شهدای ایران shohadayeiran.com

بسیاری از عاشقان وطن تا زمانی که شهید شوند، گمنام‌اند. زمانی نام‌شان بر سر زبان می‌افتد که جانشان را برای امنیت مردم فدا کرده‌اند. در این گزارش پای صحبت اطرافیان شهید صیاد خدایی نشسته‌ایم.
شهدای ایران:بسیاری از عاشقان وطن تا زمانی که شهید شوند، گمنام‌اند. زمانی نام‌شان بر سر زبان می‌افتد که جانشان را برای امنیت مردم فدا کرده‌اند. در این گزارش پای صحبت اطرافیان شهید صیاد خدایی نشسته‌ایم.

روایتی از زندگی و سلوک شهید صیاد خدایی/فرمانده‌ای که مستاجر بود...

 دیروز بود که دشمنان ایران بار دیگر ناجوانمردانه یکی از سربازان و سرداران ایران را به شهادت رساندند. سردار شهید صیاد خدایی از مدافعان حرم بود که دیروز با همان روش همیشگی و ناجوانمردانه صهیونیست‌ها ترور شد و به مقام شهادت نائل آمد. در این گزارش سعی نمودیم با نشستن پای روایت خانواده، دوستان و همکاران شهید صیاد خدایی با این شهید سرافراز بیشتر آشنا شویم. این‌ها اولین روایت‌ها درباره منش و روش شهید صیاد خدایی است که ما را اندکی با زوایای زندگی آن عزیز آشنا می‌کند.

روایت پدرخانم شهید

هیأتی بود و با هفتاد سال سن از او درس می‌گرفتم


من خودم از ۵ سالگی هیأتی بودم. درواقع ما جد اندر جد هیأتی بودیم و از بچگی هیأتی بزرگ شدیم. وقتی سعیدآقا داخل زندگی ما شد، من به حال و هوا و عوالم جدیدی پی بردم. (خانواده شهید ایشان را با نام «سعید» صدا می‌کردند.) با دعا‌ها خیلی مأنوس بود. چند شب پیش همین شب جمعه توی جلسه کنار من نشسته بود، من داشتم زیارت امین الله می‌خواندم که قسمتی از زیارت را یادم رفت. آنجا به دادم رسید و کلمه‌ای که فراموش کرده بودم را گفت. خدا رحمتش کند. ارتباطات خاصی با عوالم بالا داشت. همیشه مورد غبطه من بود. به او حسودی‌ام می‌شد. با خودم می‌گفتم من با هفتاد سال سن باید از داماد خودم درس بگیرم؟ بعد می‌گفتم بله! باید از او درس بگیرم. حق همین بود.

در بحث‌های سیاسی نمی‌گذاشت تندروی یا کندروی کنیم

ایشان خیلی پایبند به اصول بود. من یک وقت‌هایی در بحث‌های سیاسی تند می‌شدم، ایشان ترمز من را می‌کشید و می‌گفت نه حاجی! اینجا این‌طور نیست، داری تندروی می‌کنی. نمی‌گذاشت تندروی کنیم. نه می‌گذاشت تندروی کنیم، نه کندروی. توی تشکیلات امام حسین (ع) هرجا که می‌توانست سرپا باشد، زمین نمی‌نشست. حتماً باید در چای دادن و اداره آن هیأت دخالت می‌کرد. بعضی وقت‌ها حرفمان می‌شد و می‌گفت تو چرا فلان هیأت نمی‌روی؟ من توجیه می‌کردم. او می‌گفت این توجیه است، اینجا مسأله امام حسین (ع) است، چشم‌شان به راه است که شما بروید. من می‌دیدم که او از من در دستگاه امام حسین (ع) پیشروتر است. من گاهی تنبلی می‌کردم، خب پیر هم هستم، می‌گفت حاجی الآن وقت کوتاه آمدن نیست. حتی اگر شده دو بیت بخوان. یکبار روز عاشورا من ناراحت بودم و یک گوشه نشسته بودم. هرکس می‌آمد و می‌گفت حاج حسین پاشو همه منتظرند، می‌گفتم نه. دیدم یک وقت سعید آمد و با چشم‌های عصبانی گفت حاج آقا الآن وقت طاقچه بالا گذاشتن است؟! رفتیم و چه مجلسی، چه عزاداری، چه عاشورایی شد. بعداً گفتم بانی عزاداری من فقط سعید بود. چون من نمی‌خواستم بروم.

با اینکه امکانش را داشت، از قدرتش برای خود و خانواده‌اش استفاده نمی‌کرد


خیلی جا‌ها دستگیر ما بود. خدا رحمتش کند. با ما دوست بود. دوستی بود که همیشه خیرش می‌رسید. ما از او حتی یک بار هم اخم ندیدم. هر مشکلی هم پیش می‌آمد سعی می‌کرد با آرامش و اخلاق برخورد کند. حتی یکبار ندیدیم از امکانات و روابطش برای رفع مشکل خودش استفاده کند. توی خیابان مثلاً تصادف کرده باشد و بیاید پایین کارت نشان بدهد و آشنا ردیف کند و … ابداً و اصلاً. روز قبل از شهادتش یکی از دوستان ما در بیمارستان بود. گفتم سعید جان این‌ها نمی‌گذارند ما بالا برویم، یک کاری بکن. گفت حاجی من می‌توانم الآن کاری کنم که همه‌شان کنار بروند، ولی وقتی به هیچکس اجازه نمی‌دهند شما هم بالا نرو. اینقدر مقید به قانون و راه و روش بود.

می‌گفت برای شهادت من عزاداری نکنید، یاد شهدایی باشید که تکه تکه شدند


اخیراً هم در خانه‌مان وقتی می‌نشستیم از حاج قاسم سلیمانی خیلی حرف می‌زد. خیلی شیفته رفتار و گفتار این شهید بود. می‌گفت شهید سلیمانی اهلیتی داشت که با دیگران فرق می‌کرد. توی خانواده هم خیلی حرف از شهادت بود. می‌گفت «اگر من شهید شدم‌ای وای‌ای وای نکنید. خدا از سعید برای شما مهربان‌تر است. نگویید‌ای وای سعید رفت. خدا بالا سر شماست. یاد کسانی بکنید که پدران‌شان رفتند و برنگشتند. یاد آن شهیدانی باشید که در سوریه انگشت به انگشت بدن‌شان را تکه تکه کردند. این‌ها برای ما درس است». حاضریم تک‌تک‌مان فدای اسلام و قرآن و رهبرمان بشویم. سر خم می‌سلامت شکند اگر سبویی. خدا رهبرمان را سلامت نگه دارد.

ما را پیش امام حسین (ع) روسفید کرد

فقط می‌توانم بگویم خدایا این کم را از ما بپذیر… ما پیش حضرت زهرا (س) دست خالی بودیم، پیش امام حسین (ع) دست خالی بودیم. این شهید روی ما را پیش امام حسین (ع) سفید کرد، ما را سربلند کرد، ما را تا آخر عمر و در این دنیا و آن دنیا قرین افتخار کرد. خدا همین امشب او را سر سفره سیدالشهدا (ع) مهمان و ایشان را دعاگوی حال ما قرار بدهد. انشاالله

روایت برادر بزرگ‌تر شهید

تا مدتی پیش نمی‌دانستیم بدنش ترکش دارد


از دوازده سالگی توی جبهه بود. اذن پدر و مادرم را گرفت و رفت جبهه. بعد هم توی سپاه استخدام شد و خدمت کرد. یک ریال حرام و حلال را قاطی نمی‌کرد. حرام اصلاً در ذات ایشان نبود. کوچک‌ترین برادر من بود. نمازخوان بود. ماه شعبان و رجب را یکسر روزه می‌گرفت. خیلی مخلص بود. زبان من در تعریف از او واقعاً قاصر است. همیشه شهادت آرزویش بود. می‌گفت ما ساخته شده‌ایم برای خدمت. ما دو سه تا برادر هستیم که مجروح جنگ هستیم، ولی من تا مدتی پیش نمی‌دانستم ایشان مجروح است. یک بار پسرم بدن ایشان را دیده بود، می‌گفت عمو بدنش ترکش دارد. من واقعاً خبر نداشتم که بدن سعید ترکش دارد و مجروح است. خیلی مخلص بود. از من که برادر بزرگش هستم از لحاظ ایمان و توکل خیلی برتر بود. ما از زمان جنگ منتظر شهادت ایشان بودیم، ولی قسمت این بود که در این مقطع به این افتخار برسد.

روایت شوهر خواهر شهید

فرزندش راه پدر را ادامه می‌دهد

وقتی خدا می‌خواست فرزندش حسین را به او بدهد، این مرد آنقدر همه چیز را مراعات می‌کرد که باورکردنی نبود. می‌توانم بگویم چهل روز چله گرفته بود، چهل روز روزه گرفته بود و چه مراقبت‌هایی می‌کرد تا خدا بچه سالم و خوبی به او عطا کند. من مراعات‌های او را به چشمم دیده‌ام و در این دنیا و آن دنیا شهادت می‌دهم که این مرد مرد محتاطی بود. البته خیلی اهل خنده بود و وقتی با هم به هیأت و جایی می‌رفتیم، خیلی می‌خندیدیم، ولی در کنار روحیه بانشاطش خیلی احتیاط می‌کرد. با توجه به همین احتیاط‌ها است که من می‌گویم یقین بدانید حسین راه پدرش را ادامه خواهد داد. سعید بچه‌اش را از امام حسین (ع) گرفته است.

خرده‌روایت‌هایی از دوستان و همکاران

فرماندهی که مستأجر بود

شهید مستأجر بود و خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردند اجاره‌ای بود. با اینکه شهید از فرماندهان میانی سپاه بود، زندگی‌اش با ساده زیستی همراه بود. دقیقاً صبح همان روزی که شهید به شهادت رسید، همکار جدیدی به جمع ما اضافه شده بود و اولین روز کاری‌اش بود. شهید برای او وقت گذاشت و با او صحبت کرد. به او می‌گفت اینجا جای مقدسی است، جای شهید و شهادت است، و برایش یک فضای معنوی و جهادی از کار ترسیم کرد. زندگی برای او در جهاد و مبارزه و تلاش برای کشور خلاصه شده بود.

همدم همیشگی زیارت عاشورا

خیلی به مستحبات مقید و خیلی به هیأت و امام حسین (ع) علاقه‌مند بود. همیشه مقید بود که در مراسمات زیارت عاشورا که دوشنبه‌ها در محل کار برگزار می‌شد شرکت کند. روز قبل از شهادتش به بچه‌ها سفارش کرده بود که هماهنگی‌های لازم برای مراسم زیارت عاشورای دوشنبه را انجام بدهند. حالا خودش شهید شده و بچه‌ها باید بدون او و به یاد او مراسم زیارت عاشورا را برگزار کنند.

برای حق و حقوق نیروهایش دعوا می‌کرد

از مهمترین نکاتی که می‌شود درباره شهید گفت این است که دلسوز نیروهایش بود. همیشه برای حق و حقوق نیرو‌ها چانه‌زنی می‌کرد و برای اینکه همکاران و نیروهایش در این فشار‌های اقتصادی بتوانند با آرامش بیشتری کار کنند، خیلی تلاش می‌کرد. حتی می‌توانم بگویم برای نیروهایش دعوا می‌کرد. به همین خاطر فضایی ایجاد شده بود که اگر کسی نیروی مستقیم ایشان هم نبود، برای حل مشکلش به ایشان مراجعه می‌کرد.

نذر روزه شهید برای سلامتی آیت‌الله فاطمی‌نیا

روز وفات و قبل از اینکه آقای فاطمی‌نیا فوت کنند، پیش من آمد و گفت من از بیماری آقای فاطمی‌نیا خیلی ناراحت و متأثر هستم. می‌گفت برای سلامتی ایشان چند روز روزه نذر کرده‌ام. وقتی که آقای فاطمی‌نیا فوت کردند ایشان روزه بود.

یکی دو روز قبل از شهادت به نمایشگاه کتاب رفته بود و کتاب خرید بود

من امام جماعت محل کار شهید هستم. ایشان چند روز قبل از شهادت پیش من آمد و گفت از شهدا برای ما زیاد صحبت کن. من به ایشان گفتم الآن فصل برگزاری نمایشگاه کتاب است، خوب است که به نمایشگاه کتاب بروی و چند تا کتاب در این زمینه تهیه کنی. روز شنبه روز قرآن‌خوانی ماست و ما بین دو نماز یک صفحه قرآن می‌خوانیم. من دیدم ایشان غایب است. صبح روز یکشنبه، یعنی دقیقاً روز شهادتش، وقتی که دیدمش پرسیدم چرا جلسه قرآن غایب بودی؟ گفت من به توصیه شما عمل کردم. به نمایشگاه کتاب رفتم و چند تا کتاب درباره شهدا خریدم.

عاشق شهید باکری بود؛ کل فیلم موقعیت مهدی را گریه کرد

من شش سال است که نزدیک‌ترین همکار شهید هستم. به خاطر همین آشنایی به شما می‌گویم که ایشان خیلی عاشق شهید باکری بود. مرتب، مدام و همیشه الگوی او شهید باکری بود. یادش به خیر، فیلم «موقعیت مهدی» را با همدیگر دیدیم. خدا رحمتش کند، از اول تا آخر فیلم گریه می‌کرد. یک خاطره از شهید باکری درباره توجه به نیروهایش را هم خیلی دوست داشت و زیاد تکرار می‌کرد. می‌گفت یکبار برای شهید باکری کمپوت می‌آورند تا بخورد. باکری می‌پرسد همه بچه‌ها کمپوت دارند؟ جواب می‌دهند نه، شما فرمانده هستی و خسته‌ای، فعلاً شما میل کنید، برای بچه‌ها هم تهیه می‌کنیم. شهید باکری کمپوت را نمی‌خورند و می‌گویند «آب بیاورید. هر وقت همه بچه‌ها کمپوت خوردند من هم می‌خورم». این را از قول شهید نقل می‌کردند و نوع رفتار با نیرو‌ها برای شهید خیلی مهم بود.

هوای همکارانش را داشت و مرجع درد دل بچه‌ها بود

آدم خستگی‌ناپذیری بود. اصلاً از سختی کار خسته نمی‌شد. از هر راه و روشی برای روحیه دادن به نیرو‌ها استفاده می‌کرد. مثلاً اگر یکی از اقوام دور یا نزدیک همکاران فوت می‌کرد، ایشان مقید بود که حتماً در مراسم تشییع یا عزای آن فرد شرکت کند و تسلیت بگوید. برای همه همکارانش گوش خیلی خوبی بود. خیلی درد دل بچه‌ها را می‌شنید. اگر کسی مشورتی نیاز داشت با او صحبت می‌کرد. برای مسائل و مشکلات بچه‌ها مرجعیت داشت و بچه‌ها توی مشکلات مختلف به ایشان مراجعه می‌کردند. شهید یک جور‌هایی امین بچه‌ها شده بود. یک چیز دیگر اینکه به زیارت حضرت فاطمه معصومه (س) خیلی اعتقاد داشت و در ماه حتماً چند بار با خانواده به قم می‌رفت و زیارت می‌کرد.

*مهر

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار