شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۲۲۰۲۳۳
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۶:۴۷
جنگ تحمیلی که آغاز شد، ناگهان خوزستان پیشانی مقاومت مردمی شد که تنها دو سال از انقلاب اسلامیشان گذشته بود و هنوز در حال تثبیت حرکت نوپای خود بودند ولی در برابر دشمن کوتاه نیامدند.
روزی که خوزستان پیشانی مقاومت ایران شد
به گزارش شهدای ایران، وقتی ۳۱ شهریورماه سال ۱۳۵۹ جوخه های مرگ رژیم بعث عراق، مرزهای ایران در خرمشهر را در نوردیدند و وارد سرزمین ایران شدند، دیگر کسی سکوت را جایز ندید و با هر آنچه در دست داشت در برابر این دشمن متجاوز مقاومت کرد آن هم در روزهایی که تنها دو سال از انقلاب اسلامی ایران گذشته بود و حکومت نوپای ایران در حال تثبیت پایه‌های خود بود ولی کسی از مردم ایران در برابر دشمن متجاوز کوتاه نیامدند و ناگهان استان خوزستان پیشانی مقاومت ایران شد.

در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ رژیم بعثی عراق با تصمیم و طرح قبلی و با هدف برانداختن نظام نوپای جمهوری اسلامی جنگی تمام عیار را علیه ایران اسلامی آغاز کرد. صدام حسین رئیس جمهور عراق با ظاهر شدن در برابر دوربین‌های تلویزیون عراق با پاره کردن قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، آغاز تجاوز رژیم بعثی به خاک ایران را اعلام کرد.

جنگی نابرابر در شرایطی به ایران تحمیل شد که از جانب استکبار جهانی بویژه آمریکا تحت فشار شدیدی قرار داشت و در داخل کشور نیز جناح‌های وابسته به غرب و شرق، با ایجاد هیاهوی تبلیغاتی و ایجاد درگیری‌های نظامی در صدد تضعیف نظام بودند و نیروهای نظامی نیز به خاطر تبعات قهری انقلاب، هنوز مراحل بازسازی و ساماندهی را به طور کامل پشت سر ننهاده بودند.

دشمن در خرمشهر به گل نشست

جنگ که آغاز شد، مردم دست به مقاومت زدند، پسرانی در خرمشهر و آبادان بودند که یک شبه سرباز شدند و اسلحه گرفتند و در برابر دشمن مقاومت کردند. شاید یکی از اعجاز جنگ تحمیلی این بود که ماشین جنگی عراق که آن روزها مجهزترین ارتش خاورمیانه را با آن لقب دادند در برابر مقاومت مردمی که حتی اسلحه درست و حسابی در دست نداشتند، چندین روز مقاومت کرد و امکان تصرف خرمشهر را به دست نیاورد در حالی که دشمن قرار بود در عرض چند روز کل خوزستان را تصرف کند.

با وجود اینکه دشمن از روز شمار جنگی خود به واسطه مقاومت جانانه مردم عقب افتاده بود ولی دولت وقت ظاهراً برنامه‌ای برای دفاع از مردم نداشت. به رغم کارشکنی‌های بنی صدر رئیس جمهور وقت، دفاع مقدس مردم انقلابی ایران شکل گرفت و نیروهای جوان و شهادت طلب به جبهه‌ها شتافتند. پس از شکل‌گیری اتحاد و انسجام در میان نیروهای انقلابی و طرد نیروهای وابسته، حماسه‌ای مقدس شکل گرفت که در تاریخ ایران اسلامی بی‌سابقه بود. حماسه دفاع مقدسی که برکات و دستاوردهای بی‌نهایتی را برای ملت ایران به ارمغان آورد. جهاد و شهادت مردمان با ایمان و مخلص این سرزمین، ستون‌های نظام اسلامی را تا مدت‌ها مستحکم کرد.

خاطرات تلخ مردم

هنوز هم با یادآوری خاطرات آن روزهای تلخ، غم عجیبی بر چهره اش مستولی می‌شود. حق هم دارد؛ در عرض چند روز، حوادث تلخ بی شماری را به چشمان خود دیده بود. مرگ همسایه‌ها، از دست رفتن کل زندگی و آواره شدن خانواده اش، حوادثی نبودند که بتوان حتی با گذشت ۳۸ سال، آنها را از ذهن دور کند. اکنون سید عباس موسوی ۷۲ ساله کنار ما نشسته تا سری به آن خاطرات تلخ آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سال ۱۳۵۹ بزنیم.

جنگ تحمیلی به گونه‌ای برای کشورمان رقم خورد که مردم خرمشهر و اغلب شهرهای مرزی خوزستان را در عرض چند روز، وسط یک میدان جنگ تمام عیار کشانده بود و اکنون آنها بدون هیچ حامی سازماندهی شده‌ای باید خود، خانواده، فامیل، دوستان و وسایل زندگی را از وسط آن همه خشونت لجام‌گسیخته از سوی دشمن تا بن دندان مسلح بعثی نجات دهند.

در میانه جنگی تمام عیار

سید عباس در میانه چنین جنگی بود. پسر بزرگ خانواده که باید به همراه پدرش، طرحی نجات بخش برای رهایی چند سر عائله از آتش دشمن می‌یافتند. محل زندگی‌شان در روستایی در خرمشهر بود یعنی چند قدم تا مرز و به همین دلیل در همان ابتدای جنگ در وسط معرکه قرار گرفته بودند.

آنها در ابتدای جنگ برای رهایی از مرگ و فرار از آتش وحشیانه دشمن یک تصمیم می‌گیرند: «ساخت سنگر در خانه». تصمیم عجیبی بود ولی قطعاً در شرایط ترسناکی که آنها قرار گرفته بودند چنین ابتکاراتی دور از ذهن نیست اما ساخت سنگر هم قواعدی دارد و به مصالح نیاز دارد. در نهایت سید عباس و برادرانش به دستور فرمانده خانواده یعنی پدرشان دست به کار می‌شوند و شروع به حفر گودال می‌کنند. آنها که اصول سنگ سازی را بلد نبودند؛ تصمیم می‌گیرند که این سنگر، دو راه خروجی داشته باشد تا اگر دشمن، یک سمت را بمباران کرد آنها از راه دیگر فرار کنند. عملیات ساخت سنگر آغاز می‌شود ولی در این میان ابهامی پیش می‌آید. چرا آنها که وسط میدان جنگ و آتش قرار گرفته‌اند؛ خروج از شهر را انتخاب نکردند؟ سید عباس به این نکته کلیدی اشاره می‌کند که «کسی در خرمشهر فکر نمی‌کرد که این جنگ قرار است هشت سال طول بکشد و همه فکر می‌کردند جنگ، چند روز دیگر با دخالت مسئولان ایرانی و سازمان‌های جهانی با عقب نشینی عراق به پایان می‌رسد به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم در شهر بمانیم و خانه، احشام، زمین کشاورزی و نخل‌های خود را حفظ کنیم».

آنها مشغول ساخت سنگر بودند که پیشروی عراق ادامه پیدا می‌کند. مدافعان شهر که دستور تخلیه شهر برای نجات جان مردم را داشتند به سراغ سید عباس و خانواده‌اش می آیند و آنها را بعد از چند نوبت کلنجار رفتن، قانع به ترک خانه می‌کنند به همین دلیل باز هم دستوری از جانب «سید بزرگ» صادر می‌شود. عملیات ساخت سنگر باید خاتمه یافته و خانواده برای آغاز مهاجرت از شهر و رفتن به مقصد نامعلوم آماده شوند.

سید عباس می‌گوید: «پدرم راضی به رفتن نبود و مدافعان شهر در چندین نوبت به خانه ما و برخی دیگر از همسایه‌ها آمدند و ما را به زور مجبور به ترک خانه می‌کردند. خیلی‌ها حاضر نبودند شهر را ترک کنند ولی دشمن نزدیک و نزدیک تر شده بود و ممکن بود اهالی به اسارت آنها دربیایند و یا شهید شوند. یکی از وظایف رزمندگان ایرانی همین بود که خرمشهر را از وجود مردم خالی کنند تا به دست دشمن اسیر نشوند».

خروج از شهر برای سید عباس و خانواده‌اش چندان هم تصمیم ساده ای نبود. آنها به غیر از اعضای خانواده که حدود ۲۲ نفر بودند کلی وسیله و احشام داشتند. برادران و پدر وارد شور می‌شوند و خروجی جلسه به گفته سید عباس این می‌شود: «گاوها، گوسفندان، مرغ‌ها و اردک‌ها را در روستا به امان خدا رها می‌کنیم تا از تشنگی و گرسنگی تلف نشوند. نگران نخل‌ها نبودیم چون جزر و مد نهرها، آب کافی را به آنها می‌رساند. وسایل را هم در خانه می‌گذاریم و درها را قفل می‌کنیم. ظروف چینی که پدر خانواده از کویت با خود آورده بود و مادر خانواده علاقه عجیبی به آنها داشت هم در مکانی در میان نخل‌ها دفن شدند تا در بازگشت دوباره در خاطرات خوش استفاده از آنها تکرار شود و خانواده را دورهم جمع کنند».

آنها تصمیم می‌گیرند غیر از مدارک، پول، طلا، تعدادی پتو و مقداری لباس، یک وسیله را با خود ببرند. شاید تصور این تصمیم هم مو به تن آدم سیخ می‌کند ولی پدر سید عباس با تجربه سال‌ها زندگی و لمس واقعیت‌های آن روزهای جنگی، اعلام می‌کند که «دو عدد بیل» هم با خودمان ببریم که اگر کسی شهید شد بتوانیم وی را در مکانی دفن کنیم چون مقصد آنها در واقع نامعلوم بود.

از خوش شانسی این خانواده این بود که آنها در آن زمان یک دستگاه وانت داشتند. به گفته سید عباس «آن زمان به ندرت پیش می‌آمد خانواده‌ای ماشین داشته باشد برای همین در هنگام آغاز جنگ، خروج از شهر سخت بود چرا که ماشینی در خرمشهر برای انتقال مردم نمانده بود. هر کس در روزهای جنگ ماشین داشت برای خودش پادشاهی می‌کرد چون می‌توانست اعضای خانواده‌اش را نجات دهد». خانواده سید عباس از طریق آبادان به اهواز می‌روند ولی به مقصدی نامعلوم چون آنها هیچ آشنایی در اهواز نداشتند.

صحنه‌های دلخراش

سید عباس به اینجا که می‌رسد بغض می‌کند: «در مسیر ناگهان پدرم، زنی تنها را دید که به صورت چهار زانو در کنار جاده به صورت خمیده نشسته و چیزی را در میان دستان خود فشار می‌دهد. ماشین را متوقف کردیم و به سمت زن رفتیم. صحنه دلخراشی بود. آن مادر کودکی را در آغوش داشت و به علت بمباران دشمن خودش زخمی و کودکش شهید شده بود. طولی نکشید که مادر هم فوت کرد. خواستیم آنها را دفن کنیم که مادرم که در آن شرایط گریه و ناله امانش را بریده بود گفت اجازه ندارید آنها را دفن کنید و باید آنها را تا اهواز با خود ببریم. ماشین ما جا نداشت ولی آنها را با خود آوردیم و در راه به بیمارستان صحرایی تحویل دادیم».

دفاع پیش از جنگ

مصطفی یکی از افرادی است که جنگ، سرنوشت زندگی‌اش را تغییر داد. وضع مالیشان بد نبود آن‌قدر داشتند که برود خارج و ادامه تحصیل دهد. او ارز و ویزای دانشجویی‌اش را هم گرفته بود. هرچند جنگ را پیش از آغاز رسمی‌اش درک کرده بود اما مثل خیلی از همشهری‌هایش باور نداشت.

امروز و از پس سال‌ها که به آن روزها نگاه می‌کند می‌بیند چقدر همه‌چیز واضح بود و آنها به آماده‌باش اکتفا کرده بودند. از لو رفتن جاسوس‌های عراقی که به اسم معلم برای مدرسه عراقی‌ها به خرمشهر آمدوشد داشتند تا افزایش ترددها و تخلیه اسلحه در آن‌سوی مرز.

مصطفی اسکندری که آن روزها به همراه بچه‌های مسجد نیروی پاسدار ذخیره بوده و به خاطر کم بودن نیروهای رسمی سپاه مسئولیت‌های سنگینی هم به او و دوستانش محول شده بوده، می‌گوید: برای حفظ امنیت ملی گروه ۱۴_ ۱۵ نفره تشکیل دادیم و در خرداد ۵۹ که درگیری‌ها در نهر خین بالا گرفت من یکی از نیروهایی بودم که برای ممانعت از ورود سلاح در مرز مستقر بودم و درگیر شدیم.

امروز که ناباورانه به آن روزها فکر می‌کند، آن زمان که انفجارها گوشه گوشه شهرش را به آشوب می‌کشیدید به گفتن یک جمله که «جنگ زودتر از ۳۱ شهریور شروع‌شده بود» اکتفا می‌کند. با گفتن اینکه خیلی از اهالی روستاهای شلمچه قبل از ۳۱ شهریور مجبور به ترک خانه‌هایشان شدند هم برای حرفش دلیل می‌آورد.

خمپاره‌ای که به خانه خورد

سارا بچاری مشابه این روایت را در میان خاطرات مادرش شنیده است. مادری که آخرین دوشنبه شهریور ۵۹ زمانی که ۱۲ سال داشت را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برد. مادر برای دختر بزرگش سارا از خانه قدیمی‌شان گفته، از بلبلی که در خانه بود…از صفای دورهم نشستن‌ها، دورهم بازی کردن‌ها، شیطنت‌های خواهر و برادر کوچک‌ترش هم برایش گفته بود.

لابه‌لای خاطرات مادر سارا، ردی از ناامنی‌های خرمشهر قبل از ۳۱ شهریور هم هست. سارا گفته‌های مادرش را تکرار می‌کند: «می‌گفتند مرز شلوغ شده. ولی می‌گفتیم چیزی نیست. هر از چند گاهی می‌دیدیم مرزنشینان با بقچه و کوله و زن و بچه به سمت شهر آمده‌اند. ولی مهم نبود مگر قرار بود چه بشود؟»

آن‌طور که می‌گوید آن روز هم خانه بودند. پدر حیاط را آبپاشی کرده بود، خواهرش لیلا که امسال به کلاس اول می‌رفت از ذوق فردا مرتب به روپوش نو که روی جارختی بود سر می‌زد که ناگهان صدای مهیبی همه را میخکوب کرد.

سارا زبان مادرش می‌شود با همان حرارتی که مادر براش تعریف کرده، بازگو می‌کند.

«بابا سریع به همه گفت کنار دیوار باغچه پناه بگیرند. صدای انفجار می‌آمد. نمی‌دانستیم چه شده. مادر گوش‌های دایی ایوب یک سال و نیمه وحشت‌زده را گرفته بود. بچه‌ها از ترس کزکرده بودند کنار دیوار که بابا رفت سمت در حیاط. در را که باز کرد یک خمپاره خورد درست جایی که چند لحظه قبل موتورسواری آرام داشت یک دست‌انداز را رد می‌کرد. همان لحظه انگار دستی همه را از جا بلند کرد.»

مادر سارا به سمت او دویده و دستش را گرفته بود. خون اما سرتاپایش را قرمز کرده بود. صدایش را نمی‌شنیدم. پدر ترکش‌خورده بود و تقلا می‌کرد جلوی خون رو بگیرد. با اشاره به دخترش فهماند که کمربندش رو بیاورد و دور زخم ببند.

او انگار حوادث را با جزئیات می‌بیند. بابای رنگ‌پریده‌ای را که می‌خواست جلوی خونی که داشت از دست می‌رفت را بگیرد تا برای کودکان کاری انجام دهد، بچه‌هایی که کنار دیوار از ترس می‌لرزیدند، درهای حیاطی که حالا سوراخ‌سوراخ شده و طوری باز بود انگار چند نفر با مشت و لگد بازش کرده باشند و غوغایی که در خیابان بود.

وحشت‌ها، صدای آمبولانسی که از دور می‌آید همه و همه هنوز از پس سال‌ها زنده‌اند و آخرین صحنه آن تک روز مانده تا بازگشایی مدارس شاید لاشه مچاله از پر و خون بلبل خانه بود و صدای بغضی که حالا شکسته شده است.

دفاع از همین نقطه بود که آغاز شد. از مقاومت با دستی خالی که ۳۵ روز به طول انجامید. از شهر دودگرفته آبادان که باوجود هدف قرار دادن پالایشگاه تا آخرین لحظه، زندگی زیر آسمان خاکستر گرفته‌اش ادامه داشت. دفاع از تپه‌های الله‌اکبر شوش با مقاومت در برابر یورش زمینی دشمن آغاز شد. شاید تقویم ۳۱ شهریور را برای شروعش معرفی کرده اما دفاع مقدس خیلی زودتر از این‌ها آغاز شد.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار