شهدای ایران shohadayeiran.com

اين پا و آن پا می كرد، انگار سردرگم بود. تازه بهبود پيدا كرده بـود و جراحاتش خوب شده بود. اما مدام در فكر بود تا اينكه بالاخره خـودش لب به سخن باز كرد...
 به گزارش شهدای ایران، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید محمد رضا نظافت:

اين پا و آن پا مي كرد، انگار سردرگم بود. تازه بهبود پيدا كرده بـود و جراحاتش خوب شده بود. اما مدام در فكر بود تا اينكه بالاخره خـودش لب به سخن باز كرد و گفت: «نمي دانم كجاي كارم لنگ مـي زنـد، حتمـاً بايد نقصي داشته باشم كه شهيد نمي شوم، نكند شما راضي نيستي.»

آن روز به هر زحمتي بود از زير بار جواب سؤالش فرار كردم.

دوباره موقع رفتن به منطقه بود؛ زمان خداحافظي به من گفـت: «دعـا كن شهيد بشم، ناراضي هم نباش.»

اين حرف محمد رضا خيلي بر من اثر كرد؛ نمي توانستم دلم را راضي كنم و شهادتش را بخواهم. اما گفتم: «خدايا هر چه كه صلاح است براي او مقدر كن.»

بار آخر بود؛ بدون برگشت.

*جام
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار