به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شكست استكبار جهانی به رهبری آقاروحالله دست طمع دشمنان ایران و انقلاب به مرزهای ما دراز شد و غائلههای متعددی كه هر كدام برای شكست یك انقلاب كارساز بود، در كشور اتفاق افتاد. غائله خلق عرب، خلق بلوچ، تركمن و گروهكهای ضدانقلاب در غرب كشور و... یكی پس از دیگری به وقوع پیوستند. در حالی كه متأسفانه این دو سال درگیری قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیل در صفحههای تقویم مشاهده نمیشود و تاریخ برای نوشتن بزرگی فرزندان آقاروحالله دچار فراموشی شده است. فضای غرب كشور به شدت متشنج شده بود، تا جایی كه رژیم بعث عراق به همراهی ضدانقلابیون خط مرزی را شكسته و وارد جنگ با انقلاب اسلامی ایران میشود. در این میان كه ارتش هنوز خود را پیدا نكرده و از سازمان رزم درستی هم برخوردار نبود، با همان شرایط به هم ریخته به صورت دست و پا شكسته جلوی متجاوزان ایستاد و از همه ظرفیت خود برای این مقابله استفاده كرد اما مقابله با ضدانقلاب نیاز به صرف نیروی بیشتری داشت و به همین خاطر جوانانی با لباسهای فیروزهای مزین به آرم «وعده اللهم مستطعتم من قوه» وصیتنامههای خود را در جیبشان گذاشتند و برای كمك به ارتش وارد منطقه شدند. جوانانی كه در پادگان امام حسین تهران آموزشدیده و اولین نفرات پاسدار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند. در میان این جوانان كه هر كدام را میتوان به عنوان یك نخبه معرفی كرد، جوانی به نام محسن حاجبابا از فرماندهان گردانهای اولیه سپاه در پادگان امام حسین(ع) دیده میشد كه بعدها نام او را اكثر كسانی كه در جبهه غرب حاضر شدند از مردم گرفته تا فرماندهان نظامی و نیروهای نظامی شناختند. به مناسبت سی و یكمین سالگرد شهادت فرمانده عملیات غرب كشور شهید محسن حاجبابا كه ۲۲ اردیبهشت سال ۶۱ آسمانی شد، گفتوگویی را با خانواده و همرزمانش انجام دادهایم كه خواندنش خالی از لطف نیست.
كودكی كه قاری قرآن بود
سال ۳۶ در یكی از خانههای محله نیروی هوایی تهران، خانواده حاجبابا صاحب فرزندی شدند كه نامش را محسن گذاشتند. در آن زمان هیچكس نمیدانست كه این نوزاد یكی از علمداران سپاه آقا روحالله در آینده خواهد شد. پدر این شهید درخصوص دوران كودكی شهید محسن حاجبابا و علاقه شدیدش به مسائل مذهبی میگوید: محسن از همان كودكی با تمام همسن و سالهایش فرق داشت. یادم است در آن دوران كه حتی مدرسه هم نمیرفت یا شاید هم تازه كلاس اول دبستان بود، به ما میگفت كه صبر كنید بزرگ شوم، میروم قم روحانی میشوم و برمیگردم. تا شما و عزیز (مادرش) این همه راه به خاطر نماز جماعت تا مسجد نروید، من جلو میایستم و شما پشت سر من نماز بخوانید. كلاس سوم یا چهارم كه بود قاری قرآن شد. محسن اولین كسی بود كه در مسجد محل در آن مقطع زیارت عاشورا و دعای ندبه را راهاندازی و برگزار كرد.
پسرم با همین روحیات رشد كرد تا زمانی كه به خدمت سربازی رفت و بعد از پیام امام خمینی(ره) درخصوص فرار سربازها از پادگانها، جزو اولین سربازانی بود كه از خدمت فرار كرد. بعد هم یادم است رفت خیابان ایران و به خدمت امام خمینی(ره) رسید. در همان سال (۵۷) محسن كسی بود كه در اسلحهخانه نیروی هوایی در پیروزی را شكست و اسلحههای آنجا را به دست مردم داد و به بیرون از پادگان منتقل كردند.
نفر چهارم كنكور پزشكی
پدر شهید حاجبابا با اشاره به هوش بالای او میگوید: پسرم در سال ۵۸ در میان ۴۰۰ نفر داوطلب پزشكی نفر چهارم شد اما بعد از قبولی پیش من آمد و گفت: پدرجان من میخواهم پاسدار شوم. پزشكی را هم دوست دارم اما میخواهم پاسدار سپاه پاسداران شوم. محسن جزو دانشجویان پیرو خط امام هم بود و بعد اینكه از لانه جاسوسی آمد به سمت پادگان امام حسین(ع) رفت و در آنجا نیز با لباس سبز به جمع عاشوراییان سپاه پیوست.
بیقراری حاج بابا!
محسن حاجبابا پس از پوشیدن رخت پاسداری، دو دوره مسئول گروهان هنگ امام حسین (ع) در پادگان میشود. در نهایت به سمت فرماندهی گردان منصوب میشود. در آن مقطع در پادگان امام حسین (ع) مبنا بر این بود كه فرماندهان گردانها برای اینكه بدانند چه آموزشهایی لازم است به نیروها بدهند هرچند وقت یكبار به سمت خطوط مقدم بروند و یك بازبینی و بازدید كلی از خطوط داشته باشند. حسین خدابخش از دوستان و همرزمان شهید حاج بابا در این خصوص میگوید:حاج بابا برای بازدید از خطوط به جبهه غرب رفت كه رفتن او به غرب همانا و ماندنی شدنش در غرب تا شهادت همانا. مهدی مرندی جانشین شهید حاجبابا نیز در خصوص اعزام و چگونگی ماندگاری آنها در غرب میگوید: نیمه دوم سال ۵۸ جذب سپاه شده و وارد پادگان امام حسین (ع) شدم. یك دوره آموزشی دیدم. آشنایی حقیر با شهید حاجبابا برمیگردد به همانجا. یعنی ایشان فرمانده گردان من بود و ما در پادگان امام حسین (ع) با هم بودیم. دستور آمد كه نیروها را آماده كنید باید به سمت سوسنگرد حركت كنید. نیروها را آماده كردیم رفتیم پادگان امام حسن (ع) كه در آن زمان اسب دوانی بود. طی دو یا سه روز نیروها را مسلح كردیم اما به جای اینكه به سمت سوسنگرد حركت كنیم اعزام شدیم به سمت جبهه غرب. حاجبابا هم وقتی شرایط آن مناطق را دید همان جا ماندگار شد.
فرمانده جبهه سدآب گرم
هنگامی كه شهید حاج بابا به همراه نیروهایش به جبهه غرب میرسند بدون هیچ تعللی به سمت سرپل ذهاب میروند. در آن مقطع قصرشیرین اشغال شده بود. گردانی كه دوره هشت سپاه را پشت سر گذاشته بودند با اصغر وصالی در سرپل ذهاب میجنگیدند و سعید گلاب بخش معروف به محسن چریك به همراه بچههایش عملیاتی كرده بودند تا عراق را از دشت دیده عقب برانند. ارتفاعات بازی دراز و دشت دیده اشغال شده بود و دانه خشك هم در دست عراق بود. مرندی جانشین حاج بابا در این خصوص بیان میدارد: مقر ما در سد آب گرم بود. سرآب گرم محل پرورش ماهی بود. مجبور شدیم جایمان را عوض كنیم. رفتیم تپه عظیمیه. حاج بابا و شهید علی قربانی مسئول آموزش پادگان امام حسین (ع) در عظیمیه بودند. رفتند شناسایی را انجام دادند و برگشتند. بعد از برگشت جبههای تشكیل شد به نام جبهه سر آب گرم. این جبهه از ارتفاع ۱۰۵۰ بازی دراز شروع شده و تا رودخانه الوند ادامه مییافت و در سوی دیگر از روستای دار بلوط تا جاده ریخك تا سرآب گرم ادامه داشت. شهید حاج بابا فرمانده این جبهه شد. بعد از استقرار در تپه عظیمیه رفتیم برای شناسایی كه چهار ساعت طول كشید. اولین شناساییهای ما هم بود و یادم است یك بومی را با خودمان برده بودیم. در شناسایی كه اگر اشتباه نكنم تا كمر بازی دراز رفته بودیم ناگهان یك دیدهبان عراقی را دیدیم، محسن گفت شلوغ نكنید، دورش بزنیم تا بگیریمش. در همین حین آرام حركت كردیم و رفتیم پشت یك تخته سنگ بزرگ نشستیم. همین كه محسن از پشت تخته سنگ بلند شد، همزمان آن طرف تخته سنگ یك كماندوی عراقی با محسن بلند شد و صورت به صورت روبهروی هم قرار گرفتند. در همان حین محسن لوله ژ۳ را در دهان او كرد و به رگبار بست. هر كداممان كه بلند شدیم یك عراقی درست روبهرویمان بلند میشد كه فهمیدیم قبل از اینكه ما آن دیدهبان را ببینیم، او ما را دیده و عراقیها منتظر این هستند كه بیاییم و ما را بگیرند. خلاصه بعد از درگیری كه پیش آمد راه چهار ساعته را ۲۰ دقیقهای برگشتیم! طوری فرار كردیم كه نگو و نپرس. با تمام این اوصاف اولین شناسایی ما، باعث اتفاقات و فعالیتهای زیادی شد. اول اینكه فهمیدیم چطور باید به شناسایی رفت و شناسایی سالم و درست انجام داد و دوم اینكه اولین پل بر روی رودخانه افشار آباد با آهن و جعبه مهمات به دست آقای ودود طراحی و تأسیس شد تا رفت و آمد سالم و درستی انجام شود و...
فرماندهی مدبر و محبوب
انس عجیب حاج بابا با قرآن مسئلهای است كه مورد تأكید همرزمانش نیز قرار دارد. مرندی در این خصوص میگوید: محسن حاجبابا زیارت عاشورا را از حفظ میخواند. انس عجیب محسن با قرآن و استفاده درست از او این پایه و مبنا باعث شد كه او فرماندهی مدبر و محبوب باشد.
استفاده درست یعنی چه؟ یعنی اینكه محسن اصلاً به خودش فكر نمیكرد. فقط انگشتر یادگاری مادرش بود كه به كسی نمیداد. تلاش شبانهروزی محسن را كسی فراموش نمیكند. به من میگفت كه من میخواهم تكهتكه شوم. چون من خودی نمیبینم و همه چیز اوست. اگر اوست باید خودش كمك كند. نه اینكه من فرماندهی و هدایت را از آن خود بدانم. محسن دو كار را همیشه انجام میداد، اول این بود كه حواسش خیلی به نفوذیهایی كه در جبهه میآمدند و در بعضی مواقع حتی نهجالبلاغه هم تدریس میكردند بود و در كنار اینها حواسش هم به كسانی بود كه به دنبال كیف و وقت گذرانی در جبهه بودند. بعد از آن محسن كسی بود كه مسئولیت میداد و میگفت وقتی امام به جوانان اعتماد كرده و كار را به جوانها سپرده ما هم باید اعتماد كنیم. ارتباط و اعتبار خیلی خوبی در پادگان امام حسین (ع) داشت. از پادگان امام حسین (ع) نیرو میگرفت و سراسر وقتش در تلاش و كوشش بود. یادم است وقتی به روستای ترك ؟ رفتیم و مقر را راه انداختیم كه راهاندازی مقر هم به دست خودش انجام شد، برای مقر طبیعتاً حمامی درست كردیم. بعد از احداث به بچهها گفت روزهای زوج ما از این حمام استفاده میكنیم و روزهای فرد حمام در اختیار مردم است. بعد از كلی بحث وقتی رفتند به مردم گفتند، مردم همین طور هاج و واج مانده بودند.
در آن مقطع حتی یادم است یك كاتیوشا آمد و خورد در وسط روستا كه تعدادی از گاوهای اهالی زخمی شدند. بلافاصله گاوها را پشت ماشین انداخت و برد پادگان ابوذر آنجا آنها را سر برید و پولش را از سپاه گرفته و آورد به صاحبان گاوها داد. آنها كه فكر میكردند همه چیزشان از بین رفته با دیدن این صحنه چیزی برای گفتن غیر از تشكر و ابراز محبت نداشتند.
«حر»هایی كه محسن تربیت كرد!
معاون شهید حاجبابا در دوران دفاع مقدس در خصوص همرزمان و یاران خاص حاج بابا میگوید: شخصی آمده بود به نام قدرت كلهپایی كه اهل لرستان بود، میخواست برود به عراق پناهنده شود. حاج بابا آمد و با او صحبت كرد و به او گفت كه پیش من بمان، اگر بد بود خودم میفرستمت عراق، او هم قبول كرد و ماند و ماندنش باعث ماندگاری ابدیاش شد. قدرت در بازی دراز به شهادت رسید.
یكی دیگر از یاران حاج بابا به نام احمد بیابانی است. شهید بیابانی وقتی آمد به خود حقیر میگفت كه حاجی من در شهر ری تیغكش بودم. هر كسی از روحانی و امام جلوی من حرف میزد با تیغ میزدمش. او آمده بود جبهه و از شانس خوبش خورد به پست حاجبابا. این انسان طوری شد كه به خاطر اینكه تمام بدنش پر از خالكوبی بود و از بچهها خجالت میكشید، میرفت و در رودخانه افشارآباد حمام میكرد و میگفت كاش یك جوری شهید شوم كه روی سنگ غسالخانه این خالكوبیها معلوم نباشد تا آبروی سربازان خمینی برود. او هم كنار حاج بابا سوخت.
از غرب شروع و در غرب تمام شد
مهدی مرندی در خصوص چگونگی شهادت محسن حاجبابا نیز میگوید: وقتی ما سینه به سینه به بازی دراز میزدیم در تفكر ما این میگذشت كه اگر در دشت بیفتیم تا استان خانقین میتوانیم برویم و درست هم بود. آنقدر كه ما در این منطقه میتوانستیم عملیات انجام دهیم در جای دیگر نمیشد. شناسایی برای آزادسازی قصرشیرین از دور زدن بازی دراز انجام شده بود. طرح این بود كه قصر شیرین را دور بزنیم تا سر پل ذهاب از دید و تیررس خارج شود. هنگامی كه طرح را به شهید بروجردی اعلام كردیم، او پذیرفت.
برای جاده تداركاتی هم قرار شد یك جاده از كرند به دالاهو طراحی و هماهنگ شود.
بنابراین برای این كار شناساییهایی قرار شد انجام شود. به همین خاطر قرار شد با بچههای جوانرود برویم شناسایی. بنابراین در همین اردیبهشت ماه بود كه قرار شد با حاجبابا برویم كرمانشاه پیش شهید بروجردی و جلسهای برگزار شود. حتی یادم است رفت اصلاح وتر و تمیز شد و آمد. قرار بود بعد از جلسه و شناسایی برود خواستگاری. بعد از جلسه آمد و گفت مرندی شما برو به سرپلذهاب، سومار و. . . سركشی كن، من هم با بچهها میروم شناسایی آخر را انجام دهم. میخواهم ببینم خودم تحمل و توان دارم كه در منطقه حركت كنم و عملیات صورت گیرد، بعد نیروها و بچههای مردم را بفرستم. رفتیم ریجاب كه مهدی خندان تازه شده بود فرمانده ریجاب. در آنجا به من گفتند كه حاجبابا زخمی شده و او را بردهاند پادگان ابوذر. وقتی به ابوذر رسیدیم فهمیدم كه شهید شده است. همانطوری كه میخواست تكهتكه و سوخته بود.
احمد بیابانی هم همراهش بود و در ماشین به همراه شهید شوندی، سه نفری پر كشیده بودند.
گلوله توپ به ماشینشان برخورد كرده بود و هر سه نفر تكهتكه و سوخته شده بودند.
چند روز بعد تكهای از بدنش را برادر خدابخش از داخل ماشین جمع كرده بود كه در كنار روستای عظیمیمه به خاك سپردند و این شد كه حاجبابا هم در تهران قبر دارد و هم در غرب. محسن برای همیشه در غرب هم ماندنی شد.
منبع : جوان