شهدای ایران shohadayeiran.com

یادبود شهادت هموطنان ایرانی توسط آمریکا/
ساعت داشت ده و ربع می‌شد که ناگهان خبری از پشت تلفن شنیدم، که دلشوره مرا چند چندان کرد. در حالی که مبهوت مانده بودم، بلافاصله به صورت آقای بردبار نگاه کردم.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛  آمریکای جهانخوار در کنار خیانت‌ها و ددمنشی های خود در طول تاریخ کشورمان ،در 12 تیر ماه 1367 دست به اقدامی وحشیانه زد و جان عده  زیادی از انسان های بی گناه را گرفت و بار دیگر داعیه داران حقوق بشر را روسفید کرد! مطلب زیر روایتی از آن روز تلخ است.

***

آن روز خورشید تابان‌تر شده بود، ستارگان بی‌قرار بودند و از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدند. آسمان درخشان ما، در انتظار آنان بود و با تمام وجود بر پهندشت خلیج همیشه فارس نورافشانی می‌کرد. دریای خروشان که خصمانه هر چیز را در کام می‌کشید، آن روز آرام گرفته بود و دل به ساحل سپرده بود.

انوار طلایی ستاره زمین، در آماده‌سازی بزم با شکوه عاشقانه، به رقص امواج خویش مشغول بود و لبخند بر لب داشت تا پذیرای میهمانانی عاشق و سرمست از پرواز به سوی یار باشد.

هر وقت به یاد آن روز می‌افتم، واقعه آن را باور ندارم. خیلی سریع اتفاق افتاد و عجیب‌تر این که، خبرش نیز سریع به ما رسید. مگر می‌شود در یک چشم به هم زدن همه چیز تمام بشود. یکبار دیگر خاطرات آن روز را در ذهنم مرور کردم.

آن روز هوای بندرعباس خیلی گرم شده بود، آفتاب به شدت می‌تابید و زمین داغتر از همیشه بود. دریای جنوب آرامش نسبی چند روزه‌اش را سپری می‌کرد و من هم مثل بقیه همکارانم، در انتظار بودم تا وضعیت جدید یعنی نتایج پیروزیهای هشت سال دفاع مقدس مشخص شود.

امروز نوبت کشیک من در فرودگاه بود. کیف دستی‌ام را برداشته و سوار ماشین شدم. محوطه فرودگاه خیلی ساکت بود. علاوه بر انجام وظیفه در پایگاه، من در فرودگاه مسئول تردد بچه‌های نیروی دریایی بودم که به صورت مأمور به منطقه یکم دریایی آمد و شد داشتند.

چند روزی بود که مدام از تهران تلفن می‌زدند. خانواده‌ام به دلیل این که نمی‌توانستند در گرما و هوای شرجی بندرعباس زندگی ‌کنند در تهران بودند و هر چند وقتی یکبار، برای سرکشی آنان می‌آمدم.

روز قبل عیال گفته بود که حال تنها فرزندمان یعنی فاطمه خوب نیست و می‌بایست در اولین فرصت ممکن، برای معالجه او خودم را به تهران برسانم. فکرم حسابی مشغول بود. دوباره ترس بمباران را داشتم.

یاد از دست دادن فرزند اولم در بمباران مناطق مسکونی که توسط دشمن صورت گرفته بود، عذابم می‌داد. همیشه خودم را سرزنش می‌کردم و به خود می‌گفتم که ای کاش آنها نیز نزد من در بندرعباس بودند. اما چه می‌شود، تقدیر و سرنوشت انسانها را فقط خدا می‌داند و بس.

به هر حال در این فکر بودم که برای فاطمه کاری بکنم. صدای غرش نشستن یک هواپیما مرا به حال اولیه‌ام برگرداند و صدای راننده یکباره مرا متوجه خود کرد.

- جناب ناخدا از این طرف باید برین تو!

- در بازه؟

- آخه جناب ناخدا! اون در مخصوص «ورود خواهران».

و نگاهی به نوشته بالای دربهای ورودی و بعد مسیرم را عوض کردم. هوا خیلی گرم بود. شب قبل هم دیر خوابیده بودم. چند تا جلسه داشتیم که جلسات تا ساعت 12 شب ادامه پیدا کرده بود. از درب که وارد شدم، سالن فرودگاه خنک ولی شلوغ بود.

رفت‌و آمد زیاد و هر کسی مشغول انجام کاری بود. صف طویلی را دیدم. بلافاصله نگاه به تابلوی فرودگاه کردم، پرواز دقیقاً رأس ساعت اعلام شده انجام می‌شد، به جهتی از انجام پرواز خوشحال شدم.

مستقیم رفتم به دفتر کوچکی در گوشه سمت راست سالن فرودگاه که، در اختیار واحد ما قرار داده بودند. روی صندلی پشت میز نشستم و از راننده که مرا رسانده بود، تشکر کردم و به او گفتم که، چند ساعت دیگر به دنبال من بیاید. اطاقک ما خنک‌تر از سالن بیرون بود، آنجا کمتر باز و بسته می‌شد.

دوباره بلندگوی سالن فرودگاه در حال پخش آخرین اعلامیه خود مبنی بر انجام بازرسی و چک و کارهای گمرکی مسافران پرواز 655 «بندرعباس - دوبی) بود. ساعت نه و پنجاه و چهار دقیقه و 30 ثانیه پرواز ایرباس 655 باید انجام می‌شد.

به تقویم روی میز نگاه کردم، «دوشنبه، 12 تیر ماه 1367». روی تقویم نوشته بودم، «آقای بردبار».

در فرودگاه منتظر او بودم، برادر آقای بردبار با من همکار بود. یادم میاد، یک ماه پیش برادر آقای بردبار پیش من آمد و ملتمسانه از من خواست که برای تهیه بلیط هواپیمای برادرش با توجه به این که من با بچه‌های هواپیمایی و فرودگاه آشنا بودم، او را کمک کنم، از او پرسیدم: داداشتون ان‌شاءالله کجا می‌خوان برن؟

- والله،می‌خواد بره دوبی پیش دائی رسول، آخه اون ماشاءالله وضعش خیلی خوبه!

- می‌دونید این روزها خیلی سخت بلیط گیر میاد.

- والله بابا خیلی بهش اصرار می‌کنه که صرف‌نظر کنه، ولی مگه حرف این پیرمرد و گوش می‌کنه!

- حالا مگه اجبار داره بره!

- نمی‌دونم. یکباره عاشق پرواز شده! میگه میره پیش دائی کار بکنه. می‌دونین وضع دائی تو دوبی خیلی خوبه، سالهاست که اونجاست و کار تجارت می‌کنه.

- بهرحال چشم،ببینم چکار می‌تونم براش بکنم، البته دعوت نامه‌هاش که جوره؟

- آره مشکلی از این نظر نداره و کار ویزاشم درست شده.

- باشه، مدارکشو برا من بیارین تا ببینم خدا چی می‌خواد!

چند روزی برادر آقای بردبار، کارش را دنبال می‌کرد. خود آقای بردبار هم چند بار نزد من می‌آمد و خواهش و تمنا می‌کرد که بلیطی برای برادرش تهیه شود. روزی که بلیط او تهیه شده بود، از شادی در پوست خود نمی‌گنجید و مرتباً قدردانی و تشکر می‌کرد و امروز نمی‌دانم چرا دیر کرده بود، تلفن را برداشتم که به برادرش موضوع را بگویم، دوباره تلفن را گذاشتم و رفتم به طرف بچه‌های فرودگاه برای چک لیست مسافران و مطمئن شدم که آقای بردبار دیر کرده است.

برگشتم تلفن را برداشتم تا موضوع را با برادرش که در تیپ خدمت می‌کرد در میان بگذارم ولی تلفن داخلی بود و آزاد نمی‌شد. از تلفن‌چی تقاضا کردم که خودش شماره‌ام را بگیرد و وصل کند. به هر حال موفق شدم و با آقای بردبار صحبت کردم.

او گفت که صبح از برادرش خداحافظی کرده و از منزل خارج شده است و قرار بوده که به اتفاق مادر و خواهرش بیایند فرودگاه. به او گفتم که: ده دقیقه دیگر پرواز صورت می‌گیرد و در این فاصله اگر خودش را به فرودگاه برساند و وسایل زیاد نداشته باشه، می‌توان او را به سالن ترانزیت هدایت کنیم و گر نه از پرواز جا می‌مونه.

آقای بردبار از من سؤال کرد که اگر برادرش دیر بیاید امکان اعزام وی با پرواز بعدی هست یا خیر؟ و جواب من منفی بود. قرار شد که با منزلشان تماس بگیره و سریعاً جریان را به من اطلاع دهد. دو دقیقه بعد تلفن دفتر زنگ زد، گوشی را برداشتم آقای بردبار بود، او گفت که، در منزل کسی جواب نمی‌دهد و بنده خدا ناراحت شده بود.

از من خواست که یکبار دیگر بروم و لیست را چک کنم، به او گفتم که چک نفرات دقیق بوده و امکان ندارد که اشتباه شده باشد.

در این لحظه آخرین اخطار از سوی مسئولان ترافیک پرواز فرودگاه بندرعباس از بلندگو پخش شد. ساعت نه و چهل و پنج دقیقه صبح بود. از دفتر بیرون آ‌مدم و یک راست رفتم سراغ بچه‌های ترافیک و بعد با اجازه از مسئولان کنترل رفتم داخل سالن ترانزیت.

یکی از بچه‌های حراست سپاه با من بود، او هم آمد بلکه آقای بردبار را پیدا کنیم. مسافران در حال ترک سالن ترانزیت بودند که بروند سوار اتوبوس محوطه فرودگاه بشوند. مسافران داخل سالن متفاوت بودند؛ پیر و جوان، زن و مرد. در حال تردد در داخل بودم، صداها و مکالمات مختلفی از آنها می‌شنیدم، خانمی که دست دختر بچه‌اش را گرفته بود می‌گفت: چشم مامان جون، اونجا که رفتیم برات می‌خرم!

ودیگری در حال صحبت با همسرش می‌گفت: بله، همای سعادت؛ ایرباسه، خیلی مطمئنه.

و یکی دیگر می‌گفت: می‌ریم داخل هواپیما می‌خوابیم.

و دوستش می‌گفت: من نمی‌خوابم، چند تا جدول دیگه دارم که حلش کنم!

و لحظات آخر، سیمای زیبای جوانی را دیدم که بدون اینکه چیزی جز یک تسبیح در دست داشته باشد در حال زمزمه و نجوا بود، به نظرم آمد که در حال ذکر و قرائت «آیة‌الکرسی» بود. از درب مخصوص یا به اصطلاح «رگیت» سالن ترانزیت به داخل سالن معمولی آمدیم.

از مأموری که همراه من بود تشکر کردم و از او جدا شدم. پرواز سه دقیقه دیگر انجام می‌شود، از او تشکر کردم و به سمت دفترم آمد، دفتر مشرف به درب ورودی سالن انتظار بود. در کنار درب اطاق ایستادم و چشمم را دوختم به درب ورودی سالن. در آن طرف پنجره دیدم که آقای بردبار در حالی که پیرزنی به دنبال او می‌دوید با عجله به سمت درب ورودی می‌آیند. من هم به سمتشان دویدم و این طرف درب ورودی با آنها برخورد کردم.

- کجایی آقای بردبار؟!

- والله داشتم می‌آمدم، آقا جون حالش بهم خورد، الان بیمارستانه!

- لااقل به برادرتون زنگ می‌زدید و موضوع را اطلاع می‌دادید!

- اونم نبود، من داشتم می‌اومدم که پرواز کنم که این اتفاق افتاد!

به طرف پیشخوان میز ترافیک هوایی رفتیم، دو نفری که پشت میز بودند رفته بودند.

به یکی از خواهران که آن طرف‌تر ایستاده بود موضوع را گفتم و او گفت:

- چند ثانیه دیگر ایرباس پرواز می‌کنه؟

آقای بردبار خیلی ناراحت بود، بغض در گلویش پیچیده بود. کمتر کسی را دیده بودم که در حال گریستن باشد، و این اولین گریه‌ای بود که در این رابطه من می‌دیدم! بیچاره پیرزن هم تلاش می‌کرد بلکه که با خواهش و تمنا او را روانه باند فرودگاه کنه که پسرش عازم آن سو شود.

آقای بردبار به سمت درب منتهی به سالن ترانزیت دوید و سپس دو نفر از مأمورینی که از جریان بی‌اطلاع بودند، به طرفش دویدند. مأمورین جلوی درب ایستادند و آقای بردبار فریاد می‌کشید. در همین اثنا صدای غرش هواپیمای بزرگی در فرودگاه شنیده شد، پیش خوم فکر کردم که خدا کنه هواپیمایی نشسته باشد.

بلافاصله بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که هواپیمای ایرباس پرواز 655 لحظاتی قبل بندرعباس را به قصد دوبی ترک کرد و ... پرواز! آغاز شد.

دستی به شانه آقای بردبار گذاشتم و پیشانیش را بوسیدم و او و مادرش را به طرف دفتر راهنمایی کردم. از مأمورین هم عذرخواهی کردم. به دفتر آمدیم و اول جریان بیماری پدرش را پرسیدم و مادرش جواب داد که حاجی آقا خدای ناکرده مثل این که سکته کوچکی کرده.

به آقای بردبار گفتم که انشاءالله سعی خواهیم کرد که شاید از این طریق دفتر هواپیمایی در تهران با پرواز دیگر وی را روانه کنیم.

یک ربع گذشت، سکوتی مرگبار پناهگاه محوطه فرودگاه را گرفته بود، هوا گرمتر و گرمتر می‌شد. حسی سنگین در مغزم به وجود آمد، دلشوره عجیبی سرپای وجود مرا گرفته بود، پاهایم به لرزه در آمد.

به ناگاه در فکر دو نفر بودم، فکر«فاطمه» دخترم و فکر پدر آقای بردبار که هرگز او را ندیده بودم. مدت چهار ماه بود که سیگار را ترک کرده بودم، پیش از آن روزی هفت، هشت نخ سیگار می‌کشیدم، و یا بعضی مواقع که مأموریتی حساس در دریا به وجود می‌آمد به روزی 15 نخ می‌رسید.

هوس کشیدن یک سیگار را کردم، ولی چون با خودم عهد کرده بودم و به فاطمه کوچولو هم قول داده بودم که سیگار را ترک می‌کنم از این کار صرفنظر کردم. دوباره با آقای بردبار و مادرش صحبت کردم. حس کردم مقداری از ناراحتی و عصبانیت مادر و پسر کمتر شده. به محض این که لبخندی روی لبهای آقای بردبار دیدم، خوشحال شدم.

ساعت داشت ده و ربع می‌شد که ناگهان خبری از پشت تلفن شنیدم، که دلشوره مرا چند چندان کرد. در حالی که مبهوت مانده بودم، بلافاصله به صورت آقای بردبار نگاه کردم، در چشمهایش که او نیز به من خیره شده بود آوای انسانها را می‌شنیدم و فریاد کودکان. صدای بال زدنهای کبوتران را اشک در چشمانم حلقه زد و سریع تلفن را گذاشتم.

ضربان قلبم شدت گرفته بود، و فریاد «یا امام رضا» را سر دادم. آقای بردبار که وضعیت مرا دید، با ناراحتی از من سؤال کرد:

- آقا تو رو خدا، بابام چیزیش شد؟ هان! داداش بود؟ بگین تو رو به خدا؟

و مادرش هم ادامه داد:

- تو رو به پنج تن قسمتون می‌دیم بگین؟

به آنها گفتم که موضوع ربطی به پدر آقای بردبار نداره و دوباره در چشمهای آقای بردبار خیره شدم و صلواتی فرستادم.

مادرش هم صلوات فرستاد و صلواتی فرستادم.

مادرش هم صلوات فرستاد و گفت:

- ای وا! یا پنج تن! چی شده آقا؟

از مادر آقای بردبار خواستم که فاتحه بخواند و او هم شروع به ذکر صلوات و فاتحه کرد. بلافاصله به طرف واحد حراست دویدم، موضوع صحت داشت و اتفاق افتاده بود. سکوت حاکم بر فرودگاه به ناگاه به فریاد مبدل شد.ریاد رسایی که از حلقوم مظلومین شنیده می‌شد. هر کس به سمتی می‌دوید و خبر، گوش به گوش در همه جای فرودگاه پخش شد. فریاد «یا حسین» و «یا ابوالفضل» و گریه و سینه زدنها شروع شد.

برگشتم تا اطاقم را قفل کنم و سریع خودم را به پایگاه و سپس به دریا برسانم. من و همکارانم در واحد عملیات می‌باید در این جور مواقع در اسرع وقت، خود را به محل حادثه می‌رساندیم. منتظر ماشین شدم.

خود را از فرودگاه به فضای بیرون رساندم شاید ماشینی بگیرم و به طرف منطقه بروم. ماشین نبود، خود را به بلوار اصلی فرودگاه رساندم، در حالی که آقای بردبار هم به دنبال من می‌دوید، از من می‌خواست که بایستم. لحظه‌ای ایستادم، موضوع را او هم فهمیده بود. نمی‌توانست حرف بزند، نفس نفس می‌زد و مرتب می‌گفت: حالا چی؟ من چی؟ او را دلداری دادم و گفتم که او بازمانده آنهاست، آخرین مسافر!

آقای بردبار می‌گفت:

- آقا! بیداریم؟

گفتم: کاملاً

شیاطین سر از لانه‌های خود برداشته بودند، و میهمانان دریا را با آتش پذیرا شده؛ طفل شیرخواره، پیر و جوان و زنان و مردان را اطعام خون کردند. یکبار دیگر ذات پلید خود را به جهانیان نشان دادند.

اتفاق، تأثیر عجیبی در من گذاشته بود. گر چه در مأموریت‌های مختلفی در دریا شرکت کرده بودم، ولی آن روز وقتی که خوم را به محل حادثه در خلیج رساندم، صحنه صبح آن روز را جلوی چشمم مجسم کردم، آن روز مردان دریا و دلاورمردان نیروی دریایی‌مان به محل حادثه رفتند، شاید در جمع پیکرهای پاک مظلومان و همچنین تکه‌های هواپیمایی ایرباس «پرواز 655» کمکی از خود نشان داده باشند.

من جزء اولین گروهی بودم که به محل حادثه رفتیم. شیطان دوباره نعره زده بود و پا به سرزمین خوبان گذاشته بود. دریا خونین، کربلا اتفاق افتاده بود و صلاة ظهر دریا، ادامه عاشورای حسین (ع) بود.

سرهای بریده، دست‌های قطع شده، جنازه‌های معصوم و خوش‌بو و سیمای زیبای جوانی که یک تسبیح بر گردنش آویزان بود، مرا منقلب می‌کرد. پرندگان خدا بر دریا بودند. غرش عقابان تیزپرواز را در آسمان خلیج‌فارس دیدم که آمده بودند تا کرکسها را بکشند. کرکسها رفته بودند خفاشان هم ... و بر شانه‌های فرشتگان، پیکرهای پاک مسافران حمل می‌شد ...

آن روز خورشید دیر غروب کرد و ستارگان طلوعی زود داشتند غروب آن روز بسان طلوع فجر صادق بود، فجر صادقی که این بار با گسترش گیسوان پرمهرش، میزبان دویست و هشتاد مرغ رها بود که امواج پرخروش و متلاطم دریا را، به سوی خورشید حق، ترک گفته بودند، خورشیدی که همواره مظهر خوبی، مهربانی و زندگی برای خوبان و شاهد ننگی برای بدان در طول تاریخش است.

راوی:ناو سروان جانباز ،جعفر موسی پور

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار