شهدای ایران shohadayeiran.com

خون روی انگشتان و آستین هایش خشکیده بود ...! خون رضا، محمد و شاید هم مجروح های دیگر. چیزی گلویش را فشار داد. دست ها را به صورت کشید. زخم صورتش سوخت... تیمّم تمام شد؛
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

اسلحه را از روی شانه برداشت. دور خودش چرخید. هیچ کس نبود. آخرین آمبولانس هم در گرد و غبار سر سه راهی ناپدید شد. پاهایش سنگین شده بود.باد گرمی صورتش را سوزاند؛ زبانش را به سختی روی لب هایش چرخاند.گوشه ی چفیه را روی پیشانی اش کشید. چفیه سرخ شد. خورشید آرام آرام پایین می رفت. قمقمه اش را بیرون آورد. آخرین قطره ی آب روی دستش چکید.پوتین هایش روی زمین کشیده می شد.نزدیک خاکریز بعدی چند تا قمقمه روی خاک افتاده بود.نشست قمقمه ها را برداشت. یکی یکی تکان داد. خالی خالی ... بلند شد. به دنبال صدا سرش را برگرداند. حالا دیگر لوله ی تانک های دشمن را هم از پشت خاکریز می دید. روی خاک زانو زد. گرد و غبار صورتش را با چفیه پاک کرد ( خدایا قبول کن ) این را زیر لب گفت و کف دست هایش را بر زمین زد. چشم هایش گرد شد. خون روی انگشتان و آستین هایش خشکیده بود ...! خون رضا، محمد و شاید هم مجروح های دیگر. چیزی گلویش را فشار داد. دست ها را به صورت کشید. زخم صورتش سوخت... تیمّم تمام شد؛ ایستاد. عراقی ها از خاکریز اول عبور کرده بودند؛ تفنگ را رو به دشمن گرفت. نیت کرد. عقب عقب رفت. « الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... » و دیگر لحظاتی بعد پیکر خونینش بر روی زمین افتاد و سر بر سجده ی الهی به دیدار خدا شتافت. 

راوی: خاطرات آقای علی رضا نساج پور_هاجرصفائیه

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار