شهدای ایران shohadayeiran.com

در میان آنها جوان خوش‌سیمایی بود که تعقیبات نمازش را چنان از عمق جان می‌خواند و محو نیایش بود که گویا پرنده‌ها تکان نمی‌خوردند، این جوان بعضی وقت‌ها تا نیم ساعت در سجده می‌ماند.
 به گزارش شهداي ايران به نقل از  فارس ، غرورانگیزترین و بیادماندنی‌ترین لحظاتی که برای رزمندگان سال‌های حماسه و مقاومت خاطره‌انگیز بوده، عملیات والفجر هشت است، در آستانه سالروز این عملیات غرورآفرین، یکی از فرماندهان دلاور لشکر همیشه پیروز 25 کربلا «سردار علی جان میرشکار» به بیان خاطراتی از این عملیات پرداخته که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

قبل از عملیات والفجر هشت منطقه اروندکنار فقط یک جاده با فاصله 5/1 کیلومتر از خود اروند وجود داشت، با این اوصاف برای رفتن به کنار اروند باید از لبه نهرها و داخل نخلستان‌ها عبور می‌کردیم، برای شروع عملیات هم لازم بود این جاده ترمیم شود و هم جاده‌های آنتنی به سمت اروند کشیده شود تا برای پشتیبانی عملیات دچار کمبود نباشیم، برای این کار ما نیاز به کامیون‌ها و دستگاه‌های سنگین مهندسی مثل لودر و بولدزر داشتیم.

از آن جایی که تقریباً در مرحله شناسایی قرار داشتیم تمام این تحرکات باید مخفیانه انجام شود، برای همین برای پنهان ماندن از دید دشمن و نبودن در تیر مستقیم آنها لازم بود دیواره‌ای را در لبه اروند ایجاد کنیم، جاده‌ای در این نقطه نبود و به دلیل جزر و مد اروند خاک منطقه به شدت باتلاقی بود و عبور و مرور کامیون‌ها و ادوات سنگین ممکن نبود، کامیون‌ها، خاک را در همان جاده قدیم خالی می‌کردند و رزمندگان با دوش این خاک را به جلو برای احداث دیوار می‌بردند، به دلیل سرّی بودن منطقه و عملیات، از هر گردان چند نفر نیروی داوطلب داشتیم که هیچ گونه تقاضای مرخصی هم نمی‌کردند، آنها هیچ کدام تا پایان کار درخواست مرخصی نکردند و الحق و الانصاف سنگ تمام گذاشته بودند، روزی را که برای سرکشی کار رفته بودم از یاد نمی‌برم.

حوالی ساعت 11:30 بود، می‌دیدم این نیروها در حالی که کم با هم صحبت می‌کنند، کیسه‌های شن را روی دوش دارند و به سمت دیواره حرکت می‌کنند، تقریباً همه شان لباس‌های شان از ناحیه کتف  و  شانه پاره بود.

در ادامه مسیر پاهایم در محیط باتلاقی آن جا فرو رفت، موقع نماز شده بود، بچه‌هایی که همیشه وقت اذان برای خواندن نماز جماعت عجله می‌کردند این بار رغبت چندانی به نماز جماعت خواندن از خود نشان نمی‌دادند، تعجب کردم، با کمی دقت متوجه شدم هر کس زیر نخلی می‌رود و در آن جا طوری که دیگران مطلع نشوند لباس‌شان را که خونی است در می‌آورند و کمی آب می‌زنند و آویزان می‌کنند و مشغول عبادت می‌شوند، فهمیدم هیچ کدام نمی‌خواهند دیگران از کتف‌های خونی شان مطلع شوند و چقدر زیبا بود با سرشانه‌های زخمی سجده به درگاه دوست بردن.

در میان آن‌ها جوان خوش سیمایی بود که تعقیبات نمازش را چنان از عمق جان می‌خواند و محو نیایش بود که گویا پرنده‌ها تکان نمی‌خوردند، این جوان بعضی وقت‌ها تا نیم ساعت در سجده می‌ماند، این حالت سجده ماندنش باعث شده بود دوستان بدون این که نام وی را بدانند، سجاد صدایش کنند، در یکی از شب‌هایی که مشغول حمل کیسه بود ترکش خمپاره‌ای به وی اصابت کرد و سجاد با گونی خاک با حالت سجده بر زمین افتاد، بچه‌ها که از کنارش می گذشتند تصور می‌کردند یک نفر از خستگی گونی‌اش را انداخته... .

بعد از مدتی متوجه شدند سجاد نیست، به گونی افتاده در مسیر دقت کردند و گونی را کنار زدند، دیدند سجاد در حالت سجود به شهادت رسیده و سر از این سجود بر نمی‌دارد... .
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار