عباس کریمی در این میان، بیش از همه تلاش میکرد تا شرایط را به گونهای تغییر دهد. این در حالی بود که جو روانی حاکم بر نیروهای خودی به شدت بحرانی و غیر قابل کنترل بود. طوری که تعدادی از نیروها به خاطر ترس از اسارت به دست دشمن، برای سوار شدن به قایق و انتقال به جزیرهٔ شمالی مجنون، به روی هم اسلحه میکشیدند.
جنازه را برده بودند معراج اهواز. با آمبولانس تا آنجا رفتم. در بین راه حاج صادق آهنگران را دیدم. گفتم کجا میروم. یکه خورد و پرسید: کجاست؟ گفتم: بیا برویم. آمدیم معراج. یک نامه هم از طرف فرمانده سپاه یکم داشتم که در آن قید شده بود، در تهران مراسم با شکوهی گرفته شود. نامه را نشان مسوول معراج شهدا دادم و گفتم میخواهم ببرمش. به خاطر اهمیت موضوع، جنازه را مخفی کرده بودند. در اوج عملیات بودیم و اگر نیروها میفهمیدند فرماندهشان شهید شده، روحیهشان خراب میشد.
دو، سه تا تابوت روی تابوت عباس گذاشته بودند. روی تابوت نام دیگری نوشته شده بود. جنازه را آوردیم بیرون و به آهنگران گفتم، نوحهای بخواند. یک نوحه بود که عباس خیلی دوست داشت و در متن نوحه دائم ذکر نماز بود. آهنگران آن را خواند. در حین خواندن او، دست توی جیب بادگیر عباس کردم. دیدم چهار عدد بیسکویت توی جیبش هست. یاد چهار روز قبل افتادم. روز اول عملیات، آمدیم تا کنار ساحل جزیره مجنون، «حاجی بخشی» داشت شعار میداد و بین بچهها بیسکویت پخش میکرد. من رفتم و از حاجی بخشی پنج تا بیسکویت گرفتم. عباس در آن سه روز، آن قدر کار داشت که تنها یکی از آنها را خورده بود.
در این رابطه بیشتر بخوانید: http://www.tabnak.ir/fa/news/483601/%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%DA%A9%D9%88%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AD%D8%A7%D8%AC-%D8%A8%D8%AE%D8%B4%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%DB%8C%D8%A8-%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B3-%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF-%D9%88%DB%8C%D8%AF%D8%A6%D9%88 © www.tabnak.ir