شهدای ایران shohadayeiran.com

شب عملیات کربلای ۵ بود. فرمانده گردان تخریب آمد گفت: بچه‌های گردان من اعتصاب کرده‌اند و گفته‌اند عملیات نمی‌کنیم. گفتیم «اعتصاب، گردان تخریب، شب عملیات؟»
شهدای ایران: مهدیس میرزایی، مهدی وفائی‌فرد: بیشتر او را بانام نویسنده‌ی رمان و داستان می‌شناسیم. قدری جست‌وجو می‌تواند او را به نام فیلم‌نامه‌نویس هم معرفی کند، اما شاید کم‌تر جایی از او با عنوان «خبرنگار جنگی» یاد کنند.

«صادق کرمیار» نویسنده، فیلم‌نامه‌نویس و خبرنگار خوش‌مشربی است که می‌گوید پیش از انقلاب جزو تیم عملیاتی آیت‌الله طالقانی بوده و بعد از انقلاب هم نیمی از دوران هشت‌ساله دفاع مقدس را به‌عنوان خبرنگار جنگی در مناطق جنگی به سر برده است. او با انتشار ویژه‌نامه «اطلاعات جبهه» در سال ۶۴ –۶۵ به همراه همسرش از تهران به اهواز کوچ می‌کند تا با فراغ بال، خبرهای جبهه را از خط مقدم نبرد مخابره کند.

کرمیار در گفت‌وگوی تفصیلی با خبرنگاران فرهنگی دفاع پرس از تجربه‌ها و خاطرات خود در سال‌های انقلاب و دفاع مقدس می‌گوید. او می‌گوید تلخ‌ترین گزارشی که نوشته از عملیات کربلای ۴ است که درحالیکه نیروهای خودی شکست خورده بودند، او نوشته ما نیروهای عراقی را به اسارت گرفته‌ایم.

بخش دوم و پایانی این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید. بخش نخست این گفت‌وگو نیز از این‌جا قابل مشاهده است.

ماجرای بحث با ولایتی درباره کم‌کاری سفارتخانه‌ها

** به نظر شما بزرگ‌ترین عملیاتی که انجام شد، کدامیک از عملیات‌ها بود؟

به نظرم فاو بزرگ‌ترین و پیچیده‌ترین عملیات بود. عملیاتی که تقویت نیروهای غواص در آن‌جا شکل گرفت. جایی که رمان "درد" هم ازآنجا آغاز می‌شود.

من در آن زمان به‌عنوان یک خبرنگار مدیریت کلان کشور را نیز رصد می‌کردم. یادم هست یک‌بار قبل از پذیرش قطعنامه با آقای ولایتی (وزیر امور خارجه وقت) بحث کرده و از عدم حفظ اطلاعات توسط سفارتخانه‌ها گلایه کردم. ایران در آن مقطع درصدد ساختن قایق بود و باید برای انجام کار، فایبرگلاس تهیه می‌کرد. سفارتخانه‌های ما در کشورهای مختلف قدرت حفظ اطلاعات را نداشتند. زیرا ایران وقتی حجم زیادی فایبرگلاس تهیه می‌کند، به این معناست که قطعاً از آن برای انجام عملیاتی آبی اقدام می‌کند. تا این حد مسائل امنیتی ازنظر دشمن رصد می‌شد.

جامعه را برای پذیرش قطعنامه آماده کردم

** سال‌های پایانی جنگ چگونه گذشت؟

همان‌طور که اشاره کردم، بسیاری از مسائل رانمی‌توانستیم منعکس کنیم. در اواخر جنگ من از اتفاقاتی متوجه پذیرش قطعنامه شده بودم، به همین دلیل چون در دانشگاه هم رشته الهیات را خوانده بودم، شروع به نوشتن مقالات چون "جهاد از دیدگاه قرآن از نگاه علامه طباطبایی"  کردم و درواقع جامعه را برای قبول قطعنامه آماده می‌کردم. زیرا فکر می‌کردم چاپ این نوع مطالب می‌تواند هضم قبول قطعنامه را راحت‌تر کند.

** برای تهیه خبر به عمق مناطق جنگی هم می‌رفتید؟

وقتی برای اولین‌بار وارد فاو شدیم، نه خط خودی معلوم بود نه خط دشمن. سوار ماشین شدیم و جلو رفتیم. دیدیم خبری  از نیروهای خودی نیست. جلوتر رفتیم به یک پیچ رسیدیم، یک‌باره عراقی‌ها شروع کردند با خمپاره ما را بمباران کردند. جاده یکطرفه بود و عرض آن‌هم قدری نبود که بشود دور زد. من حدود یک کیلومتر دنده‌عقب برگشتم تا از برد خمپاره عراق دور شوم. آتش خمپاره شدید بود و می‌توانست یکی همروی ماشین ما فرود بیاید.

یکبار هم با فتح‌الله جوادی بودم که الان سردبیر اطلاعات هفتگی است. در جاده خرمشهر نزدیک شلمچه بودیم. جاده فرعی بود و خاکریز هم داشت. متوجه هواپیمای عراقی شدیم که به سمت ما شیرجه زده است. من فرمان را گرفتم به سمت خاکریز و هواپیما هم موشک را پرتاب کرد که به سمت دیگر خاکریز اصابت رد. چون سرعت ما زیاد بود، وقتی ماشین به لبه خاکریز رفت و چپ شد.

ما متوجه شدیم راکتی که پرتاب کرده بود، شیمیایی است. نگاه کردم که ببینم باد به کدام سمت می‌وزد و بلافاصله برعکس آن تا جایی که جان در بدن داشتیم، دویدیم. به اولین جایی که رسیدیم گفتیم بروند برای پاک‌سازی. وقتی برگشتیمش.م.ر آنجا را پاک‌سازی کرده بود. سراغ ماشین رفتیم. دیدیم که ماشین صاف‌شده. متوجه شدیم که بچه‌های مازندران وقتی ازآنجا رد می‌شده‌اند ماشین را صافکرده‌اند. سوئیچ همروی ماشین بود. سوار شدیم و برگشتیم.

یکدفعه هم با مرتضی سرهنگی، سعید صادقی و هدایت‌الله بهبودی که از خبرنگاران جمهوری اسلامی بودند به منطقه رفتیم. دو گروه شدیم؛ آنها به شلمچه رفتند و ما به سمت خرمشهر. خبر رسید که ماشین بچههای جمهوری را زده‌اند و احتمالاً همه شهید شده‌اند. برگشتیم به سمت آن‌ها و دیدیم ماشین را زده‌اند. هرچه دنبال جنازه می‌گشتیم خبری نبود. نگو اینها برای تهیه گزارش از ماشین پیاده شده بودند و بعد از رفتنشان خمپاره به ماشینشان اصابت کرده بود.

عملیات کربلای ۴ و گزارشی که دروغ بود

** تلخ‌ترین و شیرین‌ترین گزارش که تهیه کردید چه بود؟

تلخ‌ترین گزارش عملیات کربلای ۴ بود که در آن نوشتم نیروهای عراقی را اسیر گرفتیم. اصل خبر دروغ بود و بچه‌ها شکست‌خورده و شهید شده بودند، اما من خبر دروغ می‌فرستادم. خودم هم می‌دانستم اما چاره‌ای نبود. شیرین‌ترینش رفتار خود بچه‌های رزمنده بود. هیچ‌وقت از هم‌نشینی با بچه‌ها خسته نمی‌شدیم.

ماجرای هم‌سفره شده سرلشکر رشید و ژنرال عراقی

یک‌بار هم بعد از عملیات کربلای ۵ گفتند تعدادی از فرماندهان عراق را اسیر گرفته‌ایم. به منطقه رفتیم تا اسرا را ببینیم. فهمیدم دو ژنرال عراقی را گرفته‌اند. برای دیدن آن‌ها، گفتند باید آقا رشید اجازه بدهد. رشید را پیدا کردم، گفت برویم ببینیم؛ ولی خودم هم باید باشم. رفتیم پیش ژنرال‌های عراقی نشستیم. وقت غذا بود و آبگوشت آوردند. رشید جلوی من و آن ۲ نفر یک ظرف غذا گذاشت و خودش هم کنارمان نشست و مشغول خوردن شدیم. ژنرال عراقی گیج مانده بود که این رفتار به چه معناست؟ فکر می‌کرد چه طور است که همان غذایی که خودشان می‌خوردند را به ما هم می‌دهند؛ پس قصد کشتن ما رادارند. ژنرال می‌ترسید آبگوشت را بخورد. رشید گفت: نترس بخور؛ ما هم همین را می‌خوریم. بعدازاین بود که با ژنرال مصاحبه کردیم و چاپ شد.

** بعد از تمام شدن جنگ به چه‌کاری مشغول شدید؟

وقتی جنگ که تمام شد و از اهواز برگشتیم، به سرویس گزارش روزنامه اطلاعات رفتم و مشغول به‌کار شدم. علی‌اصغر شیرزادی دبیر سرویس بود. تشویق می‌کرد که داستان‌های جبهه را بنویس که منم می‌نوشتم و او نظر می‌داد. اولین مجموعه داستان من به نام «فریاد در خاکستر» در سال ۶۹ به چاپ رسید.

بعد در دهه ۷۰ با رادیو همکاری می‌کردم. بعد از فوت امام (ره) و به پیشنهاد آقای مسیح بروجردی که نوه امام بود، مدتی مسئول خاطرات دفتر نشر آثار امام (ره) بودم. یک سالی نیز مسئول خبری سید احمد آقا بودم. مصاحبه و گزارش‌های ایشان را تنظیم می‌کردم و به مطبوعات می‌دادم.

بعد هم احساس کردم روزنامه‌نگاری چیزی ندارد که به من اضافه کند، برای همین از مطبوعات بیرون آمدم و رفتم سراغ فیلم و سینما و تلویزیون. به سمت نگارش فیلم‌نامه رفتم. اولین فیلم‌نامه‌ای که نوشتم ماجرای دریاقلی در آبادان بود. فیلمش هم ساخته شد.

من موقعی که داستان کوتاه می‌نوشتم شیرزادی به من می‌گفت، داستان‌نویسی‌ات با نگاه تصویری است؛ تو اگر وارد سینما شوی موفق می‌شوی. تلقی من این بود که منِ نویسنده یا راوی داستان نباید نسبت به شخصیت داستان قضاوت کنم. کنش، واکنش و دیالوگ کاراکتر باید خودش را توضیح دهد. بعداً روی ادبیات داستانی تحقیق کردم دیدم در این نوع نگاه، کاراکترها باید با دیالوگ خودشان را معرفی کنند و ادبیات بشود بازآفرینی واقعیت که همان نگاه رئالیستی است.

در بین کارهایم «درد» رئالیستی است و برای اینکه ابتدا فیلم‌نامه بود و سپس رمان شد، بیشتر نگاه تصویری بر آن حاکم بوده و تصویری هم به دلیل اینکه خیلی چیزهایی که نوشتم خودم از نزدیک دیدم. چون این اتفاقات افتاده وجه تصویری کار غلبه کرده بر دیگر بخش‌ها.

** چطور شد سوژه جانبازان قطع نخاع را برای «درد» انتخاب کردید؟

مدت‌ها به موضوع جانبازان قطع نخاع فکر می‌کردم تا اینکه سال‌ها بعد در یک روز سرد پاییزی در لابی هتل قصر مشهد، بهمن طلوعی را روی ویلچر دیدم که هیچ جایش تکان نمی‌خورد، جز سرو گردن. به‌عبارت‌دیگر جز سر و گردن، بقیه‌ی اعضا و جوارح پیدا و پنهانش فلج شده بود. اصطلاحاً به او جانباز می‌گفتند. تفاوتش با بقیه انسان‌های قطع نخاع در این بود که باید به فلج بودنش افتخار می‌کرد. بعدها فهمیدم بهمن به دلیل اینکه افتخار نمی‌کرد یا چه می‌دانم افتخار می‌کرد و آن را آشکار نمی‌کرد و یا برای دخترش ونوس آشکار می‌کرد، حسابی خود را توی دردسر انداخته بود. این ماجرایی است که اتفاق افتاده و داستانی می‌شود.

** شخصیت‌های رمان درد چقدر واقعی هستند؟

شخصیت‌هایی که اسم واقعی دارند، حضور بیرونی هم دارند،‌ اما بقیه افراد زاییده ذهن هستند که شاید شباهت‌هایی هم با افراد جنگ داشته باشند. ولی محسن رضایی، قالیباف و ... خودشان هستند. چون نقششان در عملیات در رمان به‌طور واضح آورده شده است. همین‌طور هاشمی رفسنجانی دیالوگ هایش مستند است، ولی وارد داستان شده است.

وقتی بچه‌های گردان تخریب در شب عملیات اعتصاب کردند

** رمانی که در حال نگارش هستید با چه موضوعی است؟

موضوع رمان جدیدم اعتصاب گردان تخریب است که «تجاوز» نام دارد. شب عملیات کربلای ۵ همراه یکی از بستگان امام (ره) که می‌توانست ارتباط تلفنی با حاج احمد داشته باشد، بودیم. فرمانده گردان تخریب گفت: بچه‌های گردان من اعتصاب کردند و گفتند عملیات نمی‌کنیم. گفتیم «اعتصاب، گردان تخریب، شب عملیات؟»

فرمانده گردان آمده بود که از این فرد بخواهد که با بچه‌ها صحبت کند که عملیات کنند. گفتیم دلیل اعتصاب چیست؟ گفتند فرمانده گردان اتفاقی برای خانواده‌اش در تهران رخداده بود و در آنجا با یکی از مسئولین درگیر شده بود و زده بود توی گوش آن مسئول. آن مسئول هم این فرمانده را تحت تعقیب قرار داده و برای او حکم تیر گرفته بود و گفته بود او  منافق است و می‌خواهد من را ترور کند! فرمانده گردان هم فرار کرده بود و آمده بود جبه و قضیه را تعریف کرده بود و بچه‌ها اعتصاب کرده بودند که حکم تیر را بردارید. می‌گفتند فرمانده ما اینجا ممکن است شهید شود و اگر هم برگردد آنجا ترور می‌شود.

الان در حال نوشتن این رمان هستم. این کار برخلاف «درد» کار رئالیستی نیست و نگاه پست‌مدرن به دفاع مقدس دارد. سوژه برگرفته از واقعیت‌های جنگ و چیزی که دیده‌ام است، اما نمی‌شود درباره آن صریح قضاوت کرد. برای همین نمی‌شود کار را به شکل رئالیستی نوشت.

داستان‌هایی از جنگ دارم که قابل چاپ نیستند

از همان اوایل همه کارهایی را که می‌نوشتم چاپ نمی‌کردم. الان هم هنوز داستان‌های چاپ‌نشده دارم، ولی اینهایی که چاپ‌شده قابل‌چاپ بوده است. همین‌که در مملکتی یکی مثل من می‌گوید داستان من قابلچاپ هست یا نیست، درد بزرگی است.

من در بطن جنگ بودم؛ چه کسی می‌داند که من دلسوز سرزمینم هستم یا نه؟ چه کسی بیشتر دلسوزی می‌کند. من در متن جنگ بوده‌ام و امروز وقتی رمان می‌نویسم یک جوان بیست‌ساله در وزارت ارشاد باید کتاب را بخواند و در مورد مطالب آن تصمیم‌گیری کند. آیا من بهتر تشخیص می‌دهم یا او؟

سپاه قابل اعتمادترین ارگان برای حفاظت از باورهای مردم

سردار سوداگر وقتی پژوهشکده علوم و معارف دفاع مقدس را راه انداخت به من گفت مسئول بخش فرهنگی باش و پروپوزالی هم برای این بخش بنویس. این‌کار را با عنوان پروپوزال دفاع فرهنگی انجام دادم و توضیح دادم چارچوب دفاع فرهنگی ما چگونه باشد. سردار سوداگر گفت خوب است و باید با این نگاه فرهنگی جلو برویم.

سپاه جزو یکی از قابل اعتمادترین ارگان‌هایی است که می‌توان برای حفاظت از منافع ملی و تمامیت ارضی کشور و همچنین برای حفاظت از باورهای مردم به آن تکیه زد. من انتقاداتی نسبت به برخی سیاستهای فرهنگی سپاهدارم، ولی قابلاعتمادترین ارگان برای این عدم گرفتاری همین سپاه است.

** قصد ندارید خاطراتتان را بنویسید؟

تصمیمی برای نوشتن خاطراتم ندارم.

** یک جمله هم درباره نامیرا بگویید.

بله! اگر آن دنیا هم مرا با اسم نامیرا بشناسند من برده‌ام. این دنیا زیاد مهم نیست؛ چون باور داریم به آن دنیا وگرنه باخته‌ام.

** فکر می‌کنید چه سوژه‌هایی از دفاع مقدس هنوز دیده نشده‌اند؟

دخترخانم‌ها بعد از جنگ اصرار داشتند با جانبازان ازدواج کنند؛ این واقعیتی است که نادیده گرفتهشده است. یک‌بار من و رسول ملاقلی‌پور به مناسبتی باهم رفتیم اهواز. می‌خواستم با جانبازان صحبت کنم و درباره آن‌ها رمان بنویسم. رسول هم قرار بود فیلم بسازد.

رفتیم خانه جانبازی که همسرش مثل پروانه دور او می‌گشت. ابتدا من رسول فکر کردیم که او فیلم بازی می‌کند اما پس از صحبت با همسر او متوجه شدیم که چنین نیست. این جانباز می‌گفت او مثل فرشته است و یکلحظه از من غافل نمی‌شود. دراین‌بین ارتباط رسول با آنها بیشتر شد. حتی به تهران و منزل رسول آمدند. جانباز می‌گفت دلم می خواد اینیک بچه داشته باشیم و همسر من شوق زندگی‌اش بیشتر باشد. بعد از پیگیری‌های ملاقلی خداوند دختری به آنها داد که زندگی آنها زیرورو شده بود. این شاید برای رسول ملاقلی پور بار آخرتش کافی باشد. با عشق این کار را کرده بود.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار