنظیم کرده و نوشتند: بسیار متأسّفیم. وقتى جهت امضا خدمت آن عالم بردند، فرمود: کلمه بسیار را حذف کنید، دروغ است. بعد فرمود: کلمه متأسّفم را نیز حذف کنید. همین اندازه طلب مغفرت کنید، کافى است. ما نباید دروغ بنویسیم.
* دعا نویسی علامه امینی و کمک امام علی(ع)
مرحوم علامه امینى مىگوید: وارد جلسهاى در شهر بغداد شدم که دانشمندان بزرگ اهل سنت شرکت داشتند. وقتى وارد شدم هیچ کس به من اعتنا نکرد و من نزدیک در و کنار کفشکن نشستم. پسرى وارد شد تا به من رسید گفت: «هذا هو» این همان است. نگران شدم نکند توطئهاى باشد. پرسیدم قصه چیست؟. گفتند: نگران نباشید!. مادر این بچه مبتلا به بیمارى حمله و غش بوده، عالمى برایش دعا نوشته و خوب شده است؛ حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بیمارى برگشته است، پسربچه تا شما را دید فکر کرد شما همان عالم دعانویس هستید؛ چون عمّامه شما شکل عمّامه اوست. حالا ممکن است شما دعایى بنویسید. علامه مىفرماید: من در تفسیر و تاریخ و ... وارد بودم، امّا در عمرم دعا ننوشته بودم. کاغذ خواستم و آیهاى از قرآن را در آن نوشتم، همین که دعا را بردند، عبایم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: «السلام علیک یا اباالحسن یا امیرالمؤمنین» و بعد گفتم: آقا! یک حواله دادم آبروى ما را حفظ کن. لحظاتى بعد پسربچه به وسط سالن پرید و گفت: مادرم خوب شد! مادرم خوب شد! قصه که به اینجا رسید مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند.
*اذان با صدای بلند در وقت نماز
یکى از ویژگیهای شهید بزرگوار سید مجتبى نواب صفوى این بود که به هنگام نماز هر کجا بود اذان مىگفت و به یاران و طرفدارانش هم سفارش کرده بود وقت نماز هر کجا بودید با صداى بلند اذان بگویید.
* گویا مردم این شهر هیچ دینى ندارند!
شخصى وارد شهرى شد، روز شنبه بود و بازارها باز. گفت: الحمدللّه در این شهر یهودى نیست. فرداى آن روز، یعنى یکشنبه به بازار آمد، دید بازار باز است. گفت: الحمدللّه، در این شهر مسیحى هم نیست. روز جمعه شد، دید مغازهها باز است! گفت: گویا مردم این شهر هیچ دینى ندارند!
* راز نیامدن عمدی استاد در درس!
استادم آیتاللّه رضوانى مىفرمود: نزد آیتاللّه فکور درس مىخواندم. چند روزى که از درس گذشت استاد نیامد. به خانهاش رفتیم و علّت غیبت وی را جویا شدیم. گفت: راستش را بخواهید ترسیدم درسم را نپسندید و براى شما قابل استفاده نباشد؛ لذا دو سه روز غیبت کردم تا اگر علاقهمند نیستید راحت به درس نیایید.
* منتظر صد تومانِ شما هستم!
یکى از طلبههاى ایرانى که در نجف درس مىخواند، وضع معیشتى سختى پیدا کرده بود. به حرم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام مشرّف شد و گفت: یاعلى! دستم به دامانت، شما آن امام مهربانى هستى که به فقرا سر مىزدى، من هم در آتش فقر مىسوزم؛ آقایى بفرما، لطفى کن تا همین لحظاتى که در حرم هستم یک نفر صدتومانى به من بدهد!
دقایقى نگذشته بود که تازه واردى از ایران او را دید و سلام و علیک کردند. پرسید از ایران چه خبر؟ زائر گفت: روز آخرى که مىآمدم پدرت مرا دید و صد تومان برایت فرستاده است. طلبه ایرانى صدتومان را گرفت و به کنار ضریح آمد و عرض کرد: یاعلى! این صد تومان از پدرم مىباشد، منتظر صد تومانِ شما هستم. وقتى به منزل رسید متوجّه شد صد تومانى نیست، به سمت حرم دوید دید حرم بسته است. فرداى آن روز به کفشدارىها و مغازهها اعلام کرد، ولى خبرى از صدتومان نشد. ماجرا را براى استادش تعریف کرد. استاد گفت: تو به مولایت توهین کردهاى. گرچه صدتومان را پدرت فرستاده بود، ولى هزار شرط لازم داشت تا او در همان ساعت تو را پیدا کند و به دستت بسپارد. وضو بگیر و براى عذرخواهى به حرم برو.
طلبه به حرم آمد و عذرخواهى کرد. در همان حال زن عربى جلو آمد و گفت: من چند شب پیش به حرم مىآمدم که مبلغى پول پیدا کردهام. طلبه نشانى پول خود را که داد، زن پول را به او داد. پساز دریافت پول در حالى که از مولا تشکّر مىکرد، از حرم خارج شد.
*شکست دانشمند در دو رشته شغلی
پدر داروین پزشک بود و به داروین گفت: دوست دارم تو نیز پزشک شوى. او هم دنبال پزشکى رفت، ولى شکست خورد و از طرف خانوادهاش مورد سرزنش قرار گرفت. این دفعه به پیشنهاد خانوادهاش تصمیم گرفت، روحانى کلیسا شود، باز هم شکست خورد و دوباره سرزنش شد. بعد از دو مرتبه شکست به سراغ رشته علوم طبیعى رفت و صاحب نظریهاى مشهور شد.آرى بسیارند کسانى که در رشتهاى شکست مىخورند، ولى اگر تغییر شغل، حرفه و رشته علمى بدهند، موفّق مىشوند.
*مغز من ارز است نه این طلا!
یکى از دانشمندان ایرانى از رفتار بعضى مسئولین رنجیده بود و تصمیم گرفت به خارج از کشور برود. اموالش را به طلا تبدیل کرد و عازم سفر شد. در فرودگاه از رفتن او ممانعت کرده و گفتند: طلا مثل ارز است و خروج ارز از کشور ممنوع است. او اشاره به مغزش کرد و گفت: آقا! واللَّه این ارز است!. البته پس از مدتى وسایل برگشتِ او به کشور فراهم شد و مشغول فعالیّت گردید.
*آیا امام حسین(ع) این نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟
خانمى با حجابِ نامناسب وارد ماشین شد و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. راننده دید با آن قیافه زیارت عاشورا مىخواند. پرسید: زیارت عاشورا مىخوانید؟. خانم گفت: بله، راننده گفت: آیا امام حسین(ع) این نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟ خانم یکّه خورد و گفت: مرا به خانه برگردانید؛ به منزل رفت و لباس مناسبى پوشید و از راننده تشکّر کرد. راستى علاقه به امام حسین(ع) چه مىکند.
*عشق به خمینى یک سودانی در حج
در مراسم حج دیدم یک سودانى، پیرمردى ایرانى را که خسته و ناتوان شده بود به دوش گرفته تا به مقصد برساند. به او گفتم: به چه انگیزهاى یک ایرانى را به دوش گرفتهاى؟ گفت: به عشق خمینى!
*همان سیدی که برای شما بلند نشد!
پس از قیام پانزده خرداد، شاه به اسداللَّه عَلَم، وزیر دربار گفت: این خمینى کیست که آشوب به راه انداخته است؟ عَلَم گفت: یادتان هست وقتى شما به منزل آیتاللَّه العظمى بروجردى(ره) در قم وارد شدید همه علما بلند شدند، امّا یک سیدى بلند نشد؟. شاه گفت: بله، عَلَم گفت: این همان است!
*امر به معروف با چاشنی سوهان و شیرینی
در زمان طاغوت دوستى در قم داشتم که مىگفت: وقتى مىخواهم به مسافرت بروم، مقدارى سوهان و شیرینى مىخرم و همین که وارد اتوبوس شدم به راننده و شاگرد راننده تعارف مىکنم. در بین راه یا موسیقى روشن نمىکند و یا اگر روشن کرد با تذکّر من خاموش مىکند.
*قطع سخنرانی مدیرکل در موقع اذان
یکى از مدیران کل آموزش و پرورش مشغول سخنرانى بود که صداى اذان بلند شد؛ گفت: آقایان! اگر رسولاللَّه(ص) الآن زنده بود چه مىکرد؟ نماز مىخواند یا سخنرانى مىکرد؟ لذا سخنرانى را قطع کرد و شروع به اذان گفتن کرد و پس از اقامه نماز، سخنرانى را ادامه داد.
*نماز در بیابان و مسلمان شدن پروفسور فرانسوی
آیتاللَّه مصباح یزدى مىگفتند: در فرانسه از پروفسور مسلمانى پرسیدم: شما چطور مسلمان شدید؟ گفت: در یکى از جادههاى الجزایر در حال سفر بودم، کنار جاده، مردى را دیدم که خم و راست مىشود. ماشین را نگه داشتم و از او پرسیدم چه مىکنى؟ گفت: من مسلمانم و این مراسم دینى من است. گفتم: آخر در بیابان آن هم تنها. گفت: خدا همه جا هست. همین ماجرا جرقّهاى شد تا من دربارۀ اسلام تحقیق کنم و خداوند لطف کرد و مسلمان شدم.
*نظم دقیق شهید بهشتی
در زمان طاغوت قرار ملاقاتى با شهید بهشتى داشتم، براى اینکه بیشتر با ایشان صحبت کنم، ده دقیقه زودتر رفتم. وقتى در زدم؛ خودش در را باز کرد و گفت: قرار ما با شما ساعت 4 بود، الآن ده دقیقه به چهار است؛ شما تشریف داشته باشید من دَه دقیقه دیگر مىآیم.
* چرا از همسایهات خبر نداشتی!
سید بحرالعلوم(ره) یکى از مراجع نجف، شبى خادم خود را به منزل آیتاللَّه سید جواد عاملى فرستاد که زود تشریف بیاورید. بلافاصله سید جواد عاملی خودش را به خانه سید رساند. سیّد بحرالعلوم فرمود: هیچ مىدانید که همسایه شما هفت روز است، چیزى ندارد بخورد و از کاسب محل نسیه مىگیرد. امشب بقّال به او خرماى نسیه نداده و او با دست خالى و روى شرمسار به خانه برگشته است؟. آیتاللَّه عاملی گفت: خبر نداشتم! سید فرمود: اگر خبر داشتى و بىاعتنا بودى که مىگفتم کافر شدهاى، من ناراحتم که چرا خبر نداشتى؛ بعد فرمود: این غذا را خادم من مىآورد تا پشت درب منزل آن فقیر، آنگاه شما غذا را به خانه او ببر و بگو مىخواهیم امشب با هم شام بخوریم.
مرد فقیر پس از دریافت غذا گفت: احدى از ماجراى من خبر نداشت شما چطور خبردار شدید که ما چیزى براى خوردن نداریم.
* هشت بار زایمان در یک سال
مرجع تقلید آیتاللَّه سید ابوالحسن اصفهانى، نسبت به خانوادههاى بىبضاعت خیلى حسّاس بود و هر یک از آنان که صاحب فرزند مىشد یکصد تومان براى خرج زایمان همسرش به او مىداد.
مردى نزد خود گفت: آقا سنّش زیاد شده و هوش و حواس درستى ندارد و میتوانم پول بیشتری از او بگیرم. اعیاد مذهبى که مىرسید در شلوغى خدمت آقا مىرسید و مىگفت: دیشب خداوند بچهاى به ما داده است، آقا هم صد تومان به او مىداد. آن مرد به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجّه ندارد. دوستانش گفتند: آقا توجّه دارد، ولى براى حفظ آبروى تو تغافل مىکند.
بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان هشتم خدمت آقا رسید، آقا پول را به او داد و آهسته کنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش که در یک سال هشت بار برایت زایمان کرده است!!
* حفظ آبرو
مرجع تقلید شیعه حضرت آیتاللَّه سید ابوالحسن اصفهانى(ره) نمایندهاى را به یکى از شهرها اعزام کرد. پس از مدّتى مرتّب شکایاتى از او مىرسید. عدّهاى از مردم خدمت آقا رسیده و از عملکرد بد نماینده سخن گفتند. آقا فرمود: مىدانم. گفتند: اگر مىدانید پس چرا او را عوض نمىکنید؟. فرمود: این آقا قبل از اینکه نماینده من بشود یک کیلو آبرو داشت، پس از حکم من آبرویش ده کیلو شد، حالا باید من بگونهاى او را عوض کنم که آبروى خودش حفظ شود.
* منظور از واجبات
در یکى از کوچههاى کاشان دو تا خانم به هم رسیدند؛ یکى از آنها به دیگرى گفت: من تمام واجبات دخترم را درست کردهام. عالِمى از آنجا مىگذشت پیش خود گفت: من که این همه درس دین خواندهام نتواستهام تاکنون واجباتم را درست کنم، این خانم چگونه موفّق شده است؟. در این هنگام شنید آن زن به دیگرى مىگوید: برای دخترم لحاف دوختهام، سرویس چینى خریدهام و... مرد عالم گفت: حالا فهمیدم منظور از واجبات چیست.
* کمک همسر به شوهر در مسائل فقهی
علامه مجلسى(ره) دخترى به نام آمنه داشت؛ همچنین شاگرد خوش استعداد فقیرى به نام ملاصالح مازندرانى داشت. ملاصالح بهقدرى فقیر بود که در پرتو نور چراغ مستراح مدرسه درس مىخواند.
روزى علامه به دخترش گفت: آیا مایل هستى با طلبه فقیرى ازدواج کنى؟ دختر که خود دانشمندى فرزانه بود، گفت: فقر عیب نیست. سرانجام ازدواج صورت گرفت. ملاصالح مىگوید: گاهى در مسائل فقهى در مىماندم، از همسرم آمنه کمک مىگرفتم و او حل مىکرد.
* این گونه پیام تسلیت بنویسید!
مادرِ یکى از مسئولین فوت کرده بود. دفتر یکى از علما تسلیتنامهاى تنظیم کرده و نوشتند: بسیار متأسّفیم. وقتى جهت امضا خدمت آن عالم بردند، فرمود: کلمه بسیار را حذف کنید، دروغ است. بعد فرمود: کلمه متأسّفم را نیز حذف کنید. همین اندازه طلب مغفرت کنید، کافى است. ما نباید دروغ بنویسیم.
* دعا نویسی علامه امینی و کمک امام علی(ع)
مرحوم علامه امینى مىگوید: وارد جلسهاى در شهر بغداد شدم که دانشمندان بزرگ اهل سنت شرکت داشتند. وقتى وارد شدم هیچ کس به من اعتنا نکرد و من نزدیک در و کنار کفشکن نشستم. پسرى وارد شد تا به من رسید گفت: «هذا هو» این همان است. نگران شدم نکند توطئهاى باشد. پرسیدم قصه چیست؟. گفتند: نگران نباشید!. مادر این بچه مبتلا به بیمارى حمله و غش بوده، عالمى برایش دعا نوشته و خوب شده است؛ حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بیمارى برگشته است، پسربچه تا شما را دید فکر کرد شما همان عالم دعانویس هستید؛ چون عمّامه شما شکل عمّامه اوست. حالا ممکن است شما دعایى بنویسید. علامه مىفرماید: من در تفسیر و تاریخ و ... وارد بودم، امّا در عمرم دعا ننوشته بودم. کاغذ خواستم و آیهاى از قرآن را در آن نوشتم، همین که دعا را بردند، عبایم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: «السلام علیک یا اباالحسن یا امیرالمؤمنین» و بعد گفتم: آقا! یک حواله دادم آبروى ما را حفظ کن. لحظاتى بعد پسربچه به وسط سالن پرید و گفت: مادرم خوب شد! مادرم خوب شد! قصه که به اینجا رسید مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند.
*اذان با صدای بلند در وقت نماز
یکى از ویژگیهای شهید بزرگوار سید مجتبى نواب صفوى این بود که به هنگام نماز هر کجا بود اذان مىگفت و به یاران و طرفدارانش هم سفارش کرده بود وقت نماز هر کجا بودید با صداى بلند اذان بگویید.
* گویا مردم این شهر هیچ دینى ندارند!
شخصى وارد شهرى شد، روز شنبه بود و بازارها باز. گفت: الحمدللّه در این شهر یهودى نیست. فرداى آن روز، یعنى یکشنبه به بازار آمد، دید بازار باز است. گفت: الحمدللّه، در این شهر مسیحى هم نیست. روز جمعه شد، دید مغازهها باز است! گفت: گویا مردم این شهر هیچ دینى ندارند!
* راز نیامدن عمدی استاد در درس!
استادم آیتاللّه رضوانى مىفرمود: نزد آیتاللّه فکور درس مىخواندم. چند روزى که از درس گذشت استاد نیامد. به خانهاش رفتیم و علّت غیبت وی را جویا شدیم. گفت: راستش را بخواهید ترسیدم درسم را نپسندید و براى شما قابل استفاده نباشد؛ لذا دو سه روز غیبت کردم تا اگر علاقهمند نیستید راحت به درس نیایید.
* منتظر صد تومانِ شما هستم!
یکى از طلبههاى ایرانى که در نجف درس مىخواند، وضع معیشتى سختى پیدا کرده بود. به حرم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام مشرّف شد و گفت: یاعلى! دستم به دامانت، شما آن امام مهربانى هستى که به فقرا سر مىزدى، من هم در آتش فقر مىسوزم؛ آقایى بفرما، لطفى کن تا همین لحظاتى که در حرم هستم یک نفر صدتومانى به من بدهد!
دقایقى نگذشته بود که تازه واردى از ایران او را دید و سلام و علیک کردند. پرسید از ایران چه خبر؟ زائر گفت: روز آخرى که مىآمدم پدرت مرا دید و صد تومان برایت فرستاده است. طلبه ایرانى صدتومان را گرفت و به کنار ضریح آمد و عرض کرد: یاعلى! این صد تومان از پدرم مىباشد، منتظر صد تومانِ شما هستم. وقتى به منزل رسید متوجّه شد صد تومانى نیست، به سمت حرم دوید دید حرم بسته است. فرداى آن روز به کفشدارىها و مغازهها اعلام کرد، ولى خبرى از صدتومان نشد. ماجرا را براى استادش تعریف کرد. استاد گفت: تو به مولایت توهین کردهاى. گرچه صدتومان را پدرت فرستاده بود، ولى هزار شرط لازم داشت تا او در همان ساعت تو را پیدا کند و به دستت بسپارد. وضو بگیر و براى عذرخواهى به حرم برو.
طلبه به حرم آمد و عذرخواهى کرد. در همان حال زن عربى جلو آمد و گفت: من چند شب پیش به حرم مىآمدم که مبلغى پول پیدا کردهام. طلبه نشانى پول خود را که داد، زن پول را به او داد. پساز دریافت پول در حالى که از مولا تشکّر مىکرد، از حرم خارج شد.
*شکست دانشمند در دو رشته شغلی
پدر داروین پزشک بود و به داروین گفت: دوست دارم تو نیز پزشک شوى. او هم دنبال پزشکى رفت، ولى شکست خورد و از طرف خانوادهاش مورد سرزنش قرار گرفت. این دفعه به پیشنهاد خانوادهاش تصمیم گرفت، روحانى کلیسا شود، باز هم شکست خورد و دوباره سرزنش شد. بعد از دو مرتبه شکست به سراغ رشته علوم طبیعى رفت و صاحب نظریهاى مشهور شد.آرى بسیارند کسانى که در رشتهاى شکست مىخورند، ولى اگر تغییر شغل، حرفه و رشته علمى بدهند، موفّق مىشوند.