شهدای ایران shohadayeiran.com

وقتی که به حرم امام رضا(ع) رسیدم، با سلام و نگاه به گنبد زرد ایشان، با همه وجودم از حضرت خواستم که همه دختران جامعه مان را در پناه و چتر مهربانی خودش حفظ کند تا هیچ مادری دل نگران دخترش نشود و دوباره خواستم که مسیر حیات طیبه را برای همه دختران آسان و میسر سازد.
به گزارش شهدای ایران، در ایام تعطیلات تابستان سخت گیری زیادی در مورد ساعات خواب بچه ها نداشتم. در آن شب هم که تلویزیون برنامه ورزشی 90 رو اجرا می کرد، دختر و همسرم از بینندگان پر و پا قرص این برنامه بودند و به گونه ای به تماشای آن می نشستند که گویی یکی از فضیلت های واجب است. من هم خوابم نمی آمد و با صدای تلویزیون اذیت می شدم. بالاخره چند ساعت پس از نیمه شب این برنامه تمام شد. نمی دانم چرا آن شب بر خلاف شب های دیگر با وجود سنگینی چشم هایم نمی توانستم بخوابم. هنوز مدت زمان اندکی از رفتن من به تختخواب نگذشته بود که روشنایی و صدای اتاق دخترم مرا به خود جلب کرد؛ با همان حس کنجکاوانه مادرانه در اتاق را بدون اجازه باز کردم و سپس پتو را از روی دخترم کشیدم؛ سرگرم گوشی موبایلش بود؛ به نظرم آمد موضوع جدی است؛ عصبانی شدم و از او پرسیدم، در این گوشی چه چیزهایی وجود دارد که تا به امروز من از آن بی خبر بودم؟
دخترم که دست و پای خودش را گم کرده بود و رنگ از رخسارش پریده بود، گویی رنگش خبر از سر دورن می داد. دوباره پرسیدم این گوشی چه چیزهایی دارد؟ ابتدا گفت، هیچی مامان، بازی دارد، داشتم بازی می کردم. نگاهش بوی دروغ می دا؛ عصبانی تر شدم و با تهدید گفتم این گوشی تا 24 ساعت آینده در اختیار من است تا با مراجع به مهندس کامپیوتر همه برنامه های این گوشی رو شناسایی کنم.
به سمت پذیرایی رفتم و بعد از چند دقیقه دخترم با اشک و التماس دوباره به سمت من آمد و گفت مامان اشتباه کردم، دیگر تکرار نمی کنم! من که راجع به جزئیات چیزی نمی دانستم، کنجکاوتر شدم و با همان حالت عصبانی خواستار توضیحات بیشتر شدم. او گفت گوشیش مجهز به نرم افزار «LINE» است که می توان با آن چت کرد. ابتدا گفت فقط با اقوام و دوستانش چت می کند؛ اما وقتی با جدیت بیشتر سوالم را تکرار کردم، متوجه شدم بعضی از این مخاطبین چت او جنس مخالف هستند!
انگار آب سردی بر روی بدنم ریخته بودند، دنیا در برابر چشمانم سیاه شده بود. دلم می خواست جیغ بکشم؛ البته دلیل اصلی این واکنش، عدم آگاهی کافی از عمق این پیشامد بود و در آن زمان نسبت به جزئیات بی خبر بودم. البته بیشتر از همه از این موضوع نگران بودم که دیگر آینده دختر باهوشم خراب شده است. او جزو یکی از نخبه های دانش آموزی است که هر سال صاحب مقام و رتبه در المپیادهای کشوری می شود و زحمات و تلاش های من و پدرش هم در راستای همین هوش او هر روز بیشتر از قبل می شد. اشک بر روی گونه هایم جاری شد و شروع به محکومیت زمین و زمان کردم و از خدا کمک خواستم.
تحمل شنیدن حرف های بیشتری را نداشتم؛ به دخترم گفتم از جلوی چشمانم دور شو و او در حالی که داشت گریه می کرد و بدنش می لرزید، ملتمسانه از من می خواست که به پدرش چیزی نگویم و عذرخواهی می کرد. برای آرام کردن جو، به او مژده این کار را دادم، در عین این که تهدید به محرومیت های بیشتری از جمله حذف گوشی و غیره کردم.
دیگر خوابیدن برایم معنا نداشت؛ مثل مارگزیده به درو خود می پیچیدم و مدام با خودم کلنجار می رفتم که کجای اصول تربیتی من اشتباه بوده است، کجا کم گذاشته ام؟ چرا اینطوری شد و غیره. در هجوم سوال ها و پرسش های متفاوت، من برای هیچ کدام پاسخی نداشتم و به همین دلیل دوباره شروع به سرزنش خودم کردم. نمی دانم در عین همین فکر و خیال، پلک هایم سنگین شده بود و خوابم برد.
گوشیم برای زمان نماز صبح کوک بود؛ وقتی صدا را شنیدم، با بدنی سنگین که از موضوع شب گذشته آزرده شده بود، از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم؛ بعد از نماز شروع به دعا کردم و از خداوند خواستم که مرا کمک کند؛ چرا که می دانستم به تنهایی در برابر این همه هجوم های ضد اخلاقی رسانه های بیگانه ناتوان هستم. با قلبی غم انگیز و نگران، از خداوند خواستم که راه را به من نشان دهد تا در فراسوی این مسیر درمانده نشوم.
نرم افزارهای تخریبی
دخترم را هم بیدار کردم که به کلاس تابستانی اش ببرم. در مسیر فضای سردی از بی اعتمادی بین من و او حاکم بود. به دفتر مدرسه رفتم و سراغی از مشاوران تربیتی گرفتم، آنها گفتند به دلیل تعطیلات تابستانی تا زمان بازگشایی مدارس مشاوره نداریم. از آنها راهنمایی خواستم، مرا به اداره کل آموزش و پرورش ارجاع دادند. نمی دانم در مسیر به من چه گذشت، اما ناگهان خودم را جلوی سازمان دیدم. پاهایم توان حرکت نداشت و گویی کوهی از مشکلات بر روی دوشم سنگینی می کرد. با راهنمایی معاون مدیر کل، به طبقه سوم دفتر مشاوره تربیتی رفتم و از مسئوول مربوطه درباره امکان مشاوره پرسیدم. من که انگار پارازیتی در وسط صبحانه خانم ها شده بودم، برای این که من را هر چه زودتر از سر باز کنند، به دفتر دیگر مشاوره خودشان در خیابان جنت مشهد ارجاع دادند! تحمل این پاس کاری را نداشتم؛ برای من مهمترین موضوع امروز همه جهان باید همین برطرف سازی مشکل من می شد. شاید توقع بی جایی بود، اما سهل انگاری مشاوران تربیتی که گویی از دغدغه مادر یک دختر خبری نداشتند، مرا آشفته تر کرد. اما آنها همچنان اصرار می کردند که باید به دفتر مشاورانشان در خیابان جنت مراجعه کنم و آنجا هم باید وقت بگیرم که ممکن است برای یک هفته یا دو هفته دیگر به من وقت بدهند. من که هیچ زمانی برای تلف کردن نداشتم، متوجه شدم که این مشاوران تربیتی خودشان بیشتر به مشاوره نیاز ندارند.
آیا به راستی همان گونه که جسم نیاز به درمان های اورژانس دارد، روح هم به درمان های اورژانس نیاز ندارد؟ روح و روان من دستخوش اتفاقی شده بود که به هیچ عنوان پیش بینی نمی کردم و از این موضوع شوک زده شده بود و همه زحمات خودم و پدرش را بر باد رفته تصور می کردم. اما متأسفانه این مشاوران تربیتی آموزش و پرورش بدون توجه به شرایط خاص روحیه یک مادر، فقط تلاششان این بود که مرا از سر خود باز کنند! به راستی چرا آموزش و پرورش با این همه بودجه و نیروهای مازاد، در پاسخگویی به من یک مادر و مادر یک دانش آموز این همه ضعیف عمل می کند و نمره اش زیر صفر است؟ آیا نباید امروز این دستگاه اجرایی نسبت به دغدغه مادران کاری فراتر از توان و امکاناتش انجام دهد و این در حالی است که نه تنها این گونه عمل نکرده است، بلکه فقط به رشد قارچ گونه نیروهای مازاد بدون کارآمدی مشغول بوده است و از آرمان های خود در این چند ساله جدا شده است.
چرا دختر من؟ چرا دختر من؟
با نگرانی و دلهره بیشتر از طبقه سوم سازمان پایین آمدم و به سمت اتاق معاون مدیر کل آموزش و پرورش خراسان رضوی رفتم.(سرکار خانم عرفانیان) با حالت اضطراب و نگرانی که در صورتم موج می زد، درب اتاق را با اجازه گشودم و شروع به شکایت از عدم پاسخگویی به موقع به مادر یک دختر دانش آموز شدم. او با صبر و حوصله مرا دعوت به نشستن کرد و بعد از این که شکایت مرا شنید، از من پرسید امکان دارد مشکل خودتان را به من بگویید؛ چرا که من هم قبل از معاونت، به عنوان معلم پرورشی در مدارس استان حضور داشتم و با مسایل تربیتی آشنایی دارم. کمی قوت گرفتم و راجع به نرم افزارهای گوشی دخترم و امکان ارتباط یک یا دو هفته ای در حد چت با جنس مخالف با او صحبت کردم. به آرامی به من گفت چقدر دیر دختر شما شروع کرده است؛ ما دخترانی داریم که در سال ششم ابتدایی شروع به انجام این کارها می کنند! این حرفش کمی سبب دلگیریم شد؛ اما با همان حالت نگرانی پرسیدم چرا دختر من؟ من و پدرش با دخترمان دوست هستیم و سرمایه خانواده من چیزی جز دوای محبت و عشق نیست؛ پس چرا دختر من؟ چرا دختر من؟
با حوصله و صبوری که در چشمانش موج می زد، گفت نمی توان حس کنجکاوی نوجوانان را نسبت به جنس مخالف در این سن نادیده گرفت و باید این موضوع را پذیرفت که شرایط و اقتضائات این سن، ممکن است این اتفاقات را نیز به دنبال داشته باشد.
با آرامی که در سخنانش نهفته بود، به من گفت شما کمی موضع گیری تان در مقابل یک اشتباه دخترتان تند بوده است؛ چرا که دختران امروز حتی دیگر اشتباهات خودشان را قبول نمی کنند و می گویند همین است! امروز در جهان مدرن زندگی می کنیم و پدران و مادران، قدیمی فکر می کنند و این درحالی است که دختر شما موضع گیری این مدلی نداشته است و با اشک و گریه از کار خودش پشیمان شده است و حتی به دلیل علاقه اش به پدرش، نگران این موضوع هم بوده است.
او به من دلگرمی داد که خوشبختانه دختر شما پشتوانه های فکری و اندیشه ای مناسبی در خانواده پیدا کرده است و یک اشتباه، دلیلی بر نابودی نیست؛ اما برای برطرف سازی این مشکل، بهتر است گوشی بدون امکانات با سلیقه خودش برایش بخرید و چتر مراقبتی و مواظبتی و از سویی محبت و عشق ورزی خودتان را نسبت به او بیشتر کنید و نخواهید که با ترساندن این مشکل را حل کنید؛ چرا که در این صورت، دختر شما در فضای بیرون از خانه و مدرسه در برابر این اتفاقات واکسینه نمی شود.
کمی دلم آرام شده بود؛ قدم هایم را مطمئن تر برداشتم و دوباره چراغ امید در وجودم روشن شد؛ حرم نزدیک بود، به سمت بارگاه رضوی رفتم، وقتی که به حرم امام رضا(ع) رسیدم، با سلام و نگاه به گنبد زرد ایشان، با همه وجودم از امام رضا(ع) خواستم که همه دختران جامعه مان را در پناه و چتر مهربانی خودش حفظ کند تا هیچ مادری دل نگران دخترش نشود و دوباره از حضرت خواستم که مسیر حیات طیبه را برای همه دختران آسان و میسر سازد.
منبع: رسا

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار