شهدای ایران shohadayeiran.com

سردار سلیمانی به آقا مهدی بیسیم می‌زند و می‌گوید نیروهایت را به جای امن منتقل کن، چون از سه طرف محاصره شده بودند. مهدی با دستور شهید سلیمانی نیرو‌ها را تک‌تک به جای امنی می‌فرستد. دوستانش اصرار می‌کنند تو هم باید با ما بیایی که می‌گوید اول شما باید سالم بروید بعد من می‌آیم. می‌گوید حاج حسین شما را از من می‌خواهد
شهدای ایران:  تکاور جاویدالاثر مدافع حرم «مهدی ذاکرحسینی» از رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۷ حضرت محمدرسول‌الله (ص) در تاریخ ۲۶ شهیدی که برای دفاع از حرم آفریده شده بودخرداد ۱۳۹۵ در حومه شهر حلب سوریه بر اثر موشکباران دشمن به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید ذاکرحسینی از تکاوران بسیار شجاع لشکر ۲۷ بود و هنگام شهادت ۳۱ سال سن داشت. پدر شهید، «امیرعلی ذاکرحسینی» پس از گذشت چهار سال هنوز چشم به راه خبری از بازگشت پیکر پسرش است. پدر شهید بازنشسته و افسر ارشد نیروی هوایی ارتش است و سابقه سال‌ها رزمندگی و خدمت را دارد. ذاکرحسینی در گفتگو با «جوان» از شجاعت پسرش و چشم‌انتظاری خانواده‌اش می‌گوید که در ادامه می‌خوانید.

با توجه با اینکه شما در ارتش خدمت کردید، شغل شما چه تأثیری روی علاقه‌مندی‌های شهید به مسائل نظامی و رزمی داشت؟
همسرم بازنشسته آموزش و پرورش است و از همان ابتدای تشکیل خانواده در بزرگ کردن چهار فرزندمان پا به پای هم حرکت کردیم. در شهر‌های دیگری مثل همدان و دزفول اقامت داشتیم و زندگی در مناطق نظامی تا حدودی فرزندانم را به مسائل نظامی علاقه‌مند کرد. خاطرم است در زمان کودکی‌شان وقتی در پایگاه نوژه خدمت می‌کردم پشت فنس‌های قرارگاه می‌آمدند و مراحل صبحگاهی و رژه‌ها را تماشا می‌کردند. به پرواز هواپیما‌ها خیلی علاقه نشان می‌دادند و با همدیگر درباره‌اش حرف می‌زدند و من از این بابت خیلی لذت می‌بردم. زمان جنگ بود و پرواز هواپیما‌ها مرتب انجام می‌شد و همیشه پیگیر رفت‌وآمد هواپیما‌ها بودند. هر ماه به ما مجله صنایع هوایی می‌دادند و بچه‌ها مجله‌ها را مطالعه می‌کردند. وقتی از پایگاه نوژه منتقل شدیم تمام آن مجلاتی که جمع کرده بودیم را بچه‌ها می‌خواندند. اطلاعات نظامی خیلی خوبی داشتند. وقتی مهدی در سپاه مشغول خدمت شد به دلیل اطلاعات بالای نظامی‌اش دوستانش به او علاقه‌مند شده بودند. دوستانش پس از شهادتش برایم تعریف می‌کردند هر هواپیمایی در آسمان دیده می‌شد ما از مهدی درباره‌اش سؤال می‌کردیم و او تمام جزئیاتش را به ما می‌گفت. علاقه‌مندی‌اش از همان زمان بروز کرد و وقتی من احساس کردم نظامی‌گری را دوست دارد او را تشویق به این کار کردم و پس از گرفتن دیپلم وارد سپاه پاسداران شد.

شهید چه مدرک تحصیلی داشتند؟
آقا مهدی با مدرک دیپلم به سپاه رفت و پس از استخدام درسش را ادامه داد و کارشناسی‌اش را در رشته حقوق گرفت. دیپلم فنی مکانیک داشت و وقتی به سپاه رفت در کار مکانیک خودرو‌ها بود. خیلی این کار با علاقه‌مندی‌اش جور در نمی‌آمد. از همانجا آنقدر پیگیری کرد تا او را برای کار‌های رزمی فرستادند. از طریق نیروی زمینی سپاه به بخش تکاوری رفت و دوره‌ها را با موفقیت گذراند و در این فاصله چندین و چند بار لوح و جایزه گرفت. دو بار در سطح لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) به عنوان پاسدار نمونه انتخاب شد. به کارش خیلی علاقه‌مند بود.

درباره کارهایتان در ارتش با بچه‌ها صحبت می‌کردید؟
وقتی خاطرات دوران جبهه‌ام را برای بچه‌ها تعریف می‌کردم یا از حرکات نظامی‌ام می‌گفتم آقا مهدی بیشتر از همه لذت می‌برد. گاهی از من درباره فعالیت‌هایم می‌پرسید و وقتی توضیح می‌دادم خیلی ذوق می‌کرد.

آقا مهدی را به لحاظ شخصیتی و اعتقادی چطور توصیف می‌کنید؟
زندگی آقا مهدی از همان اول با دو برادر دیگرش تفاوت داشت. از همان ابتدا که اخلاق و رفتارهایش را می‌دیدم، می‌فهمیدم رزم در وجودش است. فعالیت بدنی بالایی داشت و از دو برادر دیگرش خیلی قوی‌تر بود. ایشان تمام دفترچه‌های بیمه‌اش سفید بود و در سلامتی کامل بود. از همان اول به کم‌خوری، کم‌حرفی و کم‌خوابی عادت داشت. در خواب بسیار هوشیار بود و هوش بالایی داشت. سلامتی بدنی‌اش به خاطر عادت‌های غذایی‌اش بود. از گوشت خیلی خوشش نمی‌آمد و خیلی کم مصرف می‌کرد، ولی حبوبات و گیاهان و صیفی‌جات را خیلی دوست داشت. به همین دلیل حالت سبکبالی داشت و از همان بچگی خیلی تیز و چابک بود. گاهی اوقات که پسرهایم با هم کشتی می‌گرفتند زور مهدی به دو برادر دیگرش می‌چربید. در تکاوری خیلی بدنش قوی‌تر و محکم‌تر شد. به خاطر همین آمادگی جسمانی‌اش همیشه در کارش آمادگی لازم را داشت و به راحتی کارهایش را انجام می‌داد. مهدی شوخ‌طبع بود مخصوصاً با رفقایش. به‌قدری به کارش علاقه داشت که بیشتر وقتش را در لشکر سپری می‌کرد و کمتر در خانه دیده می‌شد. نهج‌البلاغه را خیلی مطالعه می‌کرد.

فعالیت‌های مذهبی‌شان به چه شکل بود؟
پسرم مهدی نمی‌گذاشت کسی متوجه کارهایش شود. سعی می‌کرد خیلی پنهانی کارهایش را انجام دهد. مثلاً در را می‌بست و نمازش را در خلوت خودش می‌خواند. یا در خلوتش مشغول خواندن کتاب مداحی اهل‌بیت (ع) می‌شد. مخالف شدید ریا بود و دوست داشت کار‌های عبادی و دینی‌اش را خیلی عمیق در خفا انجام دهد. حتی به هیئت‌های محل زندگی‌مان نمی‌رفت. ما ساکن اکباتان هستیم و مهدی به هیئت‌های میدان خراسان و میدان امام حسین (ع) که مراسم‌شان را سنتی برگزار می‌کردند و غریب بودند می‌رفت و مشارکت فعالی داشت. کمک‌های زیادی به این هیئت‌ها می‌کرد و متولیان‌شان پس از شهادت به ما از آقا مهدی گفتند. پس از شهادت بعضی هیئت‌ها عکس مهدی را زده بودند و وقتی دوستانش متوجه شدند گفتند مهدی در غرب تهران زندگی می‌کرد چرا عکسش را در شرق تهران زده‌اند. متولیان هیئت نیز می‌گفتند آقامهدی در مراسم‌های مختلف به هیئت ما می‌آمد و کمک‌های زیادی هم می‌کرد. من تمام این‌ها را بعد از شهادتش متوجه شدم.

شما برای انتخاب شغل دست شهید را باز گذاشته بودید یا مخالفت داشتید؟
من برای این شغل خیلی کمکش کردم. وقتی علاقه‌اش را سنجیدم و دیدم بیشتر به سمت سپاه علاقه‌مندی نشان می‌دهد خیلی کمکش کردم تا به هدفش برسد. وقتی ایشان می‌خواست استخدام شود در آن فاصله اتفاقات عجیبی افتاد. استخدام و شهادت مهدی حالت اعجاز داشت. استخدام در سپاه خیلی سخت است و کار آقا مهدی در بعضی مسائل به مشکل خورده بود. مهدی بسیجی عادی بود و کارت بسیج فعال نداشت و سر این موضوع با مشکل مواجه شده بود. ما تقریباً از استخدام ایشان ناامید شده بودیم. یک شب من در خواب شخصیت بزرگواری را دیدم که به من امید داد و گفت نگران استخدام آقا مهدی نباش. صبحش خوابم را برای مهدی تعریف کردم.

گفتم برویم و پیگیری کنیم و کار را نیمه رها نکنیم. به محل استخدام رفتیم و آنجا رئیس استخدام سپاه خیلی ما را تحویل گرفت. از طرفی فهمید من در نیروی هوایی هستم و وضعیت جسمانی و ظاهری مهدی را هم دید و گفت مهدی را استخدام خواهیم کرد. در نهایت استخدام آقا مهدی اتفاق افتاد. وقتی قضیه داعش پیش آمد آقا مهدی پس از ۱۳، ۱۴ سال خدمت، چهار بار داوطلب شد و بالاخره به شهادت رسید.

من فکر می‌کنم خدا از زمان تولد و زمان رشد، آقا مهدی را برای مدافع حرم شدن آفریده بود. این برایم کاملاً مسجل شد. گویی خدا عده‌ای را برای زمانی می‌آفریند. مثلاً ما در سال ۱۳۵۷ برای آن متولد شده بودیم تا مأموریت مهمی را به عنوان وسیله انجام دهیم. شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم هم اینگونه بودند و برای این کار آفریده شدند.

اولین بار چه سالی بحث رفتن‌شان پیش آمد؟
اولین بار سال ۱۳۹۳ بحث اعزامش پیش آمد. قبلاً در دهه ۸۰ برای مبارزه با گروه پژاک اعزام شده بود. وقتی ظلم‌های داعشی‌ها را دید تنفرش از تروریست‌ها خیلی زیاد شد. نسبت به بقاع متبرکه اهل بیت (ع) به ویژه حضرت زینب (س) بسیار حساس بود و می‌گفت من سرباز و فدایی حضرت زینب (س) هستم و احتمال شهادتم هم می‌رود.

می‌گفت ما نباید اجازه دهیم تروریست‌ها بخواهند به حرم بی‌بی زینب (س) بی‌حرمتی کنند. همچنین نسبت به ظلمی که به مظلومان شیعه در عراق و سوریه می‌شد خیلی ناراحت بود. در رابطه با ازدواج می‌گفت تا زمانی که این داعشی‌ها و تکفیری‌ها از بین نروند من سعی می‌کنم ازدواج نکنم، چون احتمال شهادت هست. می‌گفت دوست ندارم در رختخواب بمیرم و می‌خواهم در راهی بروم که شهادت در آن هست و حداقل اثری از ما در جامعه بماند. اعتقاد داشت اگر ما نرویم تروریست‌ها وارد کشور می‌شوند و مملکت‌مان را نابود می‌کنند.

پس بحث شهادت را با شما مطرح کرده بودند؟
بله، ایشان نیت شهادت را در دلش داشت. می‌دیدم در این رابطه تصمیم قطعی گرفته و راهش را انتخاب کرده است. به او می‌گفتم سعی نکن فقط به نیت شهادت بروی، بلکه نیتت این باشد که بتوانی تعداد زیادی از تروریست‌ها را از بین ببری. در این فاصله خدا شهدا را انتخاب می‌کند. من کمک فکری به مهدی می‌دادم. می‌گفتم اگر می‌روید کربلایی بجنگید. او هم همین کار را انجام می‌داد و خیلی از تروریست‌ها را به هلاکت رساند. مهدی در رابطه با دشمنان سر نترسی داشت و مأموریت‌هایش را با موفقیت انجام می‌داد. داعشی‌ها کینه زیادی از مهدی داشتند. با سلاح‌های سنگین ساختمان‌ها و محیط اطراف مهدی را پشت سر هم زدند و ما هنوز خبری از مهدی نداریم.

شما مخالفتی با رفتن و شهادت آقا مهدی نداشتید؟
نام خانوادگی ما ذاکرحسینی است و از قدیم پدرمان در کار تعزیه و مداحی بود و در کنار شغل اصلی‌اش این کار‌ها را برای تبلیغ دین انجام می‌داد. از سال ۱۳۳۰ در مناسبت‌های مختلف در اطراف ساوه برنامه‌های خودشان را برپا می‌کرد. ما در این قضیه ساخته شده بودیم. من وقتی متوجه شدم فرزندم با عشق و علاقه خاصی راهش را انتخاب کرده است دیگر حق نداشتم جلویش را بگیرم. تحملش برای پدر خیلی سخت است. پدران شهدا سختی‌های زیادی را تحمل می‌کنند. آقا مهدی چهار بار اعزام داشت و مادرش هر بار برایش گوسفند عقیقه می‌کرد تا سالم برگردد. سه بار این کار را کرد و بار چهارم مأموریت خیلی مهمی داشت. این اعزام‌ها برای مادرش سخت بود و می‌گفت حالا که برای چهارمین بار می‌خواهی بروی، چون عروسی برادرت در پیش است فعلاً صرف‌نظر کن ممکن است عروسی‌اش به عزا تبدیل شود.

آقا مهدی هم می‌گفت مادر، چون مأموریت خیلی مهمی است باید بروم و اگر نروم ممکن است خون شهدایمان هدر برود. می‌گفت برمی‌گردم و اگر برنگشتم بدان امام حسین (ع) ما را طلبیده است. حلالیت را از مادرش گرفت. به مادرش گفت هیچ بدهکاری به کسی ندارم و نگران من نباشید و برایم گریه و زاری نکنید. احتمال دارد در این مأموریت سنگین راه برگشتی نباشد و شما با صبر و قرائت قرآن مسائل را پشت سر بگذارید تا پیروزی برای جهانی شدن اسلام حاصل شود.

جانبازی هم داشتند؟
گاهی جراحت‌هایی برمی‌داشت. یک بار گردنش صدمه دیده و چند تا از دندان‌هایش به خاطر مبارزه با داعش شکسته بود. بار دیگر برای ضربه زدن به داعش جلو رفته بود و آن‌ها تعقیبش کردند و موتورش را با خمپاره زده بودند. آقا مهدی از موتور افتاده و دندانش شکسته بود ولی خودش را از دست آن‌ها نجات داده بود. همیشه این جراحت‌ها را داشت.

سر نترس و شجاعی داشتند؟
من این موضوع را از زبان فرمانده آقا مهدی، شهید حسین اسداللهی بیان می‌کنم. ایشان در مستندی اذعان می‌کند پسرم سر نترسی داشت و بین داوطلبان داوطلب بود و هر وقت از مهدی می‌خواستم کاری را انجام بدهد نه نمی‌آورد. در پرخطرترین مأموریت‌ها مهدی همیشه دستش بالا بود و بین نیروهایم خیلی خاص بود. در هیچ مأموریتی او ضعف نشان نداد. شهید اسداللهی از شهادت مهدی خیلی ناراحت بود و می‌گفت یکی از بهترین نیروهایم را از دست دادم.

آخرین مأموریت‌شان را چه زمانی انجام دادند؟
مهدی روز ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ به عنوان فرمانده با ۳۰ نیرو عازم سوریه می‌شود. مأموریت مهمی در پیش داشتند. نیرو‌های تکفیری در حلب جمع شده بودند و می‌خواستند قسمت مهمی از این شهر را پس بگیرند. می‌خواستند از گذرگاهی در جایی به نام خلسه عبور کنند و دوباره جا‌هایی که رزمندگان گرفته و شهدای زیادی داده بودند را بگیرند. آقا مهدی شب تا صبح در ماه رمضان مقابل دشمن مقاومت می‌کند. دشمن نخست تصور می‌کند زمین‌هایی که آزاد شده است را به راحتی می‌گیرد. آقا مهدی تا هفت صبح مقابل تروریست‌ها می‌ایستد. در آخر سردار سلیمانی به آقا مهدی بیسیم می‌زند و می‌گوید نیروهایت را به جای امن منتقل کن، چون از سه طرف محاصره شده بودند. مهدی با دستور شهید سلیمانی نیرو‌ها را تک‌تک به جای امنی می‌فرستد. دوستانش اصرار می‌کنند تو هم باید با ما بیایی که می‌گوید اول شما باید سالم بروید بعد من می‌آیم. می‌گوید حاج حسین شما را از من می‌خواهد.

آن موقع ۲۷ نفر از نیرو‌ها را سالم برمی‌گرداند. چند نفر و همچنین خودش مجروح شده بودند. آقا مهدی آخرین نفر می‌شود. تروریست‌ها هم تمام توان‌شان را برای زدن پسرم جمع کرده بودند. با تک تیرانداز نمی‌توانستند آقا مهدی را بزنند، به همین دلیل با خمپاره و بمب کپسولی کل ساختمانی که پناه گرفته بود را زدند. بعد از یک انفجار شدید مهدی از نظر پنهان می‌شود. دوستانش می‌گویند هر چه مهدی را صدا کردیم تا ببینیم کجاست متأسفانه پیدایش نکردیم. الان هم گروه تجسس دنبال پیکر مهدی است. به احتمال زیاد با آن سلاح‌های سنگین، مهدی شهید جاویدالاثر شده است.

شما چه زمانی از شهادت پسرتان مطلع شدید؟
یک هفته پس از این اتفاق سردار اسداللهی تعریف می‌کرد وقتی این خبر را شنیدیم گفتیم باز مطمئن شویم شاید مهدی جایی پرت یا اسیر شده باشد. بعد از یک هفته متوجه شدیم خبری نیست. آن‌ها وقتی اسیر می‌گرفتند سریع اطلاع می‌دادند. دیگر خبری نشد و همکارانش به منزل‌مان آمدند. آرام آرام ماجرا را گفتند و فهمیدیم مهدی شهید شده است. سردار اسداللهی تأکید داشت مهدی خودش را فدای دوستانش نیز کرد. زمان اعزام، سردار اسداللهی به مهدی گفته بود تو فرمانده هستی و مراقب نیروهایت باش و او هم جواب داده بود خیالتان راحت باشد، جان نیروهایم از جان خودم ارجح‌تر است. از هر بابت آدم فداکاری بود.

واکنش شما و مادرشان به شنیدن خبر شهادت آقا مهدی چه بود؟
وقتی به منزلمان آمدند یکی از دوستان مهدی هم آمده بود. مادرش او را صدا می‌زند تا بفهمد ماجرا چیست. آنجا متوجه می‌شود پسرش شهید شده است. مادرش من را صدا می‌کند و می‌گوید مهدی شهید شده است. آن لحظه برای من و مادرش خیلی عجیب بود. انگار یک ظرف پر از صبر روی ما ریختند. هیچ داد و فریاد نکردیم. تنها چیزی که باعث تقویت اراده و روحیه من بود و باعث شد روحیه بگیرم امام خمینی (ره) بود. به ذهنم رسید که وقتی آقا مصطفی را شهید کردند ایشان خیلی آرام و صبورانه برخورد کردند و فرمودند خدا داده و خداوند خودش هم گرفته است.

جاویدالاثر بودن آقا مهدی چقدر روی روحیه‌تان تأثیرگذار بوده است؟
ما در اکباتان هیئت داریم و محرم سال ۹۷ آن زمان حال و هوای عجیبی داشتم. مداح‌ها مداحی کرده و فضای مجلس به حد کمال رسیده بود، من با خودم گفتم خدایا! می‌شود مهدی‌ام را به من نشان بدهی تا بدانم بچه‌ام کجاست؟ خیلی‌ها شهدایشان آمده است و من هنوز شهیدم نیامده و مادرش پیکر فرزندش را ندیده است. من با این نیت به خانه آمدم و اول صبح نتیجه کار را گرفتم و از آن موقع خیلی خیالم راحت شد.

در خواب فضایی جلوی من باز شد و دیدم چند نفر رزمنده مشغول صحبت هستند.

آن‌ها را نشناختم. جلوتر رفتم تا بشناسم‌شان. خواستم مزاحم صحبت‌شان نشوم دوباره به عقب برگشتم. ناگهان دیدم آقای سیدی با سیمای نورانی و عمامه و ردای مشکی کنارم ظاهر شدند. نگاهی به من کرده و وقتی نگاهم به ایشان افتاد تبسمی کردند. حال و هوایی عجیبی به من دست داد که آن شخص انگار خود آقاست. من تا می‌خواستم آقا را در آغوش بگیرم مهدی را دیدم. دیدم از یک سمت به سمت دیگر حرکت می‌کند و با لباس نظامی به مأموریت می‌رود. تا صدایش کردم به طرفم آمد.

دیدم با آن چشم‌های براقش از دیدن من تعجب کرده است. گفتم بابا کجایی مادرت منتظرت است. دیدم ایشان جوابی نمی‌دهد و انگار مأموریت داده‌اند تا چیزی نگوید. با رنگ رخسار روشن و بشاشی که داشت به من فهماند کار مهمی به او داده‌اند و وقت برایش مهم است. خداحافظی کردیم و مهدی رفت و از نظرم پنهان شد. یکباره از خواب بیدار شدم و حال و هوای عجیبی داشتم. برای مادرش تعریف کردم و گفتم خیالم راحت شد و می‌دانم مهدی پیش آقاست. برایم مسجل شد طبق آیه شریفه مهدی شهید زنده است و خیالم راحت شد. بعد از این خواب هم نویسنده کتاب شهید هم خواب جالب‌تری دید. ایشان به من زنگ زد و گفت خواب دیده مهدی پیش خانم فاطمه زهرا (س) است.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار