گذری چند ساعته در کوچه پس کوچه های محله ای که به قلب تهران شهرت دارد اما این روزها حال و روز خوشی ندارد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از مهر، روایتی از خانواده های کار محله دروازه غار تهران را بخوانید:
«35 درصد متکدی های جمع آوری شده را گروه های خانوادگی تشکیل می دهد. این کلونی خانوادگی بیشتر افرادی با عنوان غربتی و اتباع بیگانه هستند که تمرکز آنها در سه محله هرندی(یعنی همان دروازه غار)، جنوب بازار تهران و لب خط (یعنی همان شوش) است.» این خبری بود که ما را بر آن داشت تا برای سردرآوردن از آنچه که گفته شده راهی یکی از این سه محله؛ یعنی محله دروازه غار شویم که این روزها به دلیل آتش زدن محل اسکان کارتن خواب ها، حسابی بر سر زبان ها افتاده است. البته تا قبل از این اتفاق هم دروازه غار به عنوان محلی که در آن متکدیان، معتادان و اراذل و اوباش به سر می برند بر سر زبان ها بوده؛ به طوری که آدم های عادی هیچ وقت در خودشان این جرات را نمی بینند که بعد از غروب خورشید حتی اگر کلاهشان هم در این محدوده افتاده باشد برای برداشتنش برگردند. با کمک یکی از افرادی که کارش در محله دوازه غار، شناسایی افراد نیازمند است به سراغ خانه هایی رفته که در آنجا خانواده های کار زندگی می کنند. البته خانه هایی که دیگر تنها نام خانه را با خود یدک می کشند و بیشتر شبیه بیغوله هایی هستند که نمی توان نام آن را جایی برای زندگی گذاشت.
آدم ها یا پیر هستند یا خمیده
اینجا قلب تهران است. جایی که انگار هیچ شباهتی با هیچ جای تهران ندارد. نه آدم هایش، نه کوچه و پس کوچه هایش. آدم های این محله انگار یا پیر هستند یا خمیده... پیر و جوان هایی که تقریبا از رنگ موهایشان می توانستیم بین شان تفاوت قائل شویم. آن هم با چهره هایی که انگار با آب و شانه دشمنی دیرینه دارند. البته می توان آنها را در انواع مختلفی هم دسته بندی کرد. عده ای از آنها از جمله کسانی اند که با دیدن تازه وارد تا سر از کارش درنیاورند بیخیال نگاه کردن و حتی تعقیب کردن آنها نمی شوند. عده ای آنقدر سرشان گرم است که مشغول کار خودشان هستند و عده ای دیگر هم چهره شان داد می زدند اصلا در این دنیا نیستند...
بچه محل درآمدشان است
بعد از عبور از چند کوچه تنگ و باریک و فرسوده به انتهای بن بست با دری فرسوده و قدیمی تر از عمر دیوارهای کوچه رسیدیم. وارد خانه ای شدیم که باید چند پله پایین می رفتیم تا به حیاط می رسیدیم. دو خانم در حال شست و شوی لباس و آب پاشی حیاط بودند. سراغ بچه هایشان را که گرفتیم گفتند سفر هستند. وقتی متوجه شدیم کسی جوابمان را نمی دهد از پله های سیمانی قدیمی بالا آمدیم و به سمت در رفتیم. فردی که راهنمای ما بود علت چنین جوابی را اینطور توضیح داد: «بچه هایش خانه هستند؛ از ترسش گفت سفرند. ترسید از بهزیستی باشید و بخواهید بچه هایشان را ببرید. آنها از این اتفاق وحشت دارند. از یک طرف بچه محل درآمدشان است و از سوی دیگر به هر حال بچه شان است و مهری هم به آنها دارند و دوست ندارند ازشان جدا شوند.»
20 میلیون خرج عمل پایم می شود
وارد کوچه دیگری می شویم که البته به باریکه راهی فرسوده با دیوارهایی که کم مانده روی خودش خراب شود بیشتر شباهت دارد. بعد از چندبار ضربه زدن به در آهنی پسر بچه ای 5-6 ساله در را برایمان باز می کند. خانه ای که تنها یک اتاق 9 متری داشت و یک انباری 4 متری. در همان انباری زن و شوهری با دو فرزندش زندگی می کردند که البته در آهنی اش قفل بود و معلوم می شد کسی در خانه (یعنی همان انباری 4متری) نیست. وارد اتاق 9 متری که بوی نم شدید آن ما را یک قدم به عقب راند، شدیم. مردی روی یک پتوی فرسوده نشسته بود و سیگار می کشید. یک اجاق گاز تک شعله و یک شیشه روغن هم در گوشه ای از خانه تنها وسایلی بود که در این اتاق به چشم می خورد. مردی که روی پتو نشسته بود را سید صدایش می کردند و چند سالی می شد از روستاهای مازندران راهی تهران شده است. 32 سال بیشتر ندارد و از زمانی می گوید که در دریا وقتی که شنا می کرده پایش می گیرد و برای آنکه رگ پایش را باز کنند با چاقو به اشتباه عصب پایش را می برند و فلج می شود. خیلی لاغر است و معلوم نیست از حمام نرفتن پوستش سیاه است یا پوستی تیره دارد. انگار برای کم کردن درد پایش موادمخدر هم مصرف می کند... حالا برای درمان به 20 میلیون تومان احتیاج دارد و با زن و 4 فرزندش راهی تهران می شود: «3-4 سال می شود که برای درمان به تهران آمدیم اما خرج پایم خیلی زیاد می شود و من هم از کار افتاده شده ام و نمی توانم کار کنم. سواد هم ندارم. همسرم هم همینطور. پولی هم ندارم بچه هایم را به مدرسه بفرستم برای همین آنها از صبح به سرکار می روند.» چندان تمایل ندارد بگوید چه کاری اما وقتی پاپی اش می شویم با بی حوصلگی می گوید: «سرچهارراه کار می کنند. گل، دستمال کاغذی و فال می فروشند. مجبور شوند اسفند دود کرده و شیشه ماشین هم تمیز می کنند.»
به خاطر نام شهیدشان از این محل نمی روند
در مدت زمانی که می خواهیم خود را به خانه دیگری برسانیم کسی که همراهمان است می گوید: «بیشتر کسانی که در این محله زندگی می کنند دیگر بومی محل نیستند. کسانی هم که مانده اند به چند دلیل است. عده ای مانده اند چون به محله شان عرق دارند. عده ای دیگر هم جزو خانواده های شهید هستند که به دلیل نام شهیدشان که سر در خیابان و کوچه هایشان مانده است دل رفتن ندارند و دسته دیگر آنهایی هستند که توان مالی تغییر مکان و محل شان را ندارند. باقی که قسمت عمده ای از این محل را تشکیل می دهند همه مهاجرانی هستند که بخشی از آنها افغانه اند و بخش کثیرشان از شهرهای شمالی و شهرهای مرزی غربی و شرقی در اینجا زندگی می کنند.»
آقا داماد چند چهارراه قُرُق کرده دارد؟
او از سبک زندگی متفاوت دستفروشان و گداهایی که در این محل زندگی می کنند می گوید: «شاید باورش برای شما دشوار باشد؛ اما در اینجا کسانی که به خواستگاری می روند کسی از آنها نمی پرسد خانه، ماشین دارید و تحصیلاتت چقدر است؟ آنها از تعداد چهارراه ها و خیابان هایی می گویند که قُرُق کرده اند. مثلا می گویند چهارراه ولیعصر برای ماست و هر کس که در آنجا بخواهد کاسبی کند باید به ما اجاره بدهد! حتی بعضی از آنها دو سه زن دارند و با 5-6 بچه در یک اتاق 6متری زندگی می کنند و زن و بچه هایشان را برای دستفروشی و گدایی بیرون می فرستند و خودشان تقریبا هیچ کاری نمی کنند.»
پس بخاری ما چی شد؟
از عجایب دیگر آنها این است که وقتی متوجه شوند به یک نفر در آن محل کمک شده در کمترین زمان ممکن بقیه خبردار می شوند و می خواهند به آنها هم کمک شود: «این آدم ها دست بگیرشان خیلی خوب است. به اینکه عده ای به آنها کمک برسانند عادت کرده اند. مثلا متوجه شوند به فلان خانواده بخاری داده اند سریع خبردار می شوند و انتظار دارند به آنها هم بخاری بدهند. وقتی هم خراب شود آن را دور می اندازند و به فکر تعمیر کردنش نمی افتند. به زندگی با این سبک عادت کرده اند. هر روز شهرداری کوچه و محل آنها را شست و شو می کند؛ اما فردا محل پر می شود از زباله. برای همین هر کس برای اولین بار با این آدم ها روبرو شود سبک زندگی آنها برایشان عجیب است.»
بچه های قد و نیم قد که کارشان تکدی گری بود
در این از کنار خانه ای عبور کردیم که بچه های قد و نیم قد از آن بیرون دویدند. خانه ای که سقف حمامش روی خودش خراب شده بود ودیگر کار نمی کرد و باقی خانه هم در انتظار بود تا سقف بر روی سرش خراب شود. بچه های این خانه کارشان تکدی گری است. بچه هایی که شاید سن بزرگ ترین شان به 8 سال هم نمی رسد؛ اما حسابی سر و زبان دار بودند و خواسته هایشان را یکی یکی می گفتند تا شاید یکی از آنها برآورده شود...
هشت خانواده در یک خانه
به خانه ای در یک بن بستِ کوچه تنگ دیگری رسیدیم که درش باز بود و با اعلام حضور وارد شدیم؛ اما به جز چند مرغ و خروس کسی به استقبالمان نیامد. خانه، از آن خانه های قدیمی بود که تنها در فیلم ها دیده بودیم که صاحبخانه اش دائما غر دیرکرد اجاره اش را به مستاجرهایش می زند. مصالح روی هم تلنبار شده بودند؛ بدون هیچ ظرافتی و چرک آبه هایِ خشک شدهِ رویِ دیوارهایِ ترک خوردهِ سیمانی، نمای خانه را به بهترین شکل ممکن منزجر کننده کرده بود. کسی که در این خانه گردی ها همراهی مان می کرد گفت در این خانه و اتاق هایش هشت خانوار زندگی می کنند. البته اینطور که به نظر می رسید کسی در اتاق ها نبود. وقتی قصد بیرون رفتن از حیاط را داشتیم در یکی از خانه ها باز شد. پدر خانواده این اتاق گفت: «من در این اتاق 9 متری با همسر و سه فرزندم زندگی می کنم. البته غیر از خودمان دوتا از بچه های برادرم را هم نگه می دارم.» نامش مرتضی است و یکی از پاهایش از زانو قطع شده است که می گوید تصادف کرده و همسرش هم یکی از چشم هایش نابیناست و کمی از نظر ذهنی مشکل دارد. همسرش بچه به بغل از اتاقش بیرون می آید. کودک در آغوشش به نظر می رسد خواب باشد و کله اش دائم به این سمت و آن سمت می افتد و می گوید: «آقای... چرا برای ما بخاری نیاوردید؟!»
تا دو هفته پیش توالت نداشتیم
از کار و بارشان که می پرسیم مرتضی می گوید: «من خودم کفاشی می کنم تا قبل از آنکه پایم را از دست بدهم پیک موتوری بودم. خانمم و بچه ها هم کارهای دیگری می کنند...» وقتی می پرسیم چه کارهایی جواب سرراستی به ما نمی دهد. اتاقی که در آنجا نشسته اند ماهی 200 هزارتومان کرایه اش است و می گوید تا دو هفته پیش توالتش که برای هشت خانوار مشترک است هم خراب بوده و چند روزی می شود که دوباره قابل استفاده شده است: «شرایط زندگی و پول درآوردن سخت است. هیچ کدام از بچه هایم مدرسه نمی روند و کار می کنند. اینجا هم با 7 خانواده دیگر زندگی می کنیم آن هم با وضعیتی که تا دو هفته پیش توالت نداشتیم و برای رفع حاجت مجبور بودیم از خانه بیرون برویم.» در آن خانه به نظر می رسد جایی به نام حمام وجود ندارد. مرتضی اتاقکی را در گوشه ای از حیاط نشان می دهد که پر است از وسایلِ خرت و پرت و دائما مرغ و خروس ها هم در بین این خرت و پرت ها در حال گذرند. این انباری را نشانه ای از حمام داشتن می نامد و می گوید: «حمام دارد که الان انباری است. اگر حمامی جایی پیدا کنیم می رویم. نباشد هم نمی رویم. در همین محل حمام عمومی هست که انگار خون پدرش را می گیرد. برای یک دوش گرفتن 10 هزار تومان باید بدهیم...»
دیوارهایی با برچسب های کارتونی
به باقی اتاق های خانه سرک می کشیم. یکی از خانه ها درش شکسته بود و داخلش کاملا معلوم. گاز سه شعله و تاقچه ای که روی آن ظرف رب و روغن مایع قرار داشت از قرار مرز آشپزخانه و اتاق بود. کل دیوارهای خانه با برچسب های کارتونی تزئین شده بود. کمی که سرمان را به گوشه خانه متمایل کردیم متوجه شدیم مردی زیر پتو به خواب عمیقی فرو رفته است. خوابی بسیار عمیق...
«35 درصد متکدی های جمع آوری شده را گروه های خانوادگی تشکیل می دهد. این کلونی خانوادگی بیشتر افرادی با عنوان غربتی و اتباع بیگانه هستند که تمرکز آنها در سه محله هرندی(یعنی همان دروازه غار)، جنوب بازار تهران و لب خط (یعنی همان شوش) است.» این خبری بود که ما را بر آن داشت تا برای سردرآوردن از آنچه که گفته شده راهی یکی از این سه محله؛ یعنی محله دروازه غار شویم که این روزها به دلیل آتش زدن محل اسکان کارتن خواب ها، حسابی بر سر زبان ها افتاده است. البته تا قبل از این اتفاق هم دروازه غار به عنوان محلی که در آن متکدیان، معتادان و اراذل و اوباش به سر می برند بر سر زبان ها بوده؛ به طوری که آدم های عادی هیچ وقت در خودشان این جرات را نمی بینند که بعد از غروب خورشید حتی اگر کلاهشان هم در این محدوده افتاده باشد برای برداشتنش برگردند. با کمک یکی از افرادی که کارش در محله دوازه غار، شناسایی افراد نیازمند است به سراغ خانه هایی رفته که در آنجا خانواده های کار زندگی می کنند. البته خانه هایی که دیگر تنها نام خانه را با خود یدک می کشند و بیشتر شبیه بیغوله هایی هستند که نمی توان نام آن را جایی برای زندگی گذاشت.
آدم ها یا پیر هستند یا خمیده
اینجا قلب تهران است. جایی که انگار هیچ شباهتی با هیچ جای تهران ندارد. نه آدم هایش، نه کوچه و پس کوچه هایش. آدم های این محله انگار یا پیر هستند یا خمیده... پیر و جوان هایی که تقریبا از رنگ موهایشان می توانستیم بین شان تفاوت قائل شویم. آن هم با چهره هایی که انگار با آب و شانه دشمنی دیرینه دارند. البته می توان آنها را در انواع مختلفی هم دسته بندی کرد. عده ای از آنها از جمله کسانی اند که با دیدن تازه وارد تا سر از کارش درنیاورند بیخیال نگاه کردن و حتی تعقیب کردن آنها نمی شوند. عده ای آنقدر سرشان گرم است که مشغول کار خودشان هستند و عده ای دیگر هم چهره شان داد می زدند اصلا در این دنیا نیستند...
بچه محل درآمدشان است
بعد از عبور از چند کوچه تنگ و باریک و فرسوده به انتهای بن بست با دری فرسوده و قدیمی تر از عمر دیوارهای کوچه رسیدیم. وارد خانه ای شدیم که باید چند پله پایین می رفتیم تا به حیاط می رسیدیم. دو خانم در حال شست و شوی لباس و آب پاشی حیاط بودند. سراغ بچه هایشان را که گرفتیم گفتند سفر هستند. وقتی متوجه شدیم کسی جوابمان را نمی دهد از پله های سیمانی قدیمی بالا آمدیم و به سمت در رفتیم. فردی که راهنمای ما بود علت چنین جوابی را اینطور توضیح داد: «بچه هایش خانه هستند؛ از ترسش گفت سفرند. ترسید از بهزیستی باشید و بخواهید بچه هایشان را ببرید. آنها از این اتفاق وحشت دارند. از یک طرف بچه محل درآمدشان است و از سوی دیگر به هر حال بچه شان است و مهری هم به آنها دارند و دوست ندارند ازشان جدا شوند.»
20 میلیون خرج عمل پایم می شود
وارد کوچه دیگری می شویم که البته به باریکه راهی فرسوده با دیوارهایی که کم مانده روی خودش خراب شود بیشتر شباهت دارد. بعد از چندبار ضربه زدن به در آهنی پسر بچه ای 5-6 ساله در را برایمان باز می کند. خانه ای که تنها یک اتاق 9 متری داشت و یک انباری 4 متری. در همان انباری زن و شوهری با دو فرزندش زندگی می کردند که البته در آهنی اش قفل بود و معلوم می شد کسی در خانه (یعنی همان انباری 4متری) نیست. وارد اتاق 9 متری که بوی نم شدید آن ما را یک قدم به عقب راند، شدیم. مردی روی یک پتوی فرسوده نشسته بود و سیگار می کشید. یک اجاق گاز تک شعله و یک شیشه روغن هم در گوشه ای از خانه تنها وسایلی بود که در این اتاق به چشم می خورد. مردی که روی پتو نشسته بود را سید صدایش می کردند و چند سالی می شد از روستاهای مازندران راهی تهران شده است. 32 سال بیشتر ندارد و از زمانی می گوید که در دریا وقتی که شنا می کرده پایش می گیرد و برای آنکه رگ پایش را باز کنند با چاقو به اشتباه عصب پایش را می برند و فلج می شود. خیلی لاغر است و معلوم نیست از حمام نرفتن پوستش سیاه است یا پوستی تیره دارد. انگار برای کم کردن درد پایش موادمخدر هم مصرف می کند... حالا برای درمان به 20 میلیون تومان احتیاج دارد و با زن و 4 فرزندش راهی تهران می شود: «3-4 سال می شود که برای درمان به تهران آمدیم اما خرج پایم خیلی زیاد می شود و من هم از کار افتاده شده ام و نمی توانم کار کنم. سواد هم ندارم. همسرم هم همینطور. پولی هم ندارم بچه هایم را به مدرسه بفرستم برای همین آنها از صبح به سرکار می روند.» چندان تمایل ندارد بگوید چه کاری اما وقتی پاپی اش می شویم با بی حوصلگی می گوید: «سرچهارراه کار می کنند. گل، دستمال کاغذی و فال می فروشند. مجبور شوند اسفند دود کرده و شیشه ماشین هم تمیز می کنند.»
به خاطر نام شهیدشان از این محل نمی روند
در مدت زمانی که می خواهیم خود را به خانه دیگری برسانیم کسی که همراهمان است می گوید: «بیشتر کسانی که در این محله زندگی می کنند دیگر بومی محل نیستند. کسانی هم که مانده اند به چند دلیل است. عده ای مانده اند چون به محله شان عرق دارند. عده ای دیگر هم جزو خانواده های شهید هستند که به دلیل نام شهیدشان که سر در خیابان و کوچه هایشان مانده است دل رفتن ندارند و دسته دیگر آنهایی هستند که توان مالی تغییر مکان و محل شان را ندارند. باقی که قسمت عمده ای از این محل را تشکیل می دهند همه مهاجرانی هستند که بخشی از آنها افغانه اند و بخش کثیرشان از شهرهای شمالی و شهرهای مرزی غربی و شرقی در اینجا زندگی می کنند.»
آقا داماد چند چهارراه قُرُق کرده دارد؟
او از سبک زندگی متفاوت دستفروشان و گداهایی که در این محل زندگی می کنند می گوید: «شاید باورش برای شما دشوار باشد؛ اما در اینجا کسانی که به خواستگاری می روند کسی از آنها نمی پرسد خانه، ماشین دارید و تحصیلاتت چقدر است؟ آنها از تعداد چهارراه ها و خیابان هایی می گویند که قُرُق کرده اند. مثلا می گویند چهارراه ولیعصر برای ماست و هر کس که در آنجا بخواهد کاسبی کند باید به ما اجاره بدهد! حتی بعضی از آنها دو سه زن دارند و با 5-6 بچه در یک اتاق 6متری زندگی می کنند و زن و بچه هایشان را برای دستفروشی و گدایی بیرون می فرستند و خودشان تقریبا هیچ کاری نمی کنند.»
پس بخاری ما چی شد؟
از عجایب دیگر آنها این است که وقتی متوجه شوند به یک نفر در آن محل کمک شده در کمترین زمان ممکن بقیه خبردار می شوند و می خواهند به آنها هم کمک شود: «این آدم ها دست بگیرشان خیلی خوب است. به اینکه عده ای به آنها کمک برسانند عادت کرده اند. مثلا متوجه شوند به فلان خانواده بخاری داده اند سریع خبردار می شوند و انتظار دارند به آنها هم بخاری بدهند. وقتی هم خراب شود آن را دور می اندازند و به فکر تعمیر کردنش نمی افتند. به زندگی با این سبک عادت کرده اند. هر روز شهرداری کوچه و محل آنها را شست و شو می کند؛ اما فردا محل پر می شود از زباله. برای همین هر کس برای اولین بار با این آدم ها روبرو شود سبک زندگی آنها برایشان عجیب است.»
بچه های قد و نیم قد که کارشان تکدی گری بود
در این از کنار خانه ای عبور کردیم که بچه های قد و نیم قد از آن بیرون دویدند. خانه ای که سقف حمامش روی خودش خراب شده بود ودیگر کار نمی کرد و باقی خانه هم در انتظار بود تا سقف بر روی سرش خراب شود. بچه های این خانه کارشان تکدی گری است. بچه هایی که شاید سن بزرگ ترین شان به 8 سال هم نمی رسد؛ اما حسابی سر و زبان دار بودند و خواسته هایشان را یکی یکی می گفتند تا شاید یکی از آنها برآورده شود...
هشت خانواده در یک خانه
به خانه ای در یک بن بستِ کوچه تنگ دیگری رسیدیم که درش باز بود و با اعلام حضور وارد شدیم؛ اما به جز چند مرغ و خروس کسی به استقبالمان نیامد. خانه، از آن خانه های قدیمی بود که تنها در فیلم ها دیده بودیم که صاحبخانه اش دائما غر دیرکرد اجاره اش را به مستاجرهایش می زند. مصالح روی هم تلنبار شده بودند؛ بدون هیچ ظرافتی و چرک آبه هایِ خشک شدهِ رویِ دیوارهایِ ترک خوردهِ سیمانی، نمای خانه را به بهترین شکل ممکن منزجر کننده کرده بود. کسی که در این خانه گردی ها همراهی مان می کرد گفت در این خانه و اتاق هایش هشت خانوار زندگی می کنند. البته اینطور که به نظر می رسید کسی در اتاق ها نبود. وقتی قصد بیرون رفتن از حیاط را داشتیم در یکی از خانه ها باز شد. پدر خانواده این اتاق گفت: «من در این اتاق 9 متری با همسر و سه فرزندم زندگی می کنم. البته غیر از خودمان دوتا از بچه های برادرم را هم نگه می دارم.» نامش مرتضی است و یکی از پاهایش از زانو قطع شده است که می گوید تصادف کرده و همسرش هم یکی از چشم هایش نابیناست و کمی از نظر ذهنی مشکل دارد. همسرش بچه به بغل از اتاقش بیرون می آید. کودک در آغوشش به نظر می رسد خواب باشد و کله اش دائم به این سمت و آن سمت می افتد و می گوید: «آقای... چرا برای ما بخاری نیاوردید؟!»
تا دو هفته پیش توالت نداشتیم
از کار و بارشان که می پرسیم مرتضی می گوید: «من خودم کفاشی می کنم تا قبل از آنکه پایم را از دست بدهم پیک موتوری بودم. خانمم و بچه ها هم کارهای دیگری می کنند...» وقتی می پرسیم چه کارهایی جواب سرراستی به ما نمی دهد. اتاقی که در آنجا نشسته اند ماهی 200 هزارتومان کرایه اش است و می گوید تا دو هفته پیش توالتش که برای هشت خانوار مشترک است هم خراب بوده و چند روزی می شود که دوباره قابل استفاده شده است: «شرایط زندگی و پول درآوردن سخت است. هیچ کدام از بچه هایم مدرسه نمی روند و کار می کنند. اینجا هم با 7 خانواده دیگر زندگی می کنیم آن هم با وضعیتی که تا دو هفته پیش توالت نداشتیم و برای رفع حاجت مجبور بودیم از خانه بیرون برویم.» در آن خانه به نظر می رسد جایی به نام حمام وجود ندارد. مرتضی اتاقکی را در گوشه ای از حیاط نشان می دهد که پر است از وسایلِ خرت و پرت و دائما مرغ و خروس ها هم در بین این خرت و پرت ها در حال گذرند. این انباری را نشانه ای از حمام داشتن می نامد و می گوید: «حمام دارد که الان انباری است. اگر حمامی جایی پیدا کنیم می رویم. نباشد هم نمی رویم. در همین محل حمام عمومی هست که انگار خون پدرش را می گیرد. برای یک دوش گرفتن 10 هزار تومان باید بدهیم...»
دیوارهایی با برچسب های کارتونی
به باقی اتاق های خانه سرک می کشیم. یکی از خانه ها درش شکسته بود و داخلش کاملا معلوم. گاز سه شعله و تاقچه ای که روی آن ظرف رب و روغن مایع قرار داشت از قرار مرز آشپزخانه و اتاق بود. کل دیوارهای خانه با برچسب های کارتونی تزئین شده بود. کمی که سرمان را به گوشه خانه متمایل کردیم متوجه شدیم مردی زیر پتو به خواب عمیقی فرو رفته است. خوابی بسیار عمیق...