شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران:باران داشت بی وقفه می زد !با سر انگشت هایش بخار روی شیشه را پاک کرد .صدای آوازِ ضبط با گرمای مطبوع داخل ماشین و رد باران روی شیشه برای لحظاتی تمام اتفاقات دیشب را از خاطرش برد.
بیا، که جان مرا بی تو نیست برگ حیااااات
بیااااا، بیا که چشم مرا بی تو نیست بینااایی...یاهاآااا
از پشت شیشه ها همه چیز مشجر بود!آدم ها ،خیابان ،ماشین ها و حتی مغازه دارهایی که تازه داشتند کرکره ها را بالا می دادند.انگار خواننده داشت جایی شبیه همین فضا آواز می خواند!پشت شیشه های باران خورده ی روزهای آخر پاییز.
از توی کیف پولش یک اسکناس ده هزار تومانی در آورد و گفت:آقا لطفاً سرچهار راه نگه دارید.
راننده ی میانسال کنار دکه ی روزنامه فروشی ایستاد، زن پیاده شد و چتر سرمه ای گلدارش را باز کرد و رفت سمت پیاده رو .باد می خورد توی گونه ها و پیشانی اش!با شال صورتش را پوشاند و با جلو کشیدن چادرش راه نفوذ سرما را بست.مادر و دختری که چیزی سرشان نبود از کنارش گذشتند !نگاه های معنی دارشان به هم افتاد .
با دیدن آن ها دوباره حرف های دیشب پدربزرگش حاج ابراهیم توی ذهنش جرقه زد!
_آقای خدا بیامرزم این ها خاطرات بچگی اش بود ،تعریف می کرد ،بعضی از زن ها رو به دیوار ایستاده بودند و عین بید می لرزیدند و گریه می کردند!بار اولشان بود و ازین تجربه ها نداشتند،شما فکر کن وقتی همسر و دختر رضا شاه اولش سختشان بوده زن های مومنه و عفیفه چه حال و روزی داشتند!!!!!این اگر اسمش جنایت نیست چی هست؟
وزیر معارف هم آمده بوده ،هر چه بود از گور علی اصغر خان حکمت در می آمد.می گفت دخترها آمدند روی جایگاه و یک دفعه حجاب هایشان را برداشتند و شروع کردند به  رقصیدن.بعضی از متدینین که یکه خورده بودند  پاشدند از مجلس رفتند بیرون.
روزهای اول فروردین سال ۱۳۱۴بود.کشف حجاب را از مدرسه شعاعیه شیراز شروع کردند!آن موقع ها می گفتند مدرسه ی شاپور.راستش رضاخان آدم این حرف ها نبود،یعنی اصلا عقلش به این چیزها قد نمی داد.محمد علی فروغی این آدم کوته فکر بی سواد را مدیریت می کرد ،او را فرستاده بود ترکیه تا به اصطلاح تغییراتی که مصطفی آتاتورک توی مملکتش انجام داده بود ببیند و جرأت پیدا کند وبعد هم بیاید توی جامعه ی مذهبی ایران به اسم نوگرایی بکشد زیر اعتقادات مردم و همانها را پیاده کند .بعد از جشن شیراز، شاه هم توی پایتخت جشن مفصلی گرفت و اول از همه حجاب از سر زن و دختر خودش برداشت.بابا جان بی غیرتی و بی حیایی را بار اول پهلوی ها قانونی کردند.
باران بند آمده بود ،رسید به پاساژ پارچه فروش ها.بوی  اسفندی که مغازه داری داشت دود می داد همه جا را پر کرده بود ،شروع کرد یکی یکی پارچه ها را برانداز کرد ،پارچه های نخی گلدار ،پارچه های مجلسی ،پارچه های چادری .به پارچه های مشکی چادری رسید ،روی بعضی هایشان کار شده بود ،خیلی قشنگ بودند،آدم دوست داشت همینطوری نگاهش کند!!!بعضی هایشان بدن نما بود !بیشتر از اینکه حجاب باشد یک پوشش لوکس تزیینی بود.
رسید به پارچه های ساده ،بعضی ها از شدت مشکی بودن می درخشیدند ،به قیمت های روی پارچه ها نگاه کرد ،یک قواره چادر اعلی سه میلیون تومان،رفت سمت پارچه های متوسط !با همه ی متوسط بودنشان اما باز گران می افتاد! با خودش فکر کرد چرا محجبه بودن اینقدر گران شده!!!!کمی سبک و سنگین کرد،اگر از بقیه ی خریدهایش فاکتور می گرفت، می توانست یک قواره چادر متوسط بخرد.
 یک راه دیگر هم بود! چادرش را بگذارد کنار و اکتفا کند به مانتوی بلند و روسری قواره دار!واقعا یک خرج سنگین کمتر می شد!توی خانه هم کسی نمی گفت چرا دیگر چادر نمی پوشی و.....بدون چادر هم حجابش خوب بود.
اما با خودش کنار نیامد!با احساس غرورش وقتی که چادرش را می پوشید ،با عظمت و شکوهی که در خودش حس می کرد ،با حرف هایی که دیشب آقابزرگ تعریف کرده بود....
_فردای روز جشن، مدرسه ی شعاعیه ،صحن مسجد وکیل مملو از جمعیت بود،صدای علما در آمده بود.آقا حسام الدین فال اسیری رفته بود روی منبر و داشت از توطئه ی خارجی ها وحماقت های پهلوی می گفت!از اینکه حجاب نماد حیات اسلام است و خارجی ها می خواهند حیات را از اسلام بگیرند ،شعائر را که حذف کنند و دینداری محصور بشود به خانه ها و وقت نماز و مسجد!شعائر مذهبی یعنی قدرت دین و اگر دین قدرتمند باشد استعمار چطور مملکت را بچاپد؟دینی که قدرت داشته باشد نمی گذارد مردم غارت شوند!وقتی نفوذ علما از شاه بیشتر باشد یعنی عملا اکثریت مردم گوش به فرمان پهلوی ها نیستند.پس باید با حذف نشانه های حیات اسلام ،حساسیت مردم را نسبت به تقیدات کم می کردند تا بتوانند از مردمی که درگیر برهنگی اند بهره کشی کنند.
صدای گریه ی مردم توی مسجد وکیل پیچیده بود.بعد مجلس نیروهای نظمیه آقا حسام را بردند و جمعیت را متفرق کردند.
از فردای آن روز فشارهای نظمیه روی مردم شروع شد ،زن ها حق نداشتند با چادر چاقچور و روسری بیایند توی معابر و خیابان ها،آقای خدابیامرزم می گفت چه خانواده هایی که چندین سال زن و دخترهایشان از در خانه بیرون نیامدند بخاطر همین جنایت.
بالاخره یک قواره چادر مشکی خرید و از پاساژ بیرون زد و در جهت خلاف عابرهای پیاده راه افتاد سمت چهار راه سینما سعدی.بوی دود ماشین ها هنوز چند قدمی از پاساژ فاصله نگرفته بود که چندتا جوانک آسمان جل با خنده از پشت چادرش را کشیدند،چون چادرش را محکم گرفته بود سر و گردنش به عقب کشیده شد ،زمین زیر پایش لغزنده بود .نزدیک بود از پشت بیفتد اما خودش را جمع و جور کرد.جوانک خیلی عادی توی جمعیت داشت خودش را گم و گور می کرد که یک دفعه توی پیاده رو شلوغ شد.انگار یکنفر این صحنه را دیده بود، جوانک را شناخته بود . یقه اش را گرفت وچسباند سینه ی دیوار و دستش را گذاشت بیخ گردنش و داشت فشار می داد .خیلی ها جمع شده بودند و داشتند نگاه می کردند ،مرد به جوانک می گفت بگو غلط کردم ،بی غیرت !
جوانک داشت خفه می شد.
مرد حسابی عصبانی بود ،رو کرد به زن که داشت نگاهشان می کرد و گفت :
خانم شما ببخشید،بی غیرتی اینها را بحساب همه ی مردها نگذارید،برید به سلامت.اینها یابو ورشان داشته، دوماه توی خیابان ها پلاس بودند دیدیم چجوری چادر از سر ناموس مردم کشیدند و کف خیابان جوان ها را کشتند!!!!!خدا می داند مملکت بیفتد دستشان عِرض و ناموس مردم را غارت می کنند.اینهااز تخم و ترکه ی همان هایی هستند که مملکت را تا نچاپیدند و نبردند قلبشان آرام نگرفت.
بگو غلط کردم....
 زن خودش را جمع و جور کرد و از شلوغی بیرون آمد.رسید به چهار راه.توی ایستگاه اتوبوس ایستاد ،تنها موجودی اش یک کارت بلیط بود با یک قواره چادر مشکی.....
آسمان چهار راه یکدست خاکستری بود ،ابرها داشتند دست به دست هم می دادند تا دوباره باران ببارد .
اتوبوس سفید توی ایستگاه ایستاد ،زن سوار شد .
نشست کنار پنجره .
_بابا جان فکر نکن با رفتن پهلوی ها ماجرا تمام شد نه!
آن موقع انگلیس دستش توی آستین رضاخان بود حالا شکلش عوض شده!!!تا زمین و زمان پابرجاست اینها دست از دشمنی شان با ما بر نمی دارند.
مردم ما اگر بی حجابی را بر می تابیدند قانون کشف حجاب باید جواب می داد نه اینکه بیایند انقلاب کنند!
باران دوباره داشت می بارید.
ودود های آسمان را می شست و با خودش می برد...

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار