شهدای ایران shohadayeiran.com

درباره پیدایش سلفی‌گری باید اذعان داشت که این عقیده، به تدریج به وجود آمده و یکجا ایجاد نشده است.
شهدای ایران: درباره پیدایش سلفی‌گری باید اذعان داشت که این عقیده، به تدریج به وجود آمده و یکجا ایجاد نشده است. اندیشه‌های سلفی‌گری را وقتی در طول تاریخ اسلام بررسی می‌کنیم، می‌بینیم بخشی از اینها در قرن‌های اوّل، دوم و سوم و برخی در قرن‌های هفتم و هشتم، در زمان حیات ابن تیمیه وجود دارد. پس عقاید آنها یک‌باره شکل نگرفته است. مجموعه افرادی را که دارای این اعتقاد هستند، سلفی می‌خوانند.
برای آشنایی کامل با مقوله سلفی و سلفی‌گری گفت‌و گویی ویژه با حجت الاسلام صالحیع استاد و پژوهشگر عرصه ادیان و مذاهب صورت گرفته که متن ان به این شرح است:

لطفاً برای آغاز گفت‌وگو بفرمایید تعریف سلفی چیست و به چه کسانی سلفی می‌گویند؟

درباره پیدایش سلفی‌گری ابتدا باید به لغت سلف توجّه کنیم. سَلَف به معنای گذشته و گذشتگان است؛ ولی از نظر خود سلفی‌ها، هر گذشته‌ای سلف نیست. از نظر آنها سلف عبارت است از افرادی که در سه قرن اوّل اسلام زندگی می‌کردند. از نظر ما؛ اگر این مدّعا دربارة مردم ساکن در قرن اوّل بود، می‌شد آن را به علّت صحابی پیامبر(ص) بودن پذیرفت. امّا وقتی دربارة مردم سه قرن گفته می‌شود، ما وجهی برای برتری دادن مردم این سه قرن بر دیگر مردم نمی‌بینیم.

 

آنها بر چه اساسی چنین حرف عجیبی را به خورد مخاطبان خود می‌دهند؟

مستند آنها در این باره، یک حدیث است. حدیثی که زیاد از آن استفاده می‌کنند: آنها می‌گویند: پیغمبر(ص) فرموده‌اند: «خیر القرون قرنی ثم الذین یلونهم ثم الذین یلونهم»؛ ما این سخن را در منابع روایی شیعی صحیح نمی‌دانیم: «بهترین قرن‌ها، قرن من است و بعد از من مردمی که در قرن بعدی می‌آیند و مردم در قرن بعد.» این حدیث در کتاب «صحیح بخاری»، کتاب «شهادات»، در باب لایشهد علی شهادة الجور اذا اّشهد آمده است.

 بنابراین، آنها اعتقاد دارند که: به استناد این حدیث، کسانی که در سه قرن اوّل بودند، انسان‌های شریف و خوبی بودند و مورد تأیید پیغمبرند و به آنها سلف می‌گوییم. پس تکلیف این برش تاریخی معلوم شد و دیدیم این سلف به این معنای پدران و اجداد و قرون گذشته نیست، بلکه به معنی سه قرن اوّل پیدایش اسلام است. به استناد حدیثی که خدمتتان عرض کردیم، این معنای سلف در لغت.
 آیا واقعاً تمام این اعتقادات سلفی‌ها در صدر اسلام و حتّی سه قرن نخست وجود داشته است؟
درباره پیدایش سلفی‌گری باید اذعان داشت که این عقیده، به تدریج به وجود آمده و یکجا ایجاد نشده است. اندیشه‌های سلفی‌گری را وقتی در طول تاریخ اسلام بررسی می‌کنیم، می‌بینیم بخشی از اینها در قرن‌های اوّل، دوم و سوم و برخی در قرن‌های هفتم و هشتم، در زمان حیات ابن تیمیه وجود دارد. پس عقاید آنها یک‌باره شکل نگرفته است. مجموعة افرادی را که دارای این اعتقاد هستند، سلفی می‌خوانند.
 این عقیده، در افکار خلیفة دوم، مروان بن حکم، معاویه و برخی اصحاب دیگر وجود داشته و در احادیثی رگه‌هایی از آن پیدا می‌شود.

 ممکن است نمونه‌ای از باور سلفی را بیان کنید؟

مثلاً از عمربن خطّاب و عایشه نقل شده است. اینها جزیی است و کلّی نیستند؛ مثلاً روایتی از خلیفة دوم به نقل از پیامبر(ص) آمده که می‌گوید: گریه کردن بر میّت جایز نیست؛ زیرا باعث عذابش می‌شود. این روایت در صحیح بخاری آمده است. بر این پایه، مسلمانان را از گریه کردن در وقت عزا منع می‌کنند. اتّفاقا در همین کتاب، روایت دیگری از عایشه آمده که گفته است، منظور ازجملة یاد شده این است که، در حالی که مردم گریه می‌کنند، مرده هم هم‌زمان دارد عذاب می‌شود و منظور این نیست که به سبب گریه آنها، میّت عذاب می‌شود. در روایت دیگری هم آمده است که پیامبر(ص) از جایی رد می‌شدند، دیدند دارند برای زنی یهودی گریه می‌کنند. پیامبر(ص) فرمودند: او دارد عذاب می‌شود و آنها هم دارند برای او گریه می‌کنند. حتّی اگر فرض کنیم عذاب او به سبب گریه آنها هم بوده، باز این درباره غیرمسلمان است و نمی‌توان آن را به مسلمان تعمیم داد. علاوه بر آن، عایشه در ادامه‌اش می‌گوید: در قرآن کریم خداوند می‌فرماید: «لاتزر وازره وزر اخری؛ کسی گناه دیگری را به دوش نخواهد کشید» جالب این است که با وجود این دلایل و آیات، باز به ما می‌گویند در بقیع گریه نکنید تا مایه عذاب اهل قبور آنجا نشوید.

 پس هم رگه‌های عقاید سلفی در کتب روایی موجود است و هم عقاید مخالف آن. دربارة توسل که سلفی‌ها آن را قبول ندارند در صحیح بخاری روایت شده است که عمربن خطّاب برای باریدن باران به عموی پیغمبر (ص)، عبّاس متوسّل شد؛ امّا مروان‌بن حکم، توسّل را قبول نداشته و جلوگیری می‌کرده است. جالب است که در صحیح آمده مردم که دیدند باران نمی‌آید، از عایشه راه چاره را خواستند و عایشه به آنها گفت: مقداری از سقف خانة پیامبر را بشکافید و وقتی نور به آنجا بتابد، باران خواهد بارید. همین هم شد. این نشان می‌دهد که در طول قرون و اعصار، پس از پیامبر(ص) نیز هنوز توسّل و اعتقاد به آن وجود داشته است و از آن استفاده می‌کرده‌‌اند و الآن هم در عکس‌ها این دریچه را می‌توان دید و شاید الآن هم استفاده بشود.

 پس هرچند در تاریخ، رگه‌های این اعتقادات وجود داشته، هم‌زمان مخالف آنها هم بوده است به تدریج زمانی عقاید انحرافی بین مسلمانان رواج پیدا می‌کند و وقایعی، مثل منع حدیث در تاریخ اسلام اتّفاق می‌افتد و احادیث خاصّی زمان بنی‌امیّه نشر پیدا می‌کنند. برای اینکه جلوی شناخت اهل بیت(ع) را بگیرند تا مردم با آنها آشنا نشوند و توسّل به اهل بیت(ع) پیدا نکنند، این موضوعات را محدود و در نتیجه و به مرور، آن را از ذهن‌ها پاک می کنند. تا زمان احمدبن حنبل همین وضعیت ادامه داشت.

خود احمدبن حنبل چه نگاهی به تشیّع و اهل بیت(ع) داشت؟

احمد بن حنبل به لحاظ شخصیّتی و تفکّر، نزدیک ترین تفکّر را به شیعه دارد؛ امّا به لحاظ عملکرد حدیثی و فقهی نه. اگر تشیّع یعنی کسی که سینه چاک اهل بیت(ع) است، من می‌توانم به شما بگویم که احمدبن حنبل از همه سینه چاک‌تر است. تا به امروز هیچ فقیه شیعه‌ای فتاوای تند ایشان را به نفع تشیّع نداشته‌اند. او پایه گذار مکتب «حنبلی» است که وهّابیت و سلفی‌گری از شکم آن بیرون آمده؛ امّا او در تفکّرات به امیرالمؤمنین(ع) بسیار نزدیک بوده و پای عقیده‌اش، مبارزات بسیاری داشته است؛ به عنوان نمونه، یکی دو تای آن را نقل می‌کنم.

 احمدبن حنبل در زمانی زندگی می‌کرد که اعتقاد داشتند خلفای پیامبر سه نفرند، نه چهار نفر. او به شدّت با این تفکّر مبارزه می‌کند و در پی اثبات آن است که بگوید خلفای پیامبر(ص) چهار نفر بودند و الآن که همة اهل سنّت خلفای پیامبر(ص) را چهار نفر می‌دانند، نتیجة زحمت‌ها و مبارزه‌های احمدبن حنبل است. به استناد یک حدیث که گفته‌‌اند پیامبر(ص) می‌فرمایند: خلافت بعد از من سی سال است و بعد از آن تبدیل به پادشاهی می‌شود. احمدبن حنبل می‌گوید با سه خلیفه یک مقداری از آن ناقص می‌شود وهر کس در این مدّت سی سال حکومت کرد، خلیفة پیامبر(ص) محسوب می‌شود و بعد از آن دیگر خلیفه نیست و سلطنت می‌شود. جالب اینجاست که این سی سال شامل خلافت امام حسن(ع) هم می‌شود که اسم آن را نمی‌آورند و می‌گویند ایشان با صلح حکومت را واگذار کرد.

 بنابراین بر اساس این سخن پیامبر(ص)، کسی نمی‌تواند به معاویه بگوید: خلیفه و امیرالمؤمنین؛ بلکه باید بگوید: ملک(پادشاه). در این راستا احمدبن حنبل فتاوای خیلی تندی دارد؛ مثلاً روزی گفت: چه حرف زشتی است که کسی بگوید علی خلیفة رسول الله(ص) نیست و در برهه‌ای فتوا داد که هرکس خلافت را برای علیّ‌بن ابی طالب(ع) ثابت نداند، از الاغ گمراه‌تر است. یکبار دیگر هم تا آخر کار را رفته و می‌گوید: هر کس خلافت علی(ع) را قبول نداشته باشد، به او دختر ندهید و از او دختر نگیرید و با او هم کلام نشوید. باید ببینیم معنای این حرف چیست؟ ما با اهل کتاب ازدواج می‌کنیم، امّا با کفّار و مشرکان، هندوها و بودایی‌ها، ازدواج نمی‌کنیم؛ پس معلوم می‌شود که نظر احمدبن حنبل این است که کسی که خلافت امام علی(ع) را قبول نداشته باشد، در حکم کافر و مشرک است و نمی‌شود با او ازدواج کرد! جالب اینجاست که هرچند ما با کفّار و مشرکان ازدواج نمی‌کنیم، امّا با آنها حرف می‌زنیم، در حالی که احمدبن حنیل حتّی حرف زدن با آنها را ممنوع می‌کند.

 معنای این فتوا آن است که او خود ابلیس است و من وقتی بفهمم کسی خود ابلیس است، از او فرار می‌کنم و با او حرف نمی‌زنم. این سخن در کتاب «طبقات الحنابله» که شرح حال علمای حنبلی را طبقه طبقه گفته، آورده شده است و در همة زندگی‌نامه‌های او به این مطلب اشاره شده است. چنین فتاوای تندی را احدی از علمای شیعه نداده است. پس به لحاظ تفکّر شخصی نزدیک‌ترین تفکّر به شیعه است؛ امّا مذهب و مکتبش دورترین مکتب به شیعه و اهل بیت(ع) است.
 
احمدبن حنبل حدیث گرا بود و اعتقاد داشت که هرچه در حدیث و ظاهر قرآن است، ما باید بپذیریم؛ ظاهر قرآن می‌گوید: «یدالله»، «اُذُن الله» پس یعنی خدا دست و گوش دارد! نمی‌دانیم دست خدا چطور است و فقط می‌دانیم خدا دست دارد. تفکّرات سلفی در مذهب حنبلی چون حدیث گرا بود و به ظاهر حکم می‌کرد، پررنگ‌تر شد و به اقوال صحابه هم اهمّیت بیشتری داده شد، حتّی به خبر واحد هم بسیار اهمّیت می‌داد. او می‌گفت: خبر واحد به قیاس و بقیة چیزها مقدّم است. او حتّی آیات قرآن را براساس روایت‌ها تخصیص می‌زند (معنایش را محدود می‌کند).جالب است سلفی‌گری و بزرگان سلفی این سری مطالب را از او گرفته‌‌اند؛ امّا تعصّباتش نسبت به اهل بیت(ع) را کنار گذاشته‌اند.

 

آیا در کتاب‌های احمدبن حنبل این رفتار تبلوری داشته است؟

احمدبن حنبل دو کتاب داشت: «المسند» که کتاب مفصّلی است. چاپ مشهور آن شش جلدی و چاپ «دارالصادر بیروت» است. چاپ‌های دیگری هم دارد که من چاپ 25 جلدی آن را هم دیده‌ام. هرجا هم به طور مطلق گفته شود، مسند، منظور مسند احمدبن حنبل است. جالب است که هر آنچه درباره فضائل و مناقب اهل‌بیت(ع) بخواهیم، در آن هست. راجع به امیرالمؤمنین(ع)، راجع به حضرت زهرا(س) و دیگر ائمه(ع) و مطالبی که به درد ما می‌خورد، فراوان در این کتاب هست. فقط در حوزة مهدویّت 132 حدیث در این کتاب وجود دارد. کتاب دیگر او «فضائل الصّحابه» است. جالب است که این کتاب‌ها در «عربستان سعودی» چاپ نمی‌شود و مورد مطالعة حنبلی‌ها نیست. در باقی کشورهای عربی (مصر، سوریه، لبنان و ...) چاپ می‌شود؛ امّا سعودی‌ها که اصل و ریشة مذهبشان است، به آن کار ندارند.


پس منشأ این همه تعارض کجاست؟ مگر آنها خود را حنبلی نمی‌دانند؟

در همه ادیان و مذاهب، هر فرقه‌ای به طریقی که مبانی به آنها رسیده است، معتقدند. ممکن است ما اعتقاداتی داشته باشیم که اهل‌سنت نداشته باشند، ولی طرف مقابل می‌داند که ما طریق خودمان را قبول داریم و نه طریق آنها را؛ کمااینکه ما هم توقع نداریم که اهل سنّت طریق ما را بپذیرند. بدین ترتیب، سراغ مشترکات می‌رویم؛ مثلاً قرآن که آیا معنی این آیه فلان چیز می‌شود یا خیر؟ منظور فلان آیه چیست و به چه کسی اشاره می‌کند؟، معنی احادیث مشترک مثل ثقلین، منزلت و ... چیست؟ دربارة مسائلی که اختلاف نظر داریم مثل اینکه وقتی قرآن گفته برای وضو پاها را مسح کنید، شما چرا کلّ پا را می‌شویید؟ یا اینکه دست روی دست گذاشتن در قرآن و سنّت پیامبر(ص) نیامده، امّا چرا چنین می‌کنید؟ در این موارد با هم به مناظره می‌پردازیم.

 فِرَق مختلف بر اساس اینکه طریقی را قبول داشته باشند یا نه، دست به عمل می‌زنند. اگر طریقی را که صادر شده، قبول داشته باشند، به محتوایش عمل می‌کنند و الّا نه. به نظر اهل سنّت ابوهریره قابل وثوق است؛ امّا برای شیعیان نیست. پس برای آنها اگر ثابت شد مطلبی را ابوهریره گفته و اصطلاحاً طریق روایت از او درست است و نقل کننده هم مطلب را اشتباه نفهمیده، به ابوهریره استناد می‌کنند و بر اساس حرف‌هایش عمل می‌کنند، امّا ما نه. لذا وقتی ثابت کردیم که طریقی در فرقه ای درست است، معلوم می‌شود اعمالشان هم درست است؛ ولی وقتی ثابت شد که طریقی اشتباه است؛ ولو آدم‌های خوبی هم باشند، مثل احمدبن حنبل، آن وقت عملشان هم نادرست می‌شود.

 
آیا این روحیة احمدبن حنبل تا پایان عمر هم ادامه داشت یا اینکه تغییری در باورها و رفتارهایش رخ داده بود؟

احمد، ارادتش به خاندان رسول خدا(ص) و حتّی سادات تا پایان عمرش خیلی زیاد بود. روزی که می‌خواست بمیرد، بلافاصله به حکومت خبر دادند. حاکم دستور آزادی او از زندان را داد و وزرا برای عیادت آمدند تا مبادا شایع شود عالم بزرگ جهان اسلام در زندان مرده و برای حکومت بد شود؛ ولی احمدبن حنبل به غلامش سپرد که آنها را رد کند و به خانه راهشان ندهد. ساعتی بعد قضات که بسیاری از آنها شاگردان او بودند، آمدند و قاضی‌ها را هم راه نداد. جالب است بدانیم او حقوق و حتّی هدیه گرفتن از دولت، چون آن را جائر می‌دانست، اجازه نمی‌داد و می‌گفت: حرام است و باید با حکومت جور مبارزه کرد. برعکس آنچه امروز از وهّابی‌ها می‌بینیم. ساعتی بعد تعدادی از سادات بنی‌هاشم آمدند. غلام می‌گوید: بعید می‌دانم راه بدهد و وقتی به احمد می‌گوید، احمدبن حنبل آنها را به حضور پذیرفته و می‌گوید: می‌خواهم در لحظات مرگ، شما در کنارم باشید. پس شخصیّت احمدبن حنبل، این‌گونه است: اهل بیت(ع) را دوست دارد؛ امّا طریقی که آن را قبول کرده، برایش مشکل ساز شده است.

 

دربارة شافعی حکایتی هست که روزی فتوایی داد و به او گفتند: این فتوا مخالف نظر علیّ‌بن ابی طالب(ع) است که این‌قدر سنگش را به سینه می‌کوبی. گفت: السّاعه از طریقی که من قبول دارم، به من ثابت کن که نظری که می‌دهم مخالف علی است و من دهانم را خاک می‌مالم و نظرم را عوض می‌کنم و قول علی(ع) را می‌پذیرم.

 

پس نمی‌توان احمدبن حنبل را منشأ همة رفتارها و باورهای امروز وهّابی‌ها بدانیم؟

اگر بخواهیم بگوییم که تفکّرات احمد، پایه گذار تفکّر سلفی‌گری است، ربطی به تفکّرات امروزی سلفی‌ها ندارد، نهایتاً 5 درصد مثلاً احمدبن حنبل، ظاهر قرآن را قبول می‌کند و اصلاً تفسیر و تأویل را قبول ندارد. بعد از احمد هم افراد دیگری آمدند که این نوع تفکّر را گسترش دادند؛ افرادی مثل بربهاری و ابن بطه می‌آیند؛ ولی تفکّرات آنها تا زمان ابن تیمیه به نتیجه نمی‌رسد.

 

دربارة ابن تیمیه و زندگی‌اش چه مطالبی را لازم است، بدانیم؟

«احمدبن عبدالحلیم بن عبدالسلام بن عبدلله بن خضر بن تیمیّه» متولّد سال 661 هـ .ق. و فوتش 728 هـ .ق. است؛ یعنی در زمان حملة مغول زندگی می‌کرد. ابن تیمیه، در واقع کسی است که تفکّرات سلفی‌گری را می‌سازد و آنها را تئوریزه، باب بندی و در نهایت براساس تفکّراتش جریان سازی می‌کند. به عبارت دیگر، ابن تیمیه، پایه گذار حقیقی سلفی‌گری است؛ امّا سلفی‌ها برای اینکه به این قضیه که سلفی‌گری در قرن هفتم ساخته شده، اعتراف نکنند، سلفی را به معنای سه قرن اوّل اسلام تعبیر می‌کنند. ابن‌تیمیه، برای تفکّراتی که از احمدبن حنبل برگزیده است، صغری و کبری می‌چیند، سعی می‌کند که برای روایت‌ها و احادیثش شاهد و مستندی بیابد و تفکّری مجموعه ای ایجاد کند؛ یعنی توحید، نبوّت و معاد را کاملاً بر اساس اعتقاداتش شکل می‌دهد و خود را از دیگر عقاید و مکاتب بی نیاز می‌سازد. یک دورة اعتقادی خاص می‌سازد؛ ولی آن را به این نحوی که گفتیم، مکتوب نمی‌کند؛ بلکه آن را در کتابی با عنوان ردّیه ای بر شیعه می‌نویسد. او معاصر با علّامه حلّی است. علّامه حلی، بزرگترین ضربه را در طول تاریخ اسلام به مخالفان شیعه وارد کرده است.


چه ضربه‌ای؟

علّامه در مناظره‌ای آنها را شکست می‌دهد و در آن مجلس به سلطان محمّد خدابنده کمک می‌کند. از آن به بعد او هم که شیعه می‌شود، از او دفاع می‌کند و به تمام حکّام دیگر مغول اعلام می‌کند که من شیعه شدم و بدین ترتیب باب آزار تشیّع بسته می‌شود. برای او مهم نبوده که بقیه شیعه می‌شوند یا نه، فقط می‌خواسته است شیعیان اذیّت نشوند. وقتی شیعه دین رسمی شد، بنابراین می‌توانند شیعیان از خفا بیرون آیند و به کار ترویج و مناظره و تبلیغ رسمی و تأسیس مدرسه و تربیت نیروی علمی وارد شوند.

این موضوع ظرفیت یک تحقیق جدّی را دارد که ادوار حکومتی شیعه در ایران چگونه بوده و چرا تا زمان صفویّه، تشیّع با اینکه چند بار مستقرّ می‌شود، باقی نمی‌ماند. علّت آن این است که اینها نیروی کافی برای فرهنگ‌سازی تشیّع در اختیار نداشته‌اند. ما در زمان آل بویه، می‌بینیم که به مدّت طولانی، حکومت کلّ بلاد اسلام در دست شیعیان بوده است؛ امّا نیروی کافی برای اشاعة تشیّع در اختیار نداشتیم. مثلاً علّامه حلّی می‌تواند روی حاکم اثر بگذارد؛ ولی شیعه باقی نمی‌ماند؛ زیرا مردم باید شیعه باشند تا حکومت شیعه بماند؛ امّا زمان محمّد خدابنده و یا آل بویه، مدّت حکومت شیعه کم بوده است: در زمان آل‌بویه، شیعیان، شیخ طوسی، سیّدرضی، سیّدمرتضی و شیخ صدوق را به عنوان عالم در میان خود داشتند؛ امّا تعداد عالمان به نسبت سرزمین زیاد نبود و از سوی دیگر، کسی اینها را نصب نمی‌کند.

در زمان صفویّه، پدر شیخ بهایی را از «جبل عامل لبنان» به «هرات» مرکز «افعانستان» و «هند» و «خراسان» آن زمان می‌فرستند. علمای اهل سنّت به تشویق مردم سنّی، به مناظره با شیعیان می‌پرداختند و قرار می‌شد که هرکس شکست خورد، مذهبش را عوض کند؛ وگرنه باید از ایران برود؛ نه اینکه او را بکشند. در این میان، بسیاری از علمای اهل سنّت، بعد از شکست در مناظره، شیعه را نمی‌پذیرفتند و از ایران می‌رفتند و در هر مناظره‌ای، تعدادی از مردم شیعه می‌شدند. این طور نبود که مردم در دورة صفویّه با زور شیعه شده باشند و الّا با تغییر حکومت، بلافاصله تغییر دین می‌دادند و به دین سابق خود باز می‌گشتند. به همین دلیل است که ما می‌بینیم در زمان صفویّه تا به امروز، مرکز ایران، بیشتر شیعه هستند؛ امّا در زمان آل بویه، علما این ترفندها را به کار نبستند. اگر این همه عالم «قم» را در آن دوره به شهرهای مختلف می‌فرستادند، چه می‌شد؟ و به همین دلیل، با اینکه دورة حکومت شیعه در زمان آل بویه نسبتاً طولانی بود، حکومت شیعه باقی نماند.

 

در زمان محمّد خدابنده، علّامه حلّی که می‌دانست نمی‌تواند به تنهایی شیعه را نگه دارد، به علما دستور می‌دهد که در مناطق مختلف درس بدهند. علاوه بر این، خودش هم مدارس سیّار درست می‌کند. مغول‌ها یکجا نمی‌ماندند و مرتّب جابه‌جا می‌شدند و از منطقه‌ای به منطقة دیگر می‌رفتند. علّامه هم با آنها مسافرت می‌کرد و به «عراق» و دیگر مناطق می‌رفتند و همان مثلاً دوماهی را که در «تبریز» بود، تدریس و مناظره می‌کرد و نهال تشیّع را می‌کاشت تا دیگرانی که یاد گرفته‌اند، آن را بپرورانند. به افرادی هم پول می‌داد و می‌گفت حوزة علمیه تأسیس کنید و مطالب را به مردم منتقل کنید. زمان صفویه مردم این روش را یاد گرفته بودند و خودشان می‌رفتند این طرف و آن طرف، آن را انجام می‌دادند. در واقع آن حکومتی که صفویّه بر اساس پشتیبانی مردمان شیعه برپا کرد، حدود صد سال قبل، تخمش را علّامه حلّی کاشته بود.

 

علّامه و ابن تیمیه و بحث ما چه ربطی به هم پیدا می‌کنند؟

علّامه حلّی کتاب‌های متعدّدی نوشته است، در فقه، در اصول، عقاید، تفسیر، احکام و... ایشان چند دوره فقه برای مردم و علما، مبسوط و مختصر و ... دارد؛ اما دربارة عقاید، چون مبتلا به زمانه هم بود، مرتب کتاب می‌نوشت. او کتابی نگاشت به نام «منهاج البرائه» این منهاج چیزی است که ابن تیمیه برایش ردیّه می‌نویسد. برای آنها این خیلی سخت بود که بدون اینکه قطره ای خون از دماغ کسی بیاید، دولت مغول را علّامه از دستشان خارج کند. کتاب «منهاج السّنه» را که کتاب بسیار مفصّل و نسبت به کتاب علّامه بسیار قطور است، در ردّ منهاج‌البرائه کم‌حجم علامّه می‌نویسد. تا چاپ 12 جلــدی این کتاب را من دیده‌ام. این کتــاب را می‌توان جریــان‌سازترین کتاب تشیّع دانست. «الصّواعق المحرّقه» ابن حجر عسقلانی در ردّ آن نوشته شده، بعد «کابلی» نامی، شرح و بسط الصّواعق المحرّقه را می‌نویسد. بعد ولی الله دهلوی هم آن را شرح و بسط بیشتری می‌دهد و «تحفه اثناعشریّه» را می‌نویسد. بعد تحفه اثنا عشریّه باعث می‌شود بزرگ‌ترین ردیّه‌های شیعه نوشته بشود؛ یعنی «تشیید المطاعن» در هفده جلد و «عبقات الأنوار» که هنوز هم این جریان‌سازی ادامه دارد.

 

اعتقادات و حرف‌های تازه ابن تیمیه چه تغییراتی در باورهای پیروان خود به وجود می‌آورد؟

عمدة انحراف‌های ابن تیمیه در سه محور جمع می‌شود:

محور اوّل: توحید و دربارة خداست. عقیدة او دربارة صفات خبریّه، یعنی آیاتی که در قرآن دربارة صفات خداوند نازل شده است، مثل: «یدالله فوق ایدیهم» که خدا دست و پا و گوش دارد، این است که معنای ظاهری آیات درست است؛ یعنی خداوند دست و پا و چشم دارد. خدا را اینجا مرکّب می‌کند و خدای مرکّب محتاج است و دیگر «صمد» نیست؛ برای حرف زدن نیاز به زبان و برای کار کردن نیاز به دست و برای راه رفتن نیاز به پا دارد. این ایراد ما به اعتقاد تجسیم است.

 

ما در قرون ابتدایی اسلام، فرقه‌های مجسّمه و مشبّهه را داشته ایم؛ کسانی که معتقد بودند که خداوند جسم دارد و فلان شکل را دارد و شبیه ماست؛ مسلمانان این گروه‌ها را تکفیر می‌کردند. سلفی‌ها اعتقاد دارند که خداوند دست دارد؛ امّا دستش شبیه ما نیست و با این توجیه، از اتّهام تجسیم می‌گریزند.

 

غیر از اینها، اشکالی که به عقیدة سلفی‌ها وارد می‌باشد، این است که چگونه خدا احتیاج به پا دارد؛ ولی موجودی را خلق کرده است که خودش پا ندارد: مار، ماهی و امثال آنها. اگر ما احتیاج خداوند به یکی از این اعضا را اشکال کنیم، آنگاه احتیاج به باقی اجزا نیز نخواهد داشت. اگر قرار باشد که خداوند برای حرکت نیاز به پا داشته باشد؛ ولی مار نداشته باشد، آن وقت توانایی مار از خداوند بیشتر می‌شود؛ در حالی که می‌دانیم که مار مخلوق خداوند است. ما خدای سلفی‌ها را قبول نداریم و آن را مانند خدای «تورات» نمی‌دانیم که فلان جا تکیه داد و با فلانی کشتی گرفت و ... در واقع این خدا بتی ذهنی و نادیدنی است. وقتی چیزی محتاج شد، در زمان و مکان هم محدود می‌شود.

 به نظر شما نسبتی میان ابن تیمیه و یهودیان وجود داشته است؟

یهودیان می‌گویند: خداوند ما را شبیه خودش آفریده است؛ این عقیده درست شبیه عقیدة ابن تیمیه است.

 علاوه بر این باید دقّت داشت که سابقة ابن تیمیه نیز با یهودیان پیوند دارد. ابن تیمیه از «حرّان»، محلّ سکونت «صابئی‌ها»، به عنوان یکی از شاخه‌های یهود مهاجرت کرده است و نسبش هم مجهول است و اصلاً نمی‌توان عرب بودنش را اثبات کرد و معلوم نیست از کدام قبیله عرب است. عقاید او به یهودیان شبیه است. اصلاً چرا ما قائل به صابئی بودن ابن تیمیه نشویم؟

 محور دوم اعتقادات ابن تیمیه، توسعه دادن به معنای شرک و کفر و بدعت است. هر آنچه مربوط به اموات می‌شود، از نظر سلفی‌ها شرک و کفر است: یعنی سفر برای زیارت، خود زیارت، دست زدن به قبر، حرف زدن با مرده، توسّل، تبرّک، سیاه پوشیدن برای وفاتش، شادی و جشن گرفتن برای ولادتش، حاجت خواستن، قربانی کردن، بلند کردن سنگ قبرش ،گنبد ساختن، تعمیر سنگ قبر، تزئین قبر و ... حتّی اگر این قبر، مزار پیامبر اکرم (ص) باشد؛ در حالی‌که در گذشته این مراسم‌ها برای مزار پیامبر(ص) برگزار می‌شد؛ آن هم توسط اهل سنّت.

 
پس با نگاه آنان، اهل سنّت در طول هزار سال قبلش، همه کافر بوده‌اند. استدلالشان هم این است که مردم برای حاجت خواستن نزد قبر می‌آیند؛ در حالی که باید از خدا بخواهند. وقتی از آنها حاجت می‌خواهند، پس یعنی آنها را خدا می‌دانند و با این تفکّر، آنها مانند بت پرستان که از بت حاجت می‌خواستند، دچار شرک شده‌‌اند و بیش از یک خدا را قبول دارند. مشرک هم مرتّد است و مرتّد هم قتلش واجب است و بروید او را بکشید! جالب است که دلیل آنها در این موضوع، عقلی است، در حالی که در باقی مسائل ظاهر را قبول دارند و عقل و استدلال را قبول ندارند. چون ما در اینجا روایتی نداریم که مثلاً توسّل به میّت کفر است؛ در حالی‌که آیة خلاف آن را داریم «کما یئس الکفّار من اهل القبور»، پس استدلال آنها برای اینکه این توسّل شرک و کفر است، عقلی است، اگر راست می‌گویید این عقل و استدلال را در جاهای دیگر هم قبول کنید، این مطلب را ندیدم کس دیگری متذکّرش شده باشد.

 

موضوعات مربوط به اموات در باورهای ابن تیمیه حدود سی مورد می‌شود؛ به گونه‌ای که برخی می‌گویند گویا بند ناف ابن تیمیه را داخل قبرستان انداخته بودند.جالب است بدانید یهودیان اعتقاد دارند برای اینکه وضع اقتصادی مردم خوب نشود، باید قبرستان‌ها را بیرون شهرها قرار دهند تا مردم ارتباط نزدیکی با مردگان برقرار نکنند.

 
سومین محور انحراف‌های عقاید ابن تیمیه، انکار فضائل و مناقب اهل بیت(ع)، به خصوص حضرت امیر(ع) است. به طور کلّی آنها قربی در این آیه که می‌فرماید: «لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى‏...» را دربارة اهل بیت(ع) نمی‌دانند؛ در حالی‌که 45 محدّث سنّی به آن اقرار کرده‌اند. یا مثلاً آیة «إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُون‏» را می‌گویند دربارة حضرت علی(ع) نیست. در «احقاق الحق» و «الغدیر» اسم 66 محدّث سنّی آمده که تأیید کرده‌‌اند که این آیه دربارة امیرالمؤمنین علی(ع) است. او مطالب آن علمای سنّی را می‌گوید جعلی و ضعیف است و ...


سلفی‌ها، حدیث «انا مدینه العلم و علیٌّ بابها» و این که عمّار را فئه باغیه(گروه شورشی) می‌کشند، جعلی می‌دانند؛ این را که ابن‌عبّاس شاگرد حضرت علی(ع) بوده است، دروغ می‌دانند. می گویند؛ خلافت علی(ع) را همه قبول نداشتند؛ زیرا خلافت علی(ع) مورد قبول اهل شام نبود. خلافت علی(ع) مورد قبول اهل حل و عقد (نخبگان جامعه) نبود. امنیّت و آرامشی که در زمان سه خلیفة اوّل و به خصوص عثمان برای مؤمنان وجود داشت، در زمان علی(ع) نبود. علم علی(ع) از ابوبکر است و با این حدیث، مقام ابوبکر را از مقام رسول خدا(ص) بالاتر می‌برد؛ زیرا به زعم او، پیامبر(ص) در مدّت بیست و سه سالی که در کنار علی(ع) در «مکّه» و «مدینه» بود و پیش از آن، ایشان در خانة رسول خدا(ص) بزرگ شد و مجموعاً چهل سال تحت تربیت ایشان بود و در تمام مدّتی که علی(ع) را در دامن می‌پروراند، نتوانست کاری را بکند که ابوبکر در دو سال انجام داد! چون بعد از پیامبر(ص) است که متوجّه ابوبکر می‌شود!

 اینجا این سؤال پیش می‌آید که اگر ابوبکر چنین توانی داشت، چرا صد نفر دیگر مانند علی(ع) نساخت و چرا بقیه و مثلاً عمر را بی نیاز از علی(ع) نکرد و پسرش را درست نکرد که نااهل نشود و در خدمت علی(ع) قرار نگیرد؟ اساساً علی(ع) چه امتیازی نسبت به بقیه داشته که او را چنین آموزش داده و بقیه را نه؟ باز می‌گوید هر روایتی دربارة شجاعت علی(ع) نقل شده، دروغ است. احادیث را می‌گوید ضعیف است و کتاب‌های تاریخی را هم می‌گوید جعلی است. عمرو بن عبدود را نکشته، در قلعة خیبر را نکنده، سی و چهار پنج نفر را در بدر نکشته و ... هیچ. می‌گوید: همة این اخبار دروغ است. وقتی هم می‌پرسیم خب اگر علی(ع) نبوده، چه کسی این کارها را کرده است؟ می‌گوید نمی‌دانم و کس دیگری را نام نمی‌برد.

 ابن‌تیمیه برخی احادیث امیرالمؤمنین(ع) و اهل بیت(ع) را هم آورده و رد می‌کند؛ مثل حدیث بی‌نظیر «اَقْضَاکُم علی؛ بهترین قاضی در بین شما علی است.» این حدیث خیلی بیش از حدیث «انا مدینه العلم» به درد می‌خورد. چون در حدیث انا مدینه العلم می‌شود، خدشه وارد کرد. که من شهر علم هستم و علی(ع) درِ آن. در از علم این شهر چه بهره‌ای می‌برد؟ البتّه معنایش این است که بدون رضایت علی(ع) شما نمی‌توانید به این علم دست پیدا کنید.


باید در مناظره‌ها از مطالب عملی و اجرایی بیشتر استفاده کنیم. امام علی(ع) به ابن‌عبّاس فرمود: «سراغ خوارج می‌روی از آیات قرآن برای آنها استدلال نکن. از سنّت پیغمبر(ص) استفاده کن.» چون آنجا عملیاتی است. بگو پیامبر(ص) این کار را کرد و... این را نمی‌توان توجیه کرد. در این کلمة قاضی، صفات بسیاری و حدّاقل چهار صفت مهم نهفته است؛ کمترینش می‌شود، علی(ع)، بهترین شما در عمل به سنّت، عاقل‌ترین، عادل‌ترین و باتقواترین شماست؛ کسی که داناترین به کتاب و سنّت باشد یا اینکه کسی از او عاقل‌تر، نباشد به این معنی است که کسی نتواند سرش کلاه بگذارد. اگر هم عادل نباشد که رشوه می‌گیرد و ... همه‌اش عملی است و... امّا احادیثی که ابن‌تیمیه از فضائل امیرالمؤمنین(ع) و اهل بیت(ع) پذیرفته است، بهرة عملی ندارد و نمی‌تواند مثمر ثمر باشد. باور ابن تیمیه و عدّه‌ای دیگر است که پیامبر(ص) در لیلة المبیت، علی(ع) را سرجای خودش خواباند تا کشته شود و ابوبکر را با خود برد که زنده بماند.
 

سلفی‌ها اعتقاد دارند که جنگ‌های امیرالمؤمنین(ع) برای ریاست بود و کسی که کارهایش برای خدا نباشد، در آخرت از خاسران خواهد بود! ابن تیمیه خیلی از این حرف‌ها دارد.مخزن این سخنان، «منهاج السّنه» است.

 برخورد علمای اهل سنّت و هم دورة ابن تیمیه با او چگونه بود؟

ابن‌تیمیه به سبب همین عقایدش، سه بار به دستور علمای اهل سنّت، دستگیر و زندانی شد. دفعة آخر گفتند همین‌جا بماند تا بمیرد و در سال 728 هـ .ق. در قلعة دمشق مرد.

 علمای بسیاری علیه ابن‌تیمیه فتوا داده‌اند. برخی از آنها خیلی تند است. یکی از آنها قاضی‌ای بود که در زمان مرگ او اعلام کرد: هرکس اعتقاد ابن‌تیمیه داشته باشد، خونش حلال و مالش هدر است. محمّد حنفی بخاری (متوفی 741 هـ . ق.) اعلام کرده است که هرکس به ابن تیمیه شیخ الاسلام بگوید، کافر است. همه وهّابی‌ها الآن به او شیخ الاسلام می‌گویند. از عسقلانی بزرگترین شارح بخاری نقل شده است که گفتة علمای اهل سنّت دربارة ابن‌تیمیه دو بخش شده‌اند: عدّه‌ای به خاطر تجسّم خداوند او را کافر می‌دانند و عدّه‌ای معتقدند که او منافق است؛ چون راجع به حضرت علی(ع) سخنان زشتی بیان کرده است و می‌گوید: نظر من دومی است. دیدگاه‌های علمای اهل سنّت دربارة او کتاب مفصّلی با مطالبی تند شده است.

ذهبی (متوفی 748 هـ .ق.) نامة تندی به او نوشت با عنوان «الاعلان بالتوبیخ» که: ای بدبخت مجهول الهویّه یا مشکوک النّسب، نگاه کن دور و بر تو چه کسانی جمع شده‌اند؟ یک عدّه آدم‌های بی‌سواد کودن، کذّاب، کندذهن، احمق، خفیف العقل سفیه خشک ظاهر الصلاح نفهم. اگر باور نداری می‌توانی آنها را امتحان کنی. الآن وهّابی‌ها و طالبانی‌ها را نگاه می‌کنیم و دقیقاً همین ویژگی‌ها را در آنها می‌بینیم.

 
در دورة معاصر اینها چطور سری در بین سرها پیدا کردند؟

ابن‌تیمیه مرد و تمام شد و شاگردش ابن‌قیّم جوزی هم راه به جایی نبرد. تا اینکه در سال 1111 هـ .ق. یا 1115 هـ .ق. یا این حدود در «عییّنة عربستان» محمّدبن عبدالوهّاب به دنیا آمد و این تفکّرات را از قبر بیرون کشید و زنده کرد.

 کسانی که طرفدار محمّدبن عبدالوهّاب شدند، بسیارشان حنبلی نسب هستند و به آنها وهّابی می‌گویند؛ کسانی که تابع ابن‌تیمیه ماندند ولو حنفی باشند؛ مانند طالبان، به آنها سلفی می‌گویند. اینها لزوماً فقهشان با هم یکی نیست. حنفی‌ها در شبه قارّه هند و پاکستان دو تیره‌‌اند و همیشه هم با هم جنگ دارند. طالبان از آنها درست شده است. ایدئولوژی آنها از ابن تیمیه گرفته شده است؛ امّا مکتب فقهی‌شان را عوض نکرده‌‌اند و حنفی مانده‌اند. بنابراین امروزه سلفی‌ها پیروان ایدئولوژی ابن تیمیه هستند با هر مکتب فقهی که باشند.

 وهّابی‌ها مدّتی است که سعی دارند از اسم وهّابی‌ها فاصله بگیرند و خود را سلفی بنامند. چرا؟ چون وهّابی بودن به معنای این است که اینها پیرو کسی هستند که در قرن دوازده آمده است. این خودش بدعت است. دوازده قرن با وحی فاصلـــه دارند؛ امّا اگر بگویند سلفی هستیم، خود را متّصل با وحی معرّفی می‌کنند. به همین سبب چند سالی است که وهّابی‌ها از اسم وهّابی فاصله گرفته‌اند. این مشکل بزرگی را از سر راه آنها بر می‌دارد.

 
چه شد اینقدر جریان وهّابیت جا افتاد؟

محمّد بن عبدالوهّاب، همان تفکّرات ابن تیمیه را آورد با این تفاوت که شمشیر ابن‌سعود نیز همراه او بود. تکفیر هم توسط عبدالوهّاب پایه ریزی شد و تئوری‌های ابن تیمیه را عملیاتی کرد؛ امّا در حرف‌های محمّدبن عبدالوهّاب هست که با ابن تیمیه تفاوت وجود دارد که محمّدبن عبدالوهّاب با راهنمایی ابلیس از معضلی که در آن گرفتار بودند، نجات یافته است. او قائل به اجتهاد آزاد شده است؛ یعنی می‌گوید ما لازم نیست که فقه مخصوصی داشته باشیم؛ بلکه او و پیروانش معتقدند همان‌گونه عمل می‌کنند که صحابه پیش از ایجاد فرقه‌های فقهی عمل می‌کردند. همین‌قدر که به یکی از اصحاب ربطی پیدا کند، کافیست. چون اگر تابع فقه خاصّی باشند، دست و بال عملشان محدود می‌شود و با این حربه از این تنگنا در رفتند. امروزه این تفکّر سلفی‌گری، تقریباً همین‌هایی است که گفتیم.


آیا همة سلفی‌های دنیا از حیث اعتقاد و عملکرد یک جور هستند؟

این تفکّر در کشورهای مختلف تابعانی دارد. این تابعان اگر که اسلحه دست گرفتند و کشتار کردند، به آنها تکفیری می‌گوییم. ممکن است کسی سلفی باشد؛ ولی خطری هم برای شیعیان نداشته باشد. کسی مثل مُرسی، که نمی‌کشد ولی در برابر کشتار شحاته شیعیان سکوت می‌کند، در جلسات تکفیری‌ها هم شرکت می‌کند، خطر آفرین است. و این همان کسی است که دستور داده بود همة مدارس شیعی غیر از مدرسه احمدبن الحسن یمانی مدّعی را ببندند. بالأخره ابلیس راهنمایی می‌کند از طریق عربستان و جا‌های دیگر.

 الآن سلفی‌های ارتجاعی داریم و جدید. «اخوان المسلمین» هم سلفی هستند. بعضی از اینها سیاسی‌‌اند، برخی اعتقادی و برخی تکفیری که تفکیک آنها مجال مفصّل دیگری می‌طلبد.

 چرا وهّابی‌ها از اینکه وهّابی نامیده شوند، بدشان می‌آید؟

عرض شد به پیروان محمّدبن عبدالوهّاب، به اصطلاح وهّابی می‌گوییم؛ ولی آنها هم دارند نام وهّابی را از خود برمی‌دارند، به دو دلیل: یکی اینکه خودشان را به تاریخ وحی بچسبانند؛ دوم اینکه سلفی‌ها را به لحاظ اعتقاد و امکانات زیر چتر خودشان بیاورند و از حمایت آنها استفاده کنند. الآن نفوذشان فقط با پول است.


چگونه سلفی‌ها که سال‌ها به متعة شیعه طعنه می‌زنند، فتوایی به اسم جهاد نکاح راه انداختند و حتّی با محارم خود نکاح کردند. چگونه در فقه خودشان این موضوع را حلّ و فصل می‌کنند؟

این ماجرا برمی‌گردد به همان اجتهاد آزاد. طبق هیچ فتوای اهل سنّت و طبق هیچ کدام از ابزارهای صدور فتوا، عقل، قرآن و هر ابزار دیگری، نمی‌توان چنین فتوایی صادر کرد. البتّه در عمل، اگر آن شیخی که این فتوا را داد، آن را الآن پس بگیرد، دیگر فایده‌ای ندارد، چون این فتوا جریانی در میان همة سلفی‌ها ایجاد کرد و هنوز هم ادامه دارد.

 ما در مورد متعه، مورد دیگری هم در میان عقاید سلفی‌ها سراغ داریم که آنها اسم آن را می‌گذارند مسیار. جالب است! من شما را ارجاع می‌دهم به کتاب صحیح بخاری، کتاب «الحِیَل، باب النّکاح». در آنجا چهار مورد به متعه اشاره کرده است.

 
هرکه گریزد ز خرابــات شــاه                                          بارکش غــول بیابـان شــود

 می‌گوید اگر زنی به ازدواج با مردی رضایت نداشته باشد و مرد دو شاهد دروغین بیاورد که به ازدواج او شهادت دهند و قاضی ازدواج با او را تثبیت کند و هرچند مرد می‌داند دروغ است ولی اجازة نزدیکی با زن را دارد. این کتاب همان کتابی است که بخاری می‌گوید برای هر روایتش وضو گرفتم و استخاره کردم و نوشتم. جالب است متعه‌ای را که رسول خدا(ص) فرموده حرام است و این ازدواج‌های زوری حلال!
منبع: ماهنامه موعود

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار