تزئین سفره افطاری
سفره افطاری که با گلوله‌های منافقین و خون روزه‌دارانش تزئین شد
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

همه به انتظار اذان مغرب می‌نشینند. ماه، ماه رمضان، ماه مهمانی خدا، ماه خدا، ماه نزول قرآن و چه سعادتمندند آنانی که به این مهمانی الهی دعوت می‌شوند و چه پر برکت است سفره افطاری که در راه خدا گسترده شده باشد.
لحظاتی بعد در منزل را می‌زنند. زهرا می‌رود تا در را باز کند، اما دست‌های کوچکش نمی‌توانند از عهده این کار برآیند. مادر برمی‌خیزد، چادرش را سر می‌کند و می‌رود تا در را بگشاید. در این ساعت، کیست که در می‌زند؟ شاید مهمانی از راه رسیده باشد، شاید روزه داری به قصد گشودن روزه‌اش به خانه آنها آمده باشد.

گشودن در، در این ساعت و مهمان کردن هر که از راه رسیده، عین ثواب است. انیس می‌پرسد «کیه ؟!» صدایی ناآشنا از پشت در می‌گوید «باز کنید، آش نذری آورده‌ام!»؛ انیس با اشتیاق در را باز می‌کند و با خود می‌گوید حتماً دردمند یا محتاجی آش نذر کرده، نذر حضرت علی (ع) که این ماه، ماه شهادت مولای متقیان است. این آش بر برکت سفره‌شان خواهد افزود. خدا عوضشان بدهد.

او در را باز می‌کند. در برابر چشمان ناباورش، فردی ایستاده که در یک دست کاسه آش و در دست دیگر کلتی آماده شلیک دارد و در پشت سر او نیز فرد دیگری با یک مسلسل، آماده هجوم است. از چهره‌شان تبهکاری و جنایت‌پیشگی می‌بارد. امشب شیطان برای از هم پاشیدن محفل گرم خانواده‌شان آمده است.

ندایی از درون، ملهم از عشق مادری، محبت همسری و تعهد دینی به او نهیب می‌زند «آمده‌اند خانه و کاشانه‌ات را بسوزانند؛ بایست! نگذار پا به خیمه‌گاه خوبان نهند». انیس فریاد می‌زند «یا حضرت عباس (ع)؛ یعقوی برو توی اطاق» و در برابر مهاجمین می‌ایستد؛ اما تروریست‌ها به سرعت وارد منزل می‌شوند و ۴ گلوله به سوی یعقوب شلیک می‌کنند. با یکی از گلوله‌ها زهرای معصوم به خون می‌غلطد و بر زمین می‌افتد. یعقوب به این گمان که همسرش برای کمک گرفتن از همسایه‌ها از خانه خارج شده و خطری او را تهدید نمی‌کند، به طرف دستشویی می‌دود و در آن را از پشت می‌بندد. انیس به طرف کودک مجروحش برمی‌گردد و در همین لحظه تروریست دوم وارد خانه شده و رگبار مسلسل را به طرف انیس می‌گشاید و این مادر دلسوز نیز بر زمین می‌افتد.

اینجا کربلای دیگر است. در یک طرف سفره محقر افطار، زهرای ۵ ساله که گلوله منافقین دستش را درهم شکسته از درد به خود می‌پیچد، طرف دیگر سفره، پیکر بی‌جان و در خون تپیده «انیس نوری» افتاده و ابوالفضل ۴ ساله گریه‌کنان او را تکان می‌دهد و می‌گوید «مادر! بلند شو؛ زهرا چرا گریه می‌کند؟ مادر! اینها کی هستند، چه می‌خواهند؟»
تروریست‌ها بی‌رحمانه در و دیوار خانه را به رگبار می‌بندند و به این خیال که یعقوب نیز کشته شده، ظرف بنزینی را که همراه آورده‌اند، روی موکت می‌ریزند.

در لانه تیمی به آنها تأکید شده بود “اول می‌کُشید، بعد اموال را به سرقت می‌برید، سپس خانه را به آتش می‌کشید “. آنها وظیفه اولشان را به خوبی انجام داده‌اند، اما در این خانه محقر چیزی برای دزدیدن نیست. پس باید آن را به آتش بکشند و سفره افطاری که با خون تزئین شده است را در آتش نفاق بسوزانند.

همسایه‌ها با شنیدن صدای گلوله‌ها بیرون می‌آیند و به سوی محل تیراندازی می‌دوند. تروریست مسلح به مسلسل (بهران برناس) از خانه خارج می‌شود و اسلحه‌اش را به سوی آنها می‌گیرد و فریاد می‌زند «ما مجاهد خلقیم. برگردید والا می‌کشیم‌تان» تروریست دیگر فندک را روشن می‌کند و در یک لحظه شعله‌های آتش سر می‌کشند.

در اعترافات “یعقوب استیلاف ” همسر شهیده “انیس نوری ” آمده است: به طرف دستشویی رفتم که منافقان دوباره آنجا را به رگبار بستند؛ به آشپزخانه پناه بردم و به اندازه یک دقیقه در آنجا بودم که صدای انفجاری به گوشم رسید. در را کمی باز کردم و خانه را در حال سوختن دیدم. شعله‌های آتش سقف را هم فرا گرفته بود. زهرا و ابوالفضل همین طور فریاد می‌زدند. اول فکر کردم که آنها دارند در آتش می‌سوزند؛ راه فراری به نظرم نمی‌رسید، توری پنجره را پاره و بیرون رفتم و شیشه را با پا شکسته و وارد راه پله شدم، اما دیگر کار از کار گذشته بود، عملیات منافقین تمام شده بود. پله را پشت سر گذاشتم که با جسد همسرم روبرو شدم. اول احساس کردم که او بیهوش شده اما با بلند کردنش متوجه شدم که به خون پاکش غلطیده. همسایه‌ها را خبر کردم و به کمک آنها وی را به همراه کودکم زهرا به بیمارستان رساندیم؛ همسرم در همان لحظه شهید شده بود، مهاجمان ۶ گلوله به سینه، قلب و سرش زده بودند؛ بچه‌ها در حالت شُک بودند؛ زهرا از ناحیه بازوی راست مجروح و استخوان دستش قطع شده بود؛ من فکر نمی‌کردم آنها کاری با همسر و فرزندانم داشته باشند و نمی‌دانستم که اینها اینقدر بی‌رحم هستند که حتی به کودک خردسال و یک زن بی‌دفاع هم رحم نمی‌کنند.

این جنایت هولناک که در ۱۶ مرداد ۱۳۶۱ رخ داد و منجر به شهادت انیس نوری و معلول شدن زهرا استیلاف ۵ ساله شد.
منافقین به هنگام ارتکاب این جنایت ددمنشانه تصور می‌کردند به خانه کارگر دیگری به نام «علی اعظم» حمله کرده‌اند و در اعلامیه‌ای هم که به مناسبت همین جنایت فجیع منتشر کردند، مدعی شدند که علی اعظم را به شهادت رسانده‌اند. در این اعلامیه، سخنی از طفل معلول شده به میان نیامده و نامی از انیس نوری برده نشده است. تروریست‌ها حتی یک لحظه نیز تأمل نکردند تا نسبت به صحت هدفی که برایشان تعیین کرده بودند، مطمئن شوند.

یعقوب استیلاف درباره همسر شهیدش می‌گوید: شهیده «انیس نوری» دختر کشاورزی بود که پدرش علیه ظلم فئودال‌ها برخاست و آثار شکنجه‌های آن برای همیشه در قسمتی از بدنش باقی ماند؛ انیس در همسایگی ما زندگی می‌کرد و در سال ۱۳۵۴باهم ازدواج کردیم که ثمره آن زهرا و ابوالفضل بود.

وی ادامه می‌دهد: او زنی فداکار و مادری دلسوز بود؛ زمانی که منافقین به منزل حمله کردند، متوجه شد که آنها قصد ورود به منزل را دارند، مانند سپری در مقابل آنان ایستاد و اجازه ورود به آنها را نداد؛ او برای من یک همسنگر بود و اکثر اوقات برای کمک به جبهه با خواهران همکاری می‌کرد.

همسر شهید «انیس نوری» اضافه می‌کند: همسرم در همان آپارتمانی که زندگی می‌کردیم، قرآن تدریس می‌کرد و مشتاق بود تا در ارگان‌ها نیز در حد توانش فعالیت کند، اما مسئولیت نگهداری از بچه‌ها مانعش بود. اکثر اوقات به مطالعه کتاب می‌پرداخت.

وی بیان می‌دارد: با همسرم عهد بسته بودیم که اگر هر یک از ما شهید شدیم، قول دهیم که پیکرمان را در ده «کوهپایه» رشت دفن کنیم؛ پس از شهادت انیس پیکر او را سه ساعت و نیم روی دست تشییع کردیم و در میان اندوه اهالی مسلمان و مستضعف روستا به خاک سپردیم.