شهدای ایران shohadayeiran.com

خیلی جدی گفت حمید دیگر شهید شده؛ باید بماند. آن کسی، آن جوانی باید برگردد که زخمی شده و می‌تواند زنده بماند.
به گزارش شهدای ایران؛ چشم تو خورشید را برنمی تابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه می بینی. اما روزگار آینه ها نیز سپری گشته است. آینه های شکست گرفته و هزار تکه هریک به قد خویش، قدری نور می تابند و هر یک به قدر خویش ، پاره ای از خورشید را حکایت می کنند.

روزگاری بوده است که آینه های پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشیدهای مکرر غرقه می کردند، اما چیزی نمی گذرد که آینه ها یک یک شکست می گیرند و یاد خورشید در خورده های آینه بر زمین می ماند، چیزی نمی گذرد که در نبود آینه ها خورشید فراموش می شود و روی در خفا می کند، چیزی نمی گذرد که داستان آینه و خورشید چندان افسانه می نماید که در آمدن ناقه از سنگ و فرود آمدن روح در کالبد مرده، چیزی نمی گذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره های آینه راست می شود.

فرزندان حضرت‌ روح الله همان آیینه هایی هستند که نور خدا را برای اهل معرفت منعکس می‌کنند. همان ها که در گمنامی جاودانه شدند و زندگانشان نفس می‌کشند تا برسد روزی برای جانفشانی.

حمید و مهدی باکری مصداق این مردانند که هر دو در آخرین ماه سال به شهادت رسیدند و زندگی‌شان الگویی است برای کسانی که می‌خواهند عاقبت به خیر شوند.

مجموعه سه جلدی «به مجنون گفتم زنده بمان» روایت‌های خواندنی دارد از اطرافیان شهیدان ابراهیم همت و مهدی و حمید باکری. مطلب پیش رو روایتی است از این کتاب که در مورد عکس العمل شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا  بعد از شنیدن خبر شهادت حمید برادرش و جانشین لشکر می‌نویسد:

***وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده نعره می‌زد که اول مجروح‌ها را بیاورید فقط مجروح‌ها.

رفتم بهش گفتم ممکن است حمیدجا بماند، مهدی بگذار بروند بیاورندش.

خیلی جدی گفت حمید دیگر شهید شده باید بماند. آن کسی، آن جوانی باید برگردد که زخمی شده و می‌تواند زنده بماند.

خیلی مردانگی می‌خواد که آدم برادر تنی خودش این طور بگذرد، آن هم آن حمیدی که به جانش بسته بود، بخصوص در کارهای سری جنگی‌اش. خاطرم هست در جایی یک قرارگاه مخفی زده بودیم طوری که خودی‌ها هم پیدامان نکنند. مهدی این قرارگاه را به دستور آقا محسن زده بود. قرار بود هیچ کس آنجا رفت و آمد نکند. شام راهم هدی به حمید می‌گفت برود بیاورد. می‌گفت می‌روی مقر و یک کم نان و پنیر و سیب‌زمینی و همین چیزها پیدا می‌کنی و برمی‌داری می‌آوری تا ما برویم و برگردیم.

من هم از مقر خبر داشتم رفتم پیش‌شان. به مهدی گفتم من که عوض سلام گشنگی‌ام را برات آورده‌ام. زود باش شام را بردار بیاور که الان می‌میرم فدای سرت می‌شوم.

حمید رفته بود دو حلب پنیر آورده بود که زیاد رفت و آمد نکند. رفت یکی از آنها را باز کرد و گفت: این یکی که پوچ از آب درآمد.

بلند شدم رفتم دیدم حلب خیارشورست. گفتم بخشکی شانس خب آن یکی را باز کن.

آن یکی هم حلب خیارشور از اب درآمد.

گفتم: خب بابا به همان نان و خیارشور هم راضی هستیم. برش دار بیاورش که..

که همه زدند زیر خنده.

آن خنده را شور، خیلی شور یادم هست تا آخر عمرم فراموشش نمی‌کنم.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار