شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران: در قسمت‌های پیش رسیدیم به جریان اشغال لبنان توسط اسرائیل در سال 1361 و حضور نیروهای سپاه در لبنان و آغاز جریان مقاومت شیعی ضداشغالگری زیر نظر سپاه. قسمت هشتم را می‌‌خوانیم:


اولین استشهادی لبنان
درحالیکه ایرانی‌ها در حال جذب شیعیان بعلبک بودند، و در حالیکه نیروهای لبنانی عضو گروه‌های فلسطینی منحل شده غرق تفکر درباره‌ی گزینه‌های پیش‌رویشان بودند، صبر برخی رزمندگان برای شروع مقاومت ضد اسرائیلی‌ها به پایان رسید.
«عماد مغنیة پیش من آمد و گفت شخصی هست که می‌‌خواهد [طی یک عملیات استشهادی] خودش را بین اسرائیلی‌ها منفجر کند» این را بلال شرارة می‌گوید که در آن موقع یکی از اعضای برجسته‌ی لبنانی سازمان فتح بود. «درخواست مقداری مواد منفجره داشت و از من می‌پرسید که بخشی از این مواد را دارم یا نه. خندیدم. خیال کردم دیوانه شده است. مگر می‌شود کسی بخواهد خودش را منفجر کند؟ تا پیش از آن کسی چنین کاری نکرده بود. [فلذا به او جواب مثبت ندادم] در نتیجه مغنیه سراغ کسان دیگری رفته بود و از آنها درخواست مواد منفجره کرده بود. ولی آنها هم حرفش را باور نکرده بودند.»
ولی یک نفر بود که حرف مغنیه را باور کرد. او کسی نبود جز خلیل الوزیر معروف به «ابوجهاد»، یعنی نفر دوم سازمان فتح پس از عرفات، همان کسی که از محبوبیت بالایی برخوردار بود. به گفته‌ی شرارة، ابوجهاد مواد منفجره‌ی لازم برای عملیاتی که مغنیه طرحش را ریخته بود فراهم کرد.
استشهادی داوطلب، احمد قصیر بود. رفیق دوران کودکی مغنیه. از اهالی دیر قانون النهر در نزدیکی صور. آن موقع هفده سالش بود. موهای سیاه و پرپشت و شاربی کم‌پشت داشت و چشم‌هایش از احساسات عمیقش خبر می‌داد. احمد قصیر که از کودکی متدین بود، بارها پیغام‌هایی بین هسته‌های مختلف مقاومت منتقل کرده و با وانتش در پاییز 1982 (همان وقتی که اسرئیلی‌ها داشتند با اولین زحمت‌های مقاومت در جنوب مواجه می‌شدند) سلاح جابه‌جا کرده بود.
در اوایل ماه نوامبر، قصیر از منزل بیرون زد و به خانواده گفت که به بیروت می‌رود. این آخرین باری بود که خانواده‌اش او را می‌دیدند. چند دقیقه پیش از ساعت هفت صبح روز یازدهم نوامبر، قصیر یک ماشین پژو سفید پر از مواد منفجره را به داخل ساختمانه 7 طبقه‌ی «عزمی» در ورودی صور که مقر حاکم نظامی [اسرائیلی] شهر صور بود وارد کرد و آن را منفجر نمود. انفجار، موجب آتش‌گرفتن محل ذخیره‌ی مواد و تجهیزات نظامی شد و در نتیجه ساختمان به صورت کامل ویران شد. این عملیات باعث کشته‌شدن هفتاد و پنج نظامی اسرائیلی و چند تن از نیروهای پلیس مرزی و دستگاه اطلاعاتی اسرائیل شد. به علاوه موجب کشته شدن پانزده لبنانی وفلسطینی که برای بازجویی دستگیر شده بودند هم گردید.
مغنیه پس از آنکه خودش شخصا مقر را در صور شناسایی نموده بود، برای این حمله طرح‌ریزی کرده بود. طرح این حمله می‌خواست بیشترین میزان تلفات را در دشمن ایجاد کند، به همین جهت زمان آن طوری تنظیم شده بود که موقع بازگشتن گشتی‌های شبانه‌ی ارتش اسرائیل به مقر فرماندهی باشد. ولی آن روز، گشتی‌ها پیش از صبح مقر را ترک کرده بودند. در عین حال، آن روز ساختمان بیش از همیشه جمعیت داشت. دلیل این امر آن بود که نظامیان اسرائیلی حاضر در اردوگاه مجاور، به سبب تخریب چادرهایشان در باران‌های سیل‌آسا، به این ساختمان منتقل شده بودند.
پس از این عملیات، دو تماس برقرار شد و تماس‌گیرندکان مسئولیت عملیات را پذیرفتند. یکی از این تماس‌گیرندگان گروهی ناشناس به اسم «جهاد اسلامی» [به رهبری عماد مغنیه] بود که مدعی شد توانسته مواد منفجره ساعتی را مخفیانه به داخل ساختمان ببرد و هیچ اشاره‌ای به عملیات استشهادی نکرد.
چند روز بعد اسرائیلی‌ها اعلام کردند که طبق تحقیقاتشان، دلیل این حادثه، نشت گاز از لوله‌های گاز آشپزخانه بوده است.
یکی از آخرین درخواست‌های قصیر این بود که هویت او به عنوان انجام‌دهنده‌ی عملیات، تا زمان عقب‌نشینی اسرائیلی‌ها مخفی بماند. دلیل این امر، آن بود که خانواده‌اش در دیر قانون النهر هدف کارهای انتقامی اسرائیلی‌ها قرار نگیرند. حزب‌الله به آخرین خواسته‌ی او عمل کرد و هویت عامل اولین عملیات استشهادی در لبنان را اعلام نکرد، تا دو سال و نیم بعد در 19 می 1985 [29 اردیبشت 1364]، یعنی پس از عقب‌نشینی اسرائیل از منطقه‌ی صور.

آموزش رزمندگان مقاومت توسط سپاه
عملیات استشهادی‌ای که مقر حاکم نظامی صور را هدف قرار داد، اولین حمله‌ی بزرگ ضد اسرائیلی‌ها از زمان حمله به لبنان بود. اسرائیلی‌ها با خود خیال کردند که این حادثه دیگر تکرار نخواهد شد یا دستکم امید داشتند که اینطور باشد! ولی در اثنای بیرون آوردن اجساد از زیر آوار مقر فرماندهی ارتش در صور، نیروهای سپاه پاسداران ایران در بقاع مشغول طرح‌ریزی برای برنامه‌های آموزش نظامی در کنار دروس دینی بودند تا بدین ترتیب نیروی مقاومت شیعه‌‌ی جدیدی تشکیل شود، نیرویی که مدت کوتاهی بعد، کادرهایش به سمت خطوط نبرد در بیروت و جنوب رهسپار شدند.
در همین راستا، دشتی نزدیک روستای جنتا، به عنوان اولین پادگانِ زیر نظر سپاه پاسداران انتخاب شد. عملیات جذب نیرو به آهستگی و با دقت غافلگیرکننده‌ای شروع شد. از داوطلبین خواسته می‌شد که درخواستی کتبی برای پیوستن به مقاومت ارائه دهند، به علاوه‌ی معرفی‌نامه‌هایی از دو روحانی شیعه. داوطلبین مدت زمانی که گاهی شش ماه طول می‌کشید، منتظر می‌ماندند تا در اطلاعاتی که ارائه‌ داده‌‌اند تدقیق شود. این مسئله برای رعایت مسائل امنیتی بود.
هر وقت با درخواست موافقت می‌شد، داوطلب دستور می‌یافت تا به روستایی مشخص در وقتی معین مسافرت کند. در آنجا چشمش همراه با داوطلبان دیگر بسته می‌شد و آن وقت در ماشین‌هایی با پنجره‌های دودی به پادگان جنتا منتقل می‌شدند. حزب‌الله برای گسترش تأسیسات این پادگان کوچک، اقدام به حفر کانال‌هایی بزرگ در حاشیه‌ی دشت به عمق 275 متر [شاید 27 متر صحیح باشد] کرد. ارتفاع سقف کانال به 5 متر می‌رسید و حاوی دستگا‌ه‌هایی برای تأمین روشنایی و برق و آب بود. ضمنا سلاح‌های ضد هوایی در قله‌ی کوهای شیب‌دار اطراف پایگاه مستقر شد.
اولین دسته از نیروهای تازه شامل 150 نفر داوطلب تازه‌جذب‌شده بود که در بینشان خود سید عباس هم حضور داشت و از روستاهای بقاع و شهرهای آنجا انتخاب شده بودند. آموزش‌ها و تمریناتشان شامل آمادگی‌های اساسی جسمانی و آموزش کار با سلاح و دروس دینی مستمر می‌شد. نیروها درحالی کهلباس‌های نظامی و پوتین‌های یک شکل به تن و پا داشتند در چادر می‌‌خوابیدند. گاهی برای فهمیدن میزان آمادگی‌شان [با خشم شب] آزمایش می‌شدند. حسین حمیة که آن روزهادانشجو و جزو دسته‌ی سوم افراد تحت آموزش جنتا بود به یاد می‌آورد: «منور می‌زدند و با سلاح ضدهوایی شلیک می‌کردند تا از خوب بیدارمان کنند و اگر بیدار نمی‌شدیم، وارد چادرهایمان می‌شدند و آب یخ رویمان می‌ریختند.»
روز، با تمرینات آمادگی جسمانی شروع می‌شد که معمولا شامل بالارفتن سریع از شیب‌های تند صخره‌ای در تپه‌های مجاور بود. بعد از خوردن صبحانه‌ای شامل چای و نان و شیر، به داوطلبین اجازه داده می‌شد در رودخانه‌ی کوچکی که از جنتا می‌گذشت آب‌تنی کرده و خود را بشویند و سپس نوبت می‌رسید به آموزش‌های دینی که چند بخش درسی را شامل می‌شد که هر کدام 90 دقیقه زمان می‌برد.
نیروها، روی زمین یک مزرعه‌ی دور افتاده می‌نشستند و به آموزش‌های دینی روحانیون لبنانی (مثل شیخ صبحی طفیلی و سید عباس موسوی) گوش می‌‌دادند، درحالیکه این روحانیون زیر عبای خود و با حفظ عمامه، لباس های نظامی یک شکلی به تن می‌کردند. سید حسن نصرالله جوان، با ریش کم‌پشتش که حاشیه‌ای دور صورتش ایجاد می‌کرد هم جزو مدرسین بود. یکی از نیروهای داوطلب آن دوره، سید حسن نصرالله (که بعدها رهبر حزب‌الله شد) را فردی «لاغر اندام و خجالتی» به یاد می‌آورد که نسبت به مسائل دینی کاملا آگاهی داشت «ولیموقع صحبت، به صورت مستقیم به مخاطب نگاه نمی‌کرد.»
آموزش‌ها و تمرینات نظامی شامل یادگیری کار با سلاح‌های اصلی از قبیل مسلسل‌های کلاشینکف و تیربارهای سبک و موشک‌اندازهای دستی بود. یک ساعت در هفته هم برای تمرین تیراندازی اختصاص یافته بود. افراد همچنین درگیری نفر به نفر بدون سلاح، و چگونگی برخورد با مین‌ و روش کاشت آن، فن استتار و همچنین چگونگی حرکت مخفیانه در یک زمین باز را هم آموزش می‌دیدند.
نفرات دوره‌های اول و دوم توسط مربیان ایرانی آموزش دیدند اما نوبت دسته‌ی سوم که رسید، کار آموزش آمادگاهی جسمانی به مربیان لبنانی [ظاهرا از کسانی که در دو دوره‌ی اول حضور داشتند] واگذار شد و فقط کار آموزشِ‌ بخش‌های پیشرفته‌تر بر عهده‌ی ایرانی‌ها ماند. در مراحل ابتدایی، همه‌ی برنامه‌ی آموزش چهل و پنج روزطول می‌کشید ولیدر ادامه، این مدت به یک ماه کاهش یافت. البته نیروهایی که برگزیده می‌شدند و خودشان هم به ادامه‌ی آموزش تمایل داشتند به ایران فرستاده می‌شدند تا دوره‌های آموزشی پیشرفته‌ای را به مدت سه ماه بگذرانند.

مقاومت ضد نیروهای آمریکایی و فرانسوی
روز 14 سپتامبر 1982 [23 شهریور 1361]، طرح آریل شارون برای به ریاست‌جمهوری رسیدن بشیر جُمَیّل (که روابط دوستانه‌ای با اسرائیل داشت) فروریخت: بشیرجمیل در یک بمبگذاری در بیروت کشته شد، درحالیکه تنها چند روز از انتخاب او به عنوان رئیس‌جمهور بعدی لبنان می‌گذشت و البته هنوز دوره‌ی ریاست‌جمهروی‌اش رسما آغاز نشده بود. با مرگ جمیل، حالا اسرائیل باید سریعا راهکاری جدید پیدا می‌کرد، خصوصا پس از شدت یافتن عملیات‌های مقاومت در منطقه‌ی بیروت. آمریکایی‌ها خیلی زود این نیاز مهم و فوری اسرائیلی‌ها را برآورده کردند: نظامیان نیروی دریایی امریکا در جنوب بیروت در کنار فرودگاه انتشار پیدا کردند. این نیروها بخشی از نیروی چندملیتی‌ای بودند که از نظامیان 4 کشور تشکیل می‌شد و قرار بود بر بیرون رفتن نظامیان سازمان آزادیبخش فلسطین از لبنان در آگوست 1982 نظارت کند. [پس بیرون رفتن نیروهای نظامی فلسطینی، امنیت اردوگاه‌های آوارگان به عهده‌ی این نظامیان خارجی قرار گرفت ولی آمریکایی‌ها به این بهانه که امنیت برقرار است، از لبنان خارج شدند و این مصادف شد با کشته شدن بشیر جمیل. نیروهای راستگرای مسیحی با حمایت مستقیم آریل شارون و نیروهای اسرائیلی حاضر در بیروت، به عنوان انتقام به دو اردوگاه صبرا و شاتیلا حمله‌ور شده و در کشتاری باورنکردنی، دو روز تمام هر کس را در آنجا یافتند به قتل رساندند]. این نیروهای آمریکایی بعد از کشتار صبرا و شاتیلا حالا دوباره به بیروت بازگشته بودند.
با رسیدن ماه مارس 1983، نظامیان آمریکایی و نیروهای پشتیبان آنان در نیروی چندملیتی، مورد حمله‌ی رزمندگان شیعه قرار می‌گرفتند. درروز 18 آوریل، یک نیروی استشهادی، کامیون کوچک خود را که مملو از موادمنفجره بود به داخل سفارت آمریکا در ساحل بیروت برد و در آنجا منفجر کرد. این انفجار، ساختمان هفت طبقه‌ی سفارت را ویران کرد و موجب کشته شدن 63 نفر از جمله 17 آمریکایی شد. در بین 17 نظامی کشته شده، شش افسر سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) از جمله مدیر منطقه‌ای سیا و معاونش و همچنین باب ایمس، عالی‌رتبه‌ترین افسر سیا در منطقه‌ی شرق نزدیک هم (که برای شرکت در جلسه‌ای در سفارت حضور داشتند) کشته شدند.
در پی این اتفاق، دیپلمات‌های آمریکایی به سرعت تلاش‌هایشان برای رسیدن به موافقتنامه‌ی صلحی بین لبنان و سارائیل افزودند. و در اوایل ماه می بود که اسرائیلی‌ها با امضای موافقتنامه‌‌‌ای با لبنان که آمریکا آن را تهیه کرده بود [و همه‌ی خواست‌های اسرائیل را تضمین می‌کرد و ضمنا باعث به رسمیت شناخته شدن اسرائیل از طرف یک کشور دیگر عربی یعنی لبنان می‌شد] موافقت نمودند. لبنان هم در روز 17 مارس به طور رسمی آن را امضا کرد. اما حافظ اسد به همپیمانانش در لبنان دستور داد که با حمله به حکومت رئیس‌جمهور امین جمیل (برادر بزرگتر بشیر جمیل که پس از او به سمت ریاست‌جمهوری لبنان انتخاب شد و مورد حمایت آمریکا قرار داشت) این توفقنامه‌ را به شکست بکشانند. در نتیجه در کوه‌های الشوف [مرکز سکونت دُرزی‌های لبنان] نبردی بین شبه‌‌نظامیان دُرزی و ارتش لبنانو شبه‌نظامیان مسیحی آغاز شد. اسرائیلی‌ها هم ناگهان خود را وسط این نبرداذیت‌کننده دیدند. در نتیجه در اویل ماه سپتامبر 1983 اسرائیلی‌ها ترجیح دادند جلوی تلفات بیشترشان در الشوف را بگیرند، فلذا از الشوف عقب‌نشینی کرده و گذاشتند مسیحی‌ها و درزی‌ها با خیال راحت به کشتن یکدیگر مشغول باشند.
خط مواجه‌ی جدید اسرائیلی‌ها 60 میل مسافت داشت و از مصبّ نهر الاولی در شمال صیدا آغاز می‌شد و با چرخش به شرق در امتداد دره‌های تنگ و عمیق (که کوه‌ای صخره‌‌ای در بالایشان بودند) به داخل بلندی‌های سلسله جبال پوشیده از برف باروک می‌رسید. قرار بود این خط به قدر کافی قوی باشد تا بتواند جلوی حمله‌ی کلاسیک احتمالی نیروهای سوریه را بگیرد، و تا جایی محکم باشد که بتواند جلوی عبور و نفوذ رزمندگان شبه‌نظامی که از شمال می‌آمدند و می‌خواستند برای انجام عملیات به جنوب بروند را سد کند. ولی اسرائیلی‌ها هنوز در محاسبه‌ی توان دشمن اصلی‌شان اشتباه می‌کردند، دشمنی که در جنوب و در خود مناطق اشغالی لبنان قرار داشت نهدر مناطق شمالی منطقه‌ی اشغالی.


شیخ الشهدای مقاومت اسلامی
چهره‌ی آشکار مقاومت در جنوب، کسی بود به اسم شیخ راغب حرب. یک امام جماعت جوان در روستای جبشیت، همان کسی که در سفر ژوئن 1982 به تهران همراه شیخ صبحی طفیلی بود. حمایت و تأیید ثابت و دائمی شیخ راغب حرب از مقاومت، تهدیدی بود برای اعتقاد سنتی عمومی بین اکثر روحانیون شیعه‌ی جنوب لبنان در آن زمان که نمی‌‌خواستند موجب برانگیخته شدن خشم ارتش قوی اسرائیل گردند.
تیمور گوکسل (سخنگوی نیروهای بین‌المللی حافظ صلح در لبنان) به یاد می‌آورد: «[شیخ راغب] حرب شخصیتی محبوب، و از احترامی شدیدی در جنوب برخوردار بود. او هسته‌های را جذب می‌کرد که هر کدامشان شامل پنج یا شش جوان می‌شد. این هسته‌ها بسیار مستحکم بودند و حقیقتا محال بود بشود در آنها نفوذ کرد.»
حالا مسجد و حسینیه‌ی او در جبشیت (که مزین بود به تصاویر امام خمینی و پرچم‌های سیاه و تابلوها و پلاکارهایی از آیات قرآنی) شده بود مرکز فعالیت مقاومت. شیخ راغب حرب در همین زمان درخواست دیداری که از طرف افسران اسرائیلی صورت گرفته بود رد کرد و اعلام نمود که دست دادن با دشمن، همکاری با او به حساب می‌آید درحالی که نپذیرفتنش، خود مقاومت محسوب می‌گردد. حرب، با آن ریش پرپشت و عمامه‌ی سفید و عبای خاکستری‌اش) شخصیتی محبوب و مردمی در جبشیت و روستاهای اطراف بود.
درروز 18 مارس 1983 [27 اسفند 1361] اسرائیلی‌ها حرب را بازداشت کردند، در حالی که قرار بود چند روز بعد در نماز جمعه، فتوایی را اعلام کند که هر نوع ارتباط با اشغالگرن اسرائیلی را ممنوع می‌کرد. اسرائیلی‌ها امید داشتند با این کار، جریان صدور فتوا به هم بخورد، ولیکاری که کردند عملا مثل چوب کردن در لانه‌ی زنبور بود و باعث راه افتادن اعتراضات مردمی شد. درنتیجه‌ی این دستگیری، تحصن‌ها و اعتراضاتی طی دو هفته‌ی بعد از آن به وقوع پیوست و راه‌ها به صورت مکرر با آتش زدن لاستیک بسته می‌شد. اسرائیلی‌ها در نهایت تسلیم شدند و حرب در اوایل آوریل به جبشیت بازگشت وبدون هیچ ترسی باز تشویق و تأیید مقاومت را در پیش گرفت.
چند ماه بعد به تهران دعوت شد. در تهران، ایرانی‌ها به او گفتند که خانه‌ی او در لبنان، «سفارت جمهوری اسلامی ایران» به حساب می‌آید. حرب در حالی به لبنان بازگشت که سلوکش، اثری عمیق بر روی ایرانی‌هایی که او را دیدند گذاشته بود. او با بازگشت به لبنان تلاش‌هایش در راستای جذب نیرو را (با علم به اینکه مدت زیادی زنده‌اش نخواهند گذاشت) پی‌ گرفت. حرب، بارها به پیروانش می‌گفت که هر آن منتظر مرگ است و می‌گفت: «اسرائیلی‌ها خون مرا خواهند ریخت.»
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار