شهدای ایران shohadayeiran.com

با دیدن‌ آن دوربین حالم یک طوری شد. دلم لرزید. شاید ترسیدم. به اصغر گفتم: «مگه به چشمای خودت اطمینان نداری که از دوربین استفاده می‌کنی؟»‌ جواب داد: «توام چقدر کج خیالی، این دوربین یه چیز دیگه اس.
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخ‌ها همراه می‌شد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخ‌ها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت می‌کند. وی در کتاب خبرنگار جنگی آغاز زندگی مشترکش را با فرمانده دستمال سرخ‌ها اینگونه تعریف می‌کند:

*حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر

جای خلوتی گیر آوردیم و با اصغر نشستیم به صحبت کردن. به جز عباس مقدم بقیه بچه‌ها رفتند برای مراسم عزاداری. عباس مقدم غذا گرم کرد و بعد ما دو نفر را تنها گذاشت.

اصغر برایم از مأموریت در گیلان غرب گفت. ظاهراً عملیاتی در پیش بود. اصغر و گروهی از بچه‌های سپاه گیلان غرب بنا داشتند از مقابل با نیروهای دشمن درگیر شوند تا یکی، دو ستون از ارتش و سپاه بتوانند دشمن را دور بزنند و آنها را غافلگیر کنند. اصغر می‌گفت وضعیت دشوار است، با این حال او و تعدادی از نیروهایش برای این کار انتخاب شده بودند. خوشحال بودم که می‌توانم با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر. پیش‌تر هیچ وقت اصغر اجازه نمی‌داد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. اما آن شب ساکت نشست تا من هرچه می‌خواهم بگویم.

احساس غریبی داشتم. حرفهایی به زبان می‌آمد که تا آن موقع درباره‌اش فکر نکرده بودم. به اصغر گفتم: «دیر یا زود برای من اتفاق می‌افته. در آن لحظه تو بالای سرم نیستی. بعد خبردار میشی. وقتی آمدی زیاد بی‌تابی نکن، مبادا منو تنها بذاری. دلم می‌خواهد با من باشی. تا اون وقت که من و به خاک می‌سپارن.» و بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را هم برایش شرح دادم. گفتم:‌

«دلم می‌خواد بعد از دفن و رفتن مردم سرخاکم بمونی. زود نرو. تنها نذار... بعدشم تا تونستی بیا سرخاکم. برام سوره یاسین بخون. بدون که صداتو می‌شنوم... یادت نره.» این حرفها را که می‌زدم اصغر فقط تماشا می‌کرد. حرفم که تمام شد با لحن غم‌انگیزی گفت:‌ «تو خیال می‌کنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟» از او خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر گفت: «از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟»‌

گفتم: «چنین چیزی نیست. من مطمئنم، این اتفاق برای من می‌افته.»

اصغر حرفم را برید و گفت: «پاشو! برو خرت و پرتاتو جمع کن، صبح میام دنبالت.»

با اصغر برگشتم بهداری. همان شب کوله پشتی‌ام را باز کردم. اثاثیه‌ام زیاد نبود، همه را جمع کرم و در کوله‌گذاشتم. رفتم جلو در. منتظر اصغر و بچه‌ها بودم. آمدند، سوار ماشین شدم. راه افتادیم به طرف پادگان ابوذر. ماشین‌مان همان پیکان‌سواری زردی بود که بچه‌ها با خودشان از تهران آورده بودند. بقیه بچه‌ها و ستون نظامی با امکانات در پادگان ابوذر بود.

در پادگان ابوذر داخل ماشین نشستم تا کارها ردیف شود. اصغر با عباس مقدم رفتند پی هماهنگی برای گرفتن امکانات و نیرو. در این فاصله با آقای حسین بزرگ، فرمانده سپاه گیلان غرب آشنا شدم. وقتی به طرف گیلان غرب، حرکت کردیم آقای بزرگ با ما همراه شد. من و اصغر جلو نشستیم و عباس مقدم با بزرگ عقب، خیلی طول کشید تا از پادگان حرکت کردیم. جاده پر پیچ و خم بود. مناظر زیبا و دلنشینی داشت. غروب آفتاب هم در راه بودیم. از اصغر که در حال رانندگی بود عکس گرفتم. نیم‌رخ او را در سایه روشن انداختم. بخشی از آسمان ابری بود. همینطور که داشتم از دریچه دوربین، اصغر و آسمان و غروب خورشید را می‌دیدم، اصغر خندید، و گفت: «آره،‌عکس بگیر، فردا میشه امامزاده اصغر».

تازه هوا داشت تاریک می‌شد که وارد گیلان غرب شدیم.

محل اقامتمان ساختمان سپاه گیلان غرب بود. صدای شیلک توپخانه خودی و دشمن به وضوح شنیده می‌شد. به نظر می‌آمد اصغر و بزرگ، وقت زیادی نداشتند. دائم می‌رفتند و می‌آمدند. من در یکی از اتاها بساطم را پهن کردم. اتاق درهم و برهم بود، میز تحریی که در گوشه‌ای از اتاق گذاشته بودند، پر از خاک بود. همانجا هم نماز خواندیم و هم غذا خوردیم. غذایمان چند دانه سیب‌زمینی آب پز بود. وسط خوردن غذا چند نفر از نیروهای ارتش آمدند. اصغر از آنها دعوت کرد بیایند داخل، آمدند. بزرگ هم بود. درباره وضعیت شهر و عملیات مشترک میان سپاه و ارتش حرف زدند. قرار گذاشتند اصغر و بزرگ بروند برای شناسایی مواضع دشمن. عملیات از تهران هماهنگ شده بود. ارتشی‌ها آنجا بودند که ما غذا می‌خوردیم. پیش از آنکه حرف‌های جدی‌شان را بزنند، اصغر همینطور که با اشتها نان و سیب‌زمینی را می‌خورد، برای من هم لقمه درست می‌کرد و می‌داد دستم. جلو آن جمع خجالت می‌کشیدم، هرچه با چشم و سر به او اشاره می‌کردم که بعداً‌ می‌خورم، اصغر اعتناد نمی‌کرد. من هم لقمه را می‌گرفتم و می‌گذاشتم توی سفره. ارتشی‌ها رفتند. چند دقیقه بعد علی آزاد تنفگ به دست آمد. او هم از دوستداران اصغر بود. آن دو با هم کمی حرف زدند و رفتند بیرون. چند دقیقه بعد اصغر برگشت. جعبه‌ای در دست داشت. از من پرسید: «می‌دونی این چیه؟»

گفتم: «نه از کجا بدونم!»

اصغر در حالیکه جعبه را باز می‌کرد، گفت: «دوربین مادون قرمزه، تو شب میشه باهاش خیلی جاهارو دید.»

دوربین را از جعبه بیرون کشید و آن را روی تفنگ خود سوار کرد. بعد دستش را آورد نزدیک و گفت: «بیا تماشا کن!»

خوشم نیامد. با دیدن‌ آن دوربین حالم یک طوری شد. دلم لرزید. شاید ترسیدم. به اصغر گفتم: «مگه به چشمای خودت اطمینان نداری که از دوربین استفاده می‌کنی؟»‌

جواب داد: «توام چقدر کج خیالی، این دوربین یه چیز دیگه اس. از صنایع الکترونیک شیراز برای امتحان آوردنش، حالام تصادفی یکیش تو دست ما افتاده. «اصغر فهمید من زیاد خوشم نیامده است، تنفگ و دوربین را جمع کرد و رفت. تا آخر شب اصغر چند بار آمد و رفت. یک بار هم با هم رفتیم بهداری گیلان غرب. گفتم اگر بشود شب را آنجا بخوابم. اما آنجا ویرانه‌ای بود که هیچ امکاناتی نداشت. بهداری اصلی را برده بودند بیرون شهر. داخل شهر امنیت نداشت. ناگزیر از اصغر خواستم به سپاه برگردیم. قرار شد با وضعیت آنجا بسازیم. در برگشت به فکرم رسید بهتر است صبح زود بروم بهداری و با یکی دو نفری که آنجا بودند، بهداری را راه‌اندازی کنیم. اصغر بنا داشت آخر شب برود. دوستم داشتم با او همراه شوم اما گفت امکان ندارد. وقتی اصغر داشت می‌رفت با آزاد بود. دوست نداشتم دوربین را ببرد، چرا، نمی‌دانم. اصغر به آزاد گفت دوربین را ببرد و بگذارد داخل ماشین. اصغر هم رفت و برگشت و گفت:‌

«ما داریم می‌ریم.» سپس نگاهی به من انداخت. جلو آمد و صورتم را بوسید. یک آن دلتنگی عالم به سراغم آمد. تا جلو در با او رفتم. اما اصغر دوباره برگشت. باز هم رفت و برای بار سوم آمد. آزاد متوجه حس و حال من و اصغر شده بود. از ماشین پیاده شد. آمد جلو، گفت: «خواهر! خیلی دلت می‌خواهد با ما بیایی،‌نه؟»

گفتم: «آرزو داشتم سیمرغ بودم و اصلاً احتیاج نداشتم شما منو ببرین، دوست داشتم می‌تونستم بالای سر ماشین شما می‌اومدم.»

اصغر گفت: « خیالت تخت باشه،‌سیمرغم که بودی، امشب نمی‌تونستی با ما بیایی.»

بار آخر که اصغر وارد اتاق شد تا تفنگ کلاشینکف را بردارد، این بار من بودم که صورتش را میان دستهایم گرفتم و او را بوسیدم. او که رفت حالم منقلب شد. دلم حسابی گرفت. از این که شب است، از این که در آن چاردیواری محبوسم، از اینکه نتوانستم با اصغر بروم، داشتم دیوانه می‌شدم. تا آن موقع چنین حالی پیدا نکرده بودم. پناه بردم به قرآن. چند آیه خواندم. کمی دلم آرام گرفت. کوله پشتی‌ام را باز کردم. خسته بودم. کیسه خوابم را پهن کردم و رفتم داخل آن. خیلی زود خوابم برد.

*خوابی که بعد از رفتن اصغر دیدم

دیدم سیدی که عمامه سبزی داشت آمد بالای سرم. پشت هم می‌گفت:« امانتی رو که در دستت بود بده!» پرسیدم: «کدوم امانت؟»‌ گفت: «همان امانتی که دست شماست.» می‌دانستم از چه چیز حرف می‌زند. گفتم: «مال خودم است». از او اصرار و از من انکار. خیلی جر و بحث کردیم. دست آخر عصبانی شدم. زدم زیر حرف خودم و گفتم: «اصلاً مال خودتون، بردارین و برین.»‌از سرلجم این حرفها را زدم. کلافه بودم.

*حالا دیگر وارد صبح عاشورا شده بودیم

گلوله توپی که به نزدیکی مقر سپاه اصابت کرد، مرا از خواب پراند. گیج و گنگ، چشم باز کردم. فکر کردم وقت نماز صبح است. از جا برخاستم. قفل در را باز کردم. نگاهی به بیرون انداختم. همه جا تاریک و ساکت بود. برگشتم داخل اتاق و از نو خوابیدم. مدام به خوابی که دیده بودم، فکر می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم که آن سید از من چه امانتی را طلب می‌کرد. فکرم به جایی قد نمی‌داد. نگران شدم، اما کاری از دستم ساخته نبود. باز هم خوابیدم. بسیار کوتاه. این بار وقت نماز صبح از خواب برخاستم. حالا دیگر وارد صبح عاشورا شده بودیم از اتاق بیرون رفتم. قمقمه‌ای آب برداشم و با آب قمقمه وضو گرفتم. نماز را در اتاق خواندم و ماندم تا هوا کم‌کم روشن شود. در همان حال یاد مادربزگم افتادم. یاد یک روز عاشورا در دوران کودکی‌ام. شیراز بودیم. در خانه‌مان مراسم روضه‌خوانی داشتیم. دایی جانم در زندان بود. مادربزرگم در همان صبح عاشورا، پس از اجابت نماز، مهر را در دستش گرفت و با آن راز و نیاز کرد. با مهر حرف می‌زد. مادربزرگم زنی با ایمان بود. وقتی به خاطرم آمد با مهر حرف می‌زد و حاجتش را در میان می‌گذاشت، من هم مهر را برداشتم و بی‌اختیار یاد مادربزرگم افتادم. با خدا راز و نیاز کردم، و با مهر از عاشورا سال 61 هجری قمری گفتم. از وقایع کربلا،‌ از ظهر عاشورا و آنچه را که بر امام حسین(ع) و حضرت زینب (س) گذشته بود. هرازگاهی رشته افکارم با اصابت گلوله توپی که از سوی دشمن به خانه‌های شهر شلیک می‌شد، درهم می‌ریخت.

هوا روشن شد. رفتم برای صبحانه. وقتی از اتاق بیرون زدم و پا به حیاط گذاشتم، گلوله خمپاره‌ای آمد و درست نزدیک ساختمان به زمین اصابت کرد. در و دیوار و زمین زیر پایم لرزید. برگشتم داخل اتاق. انبار مهمات سپاه چسبیده به اتاق بود. اگر گلوله توپ کمی این طرف می‌خورد کار من و بچه‌هایی که آنجا بودند، ساخته بود. با این حال مقداری از خاک و گچ و خاک سقف روی اسباب و اثاثیه داخل اتاق ریخته بود. وقتی اوضاع عادی شد از نو رفتم بیرون. صبحانه را با یکی از خانم‌های بومی که در سپاه کار می‌کرد خوردیم. او چند دقیقه بعد از اصابت توپ به نزدیکی ساختمان سپاه آمد. در حین صبحانه خوردن رضا مرادی، عباس داورزنی، عباس مقدم و بقیه بچه‌های اصغر از راه رسیدند. ماشین شان سیمرغ بود. بلافاصله سراغ اصغر و آزاد را گرفتند. گفتم: «دیشب رفتن.» ناراحت شدند. رضا بیشتر از بقیه عصبانی شد. گفتند: «چرا ما را با خودشان نبردند!» آنها ناگزیر بودند، منتظر بمانند تا اصغر برگردد. من گفتم: «میرم بهداری» کوله پشتی‌ام را برداشتم. بچه‌ها گفتند: «بذار ما شمارو برسونیم.» قبول کردم. رفتم دم در حیاط ایستادم. منتظر بودم بچه‌ها ماشین را بیرون بیاورند. همان موقع خمپاره‌ای دیگر به یکی دیگر از ساختمان‌های نزدیک سپاه اصابت کرد. به نظر می‌آمد این بار فاصله‌اش کمتر بود. زیرا موج انفجار سبب شد شیشه‌های ماشین به کلی فرو بریزد. ماشین همان پیکان زردی بود که با آن از سرپل ذهاب آمده بودیم. پیدا بود دشمن رد ساختمان سپاه را داشت و توپ‌هایی که می‌فرستاد حساب شده بود. معطل نکردم. راه افتادم به طرف بهداری. شب قبل که وارد شهر شدیم تک و توک آدم شخصی در شهر دیدیم. حالا که روز شده بود، باز هم از مردم بومی خبری نبود. تنها کسانی مانده بودند که یا جایی را نداشتند بروند یا پیر و سالخورده بودند.

از کوچه‌ای عبور می‌کردم. دیدم پیرزنی جلو در خانه‌اش نشسته است. جلو رفتم و با پیرزن حرف زدم. پرسیدم چرا در شهر و زیر آتش گلوله‌های توپ و خمپاره دشمن مانده است. پیرزن داشت چای درست می‌کرد. جلویش یک چراغ خوراک‌پزی با کتری و استکان گذاشته بود. رضا مرادی و بقیه بچه‌ها هم آمدند دور پیرزن جمع شدند. پیرزن می‌گفت جایی ندارم بروم. مشغول حرف زدن با پیرزن بودیم که خمپاره دیگری جلو در سپاه فرود آمد. همان جایی که دقایقی پیش ایستاده بودم. از بچه‌ها جدا شدم و رفتم به سمت بهداری. زمانی که به بهداری رسیدم، خانم دستغیب و چند خانم دیگر از تهران آمده بودند منطقه. خانم دستغیب و همراهان او را در بهداری دیدم. در محوطه بهداری گودال بزرگی کنده و روی آن را پوشانده بودند. کارکنان بهداری با خانم دستغیب و همراهان او از بیم ترکش توپ و خمپاره رفته بودند داخل گودال. من هم رفتم، اما چند لحظه بیشتر دوام نیاوردم. داشتم خفه می‌شدم. آمدم بیرون. خانم دستغیب را از قبل می‌شناختم. در تهران با هم رفت و آمد داشتیم. یک ساعتی آنجا بودند. بعد با هم خداحافظی کردیم. از خانم دستغیب خواستم به خانواده‌ام سلام برساند و پیغام بدهد من و اصغر سالم هستیم.

*انتظار می‌کشیدم، بلکه از اصغر خبری شود

از سنگر بیرون بودم. انتظار می‌کشیدم، بلکه از اصغر خبری شود. مدام زیر لب آیت‌الکرسی را می‌خواندم، اما موفق نمی‌شدم آیه را تا آخر بخوانم. یکی می‌آمد و حرفی می‌زد و وقتی می‌رفت از سر شروع می‌کردم. چند نفری داخل بهداری بودند. از جمله همان خانمی که در سپاه با هم صبحانه خوردیم. آنها کاری نداشتند. مجروحی نبود. اما آماده بودند.

آمبولانس از راه رسید. گل آلود و درب داغان. جلو در بهداری توقف کرد. یکی دو نفر از کارکنان بیمارستان دویدند سمت ماشین. کمک بهیار بودند. رفتند جلو. با سرنشینان آمبولانس حرف زدند. کوتاه و مختصر. آمبولانس بی‌معطلی از جا کنده شد و حرکت کرد. کمک بهیار برگشتند. ماشین که رفت احساس کردم اتفاقی افتاده است. حس غریبی به سراغم آمد. کنجکاو شدم. به طرف کمک بهیارها رفتم. پرسیدم مجروح بود؟

گفتند: «بله»

«از کجا آورده بودنش؟»

«تو خط.»

«کی بود؟»

«خبر نداریم، مث اینکه فرمانده‌ای چیزی بود.»

«کجاش خورده بود؟»

«گفتن به سرش.»

«تیر یا ترکش؟»

«تیر.»

«چرا براش کاری نکردین؟»

«ما اینجا دکتر نداریم. باهاس ببرنش بهداری بیرون شهر. ما از دستمون کاری ساخته نیس.»

بهیارها رفتند داخل. دیدم با خودشان و بقیه پچ پچ می‌کنند. حرف زدنشان مشکوک بود. دل دل می‌کردم بروم سراغشان یا نه. دیدم بزرگ آمد. نزدیک ظهر بود. بزرگ ناراحت و خسته بود. پرسید: «شما اینجایین؟»

گفتم: «بله، چطور مگه؟»

گفت: «هیچی، همینطوری.»

پرسیدم: «اصغر کجاست؟»

جواب داد: «هستش. فعلا شما بیایین بریم سپاه.»

گفتم: «باشه.» سوار ماشین شدم و رفتیم ساختمان سپاه.

وارد ساختمان سپاه شدیم. شهر هنوز زیر آتش توپ و خمپاره دشمن بود. پاک کلافه بودم. هر کجا می‌رفتم احساس می‌کردم محیط برایم تنگ است، بی‌تاب و بی‌قرار بودم.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار