شهدای ایران shohadayeiran.com

به زندگی شهدا که سری می‌زنی و قدم به قدم با خاطراتشان راه می‌روی، با نگاهشان به زندگی نگاه که می‌کنی، زوایای پنهان انسانیت و انسان بودن برایت به نمایش در می‌آید، تلالو زیبایی‌های اخلاقی و عرفانی یک شهید امید را در دلت زنده می‌کند.
شهیدی که خلق را به حق دعوت می‌کردشهدای ایران: به زندگی شهدا که سری می‌زنی و قدم به قدم با خاطراتشان راه می‌روی، با نگاهشان به زندگی نگاه که می‌کنی، زوایای پنهان انسانیت و انسان بودن برایت به نمایش در می‌آید، تلالو زیبایی‌های اخلاقی و عرفانی یک شهید امید را در دلت زنده می‌کند و راه را برایت روشن، می‌توانی حرکت کنی بی‌اینکه‌ ترسی از پرتگاه‌ها و خارهای راه داشته باشی؛ چرا که می‌بینی اینان در همین راه رفته‌اند و به سعادت رسیده‌اند، هم اینان با سلاح ایمان و پای افزار شجاعت و طناب توسل این راه سخت را پیموده‌اند و به سر منزل یار رسیده‌اند. آری باید با شهدا قدم زد، باید دست در دست شهدا داد، اینان بلد راه هستند.

امروز هم به نائین آمدیم تا دستمان را به یک راه بلد دیگر بدهیم؛ شهید غلامرضا اکبری فیض‌آبادی که مکتب نرفته مسئله آموز صد مدرس شد و با صیقل دادن روح و جان علم عبودیت را از حق‌تعالی دریافت کرد و توانست در روستایی دور افتاده از تبار اصفهان بسیاری را به راه بیاورد و اکنون پس از گذشت سال‌ها ذکر لب بسیاری از اهل روستا «خدا بیامرزدش» باشد. به‌خاطر انسی که با مسجد و نماز در دلشان انداخت، او که خود آن‌قدر با نماز انس داشت که کسب‌وکار هم او را از عبادت طولانی منع نمی‌کرد و دست آخر با اندک مزدی به زلالی آب زمزم به خانه بازمی‌گشت...

اما در نهایت خبر شهادت دختران بانه او را به میدان نبرد می‌کشاند و پس از چندین سال مبارزه جان خود را تقدیم معشوق می‌کند...

و امروز حمزه، فرزند شهید راه پدر را در پیش گرفته و پا در رکاب دوچرخه نهاده و پیام شهدا را به گوش نسل‌های سوم و چهارم انقلاب می‌رساند تا مبادا در دورانی که غرب میلیاردها دلار برای انحراف جوانان و نوجوانان ما هزینه کرده، راه را گم کنند.

در ابتدای راه با حسن اکبری، برادر شهید که چند سالی از شهید بزرگ‌تر است به گفت‌و‌گو پرداختیم تا بیشتر با خصوصیات اخلاقی و منش شهید آشنا شویم.به اندازه متراژی که کار می‌کردپول می‌گرفت.

حسن اکبری ضمن معرفی خود در رابطه با برادر شهیدش اظهار داشت: متولد 1329 هستم و شهید متولد 1334. او خیلی مومن بود و در روستا به او می‌گفتند «شیخ».

غلامرضا کشاورزی و بنایی می‌کرد، استاد بنا بود و به اندازه کاری که می‌کرد و متراژی که کاشی می‌چسباند پول می‌گرفت، چون نماز خواندنش طولانی بود و می‌گفت مدیون طرف می‌شوم.

برای بی‌بضاعت‌ها رایگان خانه می‌ساخت
ما پنج برادر و یک خواهر بودیم. غلامرضا آخرین برادر و در واقع فرزند پنجم بود، او از همه ما مومن‌تر و بهتر بود. اگر کسی در کارش مانده بود و پول نداشت، برادر شهیدم برایش رایگان خانه می‌ساخت، خود برادرم وضع مالی زیاد خوبی نداشت که بخواهد به کسی پول بدهد؛ ولی در حدی که می‌توانست کمک می‌کرد و افرادی که کسی را نداشتند مثل پیرمردها و پیرزن‌ها کارهایشان را برایشان انجام می‌داد و یا کشاورزی می‌کرد.

بنده قبل از انقلاب در خمینی‌شهر اصفهان مغازه داشتم و غلامرضا هم آنجا می‌آمد. قبل از انقلاب چه در شهر و چه در روستا کارهای انقلابی زیادی انجام می‌داد و یک‌بار هم در اعتراضات دستگیر شد.

با اینکه شیمیایی شده بود دوباره به جبهه برگشت
برادرم غلامرضا تقریبا 25 سالش بود که به جبهه رفته بود؛ البته قبلاً خدمت سربازی را در تهران و در ارتش گذرانده بود، قبل از او من به جبهه رفته بودم، بنده تهران بودم و از لشکر محمد رسول‌الله(ص) اعزام شدم و مادرم چون شهرستان بود، نمی‌دانست، مدتی هم همزمان با برادرم در جبهه بودیم، منتها من برگشتم. در چند عملیات از جمله کربلای چهار و پنج شرکت داشت، در جبهه آرپی جی زن بود، ده روز بعد از برگشتنم از جبهه، باخبر شدیم که او مجروح و شیمیایی شده، تمام بیمارستان‌های تهران را گشتیم؛ ولی پیدایش نکردیم، در آخر در یکی از بیمارستان‌ها گفتند یک سری از شیمیایی‌ها را به استادیوم آزادی بردند، آنجا پیدایش کردیم؛ ولی به‌خاطر ‌ترس از انتقال بیماری نگذاشتند او را ببینیم، بعد هم سر جریان شیمیایی شدنش گفتند پلاکت خونش کم است که منجر به سرطان می‌شود. با این حال بعد از آنکه کمی ‌بهتر شد رفت اصفهان و دوباره رفت جبهه. تقریبا به یک ماه نرسید که تماس گرفتند و گفتند در کربلای پنج شهید شده است،‌ ترکش به گردنش خورده بود، و تصویر این لحظه هم موجود است. یکی از دوستانش می‌گفت موقعی که او می‌خواست با آرپی‌جی ‌تانکی را بزنند، خمپاره می‌زنند و‌ ترکش خمپاره به او می‌خورد. فرمانده‌اش هم شهید خرازی بود که تقریبا بیست روز قبل از شهادت حمزه، شهید خرازی در همان عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده بود.

فکر نمی‌کردم مادرم این‌قدر به خودش مسلط باشد
مادرم خیلی می‌گفت که تو شیمیایی شده‌ای، خانواده و یک بچه توراهی داری، دیگر به جبهه نرو؛ ولی برادرم گوش نمی‌داد. وقتی هم که شهید شد نمی‌دانستیم چطور به مادرم خبر بدهیم، به یکی از دوستانش در سپاه گفتم چطوری خبر شهادتش را بگوییم؟ گفت خودمان این کار را می‌کنیم، آن زمان ما در روستای فیض‌آباد بودیم که با نائین 40 کیلومتر فاصله داشت. ما فکر می‌کردیم مادرم زمانی که خبر شهادت برادرم را می‌شنود خیلی بی‌تابی می‌کند؛ اما آن‌قدرها هم بی‌تابی نکرد، اصلا باور نمی‌کردم مادرم بتواند تا این اندازه به خودش مسلط باشد.

چون باایمان بود پدرم او را قبول کرد
در ادامه با همسر شهید اکبری نیز به گفت‌و‌گو پرداختیم و او از زندگی کوتاه خود با همسرش برایمان گفت...

فاطمه اکبری می‌گوید: همسر شهید غلامرضا اکبری و متولد 45 هستم. زمان ازدواج من 16 ساله بودم و شهید 28 سال داشت، ما در یک ده کوچک به نام فیض‌آباد زندگی می‌کردیم و با هم آشنا بودیم، در آن زمان بزرگ‌ترها برای جوانان تصمیم می‌گرفتند و چون آقا غلامرضا اعتقادات خوبی داشت پدرم ایشان را قبول کرد و ما زندگی کوتاه خود را در سال 63 آغاز کردیم.

همسرم مهربان بود و در روستا او را مومن می‌شناختند و به او شیخ هم می‌گفتند، او به همه کمک می‌کرد، مستمند، پیرمرد یا پیرزن، یا وقتی برای کسی کار می‌کرد و طرف مقابل بی‌بضاعت بود، بیشتر برایش کار می‌کرد و مزد کمتری می‌گرفت. در ده بالا هم مسجدی ساخته بود.

بچه‌ها را به نماز تشویق می‌کرد و برایشان جایزه می‌گذاشت، به همه تأکید می‌کرد که نماز بخوانند و می‌گفت دوست دارم حمزه هم که بزرگ می‌شود همین گونه باشد، گفت دوست دارم حمزه مانند حمزه سیدالشهداء و معتقد به دین و قرآن باشد، حمزه هم خیلی معتقد است.
دختران بانه زیر بمباران هستند و من آسوده بنشینم؟!
وقتی باردار شدم مادر همسرم به او می‌گفت تو زن و بچه‌ داری، همین چند سالی که رفتی جبهه کافیست و نیاز نیست بروی؛ اما او می‌گفت نه آنجا به ما نیاز دارند و باید برویم و از وطنمان دفاع کنیم. من هم وقتی که در سال 65 که صاحب فرزند شدیم به او گفتم حالا که بچه داریم تا مدتی اینجا بمان، می‌گفت نه، الان دخترهای بانه زیر بمباران هستند، این درست نیست که من اینجا بمانم و استراحت کنم، من باید بروم و از آنها دفاع کنم.

قبل از اینکه برای بار آخر  برود، شیمیایی شده بود و چشمش دید نداشت، بدنش تاول‌های بزرگی داشت و پایش هم سوخته بود، گفتم بگذار خوب شوی و حتی مدارکش را هم برداشتم؛ اما می‌گفت باید بروم، حتی اعزامش هم یک روز به تعویق افتاده بود؛ ولی با این حال به روستا برنگشته بود و در نائین مانده بود که مبادا کسی مانع رفتنش شود.

نمی‌گذاشت بسته‌های حمایتی رادریافت کنیم
در آن زمان برای رزمنده‌ها بسته‌های حمایتی در نظر می‌گرفتند و همسرم تأکید داشت که از آن بسته‌های حمایتی نگیرند، می‌گفت: «دفاع من برای عقیده و آرمان است، برای اینکه صلحی به میهن و منطقه برگردد و هیچ وظیفه‌ای نیست که من در قبالش پول یا بسته حمایتی دریافت کنم، من هم مثل همه مردم هستم.» ما هم این بسته‌ها دریافت نمی‌کردیم، و از طرفی هم ما در پشت جبهه کمک می‌کردیم، نان می‌پختیم، مواد غذایی را بسته‌بندی می‌کردیم و خلاصه هر کمک مادی و معنوی که از دستمان برمی‌آمد برای جبهه انجام می‌دادیم.

چون خواسته همسرم و خدا بود و برای وطنمان رفته بود با شهادتش کنار آمدم، و به‌خاطر اسلام صبوری کردم و الان هم توقع دارم که مسئولین به‌خاطر خون شهدا، بیشتر به مردم توجه کنند و از مسئولیت‌های خود شانه خالی نکنند.

بسیاری را مسجدی و نمازخوان کرده بود
پس از گفت‌و‌گو با همسر و برادر شهید اکبری نوبت به تنها فرزند این شهید بزرگوار رسید، او که در هنگام شهادت پدر تنها یک سال داشته، سال‌هاست می‌کوشد روش و منش پدر را ادامه دهد و همان‌گونه که پدر با تشویق جوانان و نوجوانان آنها را با نماز و مسجد و دین و دیانت آشنا کرده او هم امروز با طراحی برنامه‌های مختلف فرهنگی و ورزشی در مسجد جوانان و نوجوانان این دوره را با مسجد آشتی داده و در همین مسیر و با هدف آشنایی فرزندان این مرز و بوم با دوچرخه جاده‌های ایران اسلامی را طی می‌کند و پیام شهدا را به گوش دانش‌آموزان می‌رساند.

مشروح گفت‌و‌گوی ما را با فرزند خلف شهید اکبری فیض‌آبادی در ادامه می‌خوانید.
من تنها فرزند شهید اکبری هستم که زمان شهادت پدرم یک ساله بودم، الان هم ساکن نائین، شرقی‌ترین شهرستان استان اصفهان هستم، لیسانس کشاورزی دارم و دامداری می‌کنم.

 پدرم در یکی از روستاهای بخش مرکزی به نام فیض‌آباد حاج کاظم ساکن و استاد بنا بودند، فردی کاملاً مذهبی که دارای تحصیلات حوزی نبود؛ ولی به شکلی دینداری می‌کرد که به شیخ معروف بود و خودش هم ارادت خاصی به روحانیت به‌ویژه شهید بهشتی و شهید مطهری داشت، پایگاه اجتماعی مسجد برایش خیلی مهم بود، اینکه مسجد رونق بگیرد و اقشار مختلف، از جمله جوانان برای نماز خواندن وارد مسجد شوند. الان هم افراد زیادی می‌آیند و به من می‌گویند که پدرت به ما یک تومان یا دو تومان داد و ما را تشویق کرد که بیاییم در مسجد نماز بخوانیم، خدا پدرت را بیامرزد که ما را نمازخوان کرد، آنها می‌گویند پدرت خودآمرزیده است چون همه را به سمت مسجد دعوت می‌کرد، آن زمان هم در روستاهای کوچک کمتر روحانی حضور داشته.

وی خاطرنشان کرد: من در بین کتاب‌های پدر، کتاب‌های سنگین فلسفی یا کتاب‌های شعر دیده‌ام، و اینها برای فردی که بنا بوده و در یک روستای کوچک زندگی می‌کرده خیلی غیرمنتظره است. همچنین او فضای سیاسی را چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن دنبال می‌کرد و حتی مبارزات انقلابی را در حد شهرستان پیگیری می‌کرد.

بمباران مدرسه‌ای در بانه او را به جبهه کشاند
در رادیو اعلام شدکه مدرسه‌ای در بانه بمباران شده و خیلی از بچه‌ها شهید شده‌اند، پدر با شنیدن این خبر برآشفته می‌شود و از طریق بسیج برای دفاع از کشور اقدام می‌کند. در همان زمان سریالی درباره رئیسعلی دلواری با عنوان «دلیران تنگستان» هم پخش می‌شود که آن هم انگیزه‌ای برای جنگیدن پدر می‌شود. من سال گذشته که از سیستان و بلوچستان به بوشهر رفتم به بچه‌های دلوار هم گفتم که اگر پدر من شهید شد یک دلیلش مبارزات رئیس‌علی دلواری بود. پدر چهار- پنج سال در عملیات‌های مختلف شرکت کرد و در نهایت در عملیات کربلای 5، وقتی که 32 سال داشت به شهادت رسید.

وی با‌ اشاره به فعالیت‌های فرهنگی خود گفت: با توجه به منش و روش‌هایی که پدر داشتند و دینداری و توجهشان به نماز، سعی کردم از دوسال پیش تا الان مخصوصاًً در ارتباطم با بچه‌ها این مسائل را دنبال کنم، حتی یک کارخوبی را برای مساجد شهر آغاز کردیم، اینکه یک فعالیت متنوعی در شهر بین مساجد ایجاد کنیم؛ چرا که شنیده بودم در دهه 60 و 70 مساجد در زمینه‌های مختلفی فعال بوده اند؛ مثلا جوانان و نوجوانان می‌توانستند در مساجد فعالیت ورزشی هم انجام بدهند؛ ولی این در شهر ما کمرنگ شده بود، لذا ما یک سری لباس‌های ورزشی تهیه کردیم و عکس شهدا را روی لباس‌ها طراحی کردیم و  برنامه ورزشی برایشان در نظر گرفتیم و  اینکه مساجد بتوانند فعالیت ورزشی هم داشته باشند، به‌نظرم کار بزرگی بود.

کار فرهنگی به عکس و کاغذبازی تبدیل شده است
ما تعدادی مسابقه ورزشی بین مساجد و به شکل مردمی و فارغ از سازمان‌ها و ادارات مختلف و بخشنامه و...‌ ترتیب دادیم؛ چرا که اگر قرار بود از این طرق انجام شود، در این 40 سال انجام می‌شد و نتایجش گرفته شده بود. در کل وقتی کار بخشنامه‌ای و شکل کاغذ بازی شود از مردم دور شده ایم و اینکه من خیلی جاها و در خیلی از مدارس که برای صحبت فرهنگی در مورد شهدا می‌رفتم، می‌گفتند عکس بگیریم و برویم... در واقع مفهوم انجام کار فرهنگی برای آنها، عکس گرفتن و ثبت سندی برای انجام کار بود و تمام؛ ولی اگر واقعاً کار فرهنگی انجام شده بود، اگر فرض کنیم جامعه ما الان در پله سی‌ام است می‌توانست در پله هفتادم قرار بگیرد و به آن آرمانی که داشتیم نزدیکتر باشد؛ ولی چون حتی کار فرهنگی به این شکل انجام شده، متأسفانه در اینجا قرار داریم.

نوجوانان باید قهرمان‌های ملی خودشان به‌ویژه شهدا را بشناسند
بنابراین ما کار فرهنگی را بین خود مردم و در مساجد شروع کردیم و همراه با آن نوجوانی که لباس ورزشی منقش به عکس شهید را پوشیده بود به خانه شهید و دیدار با خانواده شهید می‌رفتیم، که آن نوجوان از همین سن 10-11 سالگی قهرمان ملی‌اش را بشناسد و احترام به او را یاد بگیرد. به‌عنوان مثال به اتفاق اهالی محله و چند نوجوان به منزل شهید علیرضا کیوانیان رفتیم و تأکید کردیم نوجوانی لباس با تصویر شهید را به تن می‌کند هم حضور داشته باشد و چقدر مادر آن شهید از این حرکت خوشحال شد، از آن نوجوان هم که با هماهنگی که با آموزش و پرورش انجام دادیم، خواستیم در طول هفته با همان لباس ورزشی به چند مدرسه برود و در مراسم صبحگاه درباره آن شهید صحبت کند.

کار فرهنگی با بخشنامه پیش نمی‌رود
باید همین نقاط کوچک را کنار هم قرار بدیم و برای هر شهری به شکل مردمی با عشق و به‌صورت قلبی آن را انجام دهیم، نه بخشنامه‌ای؛ چرا که هیچ کار فرهنگی، نه در مملکت ما؛ بلکه در هیچ کجای دنیا با بخشنامه پیش نمی‌رود، مثل بسیج. هیچ‌کس از پدرم نخواسته بود بیل کشاورزی را کنار بذارد و اسلحه دست بگیرد. تا آن روز فقط در سربازی اسلحه دست گرفته بود؛ ولی رفت جنگید و از میهنش دفاع کرد.

شهدای مدافع حرم آرمان‌های بلند انسانی داشتند
افرادی که به مدافعان حرم انتقاد می‌کنند، افرادی هستند که نه جبهه را دیده‌اند نه انقلاب را. یک نفر دیگر می‌رود و شهید می‌شود، یک نفر دیگر می‌رود جانش را می‌دهد، اینها غر می‌زنند. اینها همیشه هستند، اوایل انقلاب بودند، الان هم هستند.

قبل از این هم در مورد لبنان این انتقادات بود، حتی در رابطه با جبهه هم بود؛ ولی من با مطالعاتی که انجام دادم، دیدن مستندهای شهدا و دیداری که با چند خانواده مدافع حرم داشتم، یک نکته مشترک یافتم؛ اینکه شهدای مدافع حرم ما علاوه ‌بر آرمان‌های مذهبی، آرمان‌های انسانی نیز داشته‌اند. کشورهای غربی و آمریکا شعار انسانیت و حقوق بشر می‌دهند؛ ولی در عمل خیلی مشکل دارند.

اگر حالا داعش ضعیف شده و در اکثر مناطق از بین رفته، به‌خاطر خون شهدا است، آنهایی که ادعا داشتند کاری نکردند، قرار بود که سال‌ها این جنگ ادامه پیدا کند تا داعش ازبین برود؛ اما شهدای مدافع حرم ما، دست به دست هم دادند تا داعش خیلی زودتر رو به زوال برود.

آنهایی که انسانند و نگاه مغرضانه‌ای ندارند، قطعا به این موضوع نگاه مثبتی دارند و این افراد برایشان قابل احترام هستند؛ ولی افرادی که نگاه مغرضانه دارند و نگاه زاویه داری دارند همیشه منتظر بهانه هستند، این‌ها همیشه تاریخ هم بودند.

نقطه‌اشتراک شهدای مدافع حرم و دفاع  مقدس مظلومیت آنهاست
بین شهدای دفاع حرم و مدافعین حرم یک نقطه ‌اشتراکی بود و آن هم مظلومیت این شهدا است، حرف‌ها و شایعاتی که بین مردم بود و حواشی که ایجاد شد و اینکه این رزمندگان در این عملیات‌ها شرکت می‌کنند که کسب درآمدی کنند و به پول و جاه مقامی ‌برسند، در آن فضای کوچک روستای ما هم این حرف‌ها بود و پدر از همان ابتدا مسیر را برای خودش مشخص کرده بود و حتی اجازه دریافت حمایت‌های مالی را به مادرم نمی‌دادند و در مقابل به جبهه کمک هم می‌کردند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار