شهدای ایران shohadayeiran.com

من هزار و ۴۰۰ سال این طرف‌تر داد می‌زنم. حنجره جر می‌دهم. انگار دارم توی آب فریاد می‌زنم. هیچ‌کس نمی‌شنود. من عربده می‌زنم: «رسول گفت چه شکست، چه پیروزی، تنگه را رها نکنید.»
شهدای ایران: جدیدترین اثر انتشارات امیرکبیر به نام «خال سیاه عربی» نوشته حامد عسکری، شاعر و نویسنده است که مشروح روایت سال گذشته حج تمتع خود را به‌صورت یک سفرنامه به رشته تحریر در آورده. این کتاب در محل موسسه انتشارات امیرکبیر رونمایی شد. آنچه در ادامه می خوانید،‌بخشی از این کتاب است.

اُحُد، رشته‌کوهی است شتری‌رنگ در مدینه که سنگ‌هایی سیاه و کبود و سخت دارد. خبر رسیده که مشرکان خواب جنگ دیده‌اند؛ به تلافی بدر. محمد سازوبرگ جنگ مهیا می‌کند. راحت‌طلبان می‌گویند بگذاریم بیایند توی شهر پارتیزانی بجنگیم. زمین بدهیم، زمان بگیریم. این جمله‌ها آشنایند توی ذهنم. رسول و جانشینش علی اما نظریه‌پرداز جنگند. جنگ را می‌برند بیرون مدینه. جایی که یک طرفش کوه باشد و یک طرفش حره و فقط یک گردنۀ باریک باشد که عبور از آن ممکن نیست. یاد جملۀ ناپلئون می‌افتم: «آدم توی اتاق خوابش با کسی جنگ نمی‌کند.»

رُمات را بالا می‌روم؛ تپه‌ای سنگی بین مدینه و رشته‌کوه‌های اُحُد. این هم پادگان موقت سپاه محمد رسول‌الله؟ص؟؛ پادگانی پشت به کوه و رو به دشمن. یک آرایش جنگی با طراحی کلاسیک با کمترین تلفات و البته تحسین‌آور. این نقطه جایی است که پیامبر دست بالا را دارد و میدان کارزار را انتخاب می‌کند.

سه طرف این سرزمین را موانع طبیعی پوشانده است؛ نخلستان، حره و کوهستان. جنوبش می‌تواند میدان رزم باشد. بنازم به این طراحی که بزرگ‌ترین ژنرال‌های طراحی جنگ کلاسیک در نبوغش مانده‌اند. تاریخ می‌نویسد طوری عرصه بر مشرکان تنگ بوده که تیراندازهای گردنه چشم‌بسته هم به‌سمت مهاجمان تیر می‌انداخته‌اند، یا سوار می‌غلتیده یا اسب. یک حفره توی ذهنم باز می‌شود؛ یک حفرۀ کوچولو که کم‌کم باز و بزرگ می‌شود؛ درست عین یک قطرۀ جوهر خودنویس که می‌چکد توی یک لیوان آب و اول خجالت می‌کشد و سردش می‌شود، بعد کم‌کم مولکول‌هایش با مولکول‌های آب دوست می‌شوند و دست در گردن هم می‌اندازند.

کیهان کلهر دارد غمگین کمانچه می‌نوازد، غبار جنگ بیخ حلقم را می‌خشکاند. چکاچک شمشیرهاست که بالا می‌رود. من دارم می‌نویسم؛ اما دستم بوی چرم و استخوان و آهن می‌دهد؛ بوی دست عرق‌کردۀ یک جنگاور. نوک انگشت‌هایم داغ شده. غبار است که از صفحه‌کلید بالا می‌رود. جنگ بالا گرفته است. نعره‌ها گنجشک‌ها را می‌رماند. قلب اسب‌ها هزار تا می‌زند. گروه موریس ژار حالا اوج هنرنمایی خود را دارند عرضه می‌کنند. پاساژهای ویولن و بادی برنجی‌ها در هم تنیده می‌شود. جنگ فروکش کرده است. اسب‌های زین‌واژگون در دشت، بی‌صاحب رهایند. خون پلق‌پلق خزیده لای چاک سنگ‌ها. سوسماری بیابانی زبان دوشاخه‌اش را به شن‌های خونی می‌مالد و شن را می‌مکد و ترسیده و زیر دست‌هایش دل‌دل نبض دارد.

مشرکان حالا تارومار شده‌اند و جنازه‌هاشان برجستگی‌های دشت را بیشتر کرده. زمین داغ حالا تاول‌های ناسوری برداشته که چرک و عفونت است. برق شمشیرهای غلاف‌چرمی و شیهۀ اسب‌های بی‌سوار حالا موسیقی صحنه است. بوی غنیمت می‌آید. کماندارهای نگهبان تنگه، اول توی ذهن‌شان و بعد بلند فکر می‌کنند و می‌گویند: «پس ما چی؟ از جیب‌مان نرود! جنگ را که برده‌ایم. حق مأموریت‌مان چه می‌شود؟ یک هفته است آمده‌ایم، دست‌خالی برویم خانه؟ برویم. یک چیزی برمی‌داریم، بعد هم در جنگ بعدی سر همین دین و همین اصول خرجش می‌کنیم. برویم چیزی کاسب شویم.»

من هزار و ۴۰۰ سال این طرف‌تر داد می‌زنم. حنجره جر می‌دهم. انگار دارم توی آب فریاد می‌زنم. هیچ‌کس نمی‌شنود. من عربده می‌زنم: «رسول گفت چه شکست، چه پیروزی، تنگه را رها نکنید.» صدایم آنقدری جان ندارد که هزار و ۴۰۰ سال به عقب برگردد. یک‌جایی روی یال یکی از کوه‌ها چوپانی بختیاری دارد نی می‌زند. غریبی می‌زند. مرثیه می‌زند. ما جنگِ تقریباً برده را دودستی می‌دهیم و خلاص.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار