شهدای ایران shohadayeiran.com

جمعیت زیادی توی بازارچه وول می‌خورد، بیشتر شهرستانی و سرباز بودند. کمی که آرام‌تر شدم پرسیدم: "فیلم چی داداش؟ بقیه‌ش رو..." دوباره صورتم را بوسید و گفت: "هفته‌ی دیگه می‌آرمت داداش‌جان... باشه؟"
شهدای ایران: محمود جوانبخت،‌ نویسنده و خبرنگار با سابقه مطبوعات در مطلبی نوشت:

داشتم قبض روح می‌شدم. بدجور ترسیده بودم. دعوا این شکلی ندیده بودم... زیر سقف، در فضای بسته‌ی پر از آدم‌، چند نفر چاقو به دست، عربده‌کشان و دنبال هم، فحش می‌دادند و صدای‌شان هم توی سینما می‌پیچید.

فکرش را بکنید... توی تاریکی چشم دوخته‌ای به پرده سینما و سر تا پا غرق فیلم هستی. ناگهان صداهای بلندی خارج از فیلم در سالن می‌پیچد و سرها همه برمی‌گردد به طرفش. بلافاصله فیلم قطع می‌شود و چراغ‌ها روشن و بیشتری‌ها از روی صندلی‌ها بلند می‌شوند ...

یکی‌ از چاقوکش‌ها پریده روی سنِ سینما و دو سه نفر هم دنبالش...انگار که از توی فیلم در آمده باشند. داداشم مثل مرغی که جوجه‌اش را زیر بال می‌گیرد، لای بازوهاش گرفته بودم، سر خم کرده بود به طرفم و یک ریز می‌گفت: "نترسیا... نترسیا داداش... چیزی نیست‌... الان تموم می‌شه"

سینما به هم ریخته بود و بخشی از جمعیت دنبال راه فرار می‌گشت. یک‌باره درهای خروج باز شد و نور تندی ریخت توی سالن و جمعیت یله شد به طرفش... ما هم نزدیک در بودیم. موج جمعیت کشاندمان به طرف در. داداش حواسش به من بود و دو دستش همچنان گرداگردم، رفتیم به طرف در خروج که به بازارچه باز می‌شد...

این بود سینمایی که ما عاشقش بودیم...این بود سینمایی که در خاطره‌سازی برای‌مان یکّه بود و رقیب نداشت. پریشب‌ها که با خانواده "خروجِ"حاتمی‌کیا را در خانه دیدیم حالم گرفته بود... نه این‌که اهل فیلم دیدن در تلویزیون نباشم... پاش بیفتد توی گوشی موبایل هم تماشا می‌کنم، ولی حیف این خروج نبود با آن قاب‌های درجه یکش که اسیر ال‌سی‌دی‌ کنیمش؟... سینما دارد از دست می‌رود. شاید هم رفته است... چه بدانم؟ سینمایی که ما عاشقش بودیم به روز بدی دچار شده... 

آن روز پایم که خورد کف بازارچه نفس راحتی کشیدم. گریه هم کرده بودم. داداش بردم گوشه‌ای، اشکهام را پاک کرد و صورتم را بوسید: "تموم شد دیگه... تموم شد، الکی بود همه‌ش!"

جمعیت زیادی توی بازارچه وول می‌خورد، بیشتر شهرستانی و سرباز بودند. کمی که آرام‌تر شدم پرسیدم: "فیلم چی داداش؟ بقیه‌ش رو..." دوباره صورتم را بوسید و گفت: "هفته‌ی دیگه می‌آرمت داداش‌جان... باشه؟" بعد دستم را گرفت و رفتیم جلوی در سینما. جمعیت زیادی جمع شده بود و یکی از کنترلچی‌های سینما با صدای بلند به جمعیت می‌گفت: "بجنبید... بجنبید، اونایی که می‌خوان بقیه‌ی فیلم رو ببینن زودتر بلیت بگیرن" یک عده اعتراض کردند: "یعنی چی؟ ما که یه بار بلیت خریدیم." و شنیدند: "همینه که هست... هر کی می‌خواد بقیه‌ی فیلم رو ببینه بابد بلیت بخره، بجنبید"

اتاق ورودی سینما پر از آدم بود. بیشتری‌ها معترض که از ترس چاقو خوردن و زیر دست و پا ماندن فرار کرده‌اند و حالا... یک عده‌ای بلیت خریدند و رفتند و یک عده‌ای که من و داداش هم جزو آنها بودیم، ماندیم توی اتاق ورودی که دور تا دورش عکس‌های فیلم را به‌ دیوار زده بودند. تازه انقلاب شده بود.

درست یادم نیست که بهار ۵٨ بود یا هنوز در زمستان ۵٧ بودیم. سینما "شیرینِ"سرپل جوادیه "گوزن‌ها" را گذاشته بود و من و داداش صبح جمعه‌ای برای سئانس اول رفته بودیم شیرین. جمعیت زیادی هم بود. زود هم رسیدیم و قبل از باز شدن در سینما خودمان را رساندیم به باجه و داداش بلیت خرید... تازه خواندن یاد گرفته بودم و هر چیزی را می‌خواندم. بالای باجه به خط درشت نوشته بود ١۵ ریال. بلیت که گرفتیم لای جمعیت ایستادیم در همان اتاق ورودی. یک نفر از جمعیت داشت اسم فیلم را تفسیر می‌کرد. می‌گفت منظور کارگردان "گو"زن‌ها است، نه "گوزن‌ها"و"گو" هم همان گُه است... 

از آن نیمه‌ی فیلمی که آن روز دیدم قدرت و سیدش یادم ماند. قدرتی که آدم خوب و آرامی بود... سید ولی مُفنگی بود. از این‌ها زیاد دیده بودم. بدم آمد ازش...زیادی ذلیل و بدبخت بود... فیلم که شروع شد داداش از روی عکس‌ها شروع کرد به تعریف کردن قصه برای من... صدای فیلم هم در اتاق ورودی سینما پخش می‌شد. گوش می‌خواباند و بعد سر می‌چرخاند و عکس آن صحنه را پیدا می‌کرد و با عجله خودش را می‌رساند به عکس. من را هم قلمدوش کرده بود. یک عده هم که مثل ما نصفه فیلم را ‌دیده بودند، مشتری شدند و داداش مثل پرده‌خوان بقیه‌ی گوزن‌ها را نقالی کرد. بار دومش بود که فیلم را می‌دید.

عشق سینما نبود ولی فیلم‌بین بود...فیلم‌های کیمیایی را هم دوست داشت و دیده بود. این را همان روز از گپ‌های سرپاییِ جلو سینما متوجه شدم. ١۵ سالش آن روزگار و من هم پسربچه‌ی ٧ ساله‌ای بودم...

پریشب‌ها که با خانواده خروج را دیدیم همه‌ی این خاطرات زنده شد و ذهنم پرکشید به گذشته‌ها... به سینما رفتن‌ها... به آن صبح جمعه‌ی سینما شیرین که بعدها فهمیدم ماجرای دعوا وسط فیلم شگردی است برای "دو بلیت برای یک فیلم"...

قدیم‌ها یک روزهایی از هفته بعضی از سینماها برای بازار داغی "دو فیلم با یک بلیت" روی پرده می‌بردند... یعنی یک بلیت می‌خریدی و دو فیلم تماشا می‌کردی... اما این‌جا کار برعکس شده بود... بیشتر مشتری‌هایِ جمعه‌ صبحِ شیرین، شهرستانی‌ها و سربازها و مسافرهایی بودند که در میدان راه‌آهن و حوالی‌اش پرسه می‌زدند و برای وقت‌گذرانی می‌خواستند فیلمی هم تماشا کنند. با آن دعوای ساختگی بیشترِ این بنده‌های از همه جا بی‌خبرِ خدا، فرار را بر قرار ترجیح دادند و شاید دیگر پولی هم ته جیب‌شان نبود که بلیت برای نیمه دوم فیلم بخرند... 

همه‌ی این خاطرات از حسرتی بر دل می‌جوشید و از حسرتی به اسم سینما می‌جوشد... تا همین‌جاش هم سینما رفتن بدجوری از رونق افتاده، کرونا هم گویا دارد تیر خلاص می‌زند... نکند به‌کلی تماشای جمعی فیلم در سالن تاریک و روی پرده‌ی بزرگ تعطیل شود؟...

حیف خروج نبود؟... صاحبان فیلم مأجور که کارشان الحق پسندیده بود در این روزگار خانه‌نشینی مردم ولی... تاریکی... پرده‌ی بزرگ... فیلم دیدنِ دسته‌جمعی...چه بگویم؟ خروج را که دیدم ذهنم از رحمت پرکشید به قدرت... یادم نیست که چه شد که داداش هفته‌ی بعد به قولش عمل نکرد. آدم بدقولی نبود. حتما حالِ مهم‌تری داده بود به جایش. تماشای گوزن‌ها هم رفت تا اوائل دهه‌هفتاد و زمان ویدئوی وی‌اچ‌اس که نسخه‌ای گیرم آمد و نیمه‌شبی تنهایی با چشم‌های خیس تماشایش کردم با یاد برادری که بیشتر از ده سال بود که دیگر نبود...

خروج و رحمتی که خروج کرد این‌ها را برایم زنده کرد... همه‌اش حسرت ... حسرت... و حالا قریبیانِ خروج، تجسم این حسرت شده است و حتما شما هم شنیده‌اید که گفته آخرین فیلمش بوده و خداحافظی کرده با سینما... حق دارد قریبیان... در سینمای بی‌پرده و در سینمای بی‌تاریکی و در سینمای "نیگرش دار یه دقه برم خَلا" و در سینمای دانلودی و در سینمای "بزن عقب این دیالوگ رو یه بار دیگه گوش کنیم" و در سینمای... در این سینما جایی نیست برای قریبیان... برای یکی از شمائل‌های خاطره‌انگیز سینمایی که ما عاشقش بودیم... و حالا خداحافظی او گویی قصه‌ی ۴٠ سال زندگی است... ۴٠ سالی که از قدرت تا رحمت آمده‌ایم...

سینمایی که ما عاشقش بودیم این بود... لوکوموتیوی بود که واگن‌های خاطرات‌مان را می‌کشید... می‌کشد هنوز... اصلا اهمیت سینما به‌خاطر همین چیزهاش است... برای این‌که نگهبان خاطرات ما است... گنجه‌ای است برای محافظت... آینه‌ای است برای تماشا... تماشای روزگار رفته... کاش از این سینما مراقبت می‌شد... سینمایی که راوی حسرت‌های ما بود، حالا دارد خودش به یکی از حسرت‌های ما تبدیل می‌شود...سینمایی که ما عاشقش بودیم این جوری بود... ارزش عاشق شدن داشت...

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار