شهدای ایران shohadayeiran.com

اگر شهید شدم و می خواستید برایم زندگینامه بنویسید تاریخ تولدم را ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و پیروزی انقلاب اسلامی بنویسید نه تاریخ تولد شناسنامه ای ام چون من با انقلاب متولد شده ام و از امام خمینی روح گرفته ام.
شهدای ایران:

پرده اول:

«صفر خمینی» لقبی بودکه به او داده بودند آنهم ازسوی کسانی که گرایشهای چپ شان برای همه آشکار بود . آنها که رو به قبله مسکو نماز می خواندند و به قاب عکس مارکس و لنین سجده می بردند .

یادکردی از شهید صفر صفری حلاوی/آیا تا کنون نام «صَفَر خمینی» را شنیده اید؟


تفاوتی نمی کرد؛ چه زمانی که با لباس بسیجی از جبهه برمی گشت و یا وقتی با لباس سفید بلندی که بر شلوارش بود از مسجد به خانه می رفت ، از کنار آنها می گذشت همه او را به هم نشان می دادند و می گفتند : صفرخمینی آمد .

اگرچه همه حرفهایشان دروغ بود اما این حرفشان راست بود که می گفتند. براستی او صفر خمینی بود و همه هستی و زندگی خود را از امام خمینی می دانست که می گفت :

اگر شهید شدم و می خواستید برایم زندگینامه بنویسید تاریخ تولدم را ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و پیروزی انقلاب اسلامی بنویسید نه تاریخ تولد شناسنامه ای ام چون من با انقلاب متولد شده ام و از امام خمینی روح گرفته ام.

 

پرده دوم:


چهره سفید او همواره نورانی بود حتی آنموقع که از کوره پزخانه ها و پس از ساعتها کار در زیر تابستان داغ دزفول به خانه برمی گشت و قرمزی و سیاهی گونه هایش از سوزش چهره اش حکایت می کرد .

او کوه بود واستوار . فولاد بود و آبدیده .

 

پرده سوم:

یک روز که از جبهه برگشت تابستان بود و هوا داغ اما کلاه پشمی سبز رنگ که از جبهه آورده بود را از سر خود برنداشت .تعجب کردم و پرسیدم : این تابستان واین کلاه پشمی ؟! لبخندی زد وگفت : به آن عادت کرده ام. چیزی نگفتم تا وقت نماز شد . می خواست وضو بگیرد که دیگر چاره ای نداشت . به آرامی کلاه را از سر برداشت که مسح بکشد .ناگهان پانسمانی را دیدم که بر سرش بود . همه چیز دستگیرم شد. او در جبهه ترکش خورده بود و نمی خواست کسی متوجه شود . مسح که کشید خیلی سریع کلاهش را بر سر گذاشت و رفت و مهری گرفت و به نماز ایستاد .

 

پرده چهارم:

از روز شهادت دوست صمیمی و برادرگونه اش سید عنایت علم الهدایی اگر می خندید برای دل ما بود نه خودش چون چندین بار شنیدیم که می گفت : این دنیا برایم زندان شده است . در شهر که بود چه شبهایی که بر مزار سید مثل شمع می سوخت و در جبهه بیکار که می شد کنج خلوتی را پیدا می کرد و اشک می ریخت .

غمهای او بزرگ بودند مثل روحش و این عظمت کافی بود که درچشم دشمن با هیبت باشد و در نگاه دوست،نرم ولطیف و دوست داشتنی مثل نسیم .

هرگز نمی توانستم به نمازهایش نگاه کنم. جسمی می شد که روحش پرواز کرده باشد . پرنده می شد . همه چیز را جا می گذاشت ومی پرید تا … نمی دانم تا کجا اما خوب یادم هست که چیز دیگری می شد.

در آخرین سفری که با تعدادی از دوستان برای بازدید منطقه عملیاتی فتح المبین رفته بودیم ، راهنمای ما بود . وقتی به محل شهادت سید عنایت رسیدیم گفت همین جا بود که سید عنایت … بغضش ترکید و چشمهای ما هم بارانی شدند .

 

پرده پنجم:

چند روز پس از ان بود که به جبهه برگشت . خبرهای عملیات بیت المقدس و در لابلای آنها شهادت بچه های رزمنده به شهر می رسید و ما نگران بودیم .

شهدای مرحله اول عملیات بیت المقدس را که آوردند نام او در میان شهدا نبود . ناگهان او را در تشییع شهدا دیدیم . رفت و بر مزار شهید یوسفعلی دوستی زاده نشست و به آرامی گفت : یوسفعلی ! من هم چند روز دیگر به تو می پیوندم . او همان روز به جبهه بازگشت و بازهم نگرانی بود که بر دلهایمان چنگ می زد . این نگرانی پس از مرحله دوم عملیات بود که بر سرمان آوار شد …

پرده آخر:

وقتی مادر نابینایش برای آخرین دیدار بر بالینش حاضرشد بی آنکه او را ببیند . دستی بر پیکر زخم آلود مسافرش کشید . موهای خرمایی خون آلودش را نوازش کرد و گفت: عزیزم ! صفر خمینی ! شهادتت مبارک !

 

شهید صفر صفری حلاوی ، متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۱۹ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در جبهه دارخوین به شهادت رسید و مزار مطهر این شهید سرافراز در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

*با تشکر از : سید حبیب حبیب پور
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار