۱۸ماه اوّل که ازاو هیچ خبری نداشتم چقدر پیر و شکسته شدم. همه جا را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بودم. ولی هر چه بیشتر دنبالش می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.
شهدای ایران: هنوز فکر می کردم خواب می بینم و الان سوت بیدار باش اردوگاه زده می شود و از خواب می پرم!
ولی نه، دیگر باورم شده بود که بیدارم. ماشین ایستاد و وارد خانه شدیم. داخل حیاط چشمم به پدر و مادرم افتاد که در بین حلقه ای از بستگان درجه ی یک منتظرم بودند.
با شور و شوق به طرفشان رفتم و پس از ده سال خم شدم و پای پدرم را بوسیدم. پس از آن بلافاصله پای مادرم را هم بوسیدم. غوغایی به پا شده بود. اشک و لبخند، بوی فرزندی و عطر پدری، مهر فرزندی و عطر بهشت مادری، بوی اسفند و صدای همهمه، درهم پیچیده شده بود.
مادرم هاج و واج اطرافش را نگاه می کرد و نگاهی به قد و بالای من می انداخت. او بوی فرزندش را با مشام جان استشمام می کرد، ولی دیواری به بلندی ده سال، مانع از رسیدن بوی فرزند به مشام جسمش می شد.
او باور نداشت که فرزندش از اسارت صحیح و سالم بازگشته است.
"آن روز که ما او را با خود به ماهشهر و هندیجان بردیم کودکی ۱۵ ساله بود و امروز جوانی ۲۵ساله با ریش و سبیل و با قامتی بلند! حاشا و کلا! من بیش از ۳۵۰۰ شب جای او را در کنارم خالی می دیدم.
۱۸ماه اوّل که ازاو هیچ خبری نداشتم چقدر پیر و شکسته شدم. همه جا را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بودم. ولی هر چه بیشتر دنبالش می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.
برادرش حسن تا آن زمان که از حسین خبری نبود همه ی بیمارستان ها، سردخانه ها و قبرستان ها را به دنبالش گشته بود. سختی های آن ۱۸ ماه یک طرف و ۱۰۰ماه دیگر، یک طرف. پدرش مرا دلداری می داد و می گفت: دل من روشن است، دعا کرد و صبر می کرد. خبر اسارتت مرا تا اندازه ای آرام کرد، ولی آن به بعد چشم انتظاری مشکل دیگری برای من شده بود. از آن روز هزاران ساعت چشم انتظارش بودم”
مادرم گفت: «آیا این حسین من است؟ نه …نه …شما دروغ می گوئید… شما برای دل خوشی من این جوان را آورده اید! من او را نمی پذیرم… تو واقعا ً حسین هستی؟ تو حسین منی؟»[۱]
مادرم حق داشت باور نکند، هرکس آنجا بود و این صحنه ها را می دید گریه می کرد. خودم شروع کردم و از برادران و خواهران خودم و دایی ها و خاله هایم حرف زدم، از عروسی عبدالرضا و فضولی هایم و آبادان گفتم. از جوجه های یک روزه ای که می خریدم و شب پیش خودم می خواباندم و صبح چوجه بیچاره را له شده می دیدم، حرف زدم، از خودش گفتم…
یکباره انگار که این دیوار بلند فراق خراب شود، صدا زد: پسرم! چقدر عوض شدی. بغلم کرد و مرا می بوئید و می بوسید. وقتی در بغل یکدیگر آرام گرفتیم، دوباره به طرف پدرم رفتم، دستش را بوسیدم او هم مرا بوسید، رفت وضو گرفت و خدا را بلند بلند شکر می کرد و نماز شکر به جای آورد.
[۱] ۱- مادرم یکی ازچشمانش را نذر من کرده بود به این امید که با چشم دیگرش مرا ببیند. او در فراق من بینایی یک چشمش را ازدست داد.
راوی: آزاده حسین اسلامی (آبادانی)
سایت جامع آزادگان
ولی نه، دیگر باورم شده بود که بیدارم. ماشین ایستاد و وارد خانه شدیم. داخل حیاط چشمم به پدر و مادرم افتاد که در بین حلقه ای از بستگان درجه ی یک منتظرم بودند.
با شور و شوق به طرفشان رفتم و پس از ده سال خم شدم و پای پدرم را بوسیدم. پس از آن بلافاصله پای مادرم را هم بوسیدم. غوغایی به پا شده بود. اشک و لبخند، بوی فرزندی و عطر پدری، مهر فرزندی و عطر بهشت مادری، بوی اسفند و صدای همهمه، درهم پیچیده شده بود.
مادرم هاج و واج اطرافش را نگاه می کرد و نگاهی به قد و بالای من می انداخت. او بوی فرزندش را با مشام جان استشمام می کرد، ولی دیواری به بلندی ده سال، مانع از رسیدن بوی فرزند به مشام جسمش می شد.
او باور نداشت که فرزندش از اسارت صحیح و سالم بازگشته است.
"آن روز که ما او را با خود به ماهشهر و هندیجان بردیم کودکی ۱۵ ساله بود و امروز جوانی ۲۵ساله با ریش و سبیل و با قامتی بلند! حاشا و کلا! من بیش از ۳۵۰۰ شب جای او را در کنارم خالی می دیدم.
۱۸ماه اوّل که ازاو هیچ خبری نداشتم چقدر پیر و شکسته شدم. همه جا را برای پیدا کردنش زیر و رو کرده بودم. ولی هر چه بیشتر دنبالش می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.
برادرش حسن تا آن زمان که از حسین خبری نبود همه ی بیمارستان ها، سردخانه ها و قبرستان ها را به دنبالش گشته بود. سختی های آن ۱۸ ماه یک طرف و ۱۰۰ماه دیگر، یک طرف. پدرش مرا دلداری می داد و می گفت: دل من روشن است، دعا کرد و صبر می کرد. خبر اسارتت مرا تا اندازه ای آرام کرد، ولی آن به بعد چشم انتظاری مشکل دیگری برای من شده بود. از آن روز هزاران ساعت چشم انتظارش بودم”
مادرم گفت: «آیا این حسین من است؟ نه …نه …شما دروغ می گوئید… شما برای دل خوشی من این جوان را آورده اید! من او را نمی پذیرم… تو واقعا ً حسین هستی؟ تو حسین منی؟»[۱]
مادرم حق داشت باور نکند، هرکس آنجا بود و این صحنه ها را می دید گریه می کرد. خودم شروع کردم و از برادران و خواهران خودم و دایی ها و خاله هایم حرف زدم، از عروسی عبدالرضا و فضولی هایم و آبادان گفتم. از جوجه های یک روزه ای که می خریدم و شب پیش خودم می خواباندم و صبح چوجه بیچاره را له شده می دیدم، حرف زدم، از خودش گفتم…
یکباره انگار که این دیوار بلند فراق خراب شود، صدا زد: پسرم! چقدر عوض شدی. بغلم کرد و مرا می بوئید و می بوسید. وقتی در بغل یکدیگر آرام گرفتیم، دوباره به طرف پدرم رفتم، دستش را بوسیدم او هم مرا بوسید، رفت وضو گرفت و خدا را بلند بلند شکر می کرد و نماز شکر به جای آورد.
[۱] ۱- مادرم یکی ازچشمانش را نذر من کرده بود به این امید که با چشم دیگرش مرا ببیند. او در فراق من بینایی یک چشمش را ازدست داد.
راوی: آزاده حسین اسلامی (آبادانی)
سایت جامع آزادگان