شهدای ایران shohadayeiran.com

دو روز بود هيچ غذايي نخورده بود به قدري بي رمق شده بود که براي حرکت، دست به ديوار راه مي رفت... من و پدرش نگران شديم که چرا سيد جعفر اين قدر بي رمق و بي حال شده اين چه حاليست که دارد... از او پرسيدم. او در جوابم گفت: پدر به رفتن من به جبهه رضايت نمي دهد، چون مي ترسد شهيد شوم. من هم غذا نخورده ام و نمي خورم تا همين جا بميرم...

شهدای ایران:سيد جعفر فياض حسيني همان نوجوان ۱۶ساله اي که در سال هاي انقلاب دوشادوش مردم انقلابي در راهپيمايي ها شرکت مي کرد و از زمان کودکي در جريان انقلاب حضور داشت. زماني هم که عراق جنگ را به ايران تحميل کرد، عزم خود را براي دفاع از اسلام جزم کرد اما با مانع نارضايتي پدر مواجه شد که البته با ترفند اعتصاب غذا توانست رضايت پدر را هم بگيرد. امروز مهمان خانواده دو شهيد و يک جانباز و آزاده هستيم و پاي صحبت هاي مادر و همرزم شهيدان فياض حسيني مي نشينيم. فاطمه بربريان مادر شهيد سيد جعفر فياض حسيني که در بيان خاطراتش اشک همراهي اش مي کند، مي گويد: «سيد جعفر اول خرداد سال ۴۴ به دنيا آمد، او و سيد کاظم از لحاظ اخلاقي با ديگر فرزندانم بسيار متفاوت بودند، تمام حرکات و سکنات آن ها نوعي ديگر بود. سيدکاظم، برادر کوچکش، سيد جعفر را روي دوش خود مي گذاشت و با خود به راهپيمايي مي برد. مي گفت: «مي خواهم از همين کودکي با راهپيمايي و انقلاب آشنا شود، راه انقلاب طولاني است.» زماني هم که سيد جعفر بزرگ تر شد و به ۱۶سالگي رسيد تصميم گرفت به جبهه برود، حال وهواي جبهه و دوستان و هم محله اي هايش که از جبهه مي آمدند حال و هواي او را هم تغيير داده بود. براي همين موضوع را به پدرش گفت، اما پدرش راضي نبود پدرش مي گفت: «اگر جبهه بروي شهيد مي شوي، اما سيد جعفر همچنان اصرار داشت و مي گفت: اگر خدا بخواهد من همين جا هم مي ميرم، تا زماني که به من اجازه ندهيد، غذا نمي خورم تا بميرم.» يک روز ديدم دستش را به ديوار گرفته و دارد راه مي رود، با سوال و جواب متوجه شدم دو روز است که بچه من غذا نخورده، براي همين بي رمق شده، به پدرش گفتم: جعفر ۲ روز است که غذا نخورده تا اجازه بدهي به جبهه برود. پدرش به جعفر رو کرد و گفت: «برو غذا بخور تا براي جبهه رفتن جان در بدن داشته باشي.»

جعفر در مجموع حدود يک سال در جبهه بود

چند بار مجروح شد. تا اين که در دوم خرداد سال ۶۱ يک روز قبل از پيروزي خرمشهر در مرحله چهارم عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و پيکرش به مدت ۴ماه در منطقه ماند تا سرانجام سيد مهدي در عمليات رمضان در ۲۳تيرماه پيکر سيد جعفر را پيدا کرد و به عقب برگرداند؛ خودش هم در اين عمليات مجروح شد. سيد کاظم فرزند چهارم خانواده و بين همه خانواده تک بود پسر مظلوم و سربه زيري بود و بيشتر وقتش را به فعاليت هاي انقلابي در مسجد مي گذراند. به نقاشي و خوشنويسي علاقه خاصي داشت، در همان اوايل انقلاب عکس امام و شهدا را با رنگ روغن و مداد سياه و خودکار نقاشي مي کرد و در بين خانه هاي مردم توزيع مي کرد. وقتي به او مي گفتم چرا اين قدر وقتت را صرف فعاليت هاي غير درسي مي کني، مي گفت: من درسم را هم مي خوانم، اين کارها را هم دوست دارم.

ديپلمش را که گرفت زمان سربازي اش شده بود با نظر برخي آشنايان تصميم داشت براي ادامه تحصيل به هندوستان برود.اما من که مادرش بودم گفتم: الان انقلاب به تو نياز دارد همين جا بمان، و ماند به سربازي رفت و به جبهه اعزام شد.

خودش را از روي تانک پرت کرد

روز سوم شهادت جعفر بود که از سپاه به سيدکاظم گفته بودند به منطقه نرو با تو کار داريم به من گفت جبهه نمي روم. اما يک روز بعد از مراسم تصميم گرفت به منطقه اعزام شود وقتي جريان را از او پرسيدم، گفت: پس از نماز صبح در رويا جعفر را ديدم که آمد و با من احوالپرسي کرد وقتي برگشتم که سجاده ام را جمع کنم، ديدم جعفر نيست و ناپديد شد. فهميدم جعفر دوست دارد که به جبهه بروم. من هم مي خواهم اعزام شوم. او هم رفت و در ۱۹شهريور سال ۶۴ به شهادت رسيد.

شهادت جعفر و خوشحالي زن منافق

در همسايگي ما يک زن منافق زندگي مي کرد که حامي سرسخت بني صدر بود؛ به فرزندان من که در فعاليت هاي انقلابي شرکت مي کردند فحش و ناسزا مي گفت. ما يک گوشمان در بود و يکي ديگر دروازه، وقتي خبر شهادت جعفر را شنيده بود، شبانه بالاي در حياط خانه ما بر برگه کاغذ نوشته بود که بني صدر چه شهداي خوبي به ايران هديه کرد... . چند روز بعد از شهادت جعفر او را از دور در خيابان ديدم که به طرفم مي آيد. در دل ناراحت بودم اما با ديدن او نگراني ام بيشتر شد، خودم را به خدا سپردم تا در برابر اين زن منافق ضعف نداشته باشم. وقتي او به من نزديک شد، از من پرسيد «جعفر بيمارستان است؟» با لبخند به او جواب دادم: «نه براي چه بيمارستان؟ او شهيد شده» او از خوشحالي من بسيار ناراحت شد و راه خود را گرفت و رفت.

من بايد بروم

سيد کاظم داراي دو فرزند بود و همسرش سومين فرزند او، محمدباقر، را باردار بود. وقتي براي آخرين بار مي خواست برود، به او گفتم: اگر بروي فرزندانت زيردست ناپدري بزرگ مي شوند، او آيه قرآن خواند و گفت: عيب ندارد هرکسي که با بچه هاي يتيم و شهيد بدرفتاري کند، در قيامت بايد پاسخ گو باشد. من بايد بروم براي اسلام و کشورم. اگر من نروم چه کساني بايد از کشور دفاع کنند. از مادر شهيدان فياض سوال مي کنم که اگر الان دو فرزندت از در خانه وارد شوند چه احساسي داريد و آيا اجازه مي دهيد دوباره جبهه بروند، اشکش جاري مي شود و مي گويد: دلم برايشان خيلي تنگ شده است اما اين دلتنگي ها با ديدن آنها در خواب کمتر مي شود. من دو فرزندم را براي انقلاب داده ام و اگر باز هم برگردند دوباره راهي جبهه شان مي کنم. من از کارم پشيمان نيستم و به شهادت دو فرزندم و جانبازي سيد مهدي و آزادگي فرزند ديگرم افتخار مي کنم. حاج آقا هادي نعمتي همرزم شهيد کاظم فياض حسيني هم که در اين گفت وگو حضور دارد از ويژگي هاي شهيد سيد کاظم مي گويد و خاطراتي را برايمان نقل مي کند: من در بهمن سال ۶۲ با سيد کاظم که در دوره آموزشي سپاه شرکت کرده بود، آشنا شدم. در آنجا با هم بوديم و دوره هاي متعدد را گذرانديم و سپس به جبهه اعزام شديم. من و شهيد فياض در گردان ياسين به فرماندهي شهيد علي حافظي عسگري قرار گرفتيم و سازماندهي شديم. سيد علي ابراهيمي فرمانده گردان الحديد با توجه به شناختي که از سيد کاظم داشت، او را به فرماندهي گروهان در اين گردان انتخاب کرد. ما در منطقه عملياتي فتح المبين در يک منطقه بوديم و هر روز همديگر را ملاقات مي کرديم تا اين که در بهمن سال ۶۳ در منطقه عمومي جزاير مجنون عمليات بدر انجام شد. پس از آن نيز در عمليات قادر ۲ در منطقه کردستان با شجاعت و شهامت مبارزه کرد و به شهادت رسيد. سيد کاظم فردي آرام، محجوب و ساکت و اهل تفکر بود. با طمأنينه قدم برمي داشت، سخنانش همه را مجذوب خود مي کرد. اگر به نماز مي ايستاد و تو به چهره اش نگاه مي کردي، متوجه ارتباط او با خدا مي شدي. شهيد فياض در همه ابعاد خودش را ساخته بود. بر رفتار و کردار و منش ديگران همواره تاثير مثبت داشت.

خط شکني در عمليات بدر

نمونه اي از شجاعت او اين است که وقتي در عمليات بدر به آب هاي جزيره مجنون وارد شديم، قرار شد بچه ها شب تا صبح پارو بزنند تا به خط دشمن برسند. شهيد فياض قبل از عمليات با کمين دشمن مواجه مي شود و با اجراي يک سري از ابتکارات و شجاعتي که داشت کمين دشمن را متلاشي مي کند و وارد خط دشمن مي شود. در آن عمليات به قدري خود سيد کاظم آر پي جي مي زند که به حالت موج گرفتگي دچار مي شود.

براي اجراي عمليات قادر ۲ دستور داده شد نيروها از خوزستان با گرماي بيش از ۵۰درجه به کردستان و هواي زير صفر درجه حرکت کنند، در کردستان با توجه به اين که شهيد فياض فرمانده آموزش ديده بود به اتفاق او نيروها را آموزش دوباره داديم و طبق معمول همراه فرماندهان گروهان براي شناسايي منطقه عملياتي دشمن حرکت کرديم. ارتفاعات و دره هاي متعدد را در تاريکي بسيار زياد شب پشت سر گذاشتيم و پس از برگشت و طي کردن حدود ۳۰کيلومتر راه، سيد کاظم در همان تاريکي از صخره پرت مي شود. نزديک نماز صبح بود که ديديم سيد کاظم برگشت، بدنش کوفته و سياه شده بود و پوست دستانش کنده شده بود، با اين حال مي گفت من در اين عمليات شرکت مي کنم. قبل از شب عمليات به من گفت: «من از اين عمليات به مشهد برنمي گردم». در آن لحظه فکر کردم منظورش اين است که به شهادت مي رسد.

اما منظور او مفقودالاثر بودنش بود. سيد کاظم در اين عمليات در همين مناطق کوهستاني شهيد شد و پيکرش ۷سال در منطقه ماند. وقتي او را تفحص کردند، همچنان لباس ها و پوتين ها بر تنش بود و استخوان ها کاملا سالم مانده بود.

به تو افتخار مي کنم پدر

سيد محمد باقر فياض حسيني فرزند کوچک سيد کاظم فياض حسيني است. مادربزرگش او را خيلي دوست دارد. محمد باقر هم درباره پدرش مي گويد: پدرم از نوجواني در فعاليت هاي انقلابي حضور گسترده اي داشت، از هنرش هم براي انقلاب استفاده کرد و با رنگ روغن و مداد، نقاشي هاي زيبايي مي کشيد و خوشنويسي مي کرد. بسيار اهل مطالعه بود من به پدرم افتخار مي کنم که پيشينه سرخ و آينده سبز را براي من به يادگار گذاشت. از سيد محمد باقر سوال مي کنم اگر پدرت همين الان از در وارد اتاق شود چه حسي داري، مي گويد: اين احساس قابل وصف نيست، اگر بيايد قطعا به آغوشش مي کشم و مي گويم: «به تو افتخار مي کنم».
*خراسان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار