شهدای ایران shohadayeiran.com

هيچ وقت نتوانستم براساس عقل و منطق تصميم بگيرم و همواره احساس و عاطفه نقشي اساسي در تصميم گيري هاي مهم زندگي ام داشته است به همين خاطر هم الان دوباره بر سر دو راهي تاريکي در زندگي ام قرار گرفته ام و نمي توانم چاره اي براي حل اين مشکل بيابم...
شهدای ایران:زن 38 ساله در حالي که سخت از زندگي با همسرش به ستوه آمده بود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شيرازي مشهد گفت: 20ساله بودم که جواني به خواستگاري ام آمد وقتي او از مشکلات وسختي هايي که در زندگي کشيده بود برايم سخن گفت تحت تاثير احساساتم قرار گرفتم و بدون اين که درباره وضعيت اخلاقي و اجتماعي او تحقيق کنيم بلافاصله پاسخ مثبت به خواستگاري اش دادم و بدين ترتيب زندگي من و سامان آغاز شد، اما او مردي بود که دست بزن داشت و مدام من و دختر خردسالم را با کوچک ترين بهانه اي کتک مي زد درحالي که دخترم ديگر 6ساله شده بود نمي توانستم توهين ها و کتک کاري هاي او را تحمل کنم از سوي ديگر نيز آينده دخترم برايم اهميت داشت اين درحالي بود که هيچ پشتيباني نداشتم تا در اين روزهاي سخت مرا حمايت کند اين بود که تنها راه چاره را در طلاق ديدم تا خودم را از اين وضعيت نجات بدهم و در تربيت فرزندم بکوشم اما همسرم، دخترم را به من نداد آن روزها در اصفهان زندگي مي کردم و پس از مرگ پدر و مادرم، خواهر و برادرانم نيز سرگرم زندگي خودشان شده بودند پس از اين شکست تلخ در زندگي و براي يافتن کاري به مشهد آمدم و در يک مهمان پذير مشغول کار شدم مدتي بعد در محل کارم با جوان مجردي آشنا شدم که 5سال از من کوچک تر بود با وجود مخالفت هاي شديد خانواده اش در مورد ازدواج او با يک زن مطلقه، از من خواستگاري کرد باز هم عاقلانه فکر نکردم و تحت تاثير روابط پنهاني و عاطفي قرار گرفتم و با همه اين مخالفت ها با او ازدواج کردم زندگي ما 7سال دوام داشت تا اين که رفت و آمدمان با يکي از دوستان قديمي شوهرم آغاز شد همسر او هم سن و سال من بود و دختر 4ساله اي نيز داشت، اما مدتي بعد متوجه شدم همسرم با او روابط مشکوکي دارد. شوهر آن زن فرد معتادي بود که نسبت به زندگي و همسر و فرزندش کاملا بي تفاوت بود به همين خاطر رفت و آمد خانوادگي با آن ها را قطع کردم و با پسرم که ديگر 3ساله شده بود در خانه ماندم اما مدتي بعد همسرم نه تنها روابطش با آن زن را قطع نکرده بود بلکه به مواد مخدر نيز معتاد شد و با زنان ديگر هم ارتباط داشت هر روز دوستان نابابش به خانه ام مي آمدند و من مجبور بودم در گوشه اتاق 6متري که تمام زندگي ام در آن بود ساکت بنشينم چرا که هر نوع اعتراضم به کتک کاري مي انجاميد. به ناچار با پسرم به يک خوابگاه شخصي رفتم اما آن جا هم مشکلات و فساد بيداد مي کرد ترسيدم و دوباره به خانه بازگشتم، اما ديگر تحمل چنين زندگي را ندارم و از عاقبت فرزندانم مي ترسم ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي


*خراسان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار