شهدای ایران shohadayeiran.com

تأول‌ها، لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند، بالا می‌آمدند و می‌ترکیدند و جای ترکیدنشان به شدت می‌سوخت و اما سرفه‌هایی که 25 سال است مهمان این مرد است.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس؛ سرفه‌های پی در پی و مروارید‌های سفید اشک، کبودی زیر چشم و رخساری رنگ پریده فقط ظاهر یک جانباز شیمیایی است، جانبازی که سال‌هاست شبانه روز همین حالت‌ها همراهش است؛ دیگر سرفه‌های به او عادت کرده‌اند، انگار هیچ وقت او را ترک نخواهند گفت.

و اما صبر و صبر این مردان را باید ستود که بر وجود این سرفه‌ها می‌بالند...

«علی جلالی» یکی از همین جانبازان شیمیایی است که صدای سرفه‌هایش در هر جمعی آشناست؛ او در سال 1366 شیمیایی شده است و حالا تا سال 1392 مدام سرفه می‌زند. سفر به روایت سرفه‌ها، ماجرای جانبازی این مرد را روایت می‌کند:

                                                             ***

در سال‌های دفاع مقدس به تناوب در جبهه بودم و وقتی به اراک برمی‌گشتم، سر و کارم با سپاهیان و بسیجیان بود. مسئول آموزش نظامی سپاه بودم. همیشه دلم با جبهه بود اما گاهی به اصرار مسئولان و علی‌رغم میل باطنی به شهر می‌آمدم. ولی پایم در شهر بند نمی‌شد. تنفس در فضای جبهه به من انرژی می‌داد و حیات طیبه و زندگی واقعی را در همراهی با رزمندگان و حضور در عرصه جهاد می‌دانستم.

سال 1366 خبرهایی می‌رسید که بچه‌ها در آستانه یک عملیات بزرگ هستند. به ستاد لشکر 17 علی‌بن ابی‌طالب(ع) رفتم و اصرار کردم که می‌خواهم به جبهه برگردم. بالاخره پافشاری و اصرارم نتیجه داد و با اعزام 45 روزه‌ام به جبهه موافقت شد.

عقبه لشکر در جنوب و پادگان شهید زین‌الدین بود. باید ابتدا به آنجا ـ اندیمشک ـ می‌رفتم، که رفتم. بلافاصله مطلع شدم در غرب کشور خبرهایی است، لذا به غرب به سمت محل استقرار لشکر در منطقه سروآباد، در 30 کیلومتری شهر مریوان حرکت کردم. به محض رسیدن به عقبه لشکر در سروآباد گفتند: «حاج علی، تلفن با تو کار دارد. صدا را می‌شناختم. سیدمحمد بطحایی بود. حرف که می‌زد، می‌خندید. کارش بود. بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند: «قهرمان خنده یک ضرب». یعنی مثل یک وزنه‌بردار که با قدرت و بدون مکث وزنه را از روی زمین بالا می‌کشد، او هم انگار در خندیدن بی‌وقفه رکورددار بود. این بار اگر چه می‌خندید ولی جدی حرف می‌زد: «قدم نو رسیده مبارک حاج علی، تو پدر شدی!».

می‌دانستم که قرار است پدر شوم. روزهای آخر وضع حمل همسرم بود که به جبهه آمده بودم، اما چون علی بطحایی این پیغام را داد، گفتم باز هم از جنس همان شوخی‌هاست. تا اینکه خبر را از دوست دیگری هم شنیدم.

دوستان اصرار کردند برای دیدن بچه و همسرت برگرد. مرخصی سه روزه گرفتم و عازم اراک شدم. روزشمار تاریخ 24 بهمن سال 66 را نشان می‌داد. گفتم: «اسم پسرم را حسین بگذارید.» با همسرم خداحافظی کردم و به مریوان برگشتم. چند جعبه شیرینی برای هم‌رزمان و یک دست لباس کردی برای خودم خریدم تا در آن منطقه کوهستانی و پر برف به کار بیاید. از مریوان به منطقه دزلی رفتم. چادرها همه در برف نشسته بودند و نیروها در تدارک عملیات.

یکی از مسئولان با صدای بلند به ستون قاطرها اشاره کرد و گفت: «دارد دیر می‌شود، باید این آذوقه‌ها و مهمات هر چه زودتر به بالای کوه برسد. یک داوطلب می‌خواهم که این زبان‌بسته‌ها را ببرد بالای کوه سورن.» گفتم: «من می‌برم.»

یک روز از تولد فرزندم گذشته بود که عملیات شروع و بلافاصله خط شکسته شد و ما از سمت شهر خرمال عراق، وارد حلبچه شدیم.

فضای عمومی جبهه به ویژه اطراف حلبچه، بوی سیر تازه می‌داد. یعنی همان علامتی که ما در آموزش به نیروها تأکید می‌کردیم که استشمام این بو، نشانه استفاده دشمن از بمب‌های شیمیایی است. ماسک‌ها را زدیم و از آمپول مخصوص استفاده کردیم تا از تأثیر گاز روی بدن جلوگیری کنیم. عملیات طبق طراحی و فرماندهی پیش می‌رفت که ناگهان فاجعه بزرگ بمباران شیمیایی مردم حلبچه اتفاق افتاد و ما در برابر دستور فرماندهان، به عقبه خود در نزدیکی شهر مریوان برگشتیم. حتماً تدبیر فرماندهان چنین بود که با تخلیه منطقه از رزمندگان، از میزان تلفات و مصدومان شیمیایی کم کنند، اما تقدیر الهی چنین بود که در جایی دیگر، سرنوشتی مشابه مردم حلبچه برای ما رقم بخورد؛ در اردوگاه لشکر در نزدیکی شهر مریوان.

ابتدا همه چیز عادی بود. چند روز در اردوگاه بودیم که سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد و سر و صدای ضدهوایی‌ها بلند. اما هواپیماها بیشتر از آن بودند که با پدافند دولول شکار شوند. می‌شد تعداد بیست هواپیما را در آسمان شمرد. آنها می‌چرخیدند و بمب‌ها را یکی پس از دیگری به سمت اردوگاه پرتاب می‌کردند. آنقدر منظم که مثل یک ردیف از انتهای اردوگاه بمباران کردند و به این سوی اردوگاه رسیدند. از هر جا دود و خاک بلند می‌شد. چشم من به آسمان بود. انگار فقط یک جا مانده بود. آن هم جایی که من ایستاده بودم؛ که ناگهان یک راکت از زیر شکم یک هواپیما به سمت من رها و در فاصله چهار متری من منفجر شد. با انفجار اولیه آن، پشت گردنم از حرارت انفجار سوخت و بلافاصله یک دود خاکستری رنگ ـ به آرامی ـ از زمین بلند شد. فکر کردم بمب جنگی است که عمل نکرده است. چند ثانیه گذشت که دماغم از بویی ناآشنا پر شد. خودش بود؛ بمب شیمیایی، اما از چه نوع آن! هنوز نمی‌دانستم. در دقایق اول هیچ علائمی غیر از استشمام آن بو، احساس نکردم. برای کمک به مصدومان می‌دویدم و می‌دیدم که تعدادی در همان لحظه اول با گاز شیمیایی خفه شده‌اند.

کم‌کم حالت گیجی و تهوع سراغم آمد. با بقیه مصدومان پشت ماشین نشستیم و راهی بیمارستان صحرایی شدیم. پرستاری دم در بیمارستان ماسک زده بود و از ما می‌خواست تا دوش نگرفته‌ایم، داخل بیمارستان نشویم.

بچه‌های مصدوم جلوی کانتینرها به صف می‌شدند و یکی‌یکی زیر محلول‌های ترکیبی سفید رنگ، دوش می‌گرفتند. محلول‌هایی که باید آثار شیمیایی را از تن و بدن ما می‌بردند، اما ظاهراً فایده‌ای نداشت. تأول‌ها مثل بادکنک، یکی‌یکی از نوک پا تا پیشانی‌ام بالا می‌آمدند. گیج و سردرگم بودم؛ مثل بقیه.

دوباره سرو کله هواپیماها پیدا شد. این‌بار بیمارستان صحرایی بمباران شیمیایی شد. با اولین انفجار، چشمم سوخت و تأول‌ها حتی از پشت پلک‌هایم بالا آمدند و چشمانم را بستند. تأول‌ها، لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می‌شدند، بالا می‌آمدند و می‌ترکیدند و جای ترکیدنشان به شدت می‌سوخت. دستم را کسی گرفت و پشت ماشین نشاند. حالا، سر و صدا را هم از شدت درد نمی‌شنیدم. ماشین میان جاده بالا و پایین می‌شد و به جایی می‌رفت که نمی‌دانستم کجاست. با سختی پلک‌هایم را با دست بالا آوردم و دیدم که روی یک تابلو نوشته است: «سنندج ـ 5 کیلومتر».

دقایقی بعد، احساس کردم کسانی با سرنگ به جان تأول‌ها افتاده‌اند تا آب داخل تأول‌ها را تخلیه کنند. استفاده از سوزن و سرنگ به دلیل انبوه تأول‌ها در تمام بدنم، جواب نمی‌داد. پرستارها ناچار بودند با تیغ کشیدن ـ به سرعت ـ تاول‌ها را بشکافند. چه درد جانکاهی داشت. از شدت درد و سوزش زخم‌ها بیهوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم و پرستاران که گوش‌شان به ناله‌ها بدهکار نبود، برای التیام زخم، چیزی شبیه ماست به روی تأول‌های پاره شده می‌کشیدند.

آرزو می‌کردم ای کاش بخوابم. در حد یک چرت چند دقیقه‌ای و تمنای چرت چند دقیقه‌ای همان و به کما رفتن به مدت سه ماه همان!

پلک‌هایم باز شد. فکر می‌کردم کمی بیشتر از یک چرت چند دقیقه‌ای خوابیده‌ام. اگر می‌گفتند سه ماه است خوابیده بودی، باورم نمی‌شد. وقتی چشم باز کردم، مثل اصحاب کهف همه چیز از محیط و آدم‌ها با گذشته متفاوت بود. به نظرم به دنیای دیگری وارد شده بودم؛ دنیایی متفاوت با جبهه و جنگ.

زنی بی‌حجاب با قیافه‌ای متفاوت با دختران ایرانی، با لباس سفید بالای سرم بود. سرم را چرخاندم که در سمت دیگر هم دختر جوان دیگری بود با همان شکل و شمایل.

کار از نگاه کردن گذشته بود. چپ و راست و دور و بر پر بود از این خانم‌ها و فقط یک فرد میان آنها بود با سن و سالی بیشتر و البته چشمانی شبیه آنان.

گفتم: «خواهر اگر می‌شود کمی آب به من بدهید!»

جوابم را نداد، فقط لبخند زد. تکرار کردم اما نفهمید چه می‌گویم. همان جا کسی جلو آمد. یک آقا که قیافه ایرانی داشت، با یک کت و شلوار مرتب، با خوشرویی گفت: «برادر جلالی، شما در کشور ژاپن هستید. اینجا بیمارستان ناریتاست و من و همکاران ایرانی سفارت، در خدمت شماییم. این خانم‌ها تیم پرستاری شما هستند و رئیس آنان آقای پروفسور ناکاتانی است».

انتشار یافته: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
سارا
|
-
|
۰۸:۵۶ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۳
0
0
بشکند قلمی که ننویسد برسپاهیان این بسیجی خمینی چه گذشت...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار